eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
✍حضرت فاطمه‌ زهرا (س) ✅ هرکه عـبادت خالصانه خود را به درگاه خدا فـرا برد خداوند عزّ و جلّ بهترين کارى را که به صلاح اوست بــرايش فرو فرستد 📚ميزان الحکمه ج۴ص۴۹ 🍀🍀@romankademazhabi🍀🍀
🔨 سختی، 👆انسان ها را سرسخت 💪 میکند. ✅میخ هایی در دیوار محکمتر میمانندکه ضربات سختتری را تحمل کرده است.😊 🌱☺️ 🌱🌱 @romankademazhabi 🌱🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال رمانکده مذهبی تقدیم میکند: 🌸🌹🌺 به برکت #ماه_رجب و با توسل به #امام_زمان (عج) از امروز هر روز ساعت 14 سلسله مباحث روان شناسی ، تربیتی و مذهبی : از خانه تا خدا ✨🦋💝 چطور می توانیم از خانه به خدا برسیم ✅ همسرداری صحیح ✅ تربیت فرزند صحیح و دینی ✅ 🖋 این مباحث زیر نظر مشاور مذهبی در کانال ارائه میشود🇮🇷 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📎حسیـن_جان....❤️ سلامِ صبح من ازدل بہ بارگاه شما خوشم همیشہ بہ یڪ جرعۂ نگاه شما بہ غربتم نظرے ڪن ڪه دورم ازحرمٺ تو و عطا و عنایٺ،من و پناه شما أَلسلامُ عَلی مَن طَهَّره الجلیل سلام بر آن کسی که رب جلیل او را مطهر گردانید... «اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ❤️😍🙌» 😃 💐💐@romankademazhabi💐💐
yeknet.ir_-_tak_-_fatemie_2_-_98.11.01_-_pouyanfar.mp3
7.08M
✅ 📣گوش کنید👌جان افزاست این اصوات واشعار😍❤️ ✅ ذکر علی الدوام حضرت دلبر،العشق علیه السلام❤️😍 ❤️ ❤️@romankademazhabi ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_پانزدهم امیر تازه صفحه را روشن کرده بود که در اتاق با شدت باز شد. هم زم
📚 ❤️ سینا پرسید: – بیشتر توی اینستاگرام فعالند انگار؟ آرش توضیحات تکمیلی داد: – ظاهراً اینه که اینستاگرام یه نرم ­افزار معمولیه. حتی اوایلش مشهور بود به آلبوم عکس. غیر از این زیاد مطرح نبود. سینا گفت: – خوب مخی داشت این مدیر اسراییلی ِفیس­بوک، تا دید فیس­بوک تو ایران فیلتر شد و محبوبیتش کم شد، اینستاگرام رو خرید! فضای تخصصی عکس. چیزیم پول ندادا، یه میلیون دلار! سر سه سال، ارزش اینستاگرام ۴۹ برابر شد! تو روحش! آرش ادامه داد: – که الان با سیاست گذاری­ های کلان و پشت پرده این غول آمریکایی، ماهیت شبکه اینستاگرام از شبکه اشتراک عکس چی شد؟ سینا سری به تاسف تکون داد و زمزمه ­وار گفت: – شبکه بزرگ کاریابی زنان! آرش رو به سینا کرد و نفس عمیقی کشید: -مخصوصا که فیس­بوک فیلتر هم شده بود، اینستا شد یه محیط دیگه، یعنی این نرم ­افزار تبدیل شد به یک فیس­بوک دوم! شهاب خیره به صفحه ­ی مانیتور آرام آرام لب زد: – البته الان بعضیا تو صفحاتشون با انتشار تصاویر و متن­های سیاسی و اجتماعی از این نرم ­افزار به عنوان یه رسانه استفاده می­کنن. اوایل به دلیل این­که مثل توییتر و فیس­بوک قابلیت موج آفرینی­ های سیاسی رو نداشته، هیچ وقت حتی سایه ­ی فیلترینگ روش نیفتاده… امیر گفت: – البته موضوع فیلترینگ هوشمند صفحات مبتذل مطرح بوده و گاهی اجرایی شده… فیلترینگ بر اساس ارزیابی تصاویر و متن­هاشون! 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 ❤️ من۳ – کم­ کم وقتی عکس و فیلم می­ ذاشتم فقط منتظر بودم اون نظر بده. اگه اولین نفر نبود حتما دومین نفر بود. خیلیا نظر می ­ذاشتند، بعضی عکسام هزارتا پیام دریافت می­ کرد. خب بعضی­ هاش فقط فحش بود و درخواستای بد. اما من یاد گرفته بودم از پس خودم بربیام. لذت می­بردم که جواب این­جور آدما رو بدم. شاید هم برام یه جور سرگرمی بود. یعنی حداقل اوائل این­طور بود که برای رفع تنهایی و باکلاس بودن همش کنار گوشی و لب­ تابم بودم… بعد دیگه عادت کرده بودم، عین یه معتاد تا لحظه ­ای که خوابم ببره یا اولی که از خواب بیدار می­شدم مشغول اینا بودم. تا اون پیام نداده بود من سرم گرم بود اما اون نوع حرف زدن و عکس ­العملش با همه فرق داشت. هم کلماتش پربود از شخصیت و محبت، هم مثل یک جنتلمن برام می­نوشت. من رو هم توی پیجش به عنوان لیدی افسانه­ ای معرفی کرد… با گفتن این جمله چشمانش برق زد. برقی که زود خاموش شد. یاد استوری لیدی افسانه ­ای که ­افتاد، همان حال در وجودش زنده شد. تا دیده بود از شدت ذوقش یک موسیقی گذاشته بود و ساعت­ ها رقصیده بود! افسانه بودن؛ یک خط کشیده بود روی تمام شکست ­هایی که مثل نیش بر جانش می­ نشست. – بعد از اون استوری رابطم باهاش یه جور دیگه شد؛ اون­قدری که برام از هر دوستی عزیزتر شد… پیش­نهادهای هنری که بهم می­داد فالورام رو بالاتر می­ برد و حالمو برای چند ساعتی خوب می­ کرد. من اون روزا واقعا نیاز داشتم که یکی حال خرابم رو خوب کنه. چون شوهرم رفته بود سراغ یه دختر دیگه. تو پیجش می­ دیدم عکساشون رو. خیلی به هم ریخته بودم. هنوز دوسش داشتم. من به اولین عشق و این حرفا اعتقاد ندارم. کلا به هیچ­ چیز اعتقاد ندارم. من می­گم که آدم باید جایی باشه، کاری بکنه که دوس داره. هر چیزی که دوست داری رو باید بتونی بری سراغش و کسی و چیزی هم مانعت نباشه. عوضی به من همین رو می­گفت؛ «می­گفت که من هم دوست دارم که راحت باشم.» اما باید این رو می ­فهمید که روحیه ­ی من تحمل این برخوردش رو نداره. حرف زور توی کت من نمی­رفت! 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 ❤️ ما۴ شب ساعت یازده سینا خبر داد که هم موسسه خالی شده است و هم هم زمان سه تا مرد و یک زن از خانه ی کناری خارج شده اند. شهاب قید خانه رفتن را زد و خودش را رساند. هلی کَم را زمان بیشتری توانستند در فضای حیاط موسسه پرواز بدهند. سینا با توجه به تصویری که می دید گفت: – شهاب برو سمت راست، انگار یه کم پرده کنار رفته، شاید تصویر کامپیوترا مشخص بشه! شهاب زیر لب غرید: – نزدیک تر خطرناکه سینا! – نه! کسی توی اتاق نیست انگار. برو جلو از منتهی الیه پایین زوم کن. چند تا عکس می خوام! – پس… گردن تو! – گردن من چرا! با صاحب کار که من و شما نوکرشیم. نادعلی مشهورتو بخون برو! فضای اتاق خالی از افراد بود یا حداقل الان که این طور پیدا بود. شهاب سر دوربین را چرخاند که سایه ای در تصویر افتاد. سینا هنوز راضی نشده بود اما نالید: – شهاب بچسبون به زمین. هلی کَم چسبیده به دیوار کف حیاط زمین گیر شد. سایه آمد کنار پنجره و چند دقیقه ماند و سر چرخاند. تا برود، سینا یک بند وجعلنا خواند. شهاب هلی کم را هدایت کرد به سمت بام ساختمان و اتاقک کوچکی که پنجره هایش مات بود و درونش تاریک و تنها نورهایی رنگی در آن خاموش و روشن می شد. یک ربع بعد از عملیات، ساکنان خانه برگشتند و سینا در سایه ی درخت به زحمت توانست شماره ی ماشین را بردارد. – بدتر از ما اینان. شب کارن بدبختا. شهاب برم صحبت کنم یه قرارداد ببندیم، روز کار کنن ما هم بتونیم بخوابیم! شهاب چشم غره رفت و سینا ادامه داد: – آخه شبا بیرون می آن تو این تاریک و روشن صورتشون مثل آدم پیدا نیست. شهاب ماشین را روشن کرد که در کمال تعجب دیدند دو تا ماشین مقابل موسسه ایستادند. از یکی زن و از دیگری مردی پیاده شد و هر دو با هم وارد موسسه شدند. شهاب ماشین را خاموش کرد. به چند دقیقه نکشید که چراغ طبقه سوم موسسه روشن شد. کسب تکلیف که از امیر کردند: – بمونید تا هر وقت که رفتند. اگر شد ت.م سوار کنید. یک ساعت بود که چراغ روشن بود. – تو گرسنه نیستی؟ سینا این را گفت و نگاهش را دوباره داد به ساختمان سه طبقه ته کوچه، شهاب داشبورت را باز کرد، نگاه سینا که به کیک افتاد غُر زد: – بابا گذاشتی برای ورثه. زودتر می دادی. از عصر فسیل شدیم این جا بی آب و غذا! شهاب خودش هم دل ضعفه داشت اما چیزی که باعث می شد تکان نخورد از این کوچه لعنتی، چراغ روشن طبقه سوم بود. طبق حدس شان زن مسئول موسسه بود و مرد ناشناس، کسی غیر از آن سه مرد کادر موسسه! این برای پرونده نقطه ی خاکستری جدید بود و حالا شهاب و سینا چشم به چراغ روشن داشتند. دو گروه از بچه ها در محل منتظر دستور بودند. یک ساعت دیگر هم گذشت، سینا برای تحمل این ساعت ها گفت: – من برم یه سر و گوشی آب بدم. 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا