_محمد حسین بحث امیرحسین و نیلوفرو وسط کشید و به بابا گفت اگه شما راضی باشید بعد از اینکه امیر کار پیدا کرد بریم خواستگاری!
بابا اولش سکوت کردو بعد گفت من که بدم نمیاد بچه هام سروسامون بگیرن اما یه شرطی دارم.
همه گفتن چه شرطی؟
بابا گفت اول محمد حسین زن بگیره بعد میریم سر وقت امیرحسین!
همه متعجب خیره به محمد حسین شدن! اصلا دور از انتظار بود که محمد حسین بخواد زن بگیره.
مامانو خانم جونم که از خداشون بود سریع گفتن اره اره مام موافقیم محمدحسین اول باید زن بگیره!
محمد حسین از جا بلند شدو کلافه گفت:
ای بابا بازم رفتیم سر خونه ی اول من نمیخوام زن بگیرم پدر من! بحث ما سر امیر حسین بود.
امیرحسینم با لبو لچه ی اویزونش گفت:
نچ ای بابا مگ داداش راضی به زن گرفتن میشه منه بدبخت این وسط چه گناهی دارم. این چه شرطیه بابا جان؟
امیرم با خنده گفت محمدحسین شورشو دراوردی این همه خواستگار داری این همه دختر دورو برت زن بگیر دیگه.
بابا با عصبانیت گفت محمد بشین سرجات همین که گفتم همین الان تصمیم میگیری کجا بریم خواستگاری!
درارم قفل کردیم که فرار نکنه اخه یه بار فرار کرد.
واااای لیلی باید داداشمو میدیدی بیچاره تو منگنه گیر کرده بود.
داداش رضا هم میگفت مگ اینکه اینجوری بتونیم واس این جون سخت زن بگیریم!
مامان و خانم جونو مرجان شروع کردن دونه دونه دختر معرفی کردن: مژگان که میگی نه! دختر منیر خانم چی؟ اگ اونم نه دختر اکبر اقا از توام خوشش میاد مگ نه زینب؟
فلانی چی ؟ فلانیو فلانی؟
یعنی قیافه داداشم که فقط کلافه نگاهشون میکرد دیدنی بود اونم با اون ته ریشو موهای بهم ریختشو چشمای خستش!
_خب! بعدش؟
_اها بعدش. یهو خیلی غیره منتظره دوباره از جاش بلند شد و گفت: نه مژگان نه دختر منیر نه هیچکس دیگه ای اگ قرار به خواستگاریه فقط لیلیی خانم!
در حال شربط خوردن بودم که با حرفش هر چه در دهانم بود به بیرون پاشیده شد و به سرفه افتادم. از تعجب دلو روده ام در دهانم بود.
زینب همانطور که به پشتم میزد میگفت:
_وااای عروسمون از دست رفت! لیلی نمیری داداشم دق مرگ شه!
همانطور که سرفه میکردم به سختی گفتم:
_دهنتو .. ب..ببند زینب چه..چه شوخیه مسخره ای بود؟
_وا شوخیه چیه دختر دل داداش دل سنگ مارو بردی میگی شوخی؟
اصلا برایم قابل باور نبود! چه میگفت زینب؟ مگر میییشد؟
واااای نه غیر قابل باور بود!
صدای زینب مرا به خودم اورد:
_حالا گوش کن بقیشو بگم. همه از تعجب خیره به محمد حسین مونده بودن! اصلا باورمون نمیشد تو یکی از خانواده ی ما به حساب میومدی اصلا!
خانم جون با ذوق فراوون شروع کرد از تو تعریف کردن! امیر حسینم اون وسط قر میداد و میگفت کی بهتر از لیلی!
مامانمم که واس خودش خیال میبافت و منو مرجانم کل میکشیدیم... خلاصه همه خوشحال بودن.
_وااای زینب چی داری میگی!
_اره لیلی همین روزا منتظر زنگ مامانم باش! منم میام خواستگاریااا
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
کانال دیگر ما👇🏻
کانال داستان📖 حکایت📜 پند 🔑
http://eitaa.com/joinchat/1179779095C8d702d26af
جذاب ترین داستان ها و حکایت ها را برایتان یک جا جمع خواهیم کرد
اگه دنبال کانالی میگردین که هم #حکایت و #داستان توش باشه و هم کلی #عکس_نوشته های مذهبی زیبا، شمارو دعوت میکنیم به کانال •┈••✾❀عَطــرِدِل نِشیــنِ عِشــــق❀✾••┈••
سلام به همگی دوستان و همراهان قدیمی و دوستانیکه تازه به جمع ما پیوستن، خیلی #خوش_اومدین؛
خدمت عزیزانیکه تازه به جمع ما پیوستن عرض میکنیم که هر روز با دو به وقت رمان درخدمت شما هستیم یکی ظهر (ساعت 13) و یکی غروب (ساعت 19)
در زمان های دیگری پست انرژی مثبت ، پست انگیزشی و پست قرار عاشقی داریم
لیست رمانها و لینکشون در بالای کانال سنجاق شده
اسم رمانی که براش دعوت شدین #رمان_دو_روی_سکه هست💐❤️🌺
🌹
#سیاستهای_رفتاری
💏 #سیاست_های_همسرداری
رفتار شما در مقابل #بی_محلی_همسرتان
💠اگر بعد از ازدواج رفتار مرد #تغییر کرد و خصوصیات قبل را نداشت، راه حل این است که رفتار فعلیتان را با رفتار زمان آشنایی و خواستگاری #مقایسه کنید
به احتمال زیاد متوجه میشوید که رفتار خودتان نیز خیلی تغییر کرده است
👈در زندگی مشترک هر تغییر رفتاری که از شوهرتان سر میزند، #بازخوردی از تغییر رفتار خود شما میتواند باشد.اگر رفتار شوهرتان با شما بیعاطفه و یا معمولی است، این احتمال را بدهید که خود شما نیز با او #اینگونه رفتار کردهاید.
👈اگر شوهرتان با شما صمیمی و مهربان است به این علت است که شما هم رفتار #خوبی با او داشتهاید. بنابراین باید در هر شرایطی رفتارتان با شوهرتان رفتار خوبی باشد؛ در هنگام تغییر رفتار همسر که به علت تغییر رفتار خودتان بوده است، مهر و محبت خود را به همسرتان #افزایش دهید.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI 🖤
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
9.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 هر کسی داستان زندگی خود را دارد
آیا نا امید شدید؟ احساس میکنید به جایی نمیرسید؟ صبر کنید یك نفس عمیق بکشید و این ویدئو را ببینيد!
بسیار عالی 👌👌
عصرتون بخیر عزیزانم
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
_محمد حسین بحث امیرحسین و نیلوفرو وسط کشید و به بابا گفت اگه شما راضی باشید بعد از اینکه امیر کار پی
#رمان
#عـشـق_واحـد
#نویسنده_مـیـم_ر
#قسمت_دهم
پتو را حسابی دور خود پیچیده بودم و در حال کاکائو خوردن بودم!
نگاهی به دوروبرم انداختم در اشغال پوست کاکائو ها شناور بودم انگار!
دست خودم نبود فکروخیال زیادی که میکردم فقط میخوردم!
حرف های زینب مدام در ذهنم تکرار میشد!
ای خدا چرا این محمد حسین انقدر عجیب و دور از انتظار است؟
خدا لعنتش نکند که از همان روز اولی که دیدمش یک لحظه آب خوش از گلوی من پایین نرفت!
چطور میشد؟
اگر به مرا دوست داشت چرا انقدر سرد رفتار میکرد؟
چرا مدام دوری میکرد؟
چرا بی محلی میکرد و به زور جواب سلامم را میداد؟
چرا حتی یک بار هم به چشم هایم نگاه نکرد؟
چرا انقدر عجیب بود این پسر! شبیه هیچکس نبود! حتی قهرمان داستان ها! حتی فرشته های اسمانی!
موجودی بود از جنس خدا!
استاد بود در دلبری بی آنکه خودش بخواهد!
با صدای مامان کمی از افکار اشفته بازارم بیرون امدم:
_لیلییی، خانم جون زنگ زد گفت یه سر بری اونجا کار مهمی باهات داره!
