📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_سیزدهم هر روز عصر میروم پیش مسعود. کنار دردی که او میکشد مادر خیلی بی صدا دارد آب
#هوای_من
#قسمت_چهاردهم
یک لحظه سکوت می افتد رو ی سر خانه، صورتش قرمز شده است و بغض میکند، کوتاه نمی آیم:
- مسعود یا با این درد زندگی میکنه یا با همین درد...
بی پدری سخت ترین درد عالم است... نمی گویم ادامه ی حرفم را:
- تکلیفـش مشـخصه... امـا شـما تکلیفـت رو بـا ایـن زندگـی روشـن کن، یا با این درد زندگی میکنی مثل دوران خوشـیتون. یـا ایـن زندگـی رو تمـوم میکنـی. بـا اختیـار خودتـه، متأسـفانه داداش اینقـدر فهمیـده هسـت کـه مجبـورت نکنه... بـا خودته همه چیز، فقط تصمیمی که میگیری اول و آخریه...
با چنان اخمی نگاهم میکند که انگار قاتل مسعود من هستم.
آخرش را باید اول میگفتم و الآن میگویم:
- اگه قـرار بـود زندگی همـه ش خوشـی باشـه، دنیـا بهشـت بـود دیگـه، امـا یـه آدم نیسـت کـه تو بخـوای بگی یک کله توی عسـل داره غلت میزنه! وقتی عسله، لذتشو درست و به جا ببر، وقتی بـه تلخیـش میرسـه، حواسـت باشـه کـه چطـور ردش کنـی، نـه اینکـه اینطـوری درب و داغونـش کنـی... مسـعود مریضـه، امـا هنـوز هسـت. محبتـش هسـت، حضـورش نعمتـه، بچه هـاش و خـودت سـالمید. زندگـی سـر پاسـت. داره جلـو مـیره. اون داره زجـر می کشـه، می افتـه یـه گوشـه، چیـزی هـم ازتـون نمی خـواد، بـه جـای اینکـه بهـش امیـد بـدی. کنـارش باشـی، هـر بـار کـه مریضیـش عـود میکنـه میزنی کاسه کوزه رو هـم می شـکونی...
مژده خانـم تمومـش کـن... مسـعود خبـر نـداره مـن اینجـام، امـا حقش این نیست دیگه اذیت بشه.
قبل از اینکه حرفی بزند، بشری می آید. لباس بیرون پوشیده:
- مامان من با عمو میرم پیش بابا.
- تو غلط میکنی!
نگاهم تیز میشود روی صورت مژده:
- هـر بـار کـه بابـا اینطـوری میشـه شـما میفرسـتیش خونـه ی عزیز، دیگه هر بار منم میرم.
- گفتم غلط میکنی، برو توی اتاقت.
هنوز حرفش تمام نشد، که هادی هم می آید:
- مامـان! بابـا هـر روز کـه زنـگ میزنیم میگـه اذیتـت نکنیم، اما شما هم اذیت بابا نکن، دلش برامون تنگ شده!
نمیمانم که دعواها را بشنوم، به هم ریخته تر از این حرف هایم، بچه ها را نمی آورم، خودشان می آیند سوار میشوند:
- برو عمو، ما باهات میایم پیش بابا!
نگاهشان نمیکنم تا اشک های شور چشمانم نمک رو ی دل پریشان شان نشود:
- عمـو! مامـان راضـی نیسـت بیاییـد، بابـا هـم راضـی نیسـت مامان رو اذیت کنید. بمونید فردا بابا رو می آرم راضیشان میکنم که بمانند، با گریه پیاده میشوند، با زنگ موبایل از دنیایی که متوقفم کرده بیرون می آیم. برای فرار از لحظاتی که سخت شده است جواب میدهم:
- سلام!
- به... سلام بر معلم فراری، بیا قبول کن یه سر بریم باغ.
با جواد چه کنم؟ الآن با این همه کار و فکر مشغول... مدیریت زمانم دارد لنگ میزند... زندگی که لنگ نشده است... بچه ها که گناهی ندارند:
- جواد بـاور کـن این روزا فرصت ندارم، عصرام تا شـب پره. باغ نه، اما ا گه می آیید بریم کوه. چهار ساعته بریم و بیاییم. ساعت سه، جمعه پایین کوه منتظرم!
- جان من جدی نشید، بپرسم؟
- جانم!
- مشکلی پیش اومده، یعنی ... خواستم بگم کاری باشه...؟
- نـه! دنیـا مثـل قبـل داره مـیره. همیـن کـه تـو سـر حـال هسـتی بزرگترین کمکه. جمعه رو تثبیت کردی خبر بده.
- به هر حال! قبولمـون ندارید امـا هـر کاری از دسـتم بـر بیـاد هستم.
- آقایـی جـواد جـان! بـرای پخـش هـم خبرت میکنم، حواسـت به خودت باشه!
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_چهاردهم یک لحظه سکوت می افتد رو ی سر خانه، صورتش قرمز شده است و بغض میکند، کوتاه ن
#هوای_من
#قسمت_پانزدهم
آتوسا و مامان مقابل چشمانم از خانه بیرون می روند. یک ساعت است از اتاقم بیرون زده ام و اینجا مقابل شبکه ی ماهواره زل زده ام به فیلمی که اصلا نفهمیدم چه بود. دلم می خواست با مامان صحبت کنم. اولش که فیلم می دیدند خفه ماندم، آخرش که به رقص رسید آتوسا با جیغ و سر و صدا انقدر رقصید که... بعد هم قرار داشتند... زبان و فکم ماسید و فقط نگاهشان کردم تا رفتند. جای بوسه ی مادر را از روی صورتم پا ک می کنم. دستم بنفش می شود. به مبل می کشم تا پاک شود، قرمز می شود... رویه ی مبل را می گویم...
*********
در را که باز می کنم بچه ها هستند بدون مژده. فقط اجازه می دهند که ببوسمشان و پر می گیرند سمت اتاق مسعود. می دانند که نباید به آغوشش بروند. اما مسعود خودش بی طاقت بغلشان می کند، بشری کنار می کشد و کنار می کشدشان، صدای خنده ی بلند مسعود تا آشپزخانه هم می آید و مادر آرام آرام اشک می ریزد و تند تند بساط میوه و شیرینی و شام را می چیند. طناب را برمی دارم و یک سرش را به پایه ی میز می بندم و یک سرش را به لوله ی گاز. برای اینکه به بچه ها خوش بگذرد هر کاری حاضرم انجام بدهم. وقتی که توپ را دستم می بینند فریادشان خانه را پر می کند. مسعود اصرار دارد همراه ما والیبال نشسته بازی کند. هربار که دستش به توپ می خورد لب می گزد و چشم می بندد اما کنار نمی کشد. نمی توانم اینطور ادامه بدهم، بازی را می برم سمت گل یا پوچ، اسم فامیل، دزد و پادشاه... سمت هر بازی که در آن مسعود باشد و اذیت هم نشود. محبوبه و بچه ها هم می آیند. خوشی مادر دیدنی شده است. محبوبه کنارم می کشد:
- یه خواهش!
- خانم شدی! خواهش می کنی دیگه!
وقتی می بیند نگاهش می کنم خودش متوجه می شود که احتمال قبولی بستگی به نوع درخواست دارد، نا امیدانه می گوید:
- با مژده حرف زدم قراره امشب بیاد. نه تو و نه اون نمی گید که اون روز چی بهش گفتی ولی امشب...
نمی ایستم تا بشنوم، حق را به مژده نمی دهم که بخواهم مثل این یک سال مدارا کنم. هربار که مدارا کردیم انگار که یک گناهی انجام داده ایم و رفتار او مجازات حاکم قادر بر مسعود مظلوم است.
اشتباه برخورد کردیم و او را خراب کردیم. موقع شام می آید، مادر سنگ تمام می گذارد. انقدر همه ی بچه ها را خسته کرده ام که بدون تعارف یکی یکی گوشه و کنار ولو شده و تا رختخواب می اندازیم سینه خیز به سمتش بروند. مادر نگران نگاهم می کند و به نگاه های التماس محبوبه اصلا جواب نمی دهم. مسعود را می برم حمام. امروز نتوانسته بودم عصر ببرمش.
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_پانزدهم آتوسا و مامان مقابل چشمانم از خانه بیرون می روند. یک ساعت است از اتاقم بیر
#هوای_من
#قسمت_شانزدهم
هر بار که آب و عرق می ریزم تا یکی دو ساعتی سوزشش چند درجه کم میشود. هر چند این روزها کلا بهتر است. دوره دارد. سوزش و تب دائمی که تمام می شود تازه استخوان درد می آید و سر درد. دیگر نه می تواند بخواند و نه از شدت سردرد حتی درست بخوابد. نرم ترین متکا برایش مثل سنگ می شود و درد را تشدید می کند.
چند روز بعدش سیستم گوارشی اش به هم می ریزد و بعد دوران نقاهتش می شود. وقتی مژده می رود توی اتاق پیش مسعود، من هم در می زنم و داخل می شوم. عقب تر از تخت مسعود روی صندلی نشسته بود. می نشینم زیر پنجره؛ هم می توانم مسعود را ببینم هم مژده را. مسعود برایم چشم می بندد. نه قبول می کنم و نه کوتاه می آیم. به جای پدرم، برایم پدری کرده. همه ی دنیای مردانه ام را مدیون مسعودم و می دانم این چشم بستن چه معنی می دهد.
- مسـعود وقتـی اومـد خواسـتگاریم بهـم گفـت تمـام تلاشش رو می کنه تا توی زندگی اذیت نشم...
نمی گذارم حرف بزند:
- درست! بعدش.
مسعود چشم می بندد و رو می گرداند از هر دو تای ما.
- اما الان...
- الان چـی؟ ایـن اذیـت از جانـب مسـعوده؟ نگفـت کـه دنیا، تو رو اذیت نمی کنه؟ نگفت که همیشـه همه چیز خوشـی و خرمی و گل و بلبله، گفت خودش تضمین میده که اذیتت نکنه.
رو میکند سمت من و با ناراحتی می گوید:
- اما خودش قبول نکرد. چی می شـد می موند اونجا. هم خونه و زندگی داشت، هم کار و پول. این مریضی لعنتی هم...
نه. با این منطق کج نمیشود جلو رفت.
- می دونی زنداداش مشکلت چیـه؟ مشـکلت اینه که دنیا رو، نـوک بینـی خـودت می بینـی. یعنی اگه اونجا بودید امکان نداشـت که خودت سـرطان بگیری. برای یکی از بچه ها حادثه پیـش بیـاد. تصادف نیسـت، مریضی نیسـت، خیانت نیسـت، اونجـا کجـای دنیاسـت کـه هیـچ سـختی نیسـت. اینجا حتما سرما هم که بخوری چون ایرانه... راه حلت برای دنیا چیه؟
مژده طوری دنیایش را می چیند که انگار یک طرف دنیا بهشت است و طرف دیگر چاله ی قبر... هر کس آن طرف است حتی عطسه هم نمی کند...
مسعود لب باز می کند:
- امشب رو که به خوشی گذشته تلخ نکنید.
خم می شوم. سرم را تکیه می دهم به دستانم. چیزی در سرم کوبیده می شود. مژده بی انصافانه می گوید:
- تو همش همینی!
چشم ریز می کنم سمت صورتش که با نگاهی مغرورانه به مسعود خیره شده است و می گویم:
- یـه سـؤال می کنم، ببینـم شما همش چی هستید... داداش منصورت اونجاست دیگه، شنیدم خانمش بهش خیانت کرده و رفتـه، دایی فرهـاد هـم کـه آلمانه، از بچه هاش کـه خبرداری... احتمالا یادته خودت دو سال اول بچه دار نمیشدید این...
- مهدی!
صدای بلند مسعود یعنی که:
- نـه این بار نگـو مهـدی، سـاکت بـاش! بـذار بگـذره، کوتـاه بیا نداریم.
ضربان قلبم ناهماهنگ می شود. رو برمی گردانم سمت مژده:
- اگه فکر می کنی زندگی این دنیا ابدیه، اشـتباه کردی، بابای مـن نمونـد. مـادر خودت هـم مرد. مسعود می میـره متأسفانه، تـو هـم می میـری متأسـفانه، دنیـا هـم بـه کسـی قـول صد درصـد مونـدن نـداده متأسـفانه. قاعـده ی هـر کی می تونـه از سـختی فـرار کنـه رو هـم هیچ بشـری نتونسـته پیاده کنه متأسـفانه. برات متأسفم که تا مسعود سرپا و سالمه و برات شأن دکتری و استاد دانشـگاهیش هسـت. تـو هـم هسـتی. ایـن روزا کـه افتاده حـال می شـه تـو فکـر می کنـی برای لذت بردنت بایـد هر چی رنجه رو از زندگیت نیست و نابود کنی.
از اتاق بیرون می آیم. قلبم بنای ناسازگاری گذاشته است و نفسم سخت می رود و می آید. محبوبه رنگ پریده پشت در ایستاده و لب خشکش را به هم می زند:
- مهدی!
- بچه ها رو بردار بریم.
- مهدی! خوبی؟
برمی گردم سمتش، قدم عقب می گذارد، چشم می بندم و نفس عمیق می کشم:
- عزیز دلم، بچه ها رو بردار بریم.
- من نمی آم!
از من ترسیده یا از حال و روزم! می داند که همه ی زندگیم است!
اما:
- مامان تنها می شه، تـو هم... بـا ایـن حـال و اوضـاع مـن نیـام، خودت برو، نه نه ... خودتم نرو، مهدی!
قیافه ی مستأصلش نمی گذارد بروم. از خانه بیرون می زنم و تا امامزاده پیاده می روم. مژده نمی ماند قطعاً مژده مادرم نیست که رنج ها برایش مثل لبخند بوده و هست.
برای مادر راحتی ها آب نبات چوبی است که کوتاه مدت است...
می داند با بیست تا لیس که بزنی هم مزه اش تکراری می شود و هم منتظری تا تمام بشود و چوبش را دور بیندازی و یک آب رویش بخوری.
مژده کل زندگی اش آبنبات چوبی است.
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
سهراب سپهری چقدر زیبا گفت:🌸
ﺧﺪﺍ ﮔﺮ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺯ ﺭﻭﻱ ﻛﺎﺭ آﺩﻣﻬﺎ!
ﭼﻪ ﺷﺎﺩﻳﻬﺎ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺮﻫﻢ...
ﭼﻪ ﺑﺎﺯﻳﻬﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﺳﻮﺍ...
ﻳﻜﻲ ﺧﻨﺪﺩ ﺯ آﺑﺎﺩﻱ...
ﻳﻜﻲ ﮔﺮﻳﺪ ﺯ ﺑﺮﺑﺎﺩﻱ...
ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ﻛﻨﺪ ﺷﺎﺩﻱ...
ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻛﻨﺪ ﻏﻮﻏﺎ...
ﭼﻪ ﻛﺎﺫﺏ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺻﺎﺩﻕ...
ﭼﻪ ﺻﺎﺩﻕ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻛﺎﺫﺏ...
ﭼﻪ ﻋﺎﺑﺪ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻓﺎﺳﻖ...
ﭼﻪ ﻓﺎﺳﻖ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻋﺎﺑﺪ...
ﭼﻪ ﺯﺷﺘﻲ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﻧﮕﻴﻦ...
ﭼﻪ ﺗﻠﺨﻲ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺷﻴﺮﻳﻦ...
ﭼﻪ ﺑﺎﻻﻫﺎ ﺭﻭﺩ پايين...
ﻋﺠﺐ ﺻﺒﺮﻱ ﺧﺪﺍ ﺩﺍﺭﺩﻛﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﻧﻤﻴﺪﺍﺭﺩ!
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#انرژی_مثبت😍
🌸دوست من
♥️هر کجا هستی
🌸خــــــــدا یار تو باد
♥️خالق هستی
🌸نگه دار تو باد
♥️بر سر راهت
🌸نیفتد خار غم
♥️این جـهان
🌸پیوسته گلزار تـو باد
♥️تقدیم به شما
🍁
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
سلطان محمود غزنوى بابت سرودن شاهنامه وعده ٥٠ هزار سكه طلا داده بود كه پس از حسادت وزير دربار، زير وعده زد و حتى به شاهنامه نگاه هم نكرد. سالها بعد در حمله به هند وزيرش شعرى از شاهنامه خواند و سلطان از كارش پشيمان شد. هنگامى كه به غزنين رسيد ٦٠ هزار سكه طلا بار شتر براى فردوسى فرستتد اما كاروان كه به دروازه شهر رسيد پيكر فردوسى را از دروازه ديگر شهر بيرون بردند.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_پنجاه_نهم پویا: _بانو دیگه فرصت پیدا نمیکنم
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_شصتم
به خاله نگاه کردم و گفتم:
_همش تقصیره منه.آقا پویا بی تقصیره.من ازشون خواستم که همه چیز تموم بشه.واقعیتش من..........من میخوام برای همیشه از ایران برم.بخاطر عزیزجونم که حالش بده من.....
مادرم با شنیدن حرفم شروع به گریه کردن کرد و من ناراحت بودم که حال و روز عزیزترین های زندگیم بخاطر من تلخ شده است.
خاله چندقدمی من ایستاد و گفت:
-نمیدونم چی بگم ؟دروغ چرا ازدستت ناراحتم که پسرمو به بازی گرفتی و بعد یک ماه همه چیز رو بهم زدی.پویا از وقتی تو وارد زندگیش شدی حس و حال خوبی داشت.میدونم بچه ام الان حالش خرابه چون واقعا دوستت داره.حالاکه میخوای بری برو نگران پویا هم نباش اونم به زندگی ادامه میده پس نگران نباش.حالا که از عشق پسر من گذشتی حداقل خوب زندگی کن
در حالی که گریه می کردم گفتم :
- عمو جون ، خاله، منو ببخشید به خاطر شکستن دل آقا پویا واقعا نمی خواستم اینطوری بشه
خاله اشکاشو پاک کرد و گفت:
- شاید ما همه به نوبه خودمون تو این سرنوشت مقصر بودیم . من تو رو به اندازه پویا و پریا دوست دارم
ما دیگه بر میگردیم خونه. مواظب خودت باش .خدانگهدار
عمو هم خداحافظی کرد و رفتند
.پاهایم سست شد روی صندلی نشستم و زار زدم به حال خودم و پویا
خودم بخاطر خانواده م این تصمیمو گرفته بودم پس هیچکس جز خودم مقصر نبود.
بلند شدم در حالی که تعادل نداشتم به سمت اتاقم رفتم.
وقتی می خواستم از پله ها بالابروم پایم لغزید و نزدیک بود بیفتم
رامین به سمت من دوید تا کمک کند با عصبانیت گفتم:
_برو نمی خوا م ببینمت و نیازی به کمکت ندارم
به اتاقم رفتم و روی تخت دارز کشیدم انقدر گریه کردم تا خوابم برد صبح با نوازش نسیم از خواب بیدار شدم به پیش مادرم رفتم وگفتم :
- مامان میشه برگردیم خونه نمیتونم اینجا رو تحمل کنم
- بابات رفته ماشینو اماده کنه منم قبل این که بیدار بشی وسایلا رو جمع کردم بردم تو ماشین.
تا نیم ساعت دیگه راه میفتیم بیا حالا صبحانه بخور
- نه مامان میل ندارم من میرم تو باغ شما اماده شدید بیاین
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_شصتم به خاله نگاه کردم و گفتم: _همش تقصیره م
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_شصت_یکم
توی باغ کمی قدم زدم دلم هوای پویایی را داشت که حال برایم یک غریبه و نامحرم بود.
نفس کشیدن برایم سخت شده بود از باغ بیرون رفتم چشمم به نقطه ای افتاد که دیشب با پویا صحبت می کردیم اشکهایم جاری شد
به یاد حرفای پویا افتادم روی زمین نشستم و گریه کردم
پدرم به سمتم امد و دستم را گرفت و گفت:
- ثمین بسه ،چه بلایی سر خودت میاری؟ اگه نمی تونستیی از پویا دل بکنی کسی مجبورت نکرده بود.
اگه پشیمونی همه چیز رو بسپار به من همه چیز رو درست میکنم
- نه بابا من تصمیممو گرفتم وبا رامین ازدواج می کنم.
- پس نه زندگی رو واسه خودت سخت کن و نه برای منو مادرت . برو تو ماشین من و مادرت هم الان میایم سهیل و رامین هم تو ماشینن
- چشم بابا جون
وقتی پدر و مادرم آمدند به راه افتادیم در کل مسیر بخاطر اینکه حرف نزنم خودم رابه خواب زدم وقتی به خانه رسیدیم به اتاقم رفتم خودم را در اتاق حبس کردم و به اینده نامعلومم فکر کردم
دلتنگی امانم را بریده بود. هیچ چیز آرامم نمیکرد .
وضو گرفتم دو رکعت نماز خواندم ارامشی عجیب به سراغم آمد
روی تختم دراز کشیدم . همه خاطرات خوبم با پویا را مرور می کردم .
روزها پشت سر هم می گذشت و من با یاد روزهای خوبم با پویا روزم را به شب میرساندم
بالاخره صبر خانواده ام از تنهایی من به سر آمد
مادرم وارد اتاقم شد و گفت :
- ثمین بسه دیگه الان دو هفته است از شمال بر گشتیم تو خودتو تو اتاقت حبس کردی
رامین هم کارو زندگی داره باید برگرده واسه فردا بلیط گرفته می خواد بره اگه تصمیمیت گرفتی و می خوای باهاش ازدواج کنی, پس فردا برو و گرنه که مامان جان تکلیفش رو روشن کن.
- مامان من تصمیمم گرفتم بهش بگو فردا باهاش میرم
- باشه الهی خوشبخت بشی دخترم حالا پاشو بیا پایین
- ممنون مامان الان میام
حق با مادرم بود با تنهایی نشستن واشک ریختن گذشته برنمی گشت
باید به زندگی کردن ادامه میدادم
حالا که محرومیت من و پویا به پایان رسیده بود باید تلاشم را برای فراموشی پویا می کردم پس تصمیم گرفتم از همین زمان شروع کنم.
لباسهایم را عوض کردم و دستی به سرو رویم کشیدم و از پله ها پایین رفتم رامین به سمتم امد و گفت:
- سلام ثمین جان چه عجب ما شما رو دیدیم.
- سلام آقارامین . من تصمیم رو واسه ازدواج با شما گرفتم فردا با شما همسفر میشم
-واقعا چه عالی خوش حالم که منو پذیرفتی و ازت ممنونم و قول میدم هیچ وقت نذارم به خاطر انتخاب من پشیمون بشی
در همان هنگام پدرم که همه حرفهایی ما را شنیده بود نزدیک شد و گفت : خیلی خوشحالم که شما دو نفر هم به ارامش رسیدید و باید بگم یک همسفر دیگه هم پیدا کردید
من و رامین باهم دیگه با تعجب گفتیم :همسفر ،کی؟
- خب معلومه دیگه من
به پدرم گفتم :
شما ؟ مرخصی گرفتید؟
- اره عزیزم چند روز مرخصی گرفتم ،خب اگه سوالی ندارید بریم شام بخوریم
آخر شب به اتاقم رفتم تصمیم گرفتم برای بار آخر با پوبا تماس بگیرم و با او برای همیشه خداحافظی کنم و حلالیت بطلبم، گوشی را برداشتم چندبار با او تماس گرفتم ولی او گوشی رو بر نمیداشت
بار آخر که تماس گرفتم گوشی اش روی پیغامگیر رفت
تصمیم گرفتم پیام بزارم گفتم:
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_شصت_یکم توی باغ کمی قدم زدم دلم هوای پویایی
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_شصت_دوم
سلام آقا پویا میدونم دارید به حرفام گوش میکنید
تماس گرفتم بگم من فردا صبح برای همیشه به ایتالیا میرم
میخواستم اگه بشه حضوری قبل رفتن ببینمتون ،میدونم خواسته زیادیه ولی باید یک چیزهایی رو بهتون بدم
مواظب خودتون باشید و همونطور که به من گفتید شاد زندگی کنیدو منو از صمیم قلب ببخشید
فردا ساعت ۱۰ پرواز دارم امیدوارم تو فرودگاه ببیمنتون .خدا حافظ
تماس را قطع کردم و کلی گریه کردم به حال خودم به حال پویا
تا سپیده صبح کارم شده بود اشک ریختن .صدای اذان را که شنیدم سریع رفتم وضو گرفتم و نمازم را خوندم بعد نماز کنار سجاده دراز کشیدم ،صبح با صدای رامین بیدار شدم که پشت در ایستاده بود و صدایم می کرد:
- ثمین جان به پرواز نمیرسیما پاشو تنبل خانوم الان که وقت خواب نیست
- الان اماده میشم میام شما برید
سریع بلند شدم و دست و صورتم را شستم.
همه وسایل شخصی و لباسهایم را جمع کردم
همه هدایایی که از پویا گرفته بودم را داخل جعبه کوچکی چیدم اماده رفتن شده بودم
تنها چیزی را که برنداشتم عکسهای من و پویا بود.
گوشی را برداشتم و دوباره با او تماس گرفتم پویا گوشی را برداشت ولی حرفی نمیزد به او گفتم :
- آقاپویا سلام .این بار آخریه که باهاتون تماس میگیرم لطفا اگه میشه تشریف بیارید فرودگاه, الان باید حرکت کنم
دلم می خواد بیاین اونجا تا رو در رو ازتون حلالیت بطلبم و خداحافظی کنم البته بهتون حق میدم که دلتون نخواد منو ببیبنید.
صدای گریه پویا را از پشت خط میشنیدم خودم را کنترل کردم تا گریه نکنم با بغضی که در گلویم بود گفتم :
- خداحافظتون.امیدوارم با خوشی زندگی کنید و حرف آخر اینکه منتظرتونم .اگه میتونید ببخشیدم بیاید.
دیگر نتوانستم تحمل کنم با تمام وجودم داد زدم و گریه کردم مادرم که ترسیده بود وارد اتاق شد و گفت :
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️