📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_دوازدهم
پدرم هم با خنده جواب داد: کی گفته دختر بده؟ دختر چشم و چراغ خونه است.عزیز باباست.
در همان لحظه صدای سهیل بلند شد: واه واه! چه دختر دختری راه انداختن! دوباره من چند ساعتی نبودم مهتاب مارمولک شد چشم و چراغ خونه! آره مهتاب؟
بعد وارد آشپزخانه شد و پشت میز نشست، مادرم با ناراحتی گفت:
- علیک سلام! کجا دوباره در رفتی؟ باد به گوشت رسوند که امروز مهمون داریم، نه؟
پدرم هم گفت: سهیل هر جا باشه برای شکم برمی گرده! مگه نه سهیل؟
سهیل که حسابی کنف شده بود، حرفی نزد. بعد از ظهر، بعد از یک استراحت کوتاه، حمام کردم و با حوصله و دقت لباس پوشیدم. بعد موهایم را خشک و درست کردم و کمی هم آرایش کردم. احساس می کردم دیگر بزرگ شده ام و دلم می خواست بقیه هم متوجه بزرگ شدنم، بشوند. وقتی آماده شدم، هنوز مهمانان نیامده بودند. سهیل پشت پیانو نشسته بود و داشت تمرین می کرد. همیشه در مهمانی ها، پیانو می زد و دلش نمی خواست خراب کند. من اما از پیانو بیزار بودم. زیاد ذوق موسیقی نداشتم و از اینکه آنهمه نت را یاد بگیرم و بخوانم و بنوازم، خسته می شدم.با تاریک شدن هوا سرو کل افراد فامیل پیدا شد. اول خاله طناز با محمد آقا شوهرش ، سر رسید. خاله از مامان کوچک تر بود و دو تا بچه کوچک داشت. هردو پسر و تا بخواهی شیطان، ولی آن شب هر دو را خانه مادر شوهرش گذاشته بود و به قول محمد آقا، مادام و موسیو آمده بودند. بعد، دو عمویم همزمان رسیدند. عمو فرخ از پدرم بزرگتر بود و مثل پدرم یک دختر و یک پسر داشت. پسرش، امید از سهیل یک سال بزرگتر بود و دخترش آرام، یک سال از من کوچکتر بود. زن عویم که خاله مهوش صدایش می کردیم، زن خوب و مهربانی بود که هم فامیل دوستش داشتند. عمو محمد از پدرم چند سالی کوچکتر بود و بچه هم نداشت. هنوز نمی دانستیم علت بچه دار نشدنشان چیست، زنش مینا، بسیار از خود راضی و حسود بود و دائم با حرف ها و حرکاتش باعث رنجش و کدورت می شد. بعد از مدتی، دایی بزرگم هم رسید و جمع مهمانان تکمیل شد. دایی علی، مردی مقتدر و با جذبه بود. دو پسر داشت به نام های پدرام و پرهام که هر دو از من بزرگتر بودند. پدرام برای ادام تحصیل پیش دایی دیگرم به آلمان رفته بود و پرهام که هم سن سهیل بود در رشته صنایع تحصیل می کرد. زن دایی ام که همه زری جون صدایش می کردیم، زن آرام و کم حرفی بود که حضورش در جمع احساس نمی شد. مهمانان همه با هم حرف می زدند و خانه پر از سر و صدا بود. منهم بی هدف از جایی به جایی می رفتم و با هر کس چند جمله ای رد و بدل می کردم. بعد امید بلند شد و با صدای بلند گفت:
خانم ها و آقایان لطفا ساکت باشید. هنرمند بزرگ سهیل مجد، برامون قطعاتی می نوازد.
همه ساکت شدند و سهیل شروع به نواختن کرد. امید هم که صدای گرم و گیرایی داشت با آواز همراهی اش می کرد. وسط قطعه موسیقی صدای زنگ تلفن بلند شد با عجله بلند شدم و به طرف تلفن دویدم. دلم نمی خواست تمرکز سهیل و امید بهم بخورد. گوشی را برداشتم و با صدایی خفه گفتم: بله؟
صدای لیلا از آن طرف خط بلند شد: چته؟ خناق گرفتی؟
با خنده گفتم: نه بابا، مهمون داریم، سهیل هم داره پیانو می زنه، نمی خوام داد بزنم.
لیلا با ناراحتی تصنعی گفت: ا؟ خوش بگذره… تنها تنها؟
- خبری نیست بابا، همه فامیل هستن. حال خودت چطوره؟ چکار می کنی؟
لیلا تند گفت: خوبم. زنگ زدم بگم فردا من می آم دنبالت. راستی باید سراغ اون پسره هم بری.
با تعجب پرسیدم: کدوم پسره؟
لیلا عصبی گفت: چقدر گیجی! همون پسره که برای حل تمرین آمد و تو کلاس رو بهم زدی قهر کرد، رفت. حالا باید بری نازشو بکشی بلکه قدم رنجه کنه، وگرنه تو بد هچلی می افتیم.
با بیزاری گفتم:به جهنم که نیامد، قحطی آمده؟
لیلا خشمگین گفت: چی می گی؟ سرحدیان رو نمی شناسی؟ اگه این پسره تمرین ها رو حل نکنه، سر امتحان بیچاره می شیم. همه رو رد می کنه! همه هم از چشم تو می بینن، به خونت تشنه می شن.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استوری | شهید جهاد مغنیه🌸
@romankademazhabi |💙
پــرسید مشهدے هستي؟؟!
گفٺم...
جسم و قلب و روح ناقابلم
مشهدکنار ایوون طلای
خوشگل عاقاعه..💜
جسمم هم
گاهے سفـر میره
.. بہ زادگاه مادریـــم..🌈
@romankademazhabi | 📚
محبوبم!
شما طعم چای چین اول دشت های لاهیجانید،
یک قندان قند که حبه حبه کامم را شیرین می کند..؛🙂
@romankademazhabi | 💟
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_هشتاد_هفتم چند وقتی ارتباطشان مجازی بود و بعدهم ثنای عاشق پیشه بود که حاضر شد هر
#رنج_مقدس
#قسمت_هشتاد_هشتم
عجله ای نیس؟ حرف اصلی تون چیه ؟
را از برخورد عمه شوکه شده است. هم می خواهد جواب بدهد و هم جواب خاصی ندارد. سیب زمینی ها را توی سینی می گذارم و می آیم کنارشان. مامان پادرمیانی می کند و با همان صدای گرفته اش می گوید:
- این سه تا ناراحتن از رفتن مبينا. لیلا هم خیلی محبت میکنه، میترسن که دیگه کسی نباشه لوسشون کنه.
تند تند سیب زمینی پوست میکنم. سرم را بالا نمی آورم. علی میگوید:
- ليلا! تو چیزی کم داری؟
چاقو به جای سیب زمینی پوست دستم را می برد. هین بلندی میکشم. سینی را از روی پایم برمی دارد. دستم را محکم فشار میدهم و می روم سمت آشپزخانه. مادر به علی می گوید:
- باید از خودت می پرسیدی. چرا داری براش تصمیم می گیری؟
صدای علی را نمی شنوم که چه می گوید. دوست ندارم دلیل این همه مخالفتش را بشنوم، اما دوست ندارم اذیت شود. دستم را تند می شویم و بر می گردم. دارد سیب زمینی ها را پوست می کند. دمغ شده است. برای اینکه فضا را عوض کنم می گویم:
"عمه! مشهد که بودیم دنبال قبرسعید چندانی گشتم، پیدایش نکردم. شما آدرس قبر رو دقیق بلدین؟
چهره اش کمی باز می شود.
- اِ، رفتی زیرزمین حرم؟
مامان می گوید:
همه ما رو هم کشوند با خودش. خیلی گشتیم بین قبرا. ولی پیدا نکردیم .
- عمه قصة سعید چندانی رواگه رمان کنن کولاک می شه .
- بسم الله . کی بهتر از خودت.
می نشینم سر سیب زمینی ها:
- نه بابا، نویسنده باید بلند بشه بره سیستان بلوچستان، بین قوم و خویش شهرشون چند هفته ای بچرخه، فضا دستش بیاد، سبک و سیاق زندگی اونارو ببینه، فضای قبل از شیعه شدنش رو، بعدهم کلی مصاحبه بگیره وعادت اهل سنت رو بفهمه، فضای بعد از شفا گرفتن و شیعه شدنشونو... یه مرد می خواد.
علی نگاهم می کند.
- اگه به وقت مرخصی توپ داشته باشم با هم می ریم. با هم می نویسیم.
خوشحال می شوم که فضا عوض شده، هرچند تا آخرشب که عمه برود یکی دوبار دیگرهم شمشیرش برای علی از غلاف بیرون می آید. امروز، روز ضربه فنی اش بود. به علی کار ندارم، اما ما آدم ها خیلی وقت ها، موافقت ها، مخالفت ها، خواستن ها و نخواستن هایمان، بایدها و نبایدهایمان از روی صلاح و مصلحت نیست. پای خودمان وسط است.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_هشتاد_نهم
وسط سالن وسایلم را پهن کرده ام و دارم الگو می کشم. حواسم هست که مادر دارد برای چند دهمین بار جواب خواستگار می دهد. می داند که چه سؤال هایی بکند و طرف را سبک و سنگین کند. هر کسی را نمی پذیرد. پارچه را کنار الگو پهن می کنم. رنگش را دوست دارم . لواشکی از توی پلاستیک بر می دارم و گوشه لپم قلمبه می کنم و آهسته آهسته می مکمش. قیچی را که بر می دارم، همزمان مادر گوشی را می گذارد. نمی پرسم که بود و چه گفت. خودش اگر بخواهد و طرف به نظرش آمده باشد، برایم می گوید. صدای برش خوردن کاغذ را دوست دارم. مامان بلند می شود و می آید کنار من می نشیند و شروع می کند به تازدن پارچه تا من الگو را رویش سوزن کنم. تکه اضافی کاغذ را می اندازم کنارم. الگو را می گیرد و روی پارچه می گذارد. حالا که دارد کمک می کند از فرصت استفاده میکنم و تندی کاغذی دیگر پهن می کنم و می روم سراغ کشیدن الگوی آستین.
- ليلاجان! طرف مهندس عمران بود. ارشد تهران.
من که نمی خواهم با مدرکش زندگی کنم. ارشد، دکترا، لیسانس. اه خسته شده ام از تعریف مدرک ها، سوزنی به پارچه و الگومی زند:
- میگفت دختر زیاده، اما پسرم میگه اهل زندگی می خوام.
لبخند می زنم:
- چه عجب...
مامان سوزن دیگری می زند :
- به حرفای برادرات کاری نداشته باش. آینده خودته که می خوای بسازیش.
فکر می کنم این آینده را با چوب بسازم، با بتون بسازم، با آجروآهن بسازم. من توی خانه های کاهگلی خیلی احساس نشاط می کنم . دسته دسته موج مثبت می دهد. مخصوصا اگر طاق ضربی باشد که هر وقت دراز می کشم همین طور آجرنماهایش را از کنار دنبال کنم تا به وسط سقف برسم. با هر رفت و آمد چشم، تمام خرت و پرت روزانه ذهنم تخلیه می شود. وای چه حس خوبی! لبخند می زنم .
- اِ اینقدر بحث ازدواج شیرینه.
لب و لوچه ام را جمع می کنم به اعتراض:
- اِ مامان جان!
- خودت می خندی، خودت هم اعتراض می کنی. دارم میگم یه خورده صحبت کنیم راجع به بحث شیرین مرد آینده شما.
سرم را پایین می اندازم که یعنی دارم الگو میکشم؛ اما نمی توانم جلوی زبانم را هم بگیرم:
- آدم باشه ، شعور داشته باشه . منظورم شعور برخورد با جنس زن.
مادر سوزن های اضافه را می زند به جاسوزنی توت فرنگی ام:
- الآن من دم در پلاکارد بزنم هرکی شعور داره ، آدمه، ما دختر داریم. پیام گیرتلفن هم همينو بگم کافيه؟
بی اختیار می خندم. طرح بدی هم نیست.
- جدی حرف بزن دختر.
- چی بگم خب. شما من رومی شناسید دیگه، اصلا برام دیپلم و دکتر فرق نداره . مهمه اینه که مسیر زندگیشو پیدا کرده باشه. شاید کشاورز موفقی باشه.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_نودم
کشاورز باادب و با اخلاق .
چشمان مادرم پراز سؤال است. بنده خدا را کجا قرار داده ام. مانده که جدى حرف می زنم یا شوخی می کنم.
- بعد هم فکر نکنه زن جنس دست دومه. باید به دور کلاس چرایی خلقت زن روبره. آداب برخورد با مادر جامعه رو بلد باشه. زن روالهه ببینه، اونوقت بیاد خواستگاری.
هنوز ساکت است. حالا دستانش هم کار نمی کند. فکر کنم دم در پلاکارد بزند که از داشتن دختر معذوریم. جلوی خنده ام را می گیرم و با پررویی ادامه می دهم:
- اخلاقش خیلی مهمه. مامانش با ادب تربیتش کرده باشد. ادب که میگم هم بنده با ادبی باشه، هم شوهر مؤدب و بعد هم بابای مؤدب ، آهان توی جامعه هم وقتی میخوام اسمش رو ببرم، کیف کنم که این آقا شوهر مه. منظور همون اخلاق اجتماعی دیگه؛ والا سرشغل که صحبت کردم..
الآن است که قیچی بردارد و نوک زبانم را بچیند. این آدم را از کجاگیر بیاورد. فکر کنم مجبور بشود با پدر سفینه بخرند و یک سر بروند کره مریخ والا که من می ترشم.
متن پلاکاردی که دم در می زند: ما کلا دختر نداریم!
صدای زنگ مادر را از بهت در می آورد و من را از منبر پایین می آورد . بلند می شوم و می روم سمت آیفون. علی را می بینم و میگویم:
- اِ، داداش گلم. شما مگه کلید نداری؟
تا علی بیاید بقيه حرفم را می زنم.
منودرک کنه. احساساتمو، حرفامو، غصه هامو، قصه هامو، کوه رفتنامو، کتاب خوندنامو، اینقدر بدم میاد مرد همش سرش توی تلویزیون و روزنامه و موبایل باشه. به جاش با من والیبال وپینگ پنگ بازی کنه. اسم فامیل، منچ، تیراندازی، دیگه بگم رابطه شم با داداشام باید بهتر از داداشای خودش باشه.
درکه باز می شود، سرم را بلند می کنم. ریحانه است که می آید و مادر و خواهر و آخرین نفرعلی. دستپاچه بلند می شویم. مادرش پاتند می کند سمت مامان و همدیگر را در آغوش می گیرند، سلام آرامی می کنم و می نشینم به جمع کردن پخش و پلاهایم. چه خوب شد آمدند و الا یک کتک مفصل از مادرمی خوردم.
ریحانه می آید و بغلم می کند. همدیگر را می بوسیم و می گوید:
- ولش کن، غریبه که نیستیم.
به علی نگاه می کنم. ابرویی بالا می دهد و می خندد. حسابش را بعدا درست درمان می رسیم. مادر ریحانه همان جا کنار بساط من می نشیند و دستی به پارچه میکشد. همه گرد می شوند دور من و کنجکاو که چه می کنم. با عجله کاغذهای قیچی خورد، پخش و پلایم را جمع می کنم. یک بار دلمان شلخته بازی خواست ببین چه افتضاحی شد. مادر توضیح مدلش را می دهد. مادر ريحانه با ذوق نگاهم می کند و می گوید:
- من همیشه فکر می کنم خیاط ها خیلی آدم های آرامی هستند. توی سکوت و تنهایی کار کردن و بریدن و دوختن و از یک پارچه ساده، یک لباس شکیل درآوردن، خیلی کار شیرینیه .
ریحانه می گوید:
- مامان ما چندبار زنگ زدیم، پشت خط بودیم. همراه هم که هیچ کدوم جواب ندادين؛ اما علی اصرار کرد که بیاییم، ببخشید سرزده شد.
- خوب کردین که اومدین، سرزده چیه مادر. ما هم تنها بودیم. قدیم بیشتر به هم سرمی زدن. الآن از بس تعارف و ملاحظه زیاد شده، آدما همه تنها شدن.
می روم سمت آشپزخانه تا چایی و میوه آماده کنم. على هم می آید. در یخچال را باز میکند تا میوه دربیاورد.
- میتونیم شام نگه شون داریم؟
- آره ، چی درست کنم؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
🍃💞
در زیباترین عاشقانه هاے جهان
همیشه پاے یک زن درمیان است
زن اگر نباشد پرنده ے شـعر
در شاخه های دفتر هیچ شاعرے
پَـر نمےزند...
@romankademazhabi | ☘
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_دوازدهم پدرم هم با خنده جواب داد: کی گفته دختر ب
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_سیزدهم
بی حوصله گفتم: خیلی خوب! حالا تا فردا خدا بزرگه. من می رم باهاش صحبت می کنم. اما خیلی هم نازشو نمی کشم. خواست بیاد نخواست، به درک !
وقتی گوشی تلفن را سر جایش گذاشتم، متوجه نگاههای خیر پرهام شدم، زل زده بود به من و رفته بود در عالم هپروت. پیانو زدن سهیل تمام شده بود و دوباره همه با هم حرف می زدند اما پرهام انگار آنجا حضور نداشت و حواسش جای دیگری بود. جلو رفتم و ناگهان گفتم: پخ! با ترس از جا پرید و گفت: زهر مار! ترسیدم. با خنده گفتم: کجایی؟… عصبی جواب داد: دختر لوس! با صدای بلند خندیدم و برای آوردن غذا و کمک به مادرم به آشپزخانه رفتم. پرهام پسر مغرور خوش تیپی بود. رویهم رفته پسر جذابی به شمار می رفت. بیشتر شبیه دایی ام بود. خانواد مادری ام اکثرا ظریف و روشن بودند.
وقتی وارد آشپزخانه شدم، خاله طناز و خاله مهوش همراه زری جون داشتند به مادر کمک می کردند، فقط مینا خانم نبود که جای تعجب نداشت. مینا زن سرد و عبوسی بود که در هیچ مهمانی از جایش تکان نمی خورد. فقط یک جا می نشست و می خورد، بعد هم هزار حرف، پشت سر میزبان و مهمان ردیف می کرد. آن شب هم یک جا نشسته بود و هرچه عمو محمد باهاش حرف می زد، جواب نمی داد. وقتی همه را برای شام سر میز دعوت کردند، پرهام کنار من نشست و گفت: مهتاب دانشگاه چطوره؟ سری تکان دادم و گفتم: خیلی خوبه… خوش می گذره. احساس کردم صورتش درهم رفت. بعد گفت: خیلی رو بچه های دانشگاه حساب نکن. همه بچه اند، نمیشه روشون حساب کرد. با خنده گفتم: حالا کی خواست روشون حساب کنه؟ فوری خودش را جمع و جور کرد و گفت: خوب، آره. همین طوری گفتم. بعد کمی در صندلی اش جابه جا شد و گفت: حالا چه برنامه ای برای آینده داری؟
نمی دانستم منظورش چیست و چرا این حرف ها را می زند. آن هم پرهام که هیچوقت با من حرف نمی زد. قبلا هر وقت می آمدند خانه ما به بهانه اینکه من بچه ام با سهیل دست به یکی می کردند و اصلا با من بازی نمی کردند، بعد هم که بزرگتر شده بودیم با سهیل می رفتند توی اتاق و تا وقتی که وقت رفتن می رسید، از اتاق بیرون نمی آمدند. با خنده گفتم: فعلا که تازه وارد دانشگاه شده ام و برای چهار سال آینده برنامه ام مشخصه. بعدش هم خدا بزرگه، احتمالا می رم سر کار.
پرهام با لکنت گفت: خوب، شاید هم ازدواج کردی… نه؟
نگاهش کردم، حسابی جا خورده بودم. پرهام هم سرش را پایین انداخته و پوست سفیدش، قرمز شده بود. گیج پرسیدم: - این حرف ها چه معنی می ده؟ تو مگه فضول منی؟ پرهام با خجالت و لکنت جواب داد: نه… خوب در واقع به من ربطی نداره، ولی خوب می خواستم بگم که… یعنی چطور بگم… نگاهش کردم. منتظر تمام شدن جمله اش بودم. از دستش حرصم گرفته بود، سرانجام با جان کندن فراوان گفت: - می خواستم بگم که اگر یک روزی تصمیم گرفتی ازدواج کنی… با نزدیک شدن زری خانم، پرهام جمله اش را نیمه تمام گذاشت. زری خانم کنار پرهام نشست و رو به من گفت: مهتاب جون با درس ها چطوری؟
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_چهاردهم
سری تکان دادم و گفتم: هنوز خیلی جدی نشده… زن دایی ام خندید وگفت: ماشاءالله، انگار از وقتی دانشگاه قبول شدی بزرگ شده ای… چطوری بگم، خانم و خوشگل شدی… با ناراحتی مصنوعی گفتم: یعنی قبلا زشت بودم؟ زن دایی ام دستم را نوازش کرد و گفت: نه عزیزم، ولی الان یه جوری خانم و خوشگل شدی.اون موقع انگار بچه بودی. بعد رو به پرهام کرد و گفت: نه پرهام؟ پرهام با خجالت سری تکان داد و حرفی نزد. مینا خانم که تازه نشسته و حرفهای زری جون را شنیده بود، با لحنی سرد گفت: خوب، دخترها وقتی ابروهاشون رو بردارن، بزرگتر از سنشون به نظر می رسن. خشکم زد. ابروهای من همیشه پیوسته بود و من اصلا دست بهشون نزده بودم، رنجیده گفتم: ولی این مورد شامل من نمی شه .
مینا خانم پشت چشمی نازک کرد و گفت: اِ ؟ من فکر کردم ابروهاتو برداشتی، آخه قیافه ات فرق کرده… پرهام که دل خوشی از زن عموی من نداشت با لحنی قاطع گفت: خوب مینا خانم فکر کردن، آدم هر فکری می تونه بکنه.
بلند شدم و به سمت میز غذا رفتم. احساس می کردم صورتم از ناراحتی گر گرفته است. چرا آنقدر مینا خانم از من بدش می آمد؟ بعد به خودم گفتم مینا خانم از همه به جز خودش، بدش می آید. بشقاب غذایم را پر کردم که دیدم سهیل از آن طرف میز، لپهایش را باد کرده، یعنی من خیلی شکمو هستم. زبانم را برایش در آوردم و گوشه ای نشستم تا غذایم را سر فرصت بخورم. بعد از شام، مادرم کیک آورد و سهیل با پیانو آهنگ “مبارک باد” را زد. همه با هم می خواندند و می خندیدند. بعد پدرم بسته ای کادو پیچ به مادرم داد. همه با هم دست می زدند و می گفتند: بازش کن! بازش کن! در میان هیاهوی جمعیت، مادرم کاغذ کادو را باز کرد. یک جعبه مستطیل شکل بود. سهیل با خنده گفت: هی! مجسمه است! پرهام هم دنبالش را گرفت: نه، لوناپارکه. هر کس چیزی می گفت. سرانجام مادرم در جعبه را باز کرد. گردن بند زیبایی پر از برلیان و نگین های یاقوت کبود، چشم همه را خیره کرد. همه دست زدند و پدرم گردن بند را دور گردن مادرم بست و با صدای بلند گفت: مهناز جان، می دونم که این قابل تو رو نداره، فقط به پاس زحمت های تو در این بیست و چهار سال است.
دوباره همه دست زدند. فقط مینا خانم همانطور ساکت و بی حرکت نشسته بود. بعد هم آهسته زیر لب گفت: خدا شانس بده. با نفرت نگاهش کردم. چرا انقدر این زن حسود بود؟ در افکار خودم بودم که سهیل با صدای بلند گفت: آهای جماعت! ساکت! من هم برای زوج عزیزمون یک هدیه دارم. بعد نشست پشت پیانو و رو به مادر و پدرم که کنار هم نشسته بودند، گفت: تقدیم به بهترین مادر و پدر دنیا! و بعد رمانتیک ترین آهنگی را که من تا آن زمان شنیده بودم، نواخت. همه ساکت و به انگشتان هنرمند سهیل که ماهرانه روی کلیدها بالا و پایین می رفت، خیره شده بودند. موسیقی آنقدر لطیف و زیبا بود که ناخودآگاه به طرفش جذب می شدی. به پدر و مادرم نگاه کردم، هر دو انگار گریه شان گرفته بود. خاله طنازم آهسته بلند شد و دسته ای اسکناس پشت سبز را طوری که تمرکز سهیل بهم نخورد، درون جیب پیراهنش جا داد و آهسته سرش را بوسید. عمو فرخم، با دستمال اشکهایش را پاک می کرد و آرام، دختر عمویم، با دوربین فیلمبرداری، لحظه ای سهیل را رها نمی کرد. بعد از نیم ساعت، نواختن سهیل تمام شد و همه کف زدند و به سوی سهیل هجوم بردند. سهیل با خنده گفت: - خودم ساخته بودم، فقط مختص امروز. پدر و مادرم هر دو سهیل را بوسه باران کردند. با خنده گفتم: - پسر! پسر! قند و عسل، دختر! دختر! کپه خاکستر! با این حرف پدرم جلو آمد و در آغوشم گرفت و گفت: - این چه حرفیه عزیزم؟ مادرم هم خندید و گفت: پسر! پسر! قند و عسل! دختر! دختر! طلا و زر! سهیل با بدجنسی گفت: نه مامان، دختر! دختر! مارمولک! آرام که بهش برخورده بود، گفت: پسر! پسر! تمساح و عقرب!
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1