با شنیدن حرفش تمام غم های دنیا روی سرم اوار شد. اصلا نمیتوانستم به انجا بروم!
به اجبار لباس پوشیدم و چادر سرم کردم. در ایینه به خودم نگاه کردم. شبیه به بغض غناری بودم!
زنگ درشان را زدم. در که باز شد با امیر حسین مواجه شدم که با نیش باز نگاهم میکرد.
_سلام لیلی خانم. خوش اومدی!
_واا! سلام. چرا اونجوری نگاهم میکنی؟
خنده اش را جمع کرد و گفت:
_چی من؟ نه هیچی! هیچی
در همان حین دستی امیر حسین را کنار زد و من با چهره ی خندان زینب مواجه شدم. دست هایم را در دست گرفت و گفت:
_سلام خواهری چطور مطوری؟ این چه قیافه ایه به خودت گرفتی؟
_سلام. قربونت بد نیستم. زینب خانم جون با من چیکار داره؟
_نمیدونم والا!
ارام در گوشش گفتم:
_محمدحسین خونست؟
_اره خانم جون از کله ی سحر به زور نگهش داشته! چیه دلت تنگ شده؟
_ایییی بی مزه!
خندید و گفت:
_برو برو تو که خانم جون منتظره.
خواستم داخل شوم که ناگهان خاله مریم جلویم ظاهر شد! واااای فقط چهره ی پر ذوق او دیدنی بود!
اینها چرا امروز انقدر عجیب رفتار میکردند.
_سلام خاله جان!
خیلی غیر منتظره مرا به اغوش کشید و به پیشانی ام بوسه زد. بعد هم گفت:
_واای سلام به روی ماهت لیلی امروز چه خوشگل شدی بلا!
نگاهی به سر تا پای خود انداختم اگه بحث سر قیافه بود امروز زشت ترین موجود روی زمین شده بودم!
خلاصه هفت خان رستم را رد کردم و بلاخره به خان اصلی رسیدم. داخل اتاق شدم خانم جون در حال شعر خواندن برای هانیه دختر بامزه ی اقا رضا بود.
_سلام خانم جون
متوجه من که شد لبخندی به لب نشاند و گفت:
_سلام به روی ماهت. بیا بیا بشین کنارم!
هانیه جان پاشو برو پیش عمه زینب!
کنارش نشستم و سرم را مایین انداختم چون حدس میزدم راجب چه میخواست حرف بزند.
نگاهش مهربان تر از همیشه بود. با لحن قشنگی گفت:
_حتما زینب همه چیز رو برات تعریف کرده؟
نفسم را با صدا به بیرون فوت کردم و گفتم:
_هوووف! بله خانم جون.
_حالا چرا سگرمه هات تو همه؟
_اصلا نمیدونم...
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
_اصلا نمیدونم چمه خانم جون! شبیه روانیا شدم میشینم یه جا همش فکر و خیال میکنم. راستشو بخواید من خیلی از ازدواج میترسم! از اینکه میتونم اون کسی که طرف مقابلم میخواد باشم؟ یا طرف مقابلم هیچوقت تغییر نمیکنه؟
نمیدونم چمه...
_لیلی؟
_جانم
_تو محمد حسین رو دوست داری؟
سرم را پایین انداختم. چه میگفتم؟ نگاه من دل من همه چیز را فاش میکردند.
_خانم جون کی اقا محمد حسین و دوست نداره؟ همیشه برام سوال بوده چیکار کرده که همه دوستش دارن؟
_همه نه من الان فقط جواب دل خودت رو میخوام!
دوباره سرم را پایین انداختم و سکوت کردم.
_خجالت نکش لیلی جان جواب بده!
_بله! من دوستش دارم.
_هوووف! خیالم راحت شد. لیلی محمد خیلییی تورو دوست داره! این واس الان و دو روز قبل نیست. خیلی وقته که منو محمد حسین راجب تو باهم حرف میزنیم. پسر ما یکم زیادی باحیاست و یکمم زیادی به فکر توعه! اگ تا الان چیزی نگفته واس این بوده فکر میکرده اینجوری تو اذیت میشی!
متعجب از حرف هایش به گل های فرش خیره شده بودم. راستش را بگویم در دلم قند آب میکردند! حس خوبی داشتم از اینکه من اولین انتخاب او بوده ام!
صدای خانم جون را به خودم اورد:
_زینب؟؟؟ زینب جاااان؟
صدای زینب از حیاط به گوش میرسید:
_جونم؟
_به محمدم بگو بیاد پیش من.
_واااای نهههه! خانم جون نگید بیاد!
_اههه شما دوتا چرا انقدر خجالتین عصاب منو بهم میریزینا اون از محمد حسین که با هزار جور بدبختی نگهش داشتم تازه بهش نگفتم تو میای اینجا وگرنه در میرفت اینم از تو!
صدای محمدحسین میامد اما خودش نبود!
_خانم جون اجازه میدی برم تا حالا ۲۰ بار بهم زنگ زدن!
وقتی وارد اتاق شد و با هم چشم در چشم شدیم هنگ و متعجب خیره به من ماند.
کلافه دستی به صورتش کشید و ارام گفت:
_خانم جون بلاخره کار خودتو کردی!
سلام.
سلامی دادم و سرم را پایین انداختم.
خانم جون گفت:
_بیا بشین محمد!
_چشم.
کنار خانم جون نشست.
گهگداری سرم را بالا میاوردمو نگاهش میکردم او هم سرش پایین بود و چیزی نمیگفت. این وسط فقط خانم جون بود که حرف میزد.
_لیلی جان محمد حسین ما چیزی که همه جوره از اول تا اخرشو حفظه مردونگی و غیرته! تو عمرش طرف دختر نرفته ولی تا دلت بخواد دختر طرفش اومده! نمیدونم چی داره این پسر! نه سرشو بالا میاره نه بلده چشمک بزنه نه بلده ....
محمد حسین سریع گفت:
_عه خانم جون!
خانم جون خندید و گفت:
_میخوام بدونه دل چه ادم دل سنگیو برده!
_ای بابا شما که منو تخریب کردی کلا!
_وایسا واس لیلی هم دارم. ببین محمد حسین این لیلی خانم ما بسی فضول است! ماشالا نترسه و شجاع! از وقتی یادمه تو کوچه با پسرا دعوا میکرده!
در عین اینچیزا از کوچیکترین بی احترامی ناراحت میشه و خیلیم احساساتیه! هر جاعم که باشه طرف حقو میگیره!
محمد حسین بدون اینکه سرش را بالا بیاورد گفت:
_اینارو فهمیدم که انتخابشون کردم!
با لحن و حرفش خدا میدانست در دلم چه عروسی و پایکوپی بود! خنده ام گرفته بود. اولین باری بود ک از من حرف میزد.
خانم جون خندید و گفت:
_خب اینجا که خواستگاری نیست! بقیه حرفای بین خودتون بمونه برای خواستگاری!
محمدحسین با لحنی ناراحت گفت:
_من نمیدونم اقا رسول یا اصلا خود لیلی خانم اجازه میدن ما بریم خواستگاری یا نه ولی من نمیتونم از این جلوتر بیام! بحث من نیست! من مشکلم نویده! اون رفیقمه مثل داداشم میمونه.
این کار من عند نامردیه!
اصلا نمیخواستم بحث شمارو دیشب بکشم وسط لیلی خانم ولی مجبور شدم! یعنی یه جوری منو تو منگنه گذاشتن که اسم شما از دهنم پرید. شاید خوب نباشه این حرفو جلو خانم جون بزنم ولی اگه قرار باشه یه روز کسیو با تمام وجودم دوست داشته باشم و باهاش زندگی کنم میخوام اون شخص شما باشی! اما این وسط نوید با خودش چه فکری میکنه؟
چقدر از دستم ناراحت میشه؟
نمیشه انگار! نمیدونم باید چیکار کنم!
ببخشید من از بیشتر بمونم پوستمو میکنن! یاعلی
از جا بلند شد و رفت! هوووف هر چه بیشتر میگذشت بیشتر به دلم میشست!
چرا انقدر خاص بود این پسر؟
صدای خانم جون مرا به خودم اورد:
_من با نوید حرف میزنم. حلش میکنم!
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
تصمیم خود را گرفته بودم! من باید با نوید حرف میزدم و تکلیفم را با او روشن میکردم. دلم نمیخواست خیالی چیزی در سر داشته باشد.
او پسر بدی نبود اما مشکل دل من بود که اصلا او را نمیدید! مشکل محمد حسین بود که کاری کرده بود تا کسی را غیر از او نبینم!
حتی فکر کردن به او انرژی دوباره به من میداد! فکر کردن به اینکه دوستم دارد...
فکر کردن به حرف هایش...
یا مثلا چشمهای طوسیش که عجیب زیبا بودند مخصوصا وقتی جذبه ای به چهره میداد!
از افکارم خنده امگرفت. دستم را گاز گرفتم و گفتم:
_دختر حیات کجاست؟ نشستی به چشمای پسر مردم فکر میکنی؟
خواستم ازدر خارج شوم که بوی قیمه مانع شد! به به چه عطری داشت!
یاد روزی افتادم که محمدحسین با بشقابی از قیمه در را برایم باز کرد.
نمیدانم چرا دلم خواست برایش غذا ببرم! دلم میخواست ببینم اگر غذای مورد علاقه اش را در حین کار ببیند چه میکند؟
در اتاق کارش روبه روی میزش نشستم! نگاهی به محمد حسین که پشت میزی که کمی انطرف از میز نوید بود نشسته بود انداختم.
سخت در حال کار کردن با کامپیوتر بود!
همانطور نگاهش میکردم که گفت:
_میخواین با نوید حرف بزنید؟
_بله...
نوید که داخل اتاق شد. محمد حسین از جا بلند شد و بیرون رفت. متوجه شدم که از قصد اینکار را کرد.
نوید همانطور که به سمت صندلیش میرفت گفت:
_خوش اومدید.
وقتی نشست گفتم:
_ممنون. من اومدم باهاتون حرف بزنم.
_بله. راجب خودمون دیگه درسته؟
_راجب چیز دیگ ایم مگ میتونیم حرف بزنیم؟
_نه گفتم شاید شما هم بخواید مثل خانم جون راجب محمدحسی حرف بزنید.
از تیکه ای ک انداخت هیچ خوشمنیامد. معلوم بود دلش حسابی پر است.
_اقا نوید اومدم یه چیزی بگم و تموم. شما خیلی اقایی! خیلی مردی. خوش قیافه و خوش اخلاقم هستید. شاید ارزوی هر دختری باشه که با شما ازدواج کنه. ولی من نه! من ملاکامچیزای دیگست! ملاک من دلمه. متوجهین چی میگم؟ شما دست رو هر دختری بزارید اون دختر خوشبخت میشه. دنبال کسی باشید که بتونید باهاش زندگی کنید.
یک بار بهم گفتید یه زندگی با ارامش میخواید. این چیزی نیست که من بتونم بهتون بدم. من لحظه به لحظه ی زندگیم خطر بوده و جنجال! اصلا با ارامش قهرم.
متوجهین چی میگم؟ من اونی نیستم که شما فکر میکنید.
خیره به چشم هایم مانده بود. خیلی عجیب نگاهم میکرد. در چشم هایش هم تنفر دیده میشد هم عشق!
کم کم داشتم میترسیدم.
با لحن ارامی گفت:
_مشکل شما دلتونه ک با من نیست! چیزای دیگرو بهونه نکن لیلی خانم.
ناگهان خیلی غیره منتظره از کوره در رفتو از جا بلند شد. نگاهش عصبانی شد و با صدای بلندی گفت:
_جالب اینه ک دقیقا بعد خواستگاری محمد حسین این حرفارو به من میزنید!
متعجب گفتم:
_محمدحسین از من خواستگاری نکرده اقای کاشف!
_خانم تمومش کنید دیگه. بگید از من خوشتون نمیاد این مسخره بازیا چیه؟
میشینید جلوم ازم تعریف میکنید بعد میگید زکی؟ اینه رسمش؟
این کار محمدحسین ته نامردیه ته نامردی
اصلا من اشتباه شمارو شناختم... اشتباه..
متعجب فقط نگاهش میکردم. هر چه میگذشت صدایش بلند تر میشد.
چرا ناگهانی انقدر عصبانی شد؟
چه میگفت پشت سر هم؟؟؟
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
زبانم بهم قفل شده بود.
لحظه ای از او بدم آمد! گناه من چه بود؟
صدای عصبانی تره محمد حسین مرا به سمتش برگرداند.
_بسه نوید! صداااتو بیار پایین. ناراحتی؟ عصبانی؟ باشه به جاش بیا بزن تو گوش من. حق نداری دادو بیداد کنی و هرچی دلت میخواد بگی! اونم به کسی که این وسط هیچ تقصیری نداره. صدات! صداتووو بالا نبر!
نوید به سمتش رفت! روبه رویش ایستاد.
در چشم هایش خیره شد و گفت:
_دوستش داری؟ چرا اینو به خودمنگفتی!
_نوید تو همچین ادمی نبودی! معلومه چته؟
_نه تغییر کردم! عوض شدم!
_نه! تو همون نویدی. فقط عصبانی.
_محمدحسین! داداش! گفتی بزنم تو گوشت نه؟
_اره داداش بزن تو گوشم.
ناگهان، خیلی غیره منتظره نوید سیلی محکمی به محمد حسین زد.
از شدت تعجب دهنم باز مانده بود! چه کرده بودم من؟
حالم از خودم بهم خورد! لعنت به من.
محمد حسین لبخند دلنشینی به لب نشاند و گفت:
_اروم شدی؟ اگه نشدی بازم بزن.
نوید دستش را روی شانه ی محمد حسین گذاشت و با صدایی که بغض در آن نشسته بود گفت:
_ببخش محمد. دست خودم نیست داداش. دیوونه میشم وقتی میبینم نمیتونم چیزیو بدست بیارم.
این را گفت و از در بیرون رفت. متعجب به محمد حسین خیره مانده بودم. میدانستم چه آشوبی در دل دارد! دلم میخواست به سمتش بروم و به او دلگرمی دهم اما، اما حیف که زبانم جان حرف زدن با او را نداشتند.
به سمتم برگشت. با چهره ای پریشان و خسته! لبخند زد!
آخ لبخندش باز کار را خراب کرد. باز...
باز هم نگاهم نکرد و گفت:
_شرمنده!
_شما چرا شرمنده ای؟
_هم بخاطر حرفای نوید! هم بخاطر اینکه انقدر اذیت میشید.
هووووف! این چه موجودی بود که در هر شرایطی به فکر دیگران بود؟
_نه من اذیت نمیشم. این وسط شمایی که اذیت میشی.
همانطور که به سمت صندلی میرفت گفت:
_نه خانم. اینا که چیزی نیست ما واس رسیدن به شما مثل اینکه باید از هفت خان رستم بگزریم! انگار حالا حالا ها باید بکشیم.
همانطور با لبخند خیره به او مانده بودم که یاد قیمه افتادم.
به سمتش رفتم. ظرف غذا را روی میزش گذاشتم و گفتم:
_یادمه عاشق قیمه بودید!
نگاهش را از ظرف غذا گرفت و خیلی سنگین خندید.
_زحمت کشیدین! هیچی بهتر از این الان نمیتونه خوشحالم کنه!
خندیدم و گفتم:
_فکر کنم دلم پیشبینی کرده بود اینجوری بهم میریزید واس همین خواست یجوری از این حالو هوا دراین!
_حالا دستپخت خودتونه؟
با حرفش سطل اب یخی را بر سرم خالی کردند. جواب این سوال چه بود.
اخمی به پیشانی نشاندم و خیلی جدی گفتم:
_خب.. چیزه... یعنی اینکه خب...
دنبال جواب میگشتم که انگار خودش فهمید و با خنده گفت:
_اها پس دستپخت شماست!
سرم را پایین انداختمو گفتم:
_من دیگه باید برم. خدافظ
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay