eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
ببین رهبر ارکست دیوونه شده. چه تکون میده. نانانای نانانانای نای نای. دری ری ریم دیری ریر ریم. نانانای نای. کرما دارن از دست و پای رهبر ارکست بالا میرن. اصال تکون تکونای دست و بدنش به خاطر کرماست والّا که هزار بار تمرین کردن و بلدند، دیگه نمی خواد اونجا سر و دم تکون بده. وای وای کرما رسیدن به سر انگشتاش. آخی خسته شدن از بس کود خوردن. ببین ببین از لای دهنشون و پیچ های بدنشون خونابه و زردابه با هم بیرون می ریزه. وای وای یارو هربار که انگشتاش رو تکون میده چند تا کرم رو پرت می کنه سمت یه نوازنده. واییی ببین ببین یکی روی سر سه تاریس، افتاد روی تنبکش، یکی روی ویولون، دو سه تا هم وسط پیانو و دوتار. کرما مغز دوست دارن وحید. دارن مغزا رو میخورن." تو روحت علیرضا. دو ساعت خراب بودم از این تصویرسازی. جواد کوبید توی سرش تا خفه بشود، بدتر شد. جواد یکبار هم همین جا توی صورت همه زد به خاطر مهدوی. دورۀ دنیا یکجور دیگر داشت می گشت و می گشت. به نفع هیچکس هم نمی گشت. به نفع جواد هم نمی گشت. طوری جلو می رفت که انگار جواد دارد بدبخت می شود. ما که نمی دانستیم آخرش چه می شود. اما برایمان یک دیدار با مهدوی ضرر که نداشت هیچ، شاید می شد کاری کرد تا جواد از این حالتش بیرون بیاید. جواد وا داده بود! خیلی حرف بود که جواد یک کلام ما، دو کلام شده بود. شک کرده بود که شاید اشتباه می کند. شاید حرف درست دیگری هم باشد. شاید الان بدبخت است. شاید خوشبختی چیز دیگری است. روزی که رفتیم پیش مهدوی، آرشام خیلی بد مقابل مهدوی ایستاد. خیلی بد صحبت کرد. یک چیزی من بگویم؛ علیرضا این را به من گفت: - اگر حرف مهدوی را بپذیریم باید تمام دنیا را ببوسیم و بگذاریم کنار و زندگی فقط بشود رو به قبله و سجده و رکوع. قبل از مردن می میری با بکن نکن های خدا. دیگر حتی خوردن هم کنسل می شود. مرگ خیلی بهتر از زندگی بدون آزادی است." این شب ها که از فکر علیرضا خوابم نمی برد و مدام دارم چِکش می کنم، نمی دانم چرا همۀ صحنه های گذشته در ذهنم مرور می شود. شاید با همین فکرها خودم را آرام می کنم و الا که مدام حواسم هست که علیرضا آنلاین است یا نه. از فکر حرف هایی که می خواند و... به هم می ریزم. من برای هیچ کدامشان نه جوابی دارم و نه راه در رویی. خودم هم دارم دست و پا می زنم. تمام باورهایم به آتش کشیده شده است و نمی دانم چه کنم! باور... هه هه باوری که از کجا آمد؟ باور... باد آورد شاید. جواد با مهدوی بیرون خانه، وسط که نه، گوشه دنج پارک قرار گذاشت. دروغ چرا! شاید از معلم دینی بدم بیاید یا از همین آدم های نون به نرخ روز خور! اما مهدوی برایم یک سیاق دیگر بود. حالا درست که تحویلش نمی گرفتم اما خب، خیلی لارج کنارمان نشست. شوخی کرد و خندید. علیرضا را به زور آوردم. همه اول کپ کرده بودیم و یک حال متفاوتی داشتیم. شاید اگر کسی غیر جواد پایه شده بود یک نفر هم نمی آمد اما... جواد سکوت ما را شکست و حرف را زد. یعنی جمع می خواست خودش را اثبات کند؛ بهترین راه این بود که مهدوی را خورد کند. فکر می کردم که وقتی با تندی و حجم سؤالات روبرو شود دهانش سرویس می شود. حداقل اینکه کمی رنگ به رنگ شود. اما در این وادی ها نبود. انگار با پسرهای فامیل آمده یک بستنی بزند و برگردد. راحت حرف هایمان را شنید و راحت تر زیر بار جواب دادن نرفت و فعال ظاهر شد و دعوت کرد برویم خانه اش. یعنی کمی جواب داد که ساده و معمولی بود. البته نگذاشت وارد بحث بشویم. متوقف کرد و قرار گذاشت.حال خراب من اما، من مشکلی با خود خدا نداشتم. یعنی الان که علی دارد خفه می شود این مشکلم نیست. اتفاقا دلم یک خدای قدرتمند می خواهد که به لحظه ای "کن فیکون" کند و نشود آنچه دارد می شود. دستی بالای همۀ دست ها. به هم ریختگی من را دلداری بدهد، تنهایی از پس کار برنمی آیم. - چت شده مامان، وحیدجان؟ چرا اینقدر رنگت پریده؟ - وحید، وای مامان داداش چرا این طوریه؟ - وحید بابا، مامانت چی میگه؟ حواست به درسات هست که؟حواسم بهت هستا! - وحید ساکتی؟ بهت نمیاد! - کدوم گوری هستی؟ چرا نمیای؟ - خاک برسرت. کنکور اینقدر ارزش نداره که. می ریم اونور منتمون رو هم دارن. چیه این خراب شده! حرف ها و پیام ها در ذهنم دور می زند و من هیچ جوابی ندارم. دیروز دوباره رفتم توی محلۀ علیرضا. دور زدم. سه تا جوبی را دیدم. خانۀ علیرضا را هم. دستم را گذاشتم روی زنگ که پشیمان شدم. صبر کردم. بیرون آمد. تعقیبش کردم. رفت همان خانه. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال و عرض به اعضای جدید ما هر روز با دو رمان زیبا و جذاب در بخش ظهر گاهی و در پارت شامگاهی در خدمتتون هستیم از اینکه مارو همراهی میکنید به خود میبالیم و قدردان حضورتان هستیم🌹 🌺❤️💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ امیدوارم طلوع امروزآغاز☀️ خوشبختی،موفقیت😌 وشادى های بی پایانتون🥰 باشه🌹 دلتون شاد❤️ لبتون خندون و روزتون❄️ پرازاتفاقات قشنگ⛅️ شروع هفته تون پر برکت🌹⁩ 🍃🌺اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌺🍃 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_نود_هشتم تمام اتفاقات را برای خاله تعریف کر
📚 📝 (تبسم) ♥️ خاله از اتاق خارج شد .من روی تخت نشستم و به عکس زل زدم.در چشمانش آرامشی وجود داشت که باعث میشد محوش شوی. کمی که نشستم یادم آمد که نمازخوندم. به نماز ایستادم بعد نماز خدا را بخاطر وجود عموناصر و خاله نسرین هزاران بار شکرکردم . روی تخت دراز کشیدم ,نگران بودم که نکند رامین تا الان به خانه رفته باشد و بفهمد که من نیستم.نمیخواستم قبل اینکه کارهای برگشتم درست شود, او بویی ببرد و بلایی به سرم بیاورد. برای اینکه بیشتر به او فکرنکنم چادرم را سرم کردم و از اتاق خارج شدم. از پله ها پایین می آمدم که متوجه شدم صدای گریه یک مرد در سالن پیچیده.نگران به اون سمت سالن نزدیک شدم.مردی را دیدم که دستش را روی سرش گذاشته و گریه میکندو خاله نسرین کنارش نشسته بود و میگفت: _بس کن لطفا نزدیکتر شدم و گفتم: _سلام مرد با شنیدن صدای من سرش را بالا آورد چهره اش شبیه همان عمو ناصری بود که همیشه طرف مرا میگرفت تا مانی. عموناصر با دوقدم بلند خودشو به من رساند و مرا به آغوش کشید . با اینکه میدانستم نامحرم است ولی حس آرامش داشت آغوش عمویی که مثل پدرم مهربان بود. عمو در حالی که مرا بغل کرده بود اشک میریخت و می گفت: _باورم نمیشه ثمین کوچولو الان اینجا پیش منه . بمیرم برات چقدر سختی کشیدی عزیزم.بوی رفیقم,برادرم عماد رو میدی .نسرین گفت چه بلایی تا امروز به سرت اومده .از امروز دیگه تنها نیستی .من و نسرین میشیم پدر و مادرت .نبینم دخترم غصه بخوره از آغوشش بیرون آمدم و گفتم: _ممنون عمو جون خیلی خوش حالم که پیداتون کردم خاله نسرین که تا الان اشک میریخت گفت: _بسه شما دوتا هم دیگه ,فیلم هندی درست کردید .دلم گرفت با این کاراتون. یک دفعه یک صدایی از پشت سرم گفت: _نبینم دلت بگیره خانوم خوشگله با تعجب به پشت سرم برگشتم که با چهره خندان مانی رو به رو شدم . او هم مثل من از حضورم تعجب کرده بود و با چشمانی گرد شده نگاهم میکرد .خاله با خنده گفت: _سلام .پسرم خوش اومدی اگه گفتی این خانوم خوشگله کیه؟ مانی به خاله نگاهی کرد و گفت: _سلام مامان جون.راستش قیافشون خیلی آشناست ولی نمیشناسمشون.میشه زحمت بکشید و معرفی کنید خاله خندید و گفت: _چرا که نه عزیزم.این دختر خانم نجیب و زیبا کسی نیست جز ثمین جان دوست دوران کودکیت . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ مانی حالت متفکر به خودش گرفت و بعد چند لحظه با هیجان فریاد زد: _نهههههههه.دروووووغ خاله خندید و گفت : _ارههههههههه _نهههههههههه.شوخی میکنید خاله نمایشی اخمی کرد و گفت: _مرض نه گرفتی پسرم؟دروغم چیه؟از خودش بپرس لبخندی خجالت زده ,زدم و گفتم: _-بله م.... هنوز حرفم را تمام نکرده بودم که تو آغوش گرمی فرو رفتم.چشمانم از تعجب گرد شده بود .میخواستم بگم با چه جراتی به من دست زدی که منو رها کرد و با هیجان گفت: _وااای خدا عاشقتم.بالاخره ایجیمو پیدا کردم. با تعجب داد زدم: _چییییییی خندید دوباره بغلم کرد و گفت : _الهی مانی فدای چشمای گردت آبجیییی عمو که تا حالا فقط میخندید گفت: _ولش کن دخترمو ,له شد. مانی منو به پشت سرش فرستاد و گفت: _ولش نمیکنم .خواهر خودمه .دوس دارم پیشش باشم اونم بعد این همه سال خاله نسرین که دید من مات و مبهوت مانده ام و از حرفهای آنها سر در نمی آورم گفت: _عزیزم میدونم الان گیج شدی بیا اینجا بشین تا قضیه رو واست بگم. به سمت خاله رفتم و کنارش نشستم.خاله دستم را گرفت و گفت: _وقتی مانی ده ماهه بود تو به دنیا اومدی.مادرت اون موقع ها خیلی از لحاظ بدنی ضعیف بود .خان بابات اون موقع ها اونا رو از فامیل طرد کرده بود. مادر خدابیامرزت موقع زایمان تو بخاطر سختی زایمان رفت تو کما.حالش خیلی بد بود,تو هم که نیاز به شیر داشتی .یه شب بابات تو رو آورد خونمون گفت به شیرخشک حساسیت داری کسی هم نیست که شیرت بده,از ناصر خواست که اگه ایرادی نداره به من بگه تا قبول کنم و به تو شیر بدم..منم قبول کردم .وقتی تو رو به بغلم داد ,انقدر خواستنی و ناز بودی که دلم واست ضعف رفت به بابای خدابیامرزت گفتم شما برو بیمارستان من فکرمیکنم بچه هام دوقلوهستن .خودم هوای ثمین رو دارم تا سلاله به هوش بیاد. خلاصه تونزدیک دوماه خونه مابودی تا اینکه خدا مادرت رو دوباره به زندگی برگردوند چندوقت بعد که مادرت از بیمارستان مرخص شد.پدرت اومد و تو رو با خودش برد.اینجوری شد که تو شدی خواهر مانی من. _پس چرا کسی تا حالا چیزی به من نگفته بود.من حتی نمیدونستم مامانم رفته تو کما _آدما اصولا دوست دارن خاطرات تلخ رو فراموش کنند واسه همین هم پدر و مادرت چیزی نگفتن.وقتی پنج ساله بودی ما بخاطر کار ناصر اومدیم اینجا.بعد اون هم که تا وقتی سنی نداشتی که میومدی خونمون.بزرگترکه شدی مامانت میگفت ترجیح میدی پیش عزیز جونت بمونی. من وقتی مانی سوم دبیرستان بود بهش قضیه رو گفتم بچم کلی ذوق کرد که دوست دوران بچگیش آبجیش بوده. در حالی که لبخند میزدم گفتم: _خیلی خوشحالم که حالا که پدر و مادر وبرادرکوچکترم رو از دست دادم خدا دوباره بهم پدر و مادر و یک برادر بزرگترداده.الان میفهمم که خدا هیچ وقت بنده هاشو رها نمیکنه و از جایی که فکرش هم نمیرسه به دادش میزسه.همینطور که تو این کشور غریب شما رو به من داد. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ یاد خانواده ام باعث شد دوباره اشکم سرازیر بشه. مانی کنارم نشست در حالی که اشکم رو پاک میکرد گفت: _ببینم خواهریم اشک بریزه ها .خودم از این به بعد پشتتم. خندیدم گفت: _برو بابا تو هنوز مثل بچگی هامون بی ادبی .خودم باید ادبت کنم. با این حرفم همه خندیدن و جو بد خانه عوض شد. عمونگاهی به من کرد و گفت: _ثمین جان .نسرین میگه رامین اذیتت میکنه .درسته؟ _بله عمو درسته _آستینتو بزن بالا ببینم _عمو لازم نیست مانی که اخماش رفته بود تو هم گفت: _رامین کدوم خریه که جرات کرده آبجی منو اذیت کنه خندیدم و گفتم: _همسرمه مانی با شنیدن حرفم سرشو انداخت پایین و گفت: _ببخشید نمیدونستم وگرنه بهش فحش نمیدادم _ایراد نداره داداشی,حقشه _الهی من فدای داداشی گفتنت عمو به مانی اخم کرد و گفت: _بچه دو دیقه زبون به دهن بگیر ببینم اون نامرد چه بلایی سر دخترم آورده,ثمین بابا جان آستینتو بزن بالا در حالی که ذوق مرگ شده بودم از حمایت عمو و مانی با شرمندگی به عمو گفتم: _اخه _اخه بی اخه زودباش _چشم با خجالت آستینم را بالا زدم .لبم را از خجالت به دندان گرفتم و سرم را از خجالت پایین انداختم. مانی عصبانی دستم را گرفت تو دستش و با دقت نگاه کرد و بعد گفت: _اینا رد کمربنده؟ ثمین بگو که اون نامرد با کمربند تو رو نزده. در حالی که اشک میریختم سرم را به نشانه مثبت تکان دادم.مانی با عصبانیت بلند شد و گفت: _پاشو بریم سراغش .من میدونم اون نامرد. _نه ,تو رو خدا فراموشش کن. _اگه یه قطره دیگه اشک بریزی .میرم اون نامردو پیدامیکنم و خونه اش رو روی سرش خراب میکنم. سریع اشکامو پاک کردم و گفتم: _چشم عمو که دید آرام شدم گفت: _ثمین جان باید چندتا چیز رو واست مشخص کنم.خوب به حرفام گوش بده عزیزم. _چشم عموجون بفرمایید -ببین عزیزم اولاً من پدرتو از بچگی میشناسم باهم بزرگ شدیم .یادت بمونه که اون تهمت هایی که به پدرت زدن دروغه.پدرت اونقدر پاک بود که همه رو سرش قسم میخوردن.دوماً حالا حتی اگه تو هم بخوای من نمیزارم با اون وحشی زندگی کنی.حالا بگو تصمیمت چیه؟ _من امروز اومدم اگه میشه کمکم کنید برگردم ایران .میخواستم اگه بشه اجازه بدید وسایلمو به دور از چشم رامین جمع کنم بیارم اینجا.شماهم بی زحمت واسم بلیط بگیرید تا من روز پرواز از خونه فرارکنم.مطمئنم خان بابا بخاطر راحت شدن از شر عذاب وجدانش رامین رو به طلاق مجبور میکنه. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
🔴 یک فرمول زیبا 👈 گاهی برای اینکه مشکلات زندگی ‌ را تحمل کنید و یا در برابر برخــی از نقصهـا و عیوب همسـرتان مشاجـره و دعوا نکنید، سعی نمایید شرایـط بدتر و سخـت‌تر‌ از شرایـــط مـوجـــــود را کــــه در بسیاری از زندگیـها وجـــود دارد، تصـــــور کنید. 👈 این کار،عامـل شکرگـــزاری و صبوری شما نسبت به شرایط موجود اسـت. 👈 و البته سعی و تلاشتان را برای بهبود وضعیت و حل مشکلات ادامه دهید. مهم این است که وجـــود مشکلات و یا نقصهای همسرتان، عاملِ ســـردی روابـط و مشـاجــــــره نگــــــردد. ┄┄┅┅┅❅❤️❁❤️❅┅┅┅┄┄ 👇 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سو_من_سه #قسمت_پانزدهم ببین رهبر ارکست دیوونه شده. چه تکون میده. نانانای نانانانای نای نای. دری
آمدم خانه. مادر و پدر نبودند. ماندم تنها. ملیحه هرچه خواست حرف و گفتی بزند نشد. راه ندادم. برایم یک شربت درست کرد و میوه پوست گرفت. محبت آدم را آباد می کند، من را اما خراب. اگر ملیحه عضو این گروه ها بشود و بخواهد ادا و اطوار آنها را در بیاورد. میپرسم: - ملیح دوستات چه تیپین؟ متعجب چشم درشت می کند. بعد لبخندش را قورت می دهد چون اخالقم را می داند. بعد میگوید: - شبیه دوستای توان، فقط من تو رو دیدم حواسم هست شبیه تو نشم پس شبیه دوستام نمی شم. البته دوست فاب نیستن، دیگه مدرسه اس همه جور آدمی داره منم بینشونم! اما مثلشون نیستم! کیش و ماتم می کند!!! جواد با مهدوی می رفت سر قبر فرید. می رفت گشت و گذار. می رفت خانه شان. جواد چسبیده بود به مهدوی. من می گفتم از ترس مرگ است. آرشام می گفت جادویش کرده است. خیلی ساکت شده بود. آنقدری که جمع مان داشت از هم می پکید. آرشام گفته بود حال مهدوی را می گیرد. جواد را می خواستیم. یعنی راستش ما هم از مرگ ترسیده بودیم همه اش دورهم جمع می شدیم تا شاید ترسی که در تنهایی پدرمان را داشت درمی آورد از بین برود. یک شکاف بزرگ در خوشی و لذتی که غرقش بودیم افتاده بود، فکر می کردیم دورهم باشیم صاف می شود.جواد اما آدمی نبود که با شیشۀ ترک خورده حال کند. مطمئن شده بود که یک ترک می تواند بشود صدها ترک. دنبال یک راه حل بود برای بودن همیشگی. مهدوی را گیر انداخته بود... اوایل فریاد هایش را سرش می زد و اما بعد التماس می کرد تا راه دیگری نشانش بدهد. همه عصبی بودیم. چندباری دورهم جمع شدیم و بچه ها نوش زدند، حتی یکی دوبار با همان حال خراب وسط میدان بالا آوردند و اگر جواد نرسیده بود معلوم نبود با موتور زیر کدام ماشین له می شدند. مواد هم زدند. تیغ هم به بدن کشیدند. اما مرگ سایه اش در تنهایی های شب بود.من که هندزفری می گذاشتم توی گوشم و می خوابیدم. هر چند که موسیقی ترانه های مضحکش مشغولیت های ذهنم را پاک میکرد. یکی دونفر رفتند روانشناسی. دخترها هم که کلا روانی شده بودند. اما بعد از چند وقت جواد از همه حالش متوازن تر شد. عقلی کرد و افتاده بود دنبال راه حل. می خواست بفهمد که در پس این آمدن و رفتن چه خبر است... از کدام سو اگر برود سمت و سوی زندگیش به لجن کشیده نمیشود... آرشام اما گفت می خواهد انتقام بگیرد. من بعدها فهمیدم که مهدوی را پیامک باران کرده است. جواد شک کرده بود. از من خواست بفهمم. من هم گوشی آرشام را کش رفتم و خواندم. پیام ها حال و هوای من نبود اما هوایش حسابی ابری بود و حالش خراب! قیافۀ ژیگولش دروغ محض بود. پیام هایش هم انتقامی نبود، التماسی بود. یک نفر را می خواست که به دادش برسد. آرشام علی رغم تمام قیافه اش، یک چارچوب درهم شکسته بود. مثل من، مثل همه!! مثل "الگای" رمان دختری در قطار. گند زد به زندگیش با اعتیاد به شراب. شوهرش انداختش بیرون، از محل کار انداختنش بیرون. حالا هر روز "الگا" فقط سوار قطار میشد از خانه تا محل کار و می رفت و برمی گشت. قطار زندگیش رفت و برگشت خالی داشت و پوچ. یا مثل کتاب عقاید یک دلقک. چه بود اسم مزخرف شخصیتش. گند بگیرند به این زندگی. همه اش چرند و پرند مالیخولیایی بود کتابش. مالیخولیایی شده است این روزهای شکسته من و جواد و آرشام و علیرضا. وای علیرضا...! من نمی خواهم بدبخت خطابم کنند. دختر و پسر، زن و مرد، پیرها. همه در داستان تنها هستند. زیباهای تنها. جدیدا هم که مد شده فقط کنار هم زندگی می کنند، بدون آن که ازدواج کنند. بعد هم که خسته می شوند، همدیگر را ول می کنند. بچه ها هم که بزرگ می شوند، پدر و مادر را ول می کنند. رمان های رتبۀ اول دنیا برای این فروش دارند؛ که خوانندگان، دارند سرگذشت بیچارگی خودشان را می خوانند. می ترسم علیرضا بشود رمان. وای خدایا. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کنار در می ایستم تا شاید کمی دور مهدوی خلوت بشود. شاید هم خودش از چشمانم بخواند که حرف دارد و بیاید سراغم و بیشتر از این نخواهم خودم را خورد کنم. یکی از بچه ها دارد چانه زنی می کند سر بحثی که مهدوی در کلاس داشته است. گاهی که معلمی نمی آید مهدوی به جایش پایۀ تدریس می شود. تقریبا کل مدرسه دوست دارند که معلم ها یکجا نیست بشوند تا مهدوی ظهور کند. پسر میگوید: - یه جوری می گید که آدم به پوچی می رسه، دیگه هر کاری می خواد انجام بده میگه انجام بدم که چی بشه؟ مهدوی نگاهش می کند. - جدی میگم آقا! خودتون می گید دیگه، درس و لذت و اینا به یه فوتی بنده! مهدوی با لبخند می گوید: - دیگه چی گفتم که تو تحریفش کنی؟ - اِ آقا تحریف نکردیم که! برو اول اصل حرف من یادت بیاد بعد بیا چانه زنی راه بنداز! مهدوی گفته بود اینقدر دنبال لذت ساختگی نروید! مدام بیرون از خودتان از اشیا و آدم و خوراکی و پوشاکی درخواست لذت می کنید، همین است کــــه تمام می شود و شما هنوز سیر که نشدید تشنه تر هم شده اید! لذت در وجود خودتان است فقط راه بدهید تا خودش را نشان بدهد. سر کوه قاف نیست که برای به دست آوردنش بخواهید شال و کلاه کنید و در به در بشوید. بعد هم که به آن می رسید می بینید که این قدر هم لذیذ نبود، معمولی بود. مثل این که یک اتفاق معمولی را با آب و تاب تعریف کنید. یکبار، همان اول ها، بچه ها جمع بودند خانۀ جواد، به صرف فیلم و بساط. من دیر رفتم. یعنی خب گاهی دو دل می شدم و پر از عذاب وجدان از اعتماد خانواده ام و غلط های اضافه ای که پشت هم مقابلم صف می کشید و من دائم داشتم با خودم می جنگیدم که بکنم نکنم، بروم، نروم. اما کلا برای اینکه جلوی همۀ بچه ها کم نیاورم و مسخره ام نکنند می رفتم. دیر رسیدم و برق رفته بود و وقتی که آمد کانالا قاطی کرد. تلویزیونشان روشن شد و سینه زنی نشان می داد. آرشام گفت: - مگه طرفای محرمی، عاشورایی، نیمه رمضانی... یک جمعیت زیاد، همه یکدست و مشکی، سینه می زدند و بساطی بود. لذتی دارد این حس و حال که دروغ است اگر بگویم ندارد. لذتش با هیچ چیز هم نباید مقایسه شود. من ظاهرا قید ریشه ام را زده بودم اما ته دلم که نمی توانستم انکارش کنم. یک حرارت نابی از ته سینه ام شروع کرد به بالا آمدن، اما حرفی نزدم. جواد هم نشسته بود روی مبل و دوتا دستانش بیکار دو طرفش افتاده بود. من زیر چشمی تلویزیون را نگاه می کردم اما جواد زل زده بود به صحنه هایی که با او سنخیتی نداشت و خیره خیره نگاه می کرد. علیرضا گفت: - فیلمی دارند اینها هم. دور هم جمع میشن که چی؟ بزنن تو سر و سینه؟ حس کردم تمام بدنم یکجا داغ کرد. جواد نگاهش که نکرد، حرفی هم نزد. تا درست بشود بساط فیلم، جواد خیره بود. دوباره گفت: - اِ اِ. مهدویتون اون وسطه. باز هم جواد هیچ حرکتی نکرد. اما آرشام تیز پرسید: - کو؟ علیرضا خندید و شانه بالا انداخت. واقعا جواد هیچ عکس العملی نشان که نداد هیچ، بلند شد و رفت و فیلم را هم نماند. آخرش آرشام کلید کرد که چه مرگت شده بود و وجدانا جواد، اینا با چه هدفی اینطوری می کنند. جواد گفت: - یادته دوسال پیش دسته جمعی با هم قرار گذاشتیم روی بازومون جای شش تا تیغ باشه؟ یادته بعضی ها دوتا بازو و دو تا ساعد رو با هم زدن؟ این یه جور خودزنیه، اونا هم یه جور. ما هم جمع می شیم موسیقی می ذاریم و می رقصیم. می خوریم و مست می شیم و می رقصیم. ما یه جور، اینام یه جور. ما هم برای یکی می میریم . من حرفی نزدم اما ته دلم گفتم که من با شما پارتی و... آمده ام با این ها هم بوده ام. بودن داریم تا بودن. عکسم را از پروفایل بر می دارم. تمام عکس هایم را پاک می کنم. میروم توی پیج های پسرها و دخترهایی که عکس وحشتناک گذاشته اند. برای همه شان پیام می گذارم: - شما رو می شناسم اما دوست دارم بیشتر بدونم. تا شب می سوزد آمپر خودم، می ترکد پیجم. خوب فعال ظاهر می شوند. دو دسته اند. یکی که حساب شده برایم پیام گذاشته و می خواهد جذبم کند. یک عده هم که از زور بدبختی عضو شده اند و جمالت کلیشه ای گذاشته اند برایم... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1