eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام برادر؛ توی این خاک وخُل به چی دِلخوشی؟! که من جوان امروزی دَرک نمیکنم!😔 💔 | @romankademazhabi
مَثَل "دنیا" مثل "ممبر" همین کانالهاست ،نه آمدنش، و نه رفتنش، دست ما نیست! پس تلاش نکن... هرچه باشد همان میشود،فقط تکلیفت را به خوبی انجام بده... #ی.میم... 🌸 | @romankademazhabi
تو چه حُسنے.. كه مَنــــــــت.. عاشقِ مادر زادم... 💕‌ | @romankademazhabi
يَوْمَ يَكُونُ النَّاسُ كَالْفَرَاشِ الْمَبْثُوثِ روزي كه مردم مانند پروانه هاي پراكنده به هر سو ميدوند. القارعة/۴ - وقتی هیچ کجا برای ماندن امن نیست ! - جز آغوش تو ..! ❤️🍃 🌲 | @romankademazhabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_صد_چهل_چهارم نمی دانم چگونه از کنار شهدای گمنام بلند می شوم تا بروم پیش دایی
- دوباره عجله کردی ؟ یک کلمه رو چسبیدی و بقیه رو نشنیدی؟ یه جزء از یه کل؟ ولی آرام می گوید: - بخور! زدی لباس دایی رو از ریخت انداختی. الان حوریه هاش چندششون می شه. لباس حریر به این گرونی، لک شد. اگر رفتی بهشت، سطل سطل آب آناناس روت خالی کردند، شکایت نکنی ها! جرعه ای می خورم. بقیه می خندند، صدای خنده ی مصطفی را نمی شنوم. - شیرین؛ دختر خواهرمه!دختر بزرگشه! از کوچیکی هم بازی مصطفی بود؛ اما خب با این که خواهریم خیلی شبیه هم نیستیم. بچه هامونم شبیه هم بزرگ نکردیم. ولی ارتباطمون رو حفظ کردیم . شیرین و مصطفی اصلا مثل هم نیستند. اما شیرین نمی خواد این رو قبول کنه و فکر خودش رو عوض کنه. ما رسم نداریم که پسرامون دیر ازدواج کنند، مصطفی کلی با خودش جنگیده و منتظر شده تا شیرین ازدواج کنه. اتفاقا با یکی تو دانشگاه آشنا شدند، یه سالی دوست بودند، ازدواج هم کرد. ما که برای مصطفی جان آستین بالا زدیم، متوجه شدیم که توافقی طلاق گرفته و پنهان کرده. حالا افتاده به تقلا شیرین پیش ما هم اومد، اصرار داشت که عوض شده. مصطفی رو راضی کنیم. راستش من به بچه هام هیچ وقت زور نمی گم. حتی تو دین داری هم براشون راه درست و کج رو می گم، نصیحت هم می کنم، بعدش می گم مختاری. وقتی شیرین این حرفا رو زد همون جا زنگ زدم مصطفی، اومد رو در رو صحبت کردم. مصطفی به اون هم گفت که تصمیمش عوض نشده. مسیرشون جداست. حتی بهش گفت که برگرده سرزندگیش. ولی مثل اینکه نمی خواد درست زندگی کنه. یادته روز خواستگاری گفتم مصطفی خودساخته است؟ جنگ و گریز کرده تا به این جا رسیده، هیچ وقت هم غلط اضافه نکرده مادر. شیرین دیشب و امروز هرچی گفته ی خیالات خام خودشه. دوباره صورتم را جلو می آورد و می بوسد. - ولی لیلاجون! من نمی ذارم غلط شو ادامه بده. خودم جلوش رومی گیرم. اول گفتم بیام پیش شما. الان هم می رم خونه ی خواهرم. حتی اگر شده رابطه مو باهاشون کنم، نمی ذارم شما رابطه تون به هم بخوره. دستم را می گیرد. چه قدر گرم است. تازه می فهمم چه قدر یخ کرده ام. لرز می کنم. - چه قدر سردی؟ کسی پالتویش را می اندازد روی دوشم و به زور بلندم می کند. چند قدمی دور می شویم در پناه عکس ها که قرار می گیریم می گوید: - ليلا! می دونی اگر ریحانه این قدر خاک وخلی باشه چه کارش میکنم؟ جوابش را نمی دهم. به زحمت راه می روم. می کشدم جایی که آفتاب افتاده و هردو می نشینیم. - حرفای مصطفی رو بشنو. داغونش کردی با قضاوت زود هنگامت. بعد هم قبول کن با اون دختره روبه رو بشی. به خاطر آرامش یک عمر خیال خودت. به خاطر این که حرفا رو مستقیم بشنوی و تمام زندگیت، لحظه لحظه گزارش و تلفن و حرف دیگرون نشه. - یعنی راست میگن؟ - اوف ! چه عجب یه کلمه حرف زدی از صبح تا حالا ! باهاش که صحبت می کنی نگاهت فقط به دماغش باشه! با تعجب نگاهش می کنم. - دماغش؟ با دستش دماغش را می گیرد و می کشد. - اگه دراز شد دروغ گفته، اگه نه که میشه اعتماد کرد. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
- علی! - باور کن. من این همه مدت که باهاش رفت وامد کردم به توصيه ی مسعود، مدام راستی آزمایی دماغی کردم که قبول کردم دومادمون بشه. هردو می زنیم زیر خنده. دماغم را فشار می دهد و می گوید: - برم به بابا زنگ بزنم. خیلی نگرانه. یکی یه دونه. و می رود. سرم پایین است. کفش های قهوه ای بندی که مقابل چشمانم قرار می گیرد، چشمانم را می بندم. بوی عطرش را می شنوم. می دانم که حالا مقابلم نشسته است. چشمم را که باز می کنم لیوان را می بینم و دستش... صدایش گرفته ، صورتش انگار تیره تر شده، به زحمت آرام صحبت می کند: - خواهش می کنم بقیه ی این آب میوه رو بخور. رنگت خیلی پریده. لیوان را می گیرم. کمی می خورم. معده ام را آرام می کند. - می دونستم که زندگی سختی داره . برام زیاد پیش اومده؛ اما فکر نمی کردم همون روزهای اول زندگی مشترک سراغم بیاد. به دور و برم که نگاه می کردم می دیدم خیلی ها که ازدواج می کنند، سر خرید و حرف و حدیث و توقع و مهر و تالار و این جور چیزها اوقاتشون تلخ می شه و رنج می برند. خیلی از خدا ممنون بودم که من خارج از همه ی این ها توی یه گود دیگر دارم میل بلند می کنم، با ضرب کس دیگر می چرخم . مرشدم را درست انتخاب کردم. مکث می کند و دستم را بالا می آورد تا بقیه ی آب میوه را بخورم. - مطمئن بودم و هستم که تو هم توی گود با خودم هستی و جدا نیستیم؛ اما حواسم نبود که ممکنه از بیرون هم ضربه بخوریم. ليلا! این رو من نمی تونم کاری بکنم. تو هم نمی تونی کاری بکنی. دارد فرار می کند. دارد خودش را آزاد می کند. این چه استدلالی است. - ليلا! من نمی تونم جلوی نقشه های آدم های دیگه رو بگیرم. نمی تونم جلوی شیطون رو بگیرم. من و تو قله ی قاف هم بریم، از آدم های شیطون صفت دوری هم بکنیم، باز هم وسوسه ی شیطون هست. هوا و هوس من و توهم هست. - پس راحت بگید هیچ شیرینی کاملی نیست. همیشه رنج هست. سختی هست. دعوا هست. نفس عمیقی می کشد. لیلای من! عزیز من! این خاصیت دنیاست. به خدا حرف و استدلال من نیست خانمم. حس می کنم خون بدنم که منجمد شده بود راه می افتد و راه می گیرد توی تمام رگ هایم. - نمی تونم دنیا رو عوض کنم یا نمی شه مردمش رو کاری کرد. اگه همش نگاهت این باشه که دنیا شیرینه، همه ی لحظه هاش باید لذت بخش باشه، وقتی یه شیطنت از هر کسی بیاد وسط، تلخیش فریادت رو بلند می کنه؛ اما اگر حواست باشه که دنیا تلخی هم داره ، سختی داره ، اون وقت دنبال شیرینیش که می ری، موانع رو درست می بینی و می تونی ازش عبور کنی. لجم می گیرد. اعصابم به هم می ریزد. چقدر تلخ حقیقت ها را توی صورت من می زند : - حتما الآن من باید از بدی شیرین عبور کنم. از اون ناراحت هم نشم. از خاصیت دنیا بدم بیاد. دستانم را می گیرد. نگاهش نمی کنم. نفس بریده بریده ای می کشد. می گوید: - ليلا! می دونم که منظورم رو متوجه شدی. فقط، همیشه همین جور بمون. - ولی من دلم نمی خواد این طور جلو بره... - صبح تا حالا هرچی این بیست و شش ساله رو مرور می کنم، سخت تر از لحظه دیدنت توی خونه تون نداشتم. منم دلم نمی خواد. الآن درسته من و تو اینطور مقابل هم نشسته باشیم؟ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
من طاقت دیدن چشم های گریان تو رو ندارم. نمی دونی از دانشگاه چه جوری اومدم. تا حالا اگه دووم آوردم فقط به خاطر اینه که بتونم آرومت کنم. هرکاری که فکر می کنی، هر راه حلی که پیشنهاد بدی، هر مسیری که بگی، فقط ... فقط ... بلند می شود. چند قدم دور می شود. نگاهش می کنم. سرگردان شده است. مثل سرگردانی من، برمی گردد سمتم. دستش را دراز می کند. - بلند شو لیلا ! خواهش می کنم. یخ کردی می ترسم سرما بخوری. بلند شو خانمم. بد حرفی زدم انگار، این قدر که کم بیاورد. بلند می شوم. پالتوی علی روی دوشم سنگینی می کند. برش می دارم. از دستم می گیرد و راه می افتد: - هیچ وقت از من دوری نکن ليلا! هروقت هم هر مشکلی پیش آمد، اول سنگینی بارش را به خودم بده. منتظر بودم که گله ای از طعنه ام کند. یا حداقل به حرفم جواب تندی بدهد؛ اما بی خیال همه ی این هاست. خیره ی عکس شهیدی شده ام که ابروهای پیوسته دارد، چشمان درشت قهوه ای رنگ. خوشگل است به جای برادری. - ليلا... بی اختیار نگاهش می کنم و تا می آیم نگاهم را از چشمانش بدزدم زیر چانه ام را می گیرد: - محرومم نکن... چشمانم را می بندم، طاقت ندارم. می فهمد. دستش می افتد. - می تونم بپرسم چرا به این شدت به هم ریختی؟ بقیه ی حرفش را که نمی زند توی فکرم ادامه می دهم : - آن هم از یک تلفن؟ آن هم بدون تحقيق ؟ آن هم وقتی که من بودم تو نخواستی که از من بپرسی؟ - آدم ها به خاطر چند چیزغصه می خورن: یا به خاطر تمام ناخوشی هایی که نداشتند؛ با این که الان براشون یه خاطره شده، یا به خاطر نگرانی که برای خوشی آینده شون دارند. گاهی رنج و غصه ای که بار دوش آدم می شه از دل خود آدمه. از حسادتیه که به خاطر مقایسه داشته های دیگران با نداشته های خودش می کنه. خوشی های زیاد کسایی که می بینه با خوشی های کم و ناخوشی های زیاد خودش. دوباره ساکت می شود. - ليلاا هنوزم نگام نمی کنی؟ بهم بگواز چی نگران شدی؟ هنوز زود است که ذهنیتم را پاک کنم. هنوزی که شیرین را ندیده ام. حرفایش را نشنیده ام. هنوزی که مصطفی نتوانسته است قانعم کند. هنوزی که ... - می دونی لیلا، آدما دوست دارن بهترین باشن، انسان باشن؛ اما همیشه سر راه خوب شدن پراز مانعه... - چه مانعی؟ - موانع بعضی وقت ها چیزهاییه که بدند اما آدم دوستشون داره و عادت کرده به انجامش، اما به روح و روانت آسیب می زنند، از خدا جدات می کنند، خرابت می کنند. گاهی هم خوبی هایی هستند که تو از اونها بدت میاد و حاضرنیستی بری سراغشون. چون عادت به بدی داری. بعضی وقتها هم مانع می شه همین بلایی که یکی دیگه سرتومی آره. امروز شیرین، فردا شاید هم کلاسیت، شاید برادرت، شاید فرزندت، شاید همسرت. دلم می خواهد موهای صافش را که از وسط فرق باز می کند از ته بزنم تا این قدر بی رحمانه تلخی دنیا را برایم تفسیر نکند، ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_شصت_ششم سری تکان داد: تو از کی تا حالا نماز خون
📚 📝 نویسنده ♥️ حسین کمی فکر کرد وگفت: بیا بریم خونۀ من، خیلی خوبه که تو محل زندگی منو ببینی، دلم می خواد همه چیز رو بدونی. وقتی تردید را در نگاهم دید، گفت: البته میل خودته، ولی مطمئن باش که... یعنی... خنده ام گرفت. در مقایسه با بقیۀ پسرها، خیلی محجوب بود و ساده ترین حرفها را نمی توانست به راحتی بر زبان آورد. برای اینکه راحتش کنم، گفتم: من به تو اعتماد دارم... اگه یک کم دودل هستم به خاطر در و همسایه هاست. نمی خوام... حسین خندید: نمی خوای برام حرف در بیارن؟ می ترسی بعدا ً شوهر پیدا نکنم؟ خنده ام گرفت. دوباره گفتم: لوس نشو... آدرس بده. یادم رفته کجا بود. دوباره غمگین شد: نه یادت نرفته، تو اصلا ً این طرفها رو بلد نیستی، خیلی طول می کشه تا یاد بگیری. آزرده نگاهش کردم: ببین! هیچکس در این وضع مقصر نیست. نه من می توانستم پدر و مادرم را انتخاب کنم و نه تو، پس برای چی هی به من طعنه می زنی؟ حسین با مهربانی گفت: خدا از من نگذره اگر قصد طعنه زدن داشته باشم. من فقط نگرانم. نگران اینکه تو نتونی با این شرایط کنار بیای... اینکه نکنه من باعث خراب شدن زندگی ات بشم.. بی حوصله گفتم: حسین، من بچه نیستم. تو هم منو گول نزدی، من با چشم باز وارد این جریان شدم. عواقبش هم به خودم مربوطه، آنقدر برای من نگران نباش. وقتی سر کوچه شان رسیدیم، حسین به کوچه اشاره کرد: - ببین مهتاب، این کوچه خیلی تنگ و باریکه، همین سر کوچه پارک کن. بی چون و چرا جایی ایستادم و دزدگیر ماشین را زدم. کوچه باریک و تاریکی جلویم گسترده بود. خانه ها بر عکس آن بالاها، اکثرا ً یک طبقه و خیلی خیلی کهنه بودند. جوی باریکی درست از وسط کوچه می گذشت، در میان جوی آب، به جای آب، پس آّب رختشویی سبز رنگی که جا به جا رویش حبابهای مات و بد رنگ جمع شده بود، جریان داشت. وسط جوی آب، توپ پلاستیکی پاره ای، دلتنگ با حرکت آب، جا به جا می شد. با آنکه هوا آفتابی بود، اما کوچه تاریک بود. انگار آسمان این کوچه با بقیۀ شهر فرق می کرد. رنگ درها جا به جا ریخته و پوسته پوسته شده بود. روی دیوارها با اسپری مشکی اسامی مختلفی نوشته شده بود مثل: « ابی سیاه، اشکان بی کله، سرور همه جواد خالی بند. » بعضی جاها هم آنقدر خط خطی شده بود که قابل خواندن نبود. نمای خانه ها دوده گرفته و کثیف بود و مثل حلقه های تنه درخت، می شد از روی ردِ ناودان، مشخص کرد چند بار باران و برف آمده است. سرانجام در اواسط کوچه، حسین جلوی در کوچک و فیروزه ای رنگی ایستاد. رنگ در خیلی تو ذوقم خورد. بعد وقتی در باز شد، بیشتر و بیشتر جا خوردم. پیش رویم یک حیاط کوچک و سیاه از دوده پدیدار شد. گوشه ای از حیاط، دستشویی قرار داشت و درست مقابلش حمام بود. وسط حیاط یک حوض کوچک و آبی رنگ به شکل شش ضلعی قرار داشت. حوض، خالی از آب و پر از برگ های خشک توت بود. چون درست زیر درخت توت قرار داشت. در حیاط علاوه بر یک درخت توت بزرگ، یک درخت خرمالو و دو درختچۀ مروارید و دو بوته خرزهره هم وجود داشت، ولی همه شان فراموش شده، رو به خشکی می رفتند. سطح حیاط پر از خار و خاشاک و برگ خشک شده بود. گوشه ای نزدیک پله های ورودی، یک کومۀ بزرگ از خرت و پرت های بی مصرف و شکسته و زنگ زده قرار داشت. بعد ساختمان کهنه جلوی رویت قرار می گرفت. از دو پلۀ کوتاه و شکسته که بالا می رفتی، دری قدیمی با شیشه های شش ضلعی انتظارت را می کشید. پشت سر حسین وارد شدم. راهرویی دراز و باریک که سه در، در آن قرار داشت، جلوی رویم بود. یکی از درها مربوط به دخمه ای بود که به عنوان آشپزخانه استفاده می شد. سقف کوتاهی داشت و پر از دیگ و قابلمه و بشقاب و دیگر وسایل آشپزی بود که بی توجه، همه جا پراکنده بود. یکی از درها به دو اتاق تو در تو باز می شد که به عنوان مهمانخانه استفاده می شد. آن در دیگر هم مربوط به یک اتاق کوچک و ساده بود، برای خواب. حسین در مهمانخانه را باز کرد، اول خودش وارد شد و چراغ ها را روشن کرد. هوا خفه و دم کرده بود. اتاق کوچک با در از اتاق بزرگتر جدا می شد. اتاق عقبی که پنجره هایی رو به حیاط داشت، بزرگتر و نورگیر بود. چند پشتی قرمز و یک فرش لاکی نقش ترنج و یک بخاری گازی، وسایل اندکش را تشکیل می داد. اتاق کوچکتر انگار محل زندگی اصلی حسین بود. در گوشه ای تلویزیون قدیمی پارس روی یک میز کوچک، قرار داشت. در گوشه ای از اتاق هم، رختخواب تا سقف تلنبار شده بود. کنار رختخوابها کمد کوچکی قرار داشت که از لای در بازش، می شد کتابها و وسایل حسین را دید. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ کنار تلویزیون، یک سماور برقی رنگ و رو رفته درون سینی، به برق بود. فرش اتاق تقریبا ًنخ نما و پوسیده شده بود. تلفن مشکی و قدیمی، بدون تشریفات روی زمین بود. وقتی نشستم، حسین بالش بزرگی برایم آورد تا به آن تکیه کنم. بعد از اتاق بیرون رفت تا چیزی برای خوردن بیاورد. بی اختیار به دیوارهای دود زده خیره شدم. یک ساعت بدریخت و قدیمی که روی چهار و نیم به خواب رفته بود. یک پوستر بزرگ از حضرت علی (ع) و یک قاب « و ان یکاد »، روی دیوار دیگر هم عکسی از زن و مردی با بچه هایشان بود که حدس زدم باید والدین حسین باشند. بلند شدم و مقابل عکس ایستادم. عکس زمانی رنگی بود، ولی در گذر زمان رنگ پریده و زرد شده بود. صورت زن جوان، بشاش و خوشحال بود. نگاهش همان نگاه معصوم حسین بود. ابروهای نازک و دماغ عقابی داشت با یک لبخند محو، شوهرش مردی قد بلند با نگاهی نافذ بود. موهای سرش مشکی و سبیلهای پرپشتی داشت. کنارش پسر جوانی ایستاده بود تقریبا ً سیزده، چهارده ساله، در نگاه اول هر کسی می فهمید که حسین است. ریش نداشت و موی تنُکی پشت لبش بود. جلوی آنها دو دختر با پیراهن های یک شکل و جوراب شلواری های سفید، ایستاده بودند. صورتهایشان مثل مادرشان بود. دختر بزرگتر روسری سفید داشت و کوچکتره موهایش را با روبان کنار دو گوشش، بسته بود. اختلاف سنی شان با هم زیاد نبود. به محض نشستن دوباره ام، حسین با لیوانی شربت که پر از یخ بود وارد شد. معلوم بود که شربت آماده نداشته و خودش شکر و آبلیمو را مخلوط کرده، لیوان را برداشتم و گفتم: - بیا بشین، مهمونی که نیامدم. حسین نشست مقابلم و به رختخوابها تکیه کرد. گفت: - خوب! دیدی من کجا زندگی می کنم؟ هیچ چیز رویایی و قشنگی انتظارت رو نمی کشه. با جسارت گفتم: به جز تو! آَشکارا یکه خورد. گونه هایش سرخ شد و سر به زیرانداخت. برای اینکه حال و هوایش عوض شود گفتم: اینجا هیچ عیبی نداره به جز اینکه خیلی کثیفه، چرا تمیزش نمی کنی؟ حیاط پر از برگ شده... حسین سرش را تکان داد: دلیل اولش این است که دست و دلم اصلا ً به کار نمی ره، دومین دلیلش مربوط به وضع بد ریه ام است. با کوچکترین تحریکی به حال مرگ می افتم و انقدر بهم سخت می گذره که ترجیح می دم تو کثافت زندگی کنم ولی گرد و خاک هوا نکنم! از ته دل گفتم: خوب من تمیز می کنم. اینجوری خیلی بده، اصلا ً واسه سلامتی ات هم ضرر داره. حسین چیزی نگفت. سکوت اتاق را فقط گردش قاشق در لیوان شربت، به هم می زد. احساس می کردم دانه های عرق از تیرۀ پشتم سرازیر شده است. دلم شور می زد. به حسین که به مقابلش خیره شده بود، نگاه کردم. نگاهش غمگین بود. نیم رخ جذابش، ناراحتی اش را نشان می داد. با ملایمت گفتم: حسین، تو باید حرف بزنی، آنقدر همه چیز رو تو خودت نریز. حرف بزن. سرش را برگرداند و نگاهم کرد، با صدایی که به زحمت شنیده می شد، گفت: - کی فکرش رو می کرد؟... مهتاب انقدر حرف دارم که اگه یک هفته اینجا بشینی تموم نمی شه. ولی چون خیلی بهت علاقه دارم فقط قسمتهای قابل تحملش رو برات می گم. تو هم اصرار نکن همه چیز رو بدونی، خوب؟ سری تکان دادم و گفتم: ولی من دلم می خواد در مورد تو همه چیز رو بدونم. پایان فصل 17 فصل هجدهم در خانواده اي معتقد به دنيا آمدم . پدرم كارمند بانك و مرد زحمتكشي بود دائم در تلاش بود كه مبادا خانواده اش در رنج و عذاب زندگي كنند. دغدغه هميشگي اش اين بود كه مبادا پول حرام وارد زندگي اش شود. در هر كاري اين مورد را در نظر داشت و تا مطمئن نمي شد كاري انجام نمي داد . مادرم هم زن مظلوم و ساده اي بود كه منتهاي آرزوش رضايت شوهر و بچه هايش بود. هميشه ما را مقدم بر خودش مي دانست در همه چيز اول بچه هايش را در نظر مي گرفت بعد خودش را هيچوقت يادم نمي آيد كه روي حرف پدرم حتي در صورت عدم توافق حرفي زده باشد. پدرم را آقا يا رحيم آقا صدا مي كرد. كلمه آقا هيچوقت جا نمي افتاد. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ البته پدرم هم هميشه احترامش را داشت و حاج خانوم يا سوري خانم صدايش مي زد. البته اسم مادرم سرور بود كه پدرم مخففش كرده بود. وقتي كمي بزرگ شدم و به اصطلاح دست راست و چپم را شناختم متوجه سختي شرايط زندگي مان شدم و از همان بچگي سعي مي كردم كمك حال پدر و مادرم باشم حالا يا كار مي كردم يا سعي مي كردم خواسته هاي نا بجا نداشته باشم. مي فهميدم پدرم چه قدر زحمت مي كشد تا خرج سر برج ما را سر و سامان دهد و مادرم چقدر قناعت مي كند تا بچه هايش حداقل در خوراك كم و كسر نداشته باشند ولي باز هم كاملا موفق نبودند. من بچه بزرگ خانه بودم خواهرم مرضيه با من چهار سال تفاوت سني داشت و زهرا تقريبا يكسال و نيم از مرضيه كوچكتر بود. هر دو دخترهاي ساكت و خجولي بودند كه به بازي هاي كودكانه خودشان قانع بودند. از وقتي يادم مي آد تو همين خونه زندگي مي كرديم. اين خونه ارث پدرم بود كه از پدرش به او رسيده بود. البته سر همين آلونك هم كالي بگو و مگو و اختلاف پيش آمده بود. پدرم يك برادر و دو خواهر داشت كه برادرش در همان سنين جواني در يك تصادف ماشين فوت كرده بود و يكي از خواهرانش هم اوايل انقلاب ازدواج كرده بود و با شوهر و فرزندانش مقيم خارج شده بودند. مي ماند فقط يك خواهر به نام راحله كه شوهر فوق العاده بد اخلاق و متوقعي داشت . در همان سالهايي كه اين خانه به پدرم رسيد سريع شروع به اذيت و آزار عمه ام مي كند كه الا و بلا بايد سهم تو رو بدم بعد توش زندگي كنن. خلاصه آنقدر رفت و نيش و كنايه زد و عمه ام را اذيت كرد تا پدرم با هزار بدبختي پولي جور كرد و سهم عمه رو ازش خريد و قال قضيه رو كند. البته چند سال بعد دوباره سر و صداي آقاي شمس در آمد كه سر ما كلاه گذاشته اند و سهم عمه خيلي بيشتر اينها قيمت داشته است. هر جا مينشست پشت سر بابام حرف مي زد و هزار دروغ به هم مي بافت اين شد كه كم كم رفت و آمد مان با هم قطع شد و عمه ام هم به خاطر بچه هايش زندگي اش را به رفت و آمد با تنها برادرش ترجيح داد. رفت و آمد ما هم خيلي محدود بود. اخلاق پدرم طوري بود كه زياد اهل معاشرت نبود. مادرم يك خواهر و دو برادر داشت كه همه از خودش بزرگتر بودند و گاهي با خاله ها و دايي ها رفت و آمد مي كرديم. اصولا همه چيز در خانه ما بايد طق قوانين پدرم پيش مي فت. با اينكه زياد وقت نداشت اما تمام تكاليف مدرسه مرا با دقت نگاه مي كرد. ديكته ام را خودش مي گفت در جواب مادرم كه مي خواست كمتر مته به خشخاش بگذارد مي گفت اين بچه سرمايه نداره پارتي هم نداره مي مونه يك تحصيلات ! اگه اين رو هم نداشته باشه كلاهش پس معركه است. با اين طرز تفكر پدر من هميشه در بهترين مدارس شهر درس خواندم . بعدها برای كلاسهاي تقويتي و خارج از مدرسه پدرم با كمال ميل خرج ميكرد. اما با هزار بدبختي و مكافات. من از همان سالهاي اوليه دبستان ياد گرفتم كه روي پاي خودم بايستم. تابستانها هميشه كار مي كردم و براي سال تحصيلي پول جمع مي كردم خيلي هم از اين كار خوشحال بودم چون كمك كوچكي مثل اين هم براي پدرم غنيمت بود. هر سال براي تنوع يك كار مي كردم . يكسال رفتم بازار جوجه يك روزه خريدم و بعد آوردم تو همين كوچه توي يك كارتن بزرگ ريختم و به بچه ها فروختم. يكسال هم نوشابه و بستني فروختم. يك يخدان چوب پنبه اي خريده بودم و تمام نوشابه ها و بستني ها رو توش گذاشته بودم روش رو هم يخ پر كرده بودم. عصرها توي اون زمين بالايي كه الان پارك شده بچه ها فوتبال بازي مي كردند بعد از بازي همه مشتري پر و پا قرص من بودند. خلاصه هر سال تابستون كاري مي كردم و پولهايم را پس انداز مي كردم . احساس افتخاري كه موقع خريد لوازم التحرير براي سال تحصيلي جديد بهم دست مي داد با دنيا برابري مي كرد. وقتي كمي بزرگتر شدم ديگر دست فروشي نمي كردم و در يك مغازه كتاب فروشي كه آشناي پدرم بود كار مي كردم. اين كار برايم مثل اقامت در بهشت بود چون علاقه زيادي به خواندن كتاب داشتم و به دليل مشكلات مادي قدرت خريد هيچ كتابي به جز درسي نداشتم. تابستان ها در آن مغازه فقط در حال خواندن بودم حتي جواب مشتري را هم در حال خواندن مي دادم. از اولين سالهاي دبستان با دو نفر از بهترين آدمهايي كه مي تواني تصور كني دوست شدم. رضا و علي اين دوستي اينقدر صميمانه و ريشه دار شد كه هرسال تلاش زيادي مي كرديم كه در يك كلاس و روي يك نيمكت باشيم. مثل كنه بهم مي چسبيديم و من تازه فهميدم داشتن برادر چه نعمتي است. مادر و پدرم هم رضا و علي را دوست داشتند پدرم عادت داشت از سر كار كه به خانه مي آمد مي نشست و مرا هم روبرويش مي نشاند و از سير تا پياز مدرسه را از من مي پرسيد. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay