eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
_محمد حسین بحث امیرحسین و نیلوفرو وسط کشید و به بابا گفت اگه شما راضی باشید بعد از اینکه امیر کار پی
پتو را حسابی دور خود پیچیده بودم و در حال کاکائو خوردن بودم! نگاهی به دوروبرم انداختم در اشغال پوست کاکائو ها شناور بودم انگار! دست خودم نبود فکروخیال زیادی که میکردم فقط میخوردم! حرف های زینب مدام در ذهنم تکرار میشد! ای خدا چرا این محمد حسین انقدر عجیب و دور از انتظار است؟ خدا لعنتش نکند که از همان روز اولی که دیدمش یک لحظه آب خوش از گلوی من پایین نرفت! چطور میشد؟ اگر به مرا دوست داشت چرا انقدر سرد رفتار میکرد؟ چرا مدام دوری میکرد؟ چرا بی محلی میکرد و به زور جواب سلامم را میداد؟ چرا حتی یک بار هم به چشم هایم ‌نگاه نکرد؟ چرا انقدر عجیب بود این پسر! شبیه هیچکس نبود! حتی قهرمان داستان ها! حتی فرشته های اسمانی! موجودی بود از جنس خدا! استاد بود در دلبری بی آنکه خودش بخواهد! با صدای مامان کمی از افکار اشفته بازارم بیرون امدم: _لیلییی، خانم جون زنگ زد گفت یه سر بری اونجا کار مهمی باهات داره! با شنیدن حرفش تمام غم های دنیا روی سرم اوار شد. اصلا نمیتوانستم به انجا بروم! به اجبار لباس پوشیدم و چادر سرم کردم. در ایینه به خودم نگاه کردم. شبیه به بغض غناری بودم! زنگ درشان را زدم. در که باز شد با امیر حسین مواجه شدم که با نیش باز نگاهم ‌میکرد. _سلام لیلی خانم. خوش اومدی! _واا! سلام. چرا اونجوری نگاهم میکنی؟ خنده اش را جمع کرد و گفت: _چی من؟ نه هیچی! هیچی در همان حین دستی امیر حسین را کنار زد و من با چهره ی خندان زینب مواجه شدم. دست هایم را در دست گرفت و گفت: _سلام خواهری چطور مطوری؟ این چه قیافه ایه به خودت گرفتی؟ _سلام. قربونت بد نیستم. زینب خانم جون با من چیکار داره؟ _نمیدونم‌ والا! ارام در گوشش گفتم: _محمدحسین خونست؟ _اره خانم جون از کله ی سحر به زور نگهش داشته! چیه دلت تنگ شده؟ _ایییی بی مزه! خندید و گفت: _برو برو تو که خانم جون منتظره. خواستم داخل شوم که ناگهان خاله مریم جلویم ظاهر شد! واااای فقط چهره ی پر ذوق او دیدنی بود! اینها چرا امروز انقدر عجیب رفتار میکردند. _سلام خاله جان! خیلی غیر منتظره مرا به اغوش کشید و به پیشانی ام بوسه زد. بعد هم گفت: _واای سلام به روی ماهت لیلی امروز چه خوشگل شدی بلا! نگاهی به سر تا پای خود انداختم اگه بحث سر قیافه بود امروز زشت ترین موجود روی زمین شده بودم! خلاصه هفت خان رستم را رد کردم و بلاخره به خان اصلی رسیدم. داخل اتاق شدم خانم جون در حال شعر خواندن برای هانیه دختر بامزه ی اقا رضا بود. _سلام خانم جون متوجه من که شد لبخندی به لب نشاند و گفت: _سلام به روی ماهت. بیا بیا بشین کنارم! هانیه جان پاشو برو پیش عمه زینب! کنارش نشستم و سرم را مایین انداختم چون حدس میزدم راجب چه میخواست حرف بزند. نگاهش مهربان تر از همیشه بود. با لحن قشنگی گفت: _حتما زینب همه چیز رو برات تعریف کرده؟ نفسم را با صدا به بیرون فوت کردم و گفتم: _هوووف! بله خانم جون. _حالا چرا سگرمه هات تو همه؟ _اصلا نمیدونم... ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
_اصلا نمیدونم چمه خانم جون! شبیه روانیا شدم میشینم یه جا همش فکر و خیال میکنم. راستشو بخواید من خیلی از ازدواج میترسم! از اینکه میتونم اون کسی که طرف مقابلم میخواد باشم؟ یا طرف مقابلم هیچوقت تغییر نمیکنه؟ نمیدونم چمه... _لیلی؟ _جانم _تو محمد حسین رو دوست داری؟ سرم را پایین انداختم. چه میگفتم؟ نگاه من دل من همه چیز را فاش میکردند. _خانم جون کی اقا محمد حسین و دوست نداره؟ همیشه برام سوال بوده چیکار کرده که همه دوستش دارن؟ _همه نه من الان فقط جواب دل خودت رو میخوام! دوباره سرم را پایین انداختم و سکوت کردم. _خجالت نکش لیلی جان جواب بده! _بله! من دوستش دارم. _هوووف! خیالم راحت شد. لیلی محمد خیلییی تورو دوست داره! این واس الان و دو روز قبل نیست. خیلی وقته که منو محمد حسین راجب تو باهم حرف میزنیم. پسر ما یکم زیادی باحیاست و یکمم زیادی به فکر توعه! اگ تا الان چیزی نگفته واس این بوده فکر میکرده اینجوری تو اذیت میشی! متعجب از حرف هایش به گل های فرش خیره شده بودم. راستش را بگویم در دلم قند آب میکردند! حس خوبی داشتم از اینکه من اولین انتخاب او بوده ام! صدای خانم جون را به خودم اورد: _زینب؟؟؟ زینب جاااان؟ صدای زینب از حیاط به گوش میرسید: _جونم؟ _به محمدم بگو بیاد پیش من. _واااای نهههه! خانم جون نگید بیاد! _اههه شما دوتا چرا انقدر خجالتین عصاب منو بهم میریزینا اون از محمد حسین که با هزار جور بدبختی نگهش داشتم تازه بهش نگفتم تو میای اینجا وگرنه در میرفت اینم از تو! صدای محمدحسین میامد اما خودش نبود! _خانم جون اجازه میدی برم تا حالا ۲۰ بار بهم زنگ زدن! وقتی وارد اتاق شد و با هم چشم‌ در چشم شدیم هنگ و متعجب خیره به من ماند. کلافه دستی به صورتش کشید و ارام‌ گفت: _خانم جون بلاخره کار خودتو کردی! سلام. سلامی دادم و سرم را پایین انداختم. خانم جون گفت: _بیا بشین محمد! _چشم. کنار خانم جون نشست. گهگداری سرم‌ را بالا میاوردمو نگاهش میکردم او هم سرش پایین بود و چیزی نمیگفت. این وسط فقط خانم جون بود که حرف میزد. _لیلی جان محمد حسین ما چیزی که همه جوره از اول تا اخرشو حفظه مردونگی و غیرته! تو عمرش طرف دختر نرفته ولی تا دلت بخواد دختر طرفش اومده! نمیدونم چی داره این پسر! نه سرشو بالا میاره نه بلده چشمک بزنه نه بلده .... محمد حسین سریع گفت: _عه خانم جون! خانم جون خندید و گفت: _میخوام بدونه دل چه ادم دل سنگیو برده! _ای بابا شما که منو تخریب کردی کلا! _وایسا واس لیلی هم دارم. ببین محمد حسین این لیلی خانم ما بسی فضول است! ماشالا نترسه و شجاع! از وقتی یادمه تو کوچه با پسرا دعوا میکرده! در عین اینچیزا از کوچیکترین بی احترامی ناراحت میشه و خیلیم احساساتیه! هر جاعم که باشه طرف حقو میگیره! محمد حسین بدون اینکه سرش را بالا بیاورد گفت: _اینارو فهمیدم که انتخابشون کردم! با لحن و حرفش خدا میدانست در دلم چه عروسی و پایکوپی بود! خنده ام گرفته بود. اولین باری بود ک از من حرف میزد. خانم جون خندید و گفت: _خب اینجا که خواستگاری نیست! بقیه حرفای بین خودتون بمونه برای خواستگاری! محمدحسین با لحنی ناراحت گفت: _من نمیدونم اقا رسول یا اصلا خود لیلی خانم اجازه میدن ما بریم خواستگاری یا نه ولی من نمیتونم از این جلوتر بیام! بحث من نیست! من مشکلم نویده! اون رفیقمه مثل داداشم میمونه. این کار من عند نامردیه! اصلا نمیخواستم بحث شمارو دیشب بکشم وسط لیلی خانم ولی مجبور شدم! یعنی یه جوری منو تو منگنه گذاشتن که اسم شما از دهنم پرید. شاید خوب نباشه این حرفو جلو خانم جون بزنم ولی اگه قرار باشه یه روز کسیو با تمام وجودم دوست داشته باشم و باهاش زندگی کنم میخوام اون شخص شما باشی! اما این وسط نوید با خودش چه فکری میکنه؟ چقدر از دستم ناراحت میشه؟ نمیشه انگار! نمیدونم باید چیکار کنم! ببخشید من از بیشتر بمونم پوستمو میکنن! یاعلی از جا بلند شد و رفت! هوووف هر چه بیشتر میگذشت بیشتر به دلم میشست! چرا انقدر خاص بود این پسر؟ صدای خانم جون مرا به خودم اورد: _من با نوید حرف میزنم. حلش میکنم! ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
تصمیم خود را گرفته بودم! من باید با نوید حرف میزدم و تکلیفم را با او روشن میکردم. دلم ‌نمیخواست خیالی چیزی در سر داشته باشد. او پسر بدی نبود اما مشکل دل من بود که اصلا او را نمیدید! مشکل محمد حسین بود که کاری کرده بود تا کسی را غیر از او نبینم! حتی فکر کردن به او انرژی دوباره به من میداد! فکر کردن به اینکه دوستم دارد... فکر کردن به حرف هایش... یا مثلا چشمهای طوسیش که عجیب زیبا بودند مخصوصا وقتی جذبه ای به چهره میداد! از افکارم خنده ام‌گرفت. دستم را گاز گرفتم و گفتم: _دختر حیات کجاست؟ نشستی به چشمای پسر مردم فکر میکنی؟ خواستم ازدر خارج شوم که بوی قیمه مانع شد! به به چه عطری داشت! یاد روزی افتادم که محمدحسین با بشقابی از قیمه در را برایم باز کرد. نمیدانم چرا دلم خواست برایش غذا ببرم! دلم میخواست ببینم اگر غذای مورد علاقه اش را در حین کار ببیند چه میکند؟ در اتاق کارش روبه روی میزش نشستم! نگاهی به محمد حسین که پشت میزی که کمی انطرف از میز نوید بود نشسته بود انداختم. سخت در حال کار کردن با کامپیوتر بود! همانطور نگاهش میکردم که گفت: _میخواین با نوید حرف بزنید؟ _بله... نوید که داخل اتاق شد. محمد حسین از جا بلند شد و بیرون رفت. متوجه شدم که از قصد اینکار را کرد. نوید همانطور که به سمت صندلیش میرفت گفت: _خوش اومدید. وقتی نشست گفتم: _ممنون. من اومدم باهاتون حرف بزنم. _بله. راجب خودمون دیگه درسته؟ _راجب چیز دیگ ایم مگ میتونیم حرف بزنیم؟ _نه گفتم شاید شما هم بخواید مثل خانم جون راجب محمدحسی حرف بزنید. از تیکه ای ک انداخت هیچ خوشم‌نیامد. معلوم بود دلش حسابی پر است. _اقا نوید اومدم یه چیزی بگم و تموم. شما خیلی اقایی! خیلی مردی. خوش قیافه و خوش اخلاقم هستید. شاید ارزوی هر دختری باشه که با شما ازدواج کنه. ولی من نه! من ملاکام‌چیزای دیگست! ملاک من دلمه. متوجهین چی میگم؟ شما دست رو هر دختری بزارید اون دختر خوشبخت میشه. دنبال کسی باشید که بتونید باهاش زندگی کنید. یک بار بهم گفتید یه زندگی با ارامش میخواید. این چیزی نیست که من بتونم بهتون بدم. من لحظه به لحظه ی زندگیم خطر بوده و جنجال! اصلا با ارامش قهرم. متوجهین چی میگم؟ من اونی نیستم که شما فکر میکنید. خیره به چشم هایم مانده بود. خیلی عجیب نگاهم میکرد. در چشم هایش هم تنفر دیده میشد هم عشق! کم کم داشتم میترسیدم. با لحن ارامی گفت: _مشکل شما دلتونه ک با من نیست! چیزای دیگرو بهونه نکن لیلی خانم. ناگهان خیلی غیره منتظره از کوره در رفتو از جا بلند شد. نگاهش عصبانی شد و با صدای بلندی گفت: _جالب اینه ک دقیقا بعد خواستگاری محمد حسین این حرفارو به من میزنید! متعجب گفتم: _محمدحسین از من خواستگاری نکرده اقای کاشف! _خانم تمومش کنید دیگه. بگید از من خوشتون نمیاد این مسخره بازیا چیه؟ میشینید جلوم ازم تعریف میکنید بعد میگید زکی؟ اینه رسمش؟ این کار محمدحسین ته نامردیه ته نامردی اصلا من اشتباه شمارو شناختم... اشتباه.. متعجب فقط نگاهش میکردم. هر چه میگذشت صدایش بلند تر میشد. چرا ناگهانی انقدر عصبانی شد؟ چه میگفت پشت سر هم؟؟؟ ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
زبانم بهم قفل شده بود. لحظه ای از او بدم آمد! گناه من چه بود؟ صدای عصبانی تره محمد حسین مرا به سمتش برگرداند. _بسه نوید! صداااتو بیار پایین. ناراحتی؟ عصبانی؟ باشه به جاش بیا بزن تو گوش من. حق نداری دادو بیداد کنی و هرچی دلت میخواد بگی! اونم به کسی که این وسط هیچ تقصیری نداره. صدات! صداتووو بالا نبر! نوید به سمتش رفت! روبه رویش ایستاد. در چشم هایش خیره شد و گفت: _دوستش داری؟ چرا اینو به خودم‌نگفتی! _نوید تو همچین ادمی نبودی! معلومه چته؟ _نه تغییر کردم! عوض شدم! _نه! تو همون نویدی. فقط عصبانی. _محمدحسین! داداش! گفتی بزنم تو گوشت نه؟ _اره داداش بزن تو گوشم. ناگهان، خیلی غیره منتظره نوید سیلی محکمی به محمد حسین زد. از شدت تعجب دهنم باز مانده بود! چه کرده بودم من؟ حالم از خودم بهم خورد! لعنت به من. محمد حسین لبخند دلنشینی به لب نشاند و گفت: _اروم شدی؟ اگه نشدی بازم بزن. نوید دستش را روی شانه ی محمد حسین گذاشت و با صدایی که بغض در آن نشسته بود گفت: _ببخش محمد. دست خودم نیست داداش. دیوونه میشم وقتی میبینم نمیتونم چیزیو بدست بیارم. این را گفت و از در بیرون رفت. متعجب به محمد حسین خیره مانده بودم. میدانستم چه آشوبی در دل دارد! دلم میخواست به سمتش بروم و به او دلگرمی دهم اما، اما حیف که زبانم جان حرف زدن با او را نداشتند. به سمتم برگشت. با چهره ای پریشان و خسته! لبخند زد! آخ لبخندش باز کار را خراب کرد. باز... باز هم نگاهم نکرد و گفت: _شرمنده! _شما چرا شرمنده ای؟ _هم بخاطر حرفای نوید! هم بخاطر اینکه انقدر اذیت میشید. هووووف! این چه موجودی بود که در هر شرایطی به فکر دیگران بود؟ _نه من اذیت نمیشم. این وسط شمایی که اذیت میشی. همانطور که به سمت صندلی میرفت گفت: _نه خانم. اینا که چیزی نیست ما واس رسیدن به شما مثل اینکه باید از هفت خان رستم بگزریم! انگار حالا حالا ها باید بکشیم. همانطور با لبخند خیره به او مانده بودم که یاد قیمه افتادم. به سمتش رفتم. ظرف غذا را روی میزش گذاشتم و گفتم: _یادمه عاشق قیمه بودید! نگاهش را از ظرف غذا گرفت و خیلی سنگین خندید. _زحمت کشیدین! هیچی بهتر از این الان نمیتونه خوشحالم کنه! خندیدم و گفتم: _فکر کنم دلم پیشبینی کرده بود اینجوری بهم میریزید واس همین خواست یجوری از این حالو هوا دراین! _حالا دستپخت خودتونه؟ با حرفش سطل اب یخی را بر سرم خالی کردند. جواب این سوال چه بود. اخمی به پیشانی نشاندم و خیلی جدی گفتم: _خب.. چیزه... یعنی اینکه خب... دنبال جواب میگشتم که انگار خودش فهمید و با خنده گفت: _اها پس دستپخت شماست! سرم را پایین انداختمو گفتم: _من دیگه باید برم. خدافظ ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❖ در کنار آنهایی باش که نور می‌آورند و جادو می‌کنند، آنها که با چوب جادویی کلام،گفتار، نگاه، رفتار و منشِ ویژه خودشان، تو و جهان را متحول می‌کنند و همه بازی‌ها را به هم می‌زنند. کسانی که قصه‌های زیبا می‌گویند و تو را به چالش می‌کشند و تغییرت می‌دهند. کسانی که به تو اجازه نمی‌دهند که خودت را دستِ‌کم بگیری و افق زندگی‌ات را کوچک بپنداری.. این جادوگران با قلب‌های تپنده و پر شور، قبیله‌ی اصلی تو هستند و باید کنارشان بمانی ♥️ 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI
قرار عاشقی هر چیز که در جستن آنی.mp3
8.72M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع
صبح شد بیدار شو،🍃 🌷مهتاب بر بالین توست آسمان با آن شکوهش، 🌷بهت این آذین توست چشم دل را بازکن🍃 🌷بر نغمه‌خوان خوش‌سخن دلبری‌ها می‌کند،🍃 🌷هر صبح عطرآگین توست سلام صبح آخرین🍃 🌷شنبه تابستانےتون بخیر #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤
587223581(3).mp3
6.18M
اجازه ندهید حرف‌های منفی بر شما غلبه کند، نباید حرف‌های منفی دیگران بر روی شما تاثیری داشته باشد. باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
زبانم بهم قفل شده بود. لحظه ای از او بدم آمد! گناه من چه بود؟ صدای عصبانی تره محمد حسین مرا به سمتش
نوید اسلحه را به سمتم گرفته بود! متعجب خیره به چشم هایش که تنفر در آن ها موج میزد مانده بودم. خواستم لب بازم کنم حرفی بزنم فریادی چیزی اما نه! نمیشد... انگار لب هایم بهم چسبیده بود. مدام جمله ای را تکرار میکرد: _نمیزارم زنده بمونی! صدای قدم های کسی در آن اتاق تاریک و خالی پیچید! به سمتش برگشتم. انگار یک زن بود. کم کم چهره اش در نور نمایان شد. چیییی؟ مژگان؟ او اینجا چه میکرد؟ نگاه خشمگینش تبدیل به خنده شد و با صدای بلندی قهقهه زد. شبیه این فیلم سینمایی ها شده بود. وقتی دستش بالا امد و من با اصلحه ای ک درست به سمت من بود مواجه شدم چشم هایم متعجب تر شد. خندید و گفت: _تو نباید زنده بمونی! باز همان جمله ی تکراری! به سمت نوید برگشتم. دستش به روی ماشه رفت و ماشه را فشار داد... در همین حین با اب یخی که بر صورتم پاشیده شد انگار به دنیای دیگری رفتم. متعجب چشم هایم را باز کردم و با چهره ی متعجب تره مامان بالای سرم مواجه شدم. همه اینها خواب بود؟؟؟؟ صدای مامان در گوشم پیچید: _صبح بخیر! زنده ای؟ _مامان چیکار میکنی؟ چرا اب ریختی روم؟ _خب ترسیدم دختر! هرچقدرم زدمت و صدا کردمت انگار نه انگار! کجا ها بودی؟ پتو را روی سرم کشیدم و گفتم: _نمیدونم... همانطور که از اتاق بیرون میرفت گفت: _پاشو یکم به خودت برس! _چیشده مگه! _خاله مریم بهم زنگ زد گفت امشب میان خواستگاری! منو بابات موافقت کردیم. با حرفش سریعا پتو را از سرم کنار کشیدم و روی تخت نشستم. از ایینه روبه رو با چشمانی گرد به خود خیره شدم! _چی گفتییی ماماااااان؟؟؟ صدایش از اشپزخانه میامد: _خواستگااااار! _خواستگار؟ برا من؟ _نه پس! برا علی! حالا بگووو کی هست! _کی؟ _وا سواله میپرسی؟ مریم بچه ی دیگ ای داره ک دم بخت باشه؟ محمد حسین دیگه! فورا از جا بلند شدم و به سمت اشپزخانه دویدم. _لیلی جارو زدن با تو! گردگیریم با من! زود باش وقت نداریمااا! _مامان من، اخه شما نباید با من مشورت کنید؟؟؟ _حالا قرار نیست بیان ببرنت که . میان صحبتامونو میکنیم یا میشه یا نمیشه دیگه. بعدشم کی بهتر از محمد حسین؟ اقاااا! قد بلند! خوش قیافه! خوش اخلاق! ارزوم بود دامادم پلیس باشه! مامان بیشتر از من ذوق داشت و خیال بافی میکرد. صدای بابا که از دستشویی بیرون میامد مرا به سمتش برگرداند: _من به پلیییس جماعت دختر نمیدم خانم! _سلام بابا. _سلام بابایی. محمد حسین همه چیش خوبه اما شغلش نه! حالا بیان ببینیم چی میشه! صدای مامان مرا به سمتش برگرداند: _وااا رسول پلیسا چشونه مگ؟ _چشون نیست؟ یه لحظه تو خونه پیداشون نمیشه. دخترم باید تو سختی زندگی کنه! این دو برای خود دوخته و ساخته بودند! مامان و بابا را با بحث هایشان تنها گذاشتم و به اتاقم رفتم. وااای چه سریع همه چیز اتفاق افتاد! حالا من باید چه میکردم؟ اصلا چه میپوووشیدم؟ هوووف چرا تمام کار های محمدحسین دور از انتظار بود. نمیشد اول با خودم صحبت کند و مرا اینجوری در شوک نگذارد؟ ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
چادر سفیدم را سرم کردم و اماده نگاه اخر را به خود در آیینه انداختم. بیشتر استرس داشتم تا ذوق آن هم منی که اصلا اهل استرس و اظطراب نبودم! صدای علی مرا به سمتش برگرداند: _خب میبینم که داری از پیش من میری! در چهارچوب در ایستاده بود و دست در جیب شلوار نگاهم میکرد. _فعلا که هیچی معلوم نیست. _عجبااا اصلا باورم‌ نمیشه محمدحسین داره میاد خواستگاریت! چرا اصلا رو نکرد؟ _مگ قرار بود رو کنه؟ _اره بابا من از نگاه و رفتارای طرف میفهمم! _شما کارشناس روابط عاشقانه هستید اقا؟ دوتا سرفه کرد. صدایش را تغییر داد و گفت: _بعله! پس چی فکر کردی؟ میگم لیلی من میخواستم یکم غیرتی شم برم تحقیق و اینا دیگه چون محمد حسینه همه ارزوهام خاکستر شد اصلا! خندیدم و گفتم: _دیوونه! _ولی خودمونیما! بچه ی بامرامیه خدا میدونه چند بار مشکل منو حل کرده. خیلی میخوامش! کاش بجای تو میومد خواستگاری من! با صدای زنگ در با خنده گفتم: _علی مسخره بازی درنیار! _چشم. تو که بیرون نیا از اشپزخونه! سنگین باشا مثلا عروسی! عاشق همین موقع ها بودم که حالم را میفهمید و سعی داشت مرا بخنداند! از پشت پنجره نگاه کردم. عباس اقا، خانم جون، خاله مریم، زینب، امیرحسین، و در اخر هم محمد حسین. کت و شلوار مشکی شدیدا به او میامد. با دیدنش در دلم چیزی به جنب و جوش افتاد! این پسر خود ارامش بود. سلام بلند و رسایی تقدیم نگاه منتظرشان کردم و با سینی چایی به سمتشان رفتم. همه ی نگاه ها به سمت من برگشت و سلام هایی که اصلا نمیشنیدم. چه حس بدی بود. شانس بیاورم هول نشوم و کسی را نسوزانم. اول از همه به سمت خانم جون رفتم: _قربون دستت مادر. مثل ماه شدی تو امشب! لبخندی زدم و به سمت عباس اقا رفتم. نگاهش همچنان شرمنده بود در حالی که بارها از او خواهش کرده بودم آن روز را فراموش کند: _دستت درد نکنه دخترم. به سمت خاله مریم رفتم: _واااای خدا. لیلی باورم نمیشه قراره عروس خودم بشی! باز هم از خجالت لبخندی زدم و به سمت زینب رفتم: _دختر نریزی چاییو! چشم غره ای به او رفتم و بعد از امیر حسین هم بلاخره به محمدحسین رسیدم. سرش را بلاخره بالا اورد. لحظه ای با او چشم در چشم شدم و انگار روح از تنم جدا شد. بلاخره نشستم. سرم را پایین انداختم. نمیدانم چه مرگم بود انقدر استرس داشتم گه حتی حرف هایشان را نمیشنیدم. بعد دقایقی با نیشگونی که مامان از بازویم گرفت به خودم امدم. متعجب که نگاهش گردم ارام در گوشم گفت: _معلومه کجایی؟ نگاهم را از او گرفتم و به عباس اقا که درحال حرف زدن بود دوختم: _لازم به توضیح وضعیت کار و زندگی محمدحسین نیست. به هر حال ما همسایه ایمو دوست. از زیر و درشت زندگی هم خبر داریم. ما از خدامونه لیلی خانم که ماشالا خانم با وقار و با جربزه ایه عرسمون بشه. میمونه حرفای شما ! بابا که سخت در فکر بود بلاخره بیرون آمد و شروع به حرف زدن کرد: _ما اقا محمدحسین رو خوب می‌شناسیم. ماشالا مردیه واس خودش از همون جوونی رو پای خودش وایساد و مطمئنم که از پس یه خانواده برمیاد. بچه ی مومنیه و مطمئنم که تو زندگیش همه توجهش به اون بالاسریه! محمد حسین فورا گفت: _شما لطف دارید. _نه محمدحسین اینا فقط تعریف نیستن حقیقتن. بهترین خصوصیت تو که واس من درس بوده و هست مردونگیته! چیزی که این روزا سخت پیدا میشه. اما با همه ی این ها تمام مشکل من شغل توعه! با حرف بابا همه متعجب نگاهش کردند. من شیفته ی شغلش شده بودم انوقت مشکل بابا شغل او بود! _محمدحسین تو شغلت شغل پر خطریه! نه تنها خودت بلکه شریک زندگیتم تو خطر میفته! لیلی، جون منه! نمیتونم ببینم جونم تو سختی زندگی کنه. نمیخوام لحظه به لحظه استرس اتفاقات بد رو داشته باشه! حرف من فقط اینه. اما باز حرف حرف لیلیه! اگه بگه میتونه با همه ی اینا کنار بیاد من حرفی ندارم. مهم دل اونه که باید خوش باشه! با هر چه عشق به بابا خیره شدم. واقعا که او بی نظیر ترین پدر دنیا بود. با تمام وجود دوستش داشتم. صدای خانم جون مرا به خودم اورد: _پس اگه اجازه بدید تصمیم اخر رو خودشون بگیرن. مامان گفت: _البته! بهتره برین تنها حرفاتونو بزنین! ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay