eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍃صبحي دیڪَر از راه رسیده است و مڹ آمدہ ام با صبح بخیرے دیڪَر و با سینی صبحانہ اے در دست ڪھ طعم شیرین عشق دارد و بوے دل انڪَیز امید امید بھ شروعی دوبارہ ☀️ سلام دوستان صبح آخرین یکشنبہ‌ ی 🌹🍃 مرداد ماهتون بخیر و شادے ☕️ #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_دو_روی_سکه #قسمت_بیست_هفتم پس کی وقتشه؟ - الان نیست. - دختر به این خوبی، هم خانم، هم زیبا
✨✨✨✨✨✨ از لحن خشنش جا خوردم. با من من گفتم: - عموم فرستادشون، اشکالی داره؟ در حالی که از عصبانیت صداش دورگه شده بود و سعی می کرد صداش بالا نره با عتاب گفت: - اینا تو عالم هپروت سیر می کنن! یعنی شما متوجه نشدین؟ همـون موقـع صـداي بـوق یکسـره ماشـین رهـام بلنـد شـد. علیرضـا سـرش را بـه حالـت تأسـف تکـان داد و سپس لحن دستوري گفت: - برین تو ماشین من، می برمتون. گفتم: - آخه دیشب کشیک بودین. - من خسته نیستم برید تو ماشین. چنـان قـاطع و محکـم حـرف زد کـه جـا ي هـیچ امـا و اگـري بـه مـن نـداد. علیرضـا بـه طـرف ماشـین رفـت و بـا رهـام مشـغول گفتگـو شـد. رهـام بـا اخـم نگـاهی بـه مـن کـرد سـپس بـه سـرعت آنجـا را تــرك کــرد. ظــاهراً مردهــا ي مــذهبی بــه شــدت بــه ناموسشــان حســاس بودنــد ! از نظــرمــن؛ ا یــن حساسـیت اگـر بـه شـکل افراطـی نباشـد بسـیار خـوب هـم اسـت. هـر چنـد بـه اعتقـاد بعضـی از زنـانی کـه در اطـرافم دیـده بـودم. ایـن جـور مردهـا دسـت و پـاي زنانشـان را مـی بسـتند و آزادي را از او ســلب کــرده و دوســت دارنــد همسرشــان در تمــامی کارهــا محتــاج او باشــد و مــرد نیــز از ایــن قــدرت نمــایی خــود بــی نهایــت احســاس رضــایت دارد! امـا نـدایی در وجـودم فریـاد مـی زد: «در اعمـاق وجـود هـر زنـی ایـن مراقبـت یـا غیـرت دوسـت داشـته مـی شـود، شـاید بـه ظـاهر آن را پـس مـی زدنـد امـا در بـاطن بـه نـوعی طالـب آن هـم بودنـد. زیــرا در پــس ایــن غیــرت نــوعی توجــه و علاقــه نهفتــه اســت، همــان طورکــه در اعمــاق وجــود هــر مردي هر چند به ظاهر متمدن و امروزي، حیا و متانت زن ستوده میشود.» بـالاخره سـوار بـر ماشـین علیرضـا بـه سـمت بـاغ حرکـت کـردیم. بعـد از آن برخـورد مـوقعیتی پـیش نیامــده بــود کــه بــا او تنهــا باشــم . از ایــن خلــوت خجالــت مــی کشــیدم. آب دهــانم را قــورت دادم و گفتم: - ببخشید، مزاحمتون شدم. - خواهش می کنم، چه مزاحمتی. - آدرس رو بلدین دیگه؟! - بله به اندازه موهاي سرم اونجا رفتم. - هرسال می رین اونجا؟ - آره تمام سیزده بدرها، خیلی تکراري شده. - فقط خاندان حامی اونجا جمعند؟ ازسوالش تعجب کردم و گفتم: - نه، معمولاً چند تا از دوستان خانواده عموم یا گاهی خانواده زن عمو هم می آن. یادم آمد سـیزده بـدر چهـار سـال پـیش خـانواده بهـزاد هـم آنجـا دعـوت بودنـد و مـن چقـدر در کنـار عشقم خوشحال بودم. - ظــاهراً از ایــن بــاغ خــاطرات زیــادي داریــن کــه ایــن طــور ذهنتــون رو مشــغول و شــما رو وادار بــه سکوت کرده؟ لبخند تلخی زدم و گفتم: - عموم خیلی وقته این باغ رو داره منم کلی خاطره خوب و بد از بچگی باهاش دارم. - فقط دوران بچگی؟ علاقـه وافـر علیرضـا بـراي شـنیدن خـاطراتم تعجـب مـرا برانگیختـه بـود . مطمـئن بـودم پسـردایی مـن بـه خـاطرات کـودکیم اهمیتـی نمـی دهـد و قسـمت اصـلی کنجکـاویش مربـوط بـه دوران نـامزدي مـن با بهزاد بود. - یاد چهار سال پیش افتادم که همراه نامزد سابقم اینجا بودیم و کلی خوش گذراندیم. بــا ســکوت علیرضــا لحظــه اي شــک کــردم کــه او اصــلاً از نــامزدیم خبــر داشــته یــا نــه! بــا تردیــد پرسیدم: - شما از نامزدي من خبر نداشتین؟ نفسش را بیرون داد و گفت: - خبر داشتم. ** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✨✨✨✨✨✨ میلی به ادامه صحبت نداشتم اما پسردایی اشتیاق زیادي براي شنیدن داشت. - چطور آدمی بود؟ صادقانه گفتم: - بهــزاد پســر خــوبی بــود. مهربــون، خنــده رو، مــؤدب؛ نمــی ذاشــت آب تــو دلــم تکــون بخــوره . مــا خیلی خوشبخت بودیم. چشـم حسـرت خیلـی هـا بـه دنبـالم بـود . اگـه بـد بـود و مـی رفـت اینقـدر بهـم نمی ریخـتم . امـا چـون خـوب بـود رفتـنش داغـونم کـرد ! هنـوزم رفتـنش رو بـاور نکـردم . بـاورم نشـده اون به خاطر پول ترکم کرد. علیرضا همانطور کلافه به رو به رو زل زده بود پرسید: - دنبالش نرفتین؟ - خــودم کــه نــه، اون موقــع تمــام وقــتم رو بیمــاري پــدرم پــر کــرده بــود و مــن وقتــی بــراي بهــزاد نداشتم. اما عمه فروغم یه چند باري در خونه شون رفت اما ظاهراً اسباب کشی کرده بودند. - به جز آدرس خونه، آدرس جاي دیگه اي را نداشتید؟ - نمی خواستیم خودمونو بیشتر از این کوچیک کنیم وگرنه آدرس شرکت پدرش را داشتم - بالاخره یه توضیحی باید براي اینکارش میداد. - تـو یـه نامـه کوتـاه نوشـت بـه خـاطر ورشکسـتگی بابـات دیگـه نمـی شـه بـا هـم ازدواج کنـیم. مـنم نمی خواستم خودم رو تحمیل کنم. البته از نظر روحی داغون شدم. - شاید مصلحت شما بوده کـه اصـلاً زیر یـک سـقف نـرین. مطمـئن باشـین هـیچ کـار خـدا بـی حکمـت نیست در ثانی از نظر مـن لیاقـت شـما خیلی بیشـتر از امثـال ی مثـل آقـا بهـزاده، شـما بـه درد این مـدل زندگی ها نمی خورین. مـن هنـوز بهـزاد را دوسـت داشـتم. از او دلگیـر بـودم امـا آتـش عشـقش هنـوز در وجـودم شـعله ور بــود از اینکــه علیرضــا اینگونــه دربــاره اش حــرف مــی زد رنجیــده خــاطر شــدم بــا نــاراحتی کــه در صدایم موج می زد، گفتم: - شما درباره نامزد سابقم چی فکر می کنین؟ - ناراحـت نشـین، منظــورم اینــه؛ بـا توجــه بــه اخلاقیــات شــما ایــن مــدل زنــدگی هــا بــا شــما ســازگار نیست. - من خودم توي همین مدل زندگی که شما گفتین بزرگ شدم مثل اینکه یادتون رفته؟! - درسته، اما من فکر می کنم رفتار و اعتقادات شما با اونا فرق داره. - اگـه منظورتـون از نظـر حجـاب و پوششـه، مـن بـه خـاطر زنـدگی در کنـار شـما فعـلاً مجبـورم مثـل خونواده شما رفتار کنم. امیدوارم شبی که خاله تون مهمون ما بودند را فراموش نکرده باشین! نمـی دانـم چـرا کشـف حجـابم را بـه رخـش کشـیدم؟ چـرا از اینکـه او را از خـودم مـأیوس کـنم لـذت مـی بـردم؟! فقـط مــی دانسـتم هـیچ کــدام از حرفهـایم از عمـق دلـم نبــود. لحظـه اي سـکوت برقــرار شد. - اسم اون کار شما فقط لجبازي بود نه چیزه دیگه حرف زدنش چنان صریح و محکم بود که خودم هم باورم شد! - اما من... - اجـازه بدیـد حرفهـام رو کامـل کـنم و خـواهش مـی کـنم زود قضـاوت نکنـین! فکـر کـنم منظـورم را خـوب نرسـوندم. ببـین! درسـته کـه تـوي همچـین محیطـی بـزرگ شـدي امـا رفتـار و اعتقاداتـت کـاملاً بـا بقیـه فـرق داره. مـن تـوي ایـن چنـد مـاهی کـه شـما کنـارمون زنـدگی کـردین خیلـی خـوب شـما را شـناختم. شـما آدم پیچیـده اي نیسـتید و رفتـاراتون خیلـی صـادقانه سـت. مـن دلـم نمـی خـواد از نـوع زندگی خونواده عموت یـا عمـه ات ایـراد بگیـرم امـا رك بگـم اونـا خیلـی سـطحی بـه زنـدگی نگـاه مـی کنن. - شـما کـاملاً در اشـتباهید اونـا آدمـاي پري هسـتن تمـام اخبـار سیاسـی و اقتصـادي رو از آنـتن دنبـال می کنن! ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
- ولــی منظــورم پیگیــري اخبــار اقتصــادي، سیاســی، ورزشــی و بــالا بــردن اطلاعــات عمــومی نیســت. زنـدگی فقـط کـار کــردن و پـول درآوردن، مهمـونی دادن، گــردش رفــتن، تحصـیل کــردن در مــدارج عالی علمی، و چنـد صـباح بعـد هـم اجلـت اومـدن و مـردن، نیسـت ! پـس اینکـه مـیگـن انسـان اشـرف مخلوقاتـه یعنـی چـی؟ اگـه قـرار بـود مـا این قـدر بـه درد نخـور باشـیم پـس چـرا خـدا بـه ملائکـه اش دســتور ســجده داد؟ آمیــزش و تولیــد مثــل و خــوردن و خوابیـدن کــار حیووناســت. آدمــایی کــه اینجوري زندگی را مـیبیـنن هـیچ فرقـی بـا حیوون نـدارن ! اینـا اصـلاً فکرشـون رو بـه کـار نمـی بنـدن از خودشـون نمـی پرسـن ازکجـا آمـدن؟ بـراي چـی آمـدن؟ کجـا مـی خـوان بـرن؟ تـو این آدمـا همـه اقشـار جامعـه از قبیـل دکتـر، مهنـدس، پرفسـور و کـارگر و... پیـدا مـیشـن! مـا بایـد عـلاوه بـر کـار، زاد و ولـد، تحصـیل و خلاصـه بـرآوردن سـایر نیازهـامون عقلهـاي دلمـون را بـه کـار ببنـدیم. بـه اسـم تمــدن و قــرن 21 و عصــر تکنولــوژ ي و... دیــن را بــه ســخره مــیگیــرن و اســلام را دیــن هــزار و چهارصـد سـال پـیش و متعلـق بـه عربهـا ي بـه اصـطلاح سوسـمارخور مـی دونـن و برهنگـی و بـی بنـد و بــاري را باعــث پیشــرفت و تمــدن مــی دونــن، آخــه نفهمــی تـا کجــا؟ والا بــه خــدا اگــه بــه تــک تــک دســتورات احکــام اســلام کــه همـون دســتورات خداونــده عمــل بشــه همــین ایــران مــا جــزء پیشــرفته تـرین و ثروتمنـدترین کشـورهاي دنیـا مـی شـه! اگـه هـر کسـی خمـس بـده، زکـات بـده صـدقه بـده، کفـاره بـده و ... بـه خـدا یـک دونـه فقیـر تـو ایـران نمـی مونـه! سیاسـت اسـلام هـم بـی نظیـره! مـیگـه جلـو ي زورگـو یی وایسـتا، حقـت رو بگیـر، آلـت دسـت نشـو، هـر کسـی بهـت تجـاوز کـرد مقابلـه کـن،ایـن حـرف بدیـه؟! از نظـر پوشـش هـم بـه صـلاح خانمهـا و آقـا یون و بخصـوص جامعـه سـخن گفتـه! اما کـو گـوش شـنوا؟ ! مـن نمـی دونـم زن بـدون روسـري نمـی تونـه دکتـر و پرفسـور بشـه؟ ! ایـن همـه تو بوق وکرنا می کـنن؛ کـه اسـلام جلـو ي پیشـرفت زنـان رو گرفتـه، مگـه روسـر ي باعـث مـی شـه هـوا بـه سـر خـانم نخـوره و طـرف مغـزش کـار نکنـه؟! بعضـی هـا هـم مـدعی هسـتند؛ کـه مـا اختیـار دار بـدنمون هسـتیم و خودمـون هـر جـور بخـوایم مـی پوشـیم و راه مـیریـم. اولاً مالـک همـه آدمهـا چـه جسمشـون چـه روحشـون فقـط خداسـت . اون مـا رو بوجـود آورده خـودش مـی دونـه چـی بـه صــلاح ماسـت و چـی نیسـت. در ثـانی بـا بـی بنـد و باریشـون فقـط بـه خودشـون ضـربه نمـی زنـن! بلکـه کـل جامعـه را بـه گنـد و فسـاد مـی کشـن! خیلـی از ایـن خانمهـا کلـی از جوونهـاي مـردم را بـه تبـاهی مـی کشـن. مـن واقعـاً متأسـفم بـراي همچـین خونوادهـایی کـه تـوي چنـین فضـاي ناپـاکی بچـه هاشـون را بـه اسـم آزادي و تمـدن بـزرگ مـی کـنن! بـاور کنیـد اون قـدر حـرف تـوي دلـم تلنبـار شـده کـه اگـه بخوام بگم تا چند روز طول می کشه! حرفهـاش مثـل خنجـري بـه جگـرم فـرود آمــد و پـاره اش کـرد . از فـرط خشـم نفسـهایم تنـد شــد و دستانم عرق کرد با عصبانیتی که در صدایم هویدا بود گفتم: - شـما خیلـی بـه خودتـون مطمـئن هسـتید پسـردایی! شـما کـه چیـزي از زنـدگی مـا نمـی دونیـد بـراي چـی یـک طرفـه بـه قاضـی مـی ریـد؟ خیلـی متشـکرم؛ کـه خونـواده مـن رو حیـوون مـی دونیـد؟ حـالا دیگـه خونـواده مـن تـرویج کننـده فسـادن؟ چـرا تهمـت مـی زنـین؟ یعنـی همـه مـردم اشـتباه زنـدگی میکنن الا شما؟! ** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✨✨✨✨✨✨ چشماش از تعجب از حدقه در آمد با بهت گفت: - به خدا شما اشتباه می کنین من اصلاً منظورم این نبود که خونواده شما... - لطفاً نگه دارید. - اجازه بدید توضیح بدم - به حد کافی شنیدم، حداقل احترام عمه مرحومتون را داشتید؟! - عمه چیه؟ من اصلاً نمی فهمم شما چی میگن؟ من چیکار به اون خدابیامرزها دارم. - شما همین الان تمام فامیل من رو مسخره کردین! - من؟! - آره شما! - من چیکار به فامیلاي شما دارم؟ - تمام انتقادات شما از من و بستگانم بخاطر حسادته! با ناراحتی که در کلامش موج می زد گفت: - حسادت به چی؟ خب معلومه حسادت به ثروت و موقعیت اجتماعی اونها، که شما ندارین! بـا ایسـتادن ناگهـانی ماشـین متعجـب شـدم و بـا نگرانـی بـه علیرضـا نگـاه کـردم. از فکـر ایـن کـه مـی خواهد مرا با لگد بیرون بی اندازد وحشت زده گفتم: - چرا نگه داشتین؟ سرد وخشک و بی روح گفت: - رسیدیم. با دلخوري از ماشین پیاده شدم و به طرف باغ رفتم. صدایش به من رسید که گفت: - اگه فکر می کنیـد مـن بـه شـما و خونوادتـون تـوهین کـردم، همـین جـا ازتـون عـذرخواهی مـی کـنم . مـن از بسـتگانت انتقـاد کـردم ولـی قصـدم تـوهین نبـود. مـن کـی باشـم کـه بخـوام راه و رسـم زنـدگی کردن را به دیگران یاد بدم. - دیدم. شما خیلی بی انصافید! از برخـوردم بـا علیرضـا نـادم و پشـیمان بـودم. احسـاس دختـر بچـه ي کلـه شـق و لجبـازي را داشـتم که مدام پایش را بر زمین می کوبید و فقط حرف خودش را تکرار میکرد! همـه در آلاچیـق جمـع شـده بودنـد. عمـه فـرنگیس و فتانـه و پسـرکوچک فـرزین؛ دانیـال! زن جدیـد فرزین هم کماکان در فرانسه مانده و هنوز در قهر بسر می برد! عمه فروغ هم بـه اتفـاق پسـر و عـروس و دختـرش آمـده بودنـد طبـق معمـول همسـرش کـار را بهانـه کرده و نیامده بود. علاوه برآنها خواهر زریـن خـانم بـا دو دختـرش نونـا و آنـا آمـده بـود . یـک بـه یـک احوالپرسـی کـردم و همان طور با مانتوي کتان زیتونی و شال مشکی ام در آلاچیق کنار عمه فروغ جاي گرفتم. - راستی چرا پسرها نیومدن؟ قبل از اینکه جواب زن عمو را بدهم. صداي فرزین بلند شد! - سهیلا با ما نیومد. رفتیم دنبالش، اما افتخار همراهی ندادن! فرزین لبخند زنان به جمع ما پیوست. و خطاب به من ادامه داد: - حالا دیگه ما غریبه شدیم جناب پسردایی فامیل! بعد هم دستش را به طرفم دراز کرد و با صمیمت گفت: - خوبی؟ بـا تردیـد بـه دسـتش کـه بـرا ي فشـردن دسـتم در هـوا معلـق مانـده بـود و سـپس بـه چشـمانش نگـاه کردم او هم گیج و حیرت زده با چشمانی پر از سؤال نگاهم می کرد. از دســت دادن منصــرف شــدم و فقــط لبخنــد ملیحــی زدم! فــرزین متوجــه نیــتم شــد . دســتش را انداخت و ابروهایش را بالا برد و گفت: - اینجورایاست؟! ** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✨✨✨✨✨✨ در زیــر نگــاه کنجکــاوش در حــال ذوب شــدن بــودم کــه خوشــبختانه صــدا ي ســلام رهــام، فــرز ین را متوجه او کرد و مرا از آن برزخ نجات داد. زن عمـو بـا دیـدن رهـام کـه سـوت زنـان و سـرخوش بـه طـرفش مـی آمـد چهـره درهـم کشـید و بـا عتاب گفت: - کجا بودي؟ - رفتیم دنبال ننه سهیلا، اما ایشون نیومدن بعد هم شروین را رسوندیم دیر شد! - باز با این پسره معتاد گشتی؟ - معتاد چیه؟ اول صبح گیرمیدی مامان! - برو لباسات رو عوض کن بوي سیگار میدي. - خیلی خب کمی استراحت کنم می رم. رهام کنارم نشست و با طلبکاري گفت: - چرا نیومدي؟ هنـوز جـوابش را نـداده بـودم کـه متوجـه نیشـخند فــرزین شـدم. نمـی دانسـتم علیرضـا بـه آنهـا چــه گفته بود. براي همین یک چیزي پراندم: - جا نبود. ماشین به اون بزرگی کجا جا نداشت؟ با طلبکاري گفتم: - جلو که شماها بودین، عقبم که اون پسره بود لابد توقع داشتی برم ور دل اون بشینم؟! فرزین در حالی که همان نیشخند مسخره اش را حفظ کرده بود به رهام کرد و گفت: - سهیلا از دست رفت. رهام متعجب گفت: - چی؟ - حالا می فهمی! رهام که از حرفهاي فرزین سردر نمی آورد رو به من گفت: - فرزین چی می گه؟ ایـن بــار پــرمیس مــرا از شــر آن دو نجــات داد. ظـاهراً ایــن خــواهر و بـرادر بـرخلاف همیشــه امــروز ندانسته لطف بزرگی به من کرده بودند. - سهیلا برو تو عمارت لباسات رو دربیار! با سرخوشـی از جـام پر یـدم و از آن مهلکـه جـان سـالم بـدر بـردم وگرنـه حـالا حالاهـا بایـد سـین جـیم می شدم و کلی مورد تمسخر قرار می گرفتم. مشــغول در آوردن مــانتو و شــالم شــدم . خــودم هنــوز از دســت نــدادن بــه فــرزین متعجــب بــودم ! احساسـی پشـت پـرده بـود کـه مـرا ترغیـب بـه ایـن کـار کـرده بـود بـا رضـایت از کـارم لبخنـد ي روي لـبم جـا خـوش کـرد. جلـوي آیینـه مشـغول شـانه کـردن موهـایم بـودم کـه صـداي احوالپرسـی از بـاغ بلنـد شـد ! فکـر نمـی کـردم بـه جـز مـا عمـو مهمـان دیگـر ي داشـته باشـد . امـا صـدا ي زن بـرایم بسـیار آشنا بود. ناگهان چیـزي مثـل جرقـه در ذهـنم زده شـد . ایـن صـدا شـبیه بـه صـداي شـهین مـادر بهـزاد بود. امـا ایـن ممکـن نبـود آنهـا اینجـا چکـار مـی کردنـد؟ از اینکـه لحظـه ای فکـر کـردم اینجـا هسـتند خنده ام گرفـت . امـا لحظـه ای بعـد صـدایی بلنـد شـد کـه مـاه هـا بـا بندبنـد وجـودم عجـین شـده بـود و سـالها در حسـرت شـنیدنش بـال بـال مـی زدم. ایـن صـداي بهـزاد مـن بـود ! بلافاصـله بـه پشـت پنجـره رفتم. احسـاس مـی کـردم قلـبم هـر لحظـه از حرکـت بـاز مـی ایسـتد . هـر چـه نگـاه مـی کـردم چیـزي نمـی دیـدم گـویی تمـام حـواس پنجگانـه ام از کـار افتـاده بـود . یـک لحظـه بـا دیـدنش تمـام وجــودم خالی شد. باورم نمـی شـد خـودش بـود بهـزاد هـم آنجـا بـود! چنـد لحظـه مـات و مبهـوت نگـاهش کردم. دلم بـرایش تنـگ شـده بـود بـرا ي صـداي گـرمش بـراي خنـدهایش بـراي قربـان صـدقه گفـتن هــایش، حتــی بــراي ســالک روي ابــرویش! دهــانم خشــک شــده بــو د. دلــم مــی خواســت کســی کــه روزي تمـام هســتی ام تمــام قلــبم تمــام زنــدگیم بــود را بــی قــرار خــود ببیــنم امــاراحــت و خونســرد، گـرم صـحبت بـا زن عمـویم شـده بـود. بـا دیـدن چهـره عـادي اش یکبـاره تمـام عشـق و علاقـه چنـد لحظه ي پیشم که وجودم را آتش زده بود خاموش شد! مطمــئن بــودم مــی دانســت مــن اینجــا هســتم ایــن بــی تفــاوتی اش از درون داغــونم کــرد. او خــودش مرا پس زده بود دلیلـی نداشـت بـی قـرار دیدنم باشـد . ایـن دوري فقـط بـرا ي مـن عـذاب آور بـود نـه او! از خــودم متنفــرم شــدم. از ایــن همــه شـوري کــه ســراپاي وجــودم را بــه خــاطر د یــدن دوبــاره اش فـرا گرفتـه بـود حـالم بـه خـورد . خـودم را بخـاطر حمـاقتم شـماتت کـردم. ** دارد ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💏 از آنجایی که خانم ها هنگام علاقه بیشتری به حرف زدن دارند، نباید فکر کنند اگر همسرشان مانند آنها رفتار نمی کند، یعنی توجهی به آنان ندارد. آقایان هم بهتر است با توجه به روحیات همسر خود رفتار کنند یعنی هنگام ناراحتی همسرشان بیشتر به او کنند و این کار را هم کامل، دقیق و دور از تظاهر انجام دهند. مثلا اگر می خواهند به حرف همسرشان گوش کنند، این کار را با توجه کامل به او انجام دهند، نه هنگامی که مشغول خواندن روزنامه یا تماشای هستند چون اینگونه، فرصت اعتراض کردن را هم از او می گیریم. بنابراین باید به طرف مقابل مان فرصت دهیم که در مورد احساسات واقعی خود به راحتی صحبت کند تا ما هم بتوانیم بهتر مسئله را ریشه یابی کنیم 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدف از زندگی فقط شاد بودن نیست، بلکه مفید بودن، شرافتمند بودن، دلسوز و غمخوار بودن است. تفاوت دارد كه فقط زندگی کرده ای .... یا خیلی خوب زندگی کرده ای. رالف امرسون #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #کپی_فقط_با_لینک_کانال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا