eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال و عرض به اعضای جدید ما هر روز با دو رمان زیبا و جذاب در بخش ظهر گاهی و در پارت شامگاهی در خدمتتون هستیم از اینکه مارو همراهی میکنید به خود میبالیم و قدردان حضورتان هستیم🌹 🌺❤️💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سو_من_سه #قسمت_دوازدهم باید غیر از خودم، عقل کس دیگری را هم به میان گود می کشیدم. همیشه فکر می
آپارتمان لعنتی را سه ثانیه می شود گشت و تمام می شود. می گردم اما تمام نمی شود. چون مادرم هیچ جایش نیست. می نشینم روی صندلی مقابل در و محاکمه اش می کنم؛ چرا نباید باشد؟ البته اگر تصویرها و فیلم هایی که دیده ام بگذارد. نمی فهمم کی در خانه باز می شود. کی مادر و ملیحه می آیند. در دلم خوشحالم که برای خودش حد و حدود دارد. ولو نیست. آرزوهای مسخره ندارد. حرف هایشان را نمی شنوم. نمی فهمم صدایم می کنند تا اینکه ملیحه بچگی می کند و آب می پاشد توی صورتم. دادم بی اختیار است و حتی جمله هایی که بعدش می گویم هم بی اختیار من است. اول مات نگاهم می کند و بعد می زند زیر گریه و می رود. مادر اما چادرش را آویزان می کند و با حوصله لباس عوض می کند و می نشیند مقابلم. بعد از عربدۀ من همۀ پشه ها هم سکته کرده اند، یخچال از کار افتاده و رشد گل های خانه متوقف شده است ولی لبخند نرم روی لبان مادر نه، توی چشمانش زنده است و دارد مرا آرام می کند: - خوبی! نگاهش را برنمی دارد از صورتم و دست هایش را می گذارد روی پاهایم تا کمتر تکان تکان بخورد: - خواهرت که رسما از دست رفت. حرف بزن تا من سرپا هستم! شما دوستای منو می شناسی؟ قبولشون نداری؟ از سؤال یکدفعه ای من راجع به موضوعی که هیچ وقت نگذاشته ام نظر بدهد جا می خورد. لبش تکان نمی خورد و این مرا اذیت می کند. نگاه از صورتش برنمی دارم و با انگشتانم ریتم آرامش را روی پاهایم می نوازم. ریتمی که درجهان نیست. - کدوم گروهشون رو؟ بچه های مدرسه، اکیپ جواد، بچه های محل یا فامیل؟ ریتم انگشتانم تندتر می شود و حالا لب گزیدن هم شروع می شود. می گوید: - باهاشون به مشکل خوردی؟ بدم می آید از سؤالش و تند می گویم: شما از اولم یه عده از دوستای منو قبول نداشتی. شانه بالا می اندازد و می گوید: تو رو قبول دارم؛ این مهمه! می دونم که حواست به خودت هست. اشتباه کرده که به من اعتماد کرده است. من هم تمام اعتمادش را ریخته ام توی یک جعبه و درش را بسته ام. هر کاری دلم خواسته کرده ام. نه نکرده ام. کنار تمام صمیمیتش کنار تمام آزادی هایی که پدر داده، یک حجب و حیایی هم گذاشته وسط که نمی گذارد من تا ته همه چیز را بروم. یعنی شاید که نه، حتما دلم خواسته اما همه اش درگیری ذهنم این بوده که این همه فهم و شعورشان را به خاطر یک هوس به فنا ندهم. چه خوب که گاهی پدر نگذاشت به قرارهایم برسم. یک نباید گذاشت پشت رفتن هایم و مادر تمام لجبازی هایم را پذیرفت اما نگذاشت بروم. کاش هیچ وقت دیگر هم؛ کاش. مادر نشسته و نگاهم می کند،نکند پیش خودش فکر کرده من چون توی اکیپ جواد و آرشامم مثل... مثل آنها هستم؟ سریع می گویم: - من شاید قدم درست برندارم. اما حواسم هست که اعتماد شما رو له نکنم. لبخندی می زند و می گوید: - شما آقایید! من اصلا هم آقا نیستم. رفتن به هرجایی که جای انسان عاقل نیست و هر کاری که نفهم ها انجام می دهند... بی عقلها... نشانۀ هر چیزی است جز آقا بودن! اما از تلقین اعتماد گونه اش شانه های روحم حال می آید. - حالا چی شده وحید جان! - یکی از بچه های اکیپمون گیر افتاده! بقیۀ حرفم را می خورم. سکوت می کند که ادامه بدهم. من بیشتر از این چه بگویم؟ نمی دانم چگونه توصیف کنم گروهش را. تا اینکه خودش می گوید: - دلش می خواد که کمکش کنی؟ یعنی خودش قبول داره که گیر افتاده و کارش اشتباهه؟ آخه الان بچه ها فکر می کنند همه کارشون درسته و قبول ندارند دارند مسیر غلط می رند. تازه خوش حالن و افتخارم می کنند. حرف هایم در دهانم می ماسد و همۀ ذهنم می شود یک سؤال بزرگ؛ یعنی علیرضا می خواهد یا علیرضا نمی خواهد. بودن یا نبودن مهم نبود. خواستن یا نخواستن، مسئله این بود... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
یک پاتوق مان کلبۀ جنگلی بود. کلبه که نبود، قهوه خانۀ بزرگ و امروزی توی جنگل نه، توی همین تهران خودمان بود. جای دنجی بود و حال های خوب و خراب را یکجا دو سه ساعتی نگه می داشت و بعد که می زدیم بیرون همان بود که بود. صدها دقیقه هم غنیمت بود برای اینکه زور بزنیم تا فراموش کنیم. هر چند افکار مثل مگس رهایمان نمی کرد و در سرمان دور می زند. دیروز علیرضا را تعقیب کردم. رفت توی یک خانۀ در بسته. خیلی عقب ایستادم تا دیده نشوم. بعد از علیرضا چند تا پسر و دختر دیگر هم وارد آن خانۀ در بسته شدند. دخترها وحشی آرایش کرده بودند و پسرها ابرو برداشته و خالکوبی... آرشام با پا می کوبد به زانویم. بیرونم می کشد از فکر خوره وار دیروز. نگاهش که می کنم برایم ابرو بالا می اندازد. دستانش را پشت سرش قالب می کند و من کلافه چشم می چرخانم بین تخت ها! برای خالصی ذهن پوسیده ام از هجوم افکار، مرور افراد می کنم؛ همه شلوار لی و ساپورت؛ پاره و آبی و یخی و مشکی و جذب. همه لباس های مارک. همه لم داده و دو تا لب به نی و چای و قهوه و کاپوچینو. موبایل ها فعال برای سلفی های بی پایان و تکراری. لبخندها با نی و دود قاطی... گاهی هم پنهانی با یار مست آن پشت و پست. اینها صحنۀ یکسان شیره کشخانه ها است. از من بپرسید که دو ساعت نه، دو سال نه، با دو گروه رفیق دو سه سالۀ عمرم، لحظه لحظه این جاها دارند دود می شوند. ذغال ها که خاکستر می شد، جواد می گفت: - صداش کن این یارو بیاد عوض کنه. دو قِسم عمرمون خاکستر شد و هیچ." اینها را بعد از فرید می گفت. اما قبل از رفتن فرید می گفت: - دو لُپ عمرم چاق شد بگو بیاد حال مون خاکستر نمونه. من هر دو حسش را خوب می فهمیدم. خرابی و خرابتری را. دو سوم چپقخانه ها، مشترک بین دختر و پسر است و نی رژی جابه جا می شود. دخترها توالت می کردند که زیبا باشند پسرها یک کاری می کردند که زندگی مونث و مذکر، عمیق و دقیق بوی توالت می گرفت. چشمم به در است تا علیرضا بیاید. با چند من اخم و گوشت تلخ در را باز می کند. نفس عمیق می کشم و لبم را می جوم. ذهنم از سیل مشکالت علیرضا هنگ است. جمع جوانی ما چقدر درهم است!!! از نفس عمیقم به سرفه می افتم... سگ بگیرند به همۀ این بند و بساط ها. گاهی آنقدر دود فضا را پر می کند که وقتی بیرون می آییم باید دو لیتر ادکلن اصل فرانسه بزنیم. فرانسوی ها هم حتما گند بو بوده اند که مخترع بو شدند. بوی مصنوعی خوب. آرشام کلکسیون این بوها را داشت و همیشه برای جواد را او می زد. خراب جواد بود. رو نمی کرد. جواد کم محلی اش نمی کرد، اما آرشام خرابش بود. بعد از فرید ساکت تر بود و گاهی خیره می شد به تخت های بغل و آدم هایش! مثل خودمان بودند؛ یک سری نابالغ و بالغ بخت برگشتۀ خندان! دیدن نداشت که! بخت سیاه اگر نداشتند اینجا نبودند.من اگر بخواهم به اصالتم برگردم، تمام این چپقخانه ها را آتش می زنم. تخت هایش را می کنم ذغال و می گذارم دو قرن بگذرد تا نفت شود. وجود ما فسیل شده است و به هیچ درد دیگری هم نمی خورد. قالیچه ها و پشتی هایش را هم اگر در آب دریا بیندازی، باز هم بوی تن عرق کرده و تعفن می دهد. قاب هایش را هم توی سر صاحبانش می شکنم که با آن لحن داش مشدی و خوش آمدگویی و تحویل گرفتن ورودی، یک طویله درست کردند از... مثل ما. با دود، پول جمع کردند، نه حال ها خوب شد و نه دنیا عوض شد. اما پول ها رفت زیر پارویشان. آرشام که زل می زند به حلقه های دود و لبهای کم کم سیاه شده و صورت های آدم های روبرو، حس بدی پیدا می کنم. انگار می دید که هربار نی کنار می رود و دود بالا، یک نعش روی دوش نعشکش های سیاه پوش بیرون می رود. یکبار که علیرضا علف زده بود و قاط قاط بود، شروع کرد به وراجی کردن و چیزهایی گفت که حال همه مان را خراب کرد؛ - ببین. ببین از پایۀ تختا و میزا کرما دارن در میان. جون من وحید ببین. اووه چه می لولند، کرما سیان. چه تابی می خورن، دارن بالا میان. دارن قالیچه ها را می جون و اوه چاقتر شدن. آب دهنشون چه کشی میاد. آب سیاه ها رو می بینی از بدنشون داره می ریزه. ببین ببین رد زرد میندازه پشت سرشون. رسید روی پای آدما، یک بوی گند خوبی می ده. اوووم.(عق زده بود) آب زرد دهنشون چه کش میاد. یه کرمم رو سیگار یاروئه. رو نی قلیونا رو نگا. از عکسای تابلوهام داره کرم در میاد. می خندن. کرما می خندن. بی همه چیزا قهقهه شون مستت می کنه. مثل موسیقی اجرای زنده است. ببین. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
ببین رهبر ارکست دیوونه شده. چه تکون میده. نانانای نانانانای نای نای. دری ری ریم دیری ریر ریم. نانانای نای. کرما دارن از دست و پای رهبر ارکست بالا میرن. اصال تکون تکونای دست و بدنش به خاطر کرماست والّا که هزار بار تمرین کردن و بلدند، دیگه نمی خواد اونجا سر و دم تکون بده. وای وای کرما رسیدن به سر انگشتاش. آخی خسته شدن از بس کود خوردن. ببین ببین از لای دهنشون و پیچ های بدنشون خونابه و زردابه با هم بیرون می ریزه. وای وای یارو هربار که انگشتاش رو تکون میده چند تا کرم رو پرت می کنه سمت یه نوازنده. واییی ببین ببین یکی روی سر سه تاریس، افتاد روی تنبکش، یکی روی ویولون، دو سه تا هم وسط پیانو و دوتار. کرما مغز دوست دارن وحید. دارن مغزا رو میخورن." تو روحت علیرضا. دو ساعت خراب بودم از این تصویرسازی. جواد کوبید توی سرش تا خفه بشود، بدتر شد. جواد یکبار هم همین جا توی صورت همه زد به خاطر مهدوی. دورۀ دنیا یکجور دیگر داشت می گشت و می گشت. به نفع هیچکس هم نمی گشت. به نفع جواد هم نمی گشت. طوری جلو می رفت که انگار جواد دارد بدبخت می شود. ما که نمی دانستیم آخرش چه می شود. اما برایمان یک دیدار با مهدوی ضرر که نداشت هیچ، شاید می شد کاری کرد تا جواد از این حالتش بیرون بیاید. جواد وا داده بود! خیلی حرف بود که جواد یک کلام ما، دو کلام شده بود. شک کرده بود که شاید اشتباه می کند. شاید حرف درست دیگری هم باشد. شاید الان بدبخت است. شاید خوشبختی چیز دیگری است. روزی که رفتیم پیش مهدوی، آرشام خیلی بد مقابل مهدوی ایستاد. خیلی بد صحبت کرد. یک چیزی من بگویم؛ علیرضا این را به من گفت: - اگر حرف مهدوی را بپذیریم باید تمام دنیا را ببوسیم و بگذاریم کنار و زندگی فقط بشود رو به قبله و سجده و رکوع. قبل از مردن می میری با بکن نکن های خدا. دیگر حتی خوردن هم کنسل می شود. مرگ خیلی بهتر از زندگی بدون آزادی است." این شب ها که از فکر علیرضا خوابم نمی برد و مدام دارم چِکش می کنم، نمی دانم چرا همۀ صحنه های گذشته در ذهنم مرور می شود. شاید با همین فکرها خودم را آرام می کنم و الا که مدام حواسم هست که علیرضا آنلاین است یا نه. از فکر حرف هایی که می خواند و... به هم می ریزم. من برای هیچ کدامشان نه جوابی دارم و نه راه در رویی. خودم هم دارم دست و پا می زنم. تمام باورهایم به آتش کشیده شده است و نمی دانم چه کنم! باور... هه هه باوری که از کجا آمد؟ باور... باد آورد شاید. جواد با مهدوی بیرون خانه، وسط که نه، گوشه دنج پارک قرار گذاشت. دروغ چرا! شاید از معلم دینی بدم بیاید یا از همین آدم های نون به نرخ روز خور! اما مهدوی برایم یک سیاق دیگر بود. حالا درست که تحویلش نمی گرفتم اما خب، خیلی لارج کنارمان نشست. شوخی کرد و خندید. علیرضا را به زور آوردم. همه اول کپ کرده بودیم و یک حال متفاوتی داشتیم. شاید اگر کسی غیر جواد پایه شده بود یک نفر هم نمی آمد اما... جواد سکوت ما را شکست و حرف را زد. یعنی جمع می خواست خودش را اثبات کند؛ بهترین راه این بود که مهدوی را خورد کند. فکر می کردم که وقتی با تندی و حجم سؤالات روبرو شود دهانش سرویس می شود. حداقل اینکه کمی رنگ به رنگ شود. اما در این وادی ها نبود. انگار با پسرهای فامیل آمده یک بستنی بزند و برگردد. راحت حرف هایمان را شنید و راحت تر زیر بار جواب دادن نرفت و فعال ظاهر شد و دعوت کرد برویم خانه اش. یعنی کمی جواب داد که ساده و معمولی بود. البته نگذاشت وارد بحث بشویم. متوقف کرد و قرار گذاشت.حال خراب من اما، من مشکلی با خود خدا نداشتم. یعنی الان که علی دارد خفه می شود این مشکلم نیست. اتفاقا دلم یک خدای قدرتمند می خواهد که به لحظه ای "کن فیکون" کند و نشود آنچه دارد می شود. دستی بالای همۀ دست ها. به هم ریختگی من را دلداری بدهد، تنهایی از پس کار برنمی آیم. - چت شده مامان، وحیدجان؟ چرا اینقدر رنگت پریده؟ - وحید، وای مامان داداش چرا این طوریه؟ - وحید بابا، مامانت چی میگه؟ حواست به درسات هست که؟حواسم بهت هستا! - وحید ساکتی؟ بهت نمیاد! - کدوم گوری هستی؟ چرا نمیای؟ - خاک برسرت. کنکور اینقدر ارزش نداره که. می ریم اونور منتمون رو هم دارن. چیه این خراب شده! حرف ها و پیام ها در ذهنم دور می زند و من هیچ جوابی ندارم. دیروز دوباره رفتم توی محلۀ علیرضا. دور زدم. سه تا جوبی را دیدم. خانۀ علیرضا را هم. دستم را گذاشتم روی زنگ که پشیمان شدم. صبر کردم. بیرون آمد. تعقیبش کردم. رفت همان خانه. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال و عرض به اعضای جدید ما هر روز با دو رمان زیبا و جذاب در بخش ظهر گاهی و در پارت شامگاهی در خدمتتون هستیم از اینکه مارو همراهی میکنید به خود میبالیم و قدردان حضورتان هستیم🌹 🌺❤️💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ امیدوارم طلوع امروزآغاز☀️ خوشبختی،موفقیت😌 وشادى های بی پایانتون🥰 باشه🌹 دلتون شاد❤️ لبتون خندون و روزتون❄️ پرازاتفاقات قشنگ⛅️ شروع هفته تون پر برکت🌹⁩ 🍃🌺اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌺🍃 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_نود_هشتم تمام اتفاقات را برای خاله تعریف کر
📚 📝 (تبسم) ♥️ خاله از اتاق خارج شد .من روی تخت نشستم و به عکس زل زدم.در چشمانش آرامشی وجود داشت که باعث میشد محوش شوی. کمی که نشستم یادم آمد که نمازخوندم. به نماز ایستادم بعد نماز خدا را بخاطر وجود عموناصر و خاله نسرین هزاران بار شکرکردم . روی تخت دراز کشیدم ,نگران بودم که نکند رامین تا الان به خانه رفته باشد و بفهمد که من نیستم.نمیخواستم قبل اینکه کارهای برگشتم درست شود, او بویی ببرد و بلایی به سرم بیاورد. برای اینکه بیشتر به او فکرنکنم چادرم را سرم کردم و از اتاق خارج شدم. از پله ها پایین می آمدم که متوجه شدم صدای گریه یک مرد در سالن پیچیده.نگران به اون سمت سالن نزدیک شدم.مردی را دیدم که دستش را روی سرش گذاشته و گریه میکندو خاله نسرین کنارش نشسته بود و میگفت: _بس کن لطفا نزدیکتر شدم و گفتم: _سلام مرد با شنیدن صدای من سرش را بالا آورد چهره اش شبیه همان عمو ناصری بود که همیشه طرف مرا میگرفت تا مانی. عموناصر با دوقدم بلند خودشو به من رساند و مرا به آغوش کشید . با اینکه میدانستم نامحرم است ولی حس آرامش داشت آغوش عمویی که مثل پدرم مهربان بود. عمو در حالی که مرا بغل کرده بود اشک میریخت و می گفت: _باورم نمیشه ثمین کوچولو الان اینجا پیش منه . بمیرم برات چقدر سختی کشیدی عزیزم.بوی رفیقم,برادرم عماد رو میدی .نسرین گفت چه بلایی تا امروز به سرت اومده .از امروز دیگه تنها نیستی .من و نسرین میشیم پدر و مادرت .نبینم دخترم غصه بخوره از آغوشش بیرون آمدم و گفتم: _ممنون عمو جون خیلی خوش حالم که پیداتون کردم خاله نسرین که تا الان اشک میریخت گفت: _بسه شما دوتا هم دیگه ,فیلم هندی درست کردید .دلم گرفت با این کاراتون. یک دفعه یک صدایی از پشت سرم گفت: _نبینم دلت بگیره خانوم خوشگله با تعجب به پشت سرم برگشتم که با چهره خندان مانی رو به رو شدم . او هم مثل من از حضورم تعجب کرده بود و با چشمانی گرد شده نگاهم میکرد .خاله با خنده گفت: _سلام .پسرم خوش اومدی اگه گفتی این خانوم خوشگله کیه؟ مانی به خاله نگاهی کرد و گفت: _سلام مامان جون.راستش قیافشون خیلی آشناست ولی نمیشناسمشون.میشه زحمت بکشید و معرفی کنید خاله خندید و گفت: _چرا که نه عزیزم.این دختر خانم نجیب و زیبا کسی نیست جز ثمین جان دوست دوران کودکیت . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ مانی حالت متفکر به خودش گرفت و بعد چند لحظه با هیجان فریاد زد: _نهههههههه.دروووووغ خاله خندید و گفت : _ارههههههههه _نهههههههههه.شوخی میکنید خاله نمایشی اخمی کرد و گفت: _مرض نه گرفتی پسرم؟دروغم چیه؟از خودش بپرس لبخندی خجالت زده ,زدم و گفتم: _-بله م.... هنوز حرفم را تمام نکرده بودم که تو آغوش گرمی فرو رفتم.چشمانم از تعجب گرد شده بود .میخواستم بگم با چه جراتی به من دست زدی که منو رها کرد و با هیجان گفت: _وااای خدا عاشقتم.بالاخره ایجیمو پیدا کردم. با تعجب داد زدم: _چییییییی خندید دوباره بغلم کرد و گفت : _الهی مانی فدای چشمای گردت آبجیییی عمو که تا حالا فقط میخندید گفت: _ولش کن دخترمو ,له شد. مانی منو به پشت سرش فرستاد و گفت: _ولش نمیکنم .خواهر خودمه .دوس دارم پیشش باشم اونم بعد این همه سال خاله نسرین که دید من مات و مبهوت مانده ام و از حرفهای آنها سر در نمی آورم گفت: _عزیزم میدونم الان گیج شدی بیا اینجا بشین تا قضیه رو واست بگم. به سمت خاله رفتم و کنارش نشستم.خاله دستم را گرفت و گفت: _وقتی مانی ده ماهه بود تو به دنیا اومدی.مادرت اون موقع ها خیلی از لحاظ بدنی ضعیف بود .خان بابات اون موقع ها اونا رو از فامیل طرد کرده بود. مادر خدابیامرزت موقع زایمان تو بخاطر سختی زایمان رفت تو کما.حالش خیلی بد بود,تو هم که نیاز به شیر داشتی .یه شب بابات تو رو آورد خونمون گفت به شیرخشک حساسیت داری کسی هم نیست که شیرت بده,از ناصر خواست که اگه ایرادی نداره به من بگه تا قبول کنم و به تو شیر بدم..منم قبول کردم .وقتی تو رو به بغلم داد ,انقدر خواستنی و ناز بودی که دلم واست ضعف رفت به بابای خدابیامرزت گفتم شما برو بیمارستان من فکرمیکنم بچه هام دوقلوهستن .خودم هوای ثمین رو دارم تا سلاله به هوش بیاد. خلاصه تونزدیک دوماه خونه مابودی تا اینکه خدا مادرت رو دوباره به زندگی برگردوند چندوقت بعد که مادرت از بیمارستان مرخص شد.پدرت اومد و تو رو با خودش برد.اینجوری شد که تو شدی خواهر مانی من. _پس چرا کسی تا حالا چیزی به من نگفته بود.من حتی نمیدونستم مامانم رفته تو کما _آدما اصولا دوست دارن خاطرات تلخ رو فراموش کنند واسه همین هم پدر و مادرت چیزی نگفتن.وقتی پنج ساله بودی ما بخاطر کار ناصر اومدیم اینجا.بعد اون هم که تا وقتی سنی نداشتی که میومدی خونمون.بزرگترکه شدی مامانت میگفت ترجیح میدی پیش عزیز جونت بمونی. من وقتی مانی سوم دبیرستان بود بهش قضیه رو گفتم بچم کلی ذوق کرد که دوست دوران بچگیش آبجیش بوده. در حالی که لبخند میزدم گفتم: _خیلی خوشحالم که حالا که پدر و مادر وبرادرکوچکترم رو از دست دادم خدا دوباره بهم پدر و مادر و یک برادر بزرگترداده.الان میفهمم که خدا هیچ وقت بنده هاشو رها نمیکنه و از جایی که فکرش هم نمیرسه به دادش میزسه.همینطور که تو این کشور غریب شما رو به من داد. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ یاد خانواده ام باعث شد دوباره اشکم سرازیر بشه. مانی کنارم نشست در حالی که اشکم رو پاک میکرد گفت: _ببینم خواهریم اشک بریزه ها .خودم از این به بعد پشتتم. خندیدم گفت: _برو بابا تو هنوز مثل بچگی هامون بی ادبی .خودم باید ادبت کنم. با این حرفم همه خندیدن و جو بد خانه عوض شد. عمونگاهی به من کرد و گفت: _ثمین جان .نسرین میگه رامین اذیتت میکنه .درسته؟ _بله عمو درسته _آستینتو بزن بالا ببینم _عمو لازم نیست مانی که اخماش رفته بود تو هم گفت: _رامین کدوم خریه که جرات کرده آبجی منو اذیت کنه خندیدم و گفتم: _همسرمه مانی با شنیدن حرفم سرشو انداخت پایین و گفت: _ببخشید نمیدونستم وگرنه بهش فحش نمیدادم _ایراد نداره داداشی,حقشه _الهی من فدای داداشی گفتنت عمو به مانی اخم کرد و گفت: _بچه دو دیقه زبون به دهن بگیر ببینم اون نامرد چه بلایی سر دخترم آورده,ثمین بابا جان آستینتو بزن بالا در حالی که ذوق مرگ شده بودم از حمایت عمو و مانی با شرمندگی به عمو گفتم: _اخه _اخه بی اخه زودباش _چشم با خجالت آستینم را بالا زدم .لبم را از خجالت به دندان گرفتم و سرم را از خجالت پایین انداختم. مانی عصبانی دستم را گرفت تو دستش و با دقت نگاه کرد و بعد گفت: _اینا رد کمربنده؟ ثمین بگو که اون نامرد با کمربند تو رو نزده. در حالی که اشک میریختم سرم را به نشانه مثبت تکان دادم.مانی با عصبانیت بلند شد و گفت: _پاشو بریم سراغش .من میدونم اون نامرد. _نه ,تو رو خدا فراموشش کن. _اگه یه قطره دیگه اشک بریزی .میرم اون نامردو پیدامیکنم و خونه اش رو روی سرش خراب میکنم. سریع اشکامو پاک کردم و گفتم: _چشم عمو که دید آرام شدم گفت: _ثمین جان باید چندتا چیز رو واست مشخص کنم.خوب به حرفام گوش بده عزیزم. _چشم عموجون بفرمایید -ببین عزیزم اولاً من پدرتو از بچگی میشناسم باهم بزرگ شدیم .یادت بمونه که اون تهمت هایی که به پدرت زدن دروغه.پدرت اونقدر پاک بود که همه رو سرش قسم میخوردن.دوماً حالا حتی اگه تو هم بخوای من نمیزارم با اون وحشی زندگی کنی.حالا بگو تصمیمت چیه؟ _من امروز اومدم اگه میشه کمکم کنید برگردم ایران .میخواستم اگه بشه اجازه بدید وسایلمو به دور از چشم رامین جمع کنم بیارم اینجا.شماهم بی زحمت واسم بلیط بگیرید تا من روز پرواز از خونه فرارکنم.مطمئنم خان بابا بخاطر راحت شدن از شر عذاب وجدانش رامین رو به طلاق مجبور میکنه. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️