📣 میخوای بدونی چرا 👌حاج قاسم سلیمانی محبوب دل همه بود⁉️
چرا سردار دلها ♥️نام گرفت⁉️
👇👇👇
📖 رمان "تنها درمیان داعش"
داستانی💞عاشقانه ، سرشار ازهیجان وتبلورایمان وشجاعت
🔰 برگرفته از حوادث حقیقی خرداد تا شهریور سال 93 شهر آمِرلی عراق ،
که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاومو رزمندگان دلاور🇮🇶 این شهر نوشته شده...
به ویژه فرماندهی بی نظیر 😍👈سپهبد شهید قاسم سلیمانی❤️
┄┅┅✿🌸🍃💕🌹💕🍃🌸✿┅┅┄
✍نویسنده : 🌹 #خانم_فاطمه_ولی_نژاد
✨قسمت اول1⃣ این رمان جذاب و خواندنی رو اینجا بخونید👇
💎eitaa.com/romankademazhabi/19215
📚💠کانال رمانکده مذهبی 💠📚
❤️ @ROMANKADEMAZHABI
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📣 میخوای بدونی چرا 👌حاج قاسم سلیمانی محبوب دل همه بود⁉️ چرا سردار دلها ♥️نام گرفت⁉️
برای ارسال و تبلیغ این رمان و کانال ما به دوستانتون 🌸🌺💐
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #تنها_میان_داعش 📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد ❤️ #قسمت_دوم 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و
📚 #تنها_میان_داعش
📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_سوم
💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب #یاعلی میگفتم تا نجاتم دهد.
با هر نفسی که با وحشت از سینهام بیرون میآمد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را صدا میزدم و دیگر میخواستم جیغ بزنم که با دستان #حیدریاش نجاتم داد!
💠 بهخدا امداد امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟»
از طنین #غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش میکند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشتتر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟»
💠 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد، میتوانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!»
حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و #انتقام خوبی بابت بستن راه من بود!
💠 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزدهام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ میکُشمت!!!»
ضرب دستش به حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزهاش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان #غیرت حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمونکُشی میکنی؟؟؟»
💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم که انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بیغیرت! تو مهمونی یا دزد #ناموس؟؟؟»
از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد که با دستان لاغر و استخوانیاش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!»
💠 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من #صادقانه شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفتهام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم تهنشین شد و ساکت شدم.
مبهوت پسرعموی مهربانم که بیرحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظهای که روی چشمانم را پردهای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدمهایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم.
💠 احساس میکردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سختتر، #شکّی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم.
حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیهگاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس میکردم این تکیهگاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد.
💠 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که میخواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدنمان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع میشدیم، نگاهش را از چشمانم میگرفت و دل من بیشتر میشکست.
انگار فراموشش هم نمیشد که هر بار با هم روبرو میشدیم، گونههایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان میکرد. من به کسی چیزی نگفتم و میدانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی خودش نمیآورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است.
💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان مینشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمیکردم و دست خودم نبود که دلم از #بیگناهیام همچنان میسوخت.
شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شبها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینهام کوبید و بیاختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه میکرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه #آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند...
#ادامه_دارد
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 #تنها_میان_داعش
📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_چهارم
💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند. باور نمیکردم حیدر اینهمه بیرحم شده باشد که بخواهد در جمع #آبرویم را ببرد.
اگر لحظهای سرش را میچرخاند، میدید چطور با نگاه مظلومم التماسش میکنم تا حرفی نزند و او بیخبر از دل بیتابم، حرفش را زد:«عدنان با #بعثیهای تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.»
💠 لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثیها؟! به ذهنم هم نمیرسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد.
بیاختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمیزدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم.
💠 نمیفهمیدم چرا این حرفها را میزند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم.
وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگیها به کسی بچسبد، یعنی میخواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من میشناختم اهل #تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بیغیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!»
💠 خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثیها #شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود.
عباس مدام از حیدر سوال میکرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسشهای عباس را با بیتمرکزی میداد.
💠 یک چشمش به عمو بود که خاطره #شهادت پدرم بیتابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوالپیچش میکرد و احساس میکردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم.
به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دستهایی که هنوز میلرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم میخواست هرچهزودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمیدانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم.
💠 یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم.
احساس میکردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید.
💠 صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونههای من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را بهخوبی حس میکردم.
زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بینهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه میدرخشید و همچنان سر به زیر میخندید.
💠 انگار همه تلخیهای این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت میخندید.
چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم.
💠 زنعمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند.
حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لبهایش که با چشمانش میخندید. واقعاً نمیفهمیدم چهخبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه میخوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمیکنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک میگیرم و این روزهای خوب ماه #رجب و تولد #امیرالمؤمنین علیهالسلام رو از دست نمیدم!»
💠 حرفهای عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاهمان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم.
هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خندههای امشبش را یکجا فهمیدم که دلم لرزید.
💠 دیگر صحبتهای عمو و شیرینزبانیهای زنعمو را در هالهای از هیجان میشنیدم که تصویر نگاه #عاشقانه حیدر لحظهای از برابر چشمانم کنار نمیرفت. حالا میفهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانهای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت.
#خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتیتر از همیشه همچنان سرش پایین است...
ادامه دارد
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️#قسمت_چهل_چهارم سید ابرو در هم کشید و گفت: - نکنه این برنامه گروه موسیقی زیرز
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_چهل_پنجم
امیر سری تکان داد و گفت:
- این فروغ چند تا هم اعزام مدلینگ به کشور دبی داشته. دخترا رو به اسم فشن شو می برده و بعد هم فضا رو طوری براشون فراهم می کرده که سراغ کار هی دیگه برن بی دغدغه!
سکوت اتاق از روی استیصال نبود، تاسف مشترک وقتی به درد می رسد که تو بیداری و بینایی؛ اما کسانی هستند که خودشان را در سیلاب می اندازند و به روی غرق نجاتشان چنگ می کشند. می روند تا غرق شوند. الآن در جامعه این افراد و کارهایشان برای زن ها نماد تمدن هستند و امیر و یارانش نماد......؟ فضای مجازی که پر شده از بدگویی به همین پاسداران امنیت!
امیر رو به سید گفت:
- این آقای وزارت خونه ای منصبش چیه؟
سید نگاهی به جمع کرد و گفت:
- .......وزیر!
- چی؟......وزیر؟
- قلابی یا رسمی؟
- .... یا .....سید؟
سید دست گذاشت زیر چانه اش و گفت:
- متاسفانه ...... وزارت خونه ی ......
امیر همانگونه که نگاهش مات بود لب زد:
- یه گذشته ای داره و یک دلیل برای ارتباط حالاش با دار و دسته ی فروغ. هر دو تاش و البته میزان ارتباط با فروغ!
رو کرد سمت آرش:
- ارتباط ماهواره ای اینا رو ردگیری کن و ذره ای از کارشون دیگه ازت پنهون نمونه! بلیط هم بگیر باری من. برای ساعت چهار فردا؛ شیراز!
بلند شد تا برود و دوباره برگشت سمت آرش:
- نقشه کامل از محل رفت و آمد این نه زن، نقشه محل مسکونی و محل کارشون، میزان ارتباط کاری هر شهرستان در خود اون شهر با موسسات همسوشون رو می خوام! حامد رو توجیه کن تا کمکت کنه!
قبل از این که در را باز کند سید گفت:
- مشکل من رو حل کنید.
امیر تمام صورت برگشت سمت سید:
- به ما سخت اجازه میدن که روی این مسئول سوار باشیم.
امیر سری به تاسف تکان داد و گفت:
- تا میرم گزارش تیم خانم سعیدی رو بگیرم برات بیارم، نامه رو تنظیم کن خودم پیگیر میشم.... برای تو دو روز هم کافیه! به طول زمان فکر نکن به داده ها و دریافت ها و توان خودت فکر کن. نمیشه کاری کرد! ایمیل هاشو هم با دقت بررسی کن. ایمیل های فروغ را هم همین طور. شبکه ای کنترل کنی اتصالات رو پیدا می کنی. همه اینا تا فردا! برو سمت سفارت خونه ها! کمک شهاب کن! هنوز اسم شهاب کامل از دهان امیر بیرون نیامده بود که صدرا سراسیمه رسید:
- آقا سید این برای یک ساعت دیگه مچ شده!
سر همه خم شد روی برگه ای که صدرا آورده بود. اول از همه شهاب واکنش نشون داد و بدون اینکه توضیحی بدهد از اتاق بیرون رفت. سید در نگاه امیر خیره شد و گفت:
- قرار تمام عوامل با فروغ! مکان رو نگفته اما!
شهاب که رفت امیر برگشت و نشست پشت صفحه مانیتور. نگاه همه خیره به صفحه بود و مسیر شهاب را دنبال می کردند. برای امیر مهم بود قبل از آن که عملیاتی در کشور رخ بدهد، شناسایی و پیشگیری کند. اما این هم مهم بود که به دشمن حالی کند هر جایی باشند، نیروهایش مثل عقاب بالای سرشان هستند.
این چند پرونده که در سال های اخیر کار کرده بودند همه اش مقابله با افرادی بود که در همین آب و خاک بزرگ شده بودند؛ اما به خاطر پول و شهرت و شهوت، خیانت های وحشتناکی در حق مردم ایران کرده بودند.
سینا همیشه می گفت «نگویید خیانت بگویید جنایت.» امیر مردم کشورش را دوست داشت. ایران را می پرستید؛ آن قدری که با وجود رتبه دو رقمی کنکور و بورسیه شدن در کانادا و دعوت نامه داشتن از چند دانشگاه برتر دنیا، باز هم دلش خواسته بود که همین جا بماند و از دیدن همین آب و هوا و مردمش در کوچه و خیابان لذت ببرد. این فقط حال خودش نبود، شهاب هم برگزیده جشواره خوارزمی بود و تیم آرش که برگزیده ریاضی بودند و برترین هکرها و رمز شکن های دنیا!
زیر لب برای سلامتی شهاب دعا خواند و چشم دوخت به صفحه ها که مسیر حرکت شهاب و آن ها را نشان می داد. شهاب با موتور خودش را رساند به آخرین محلی که فروغ مستقر بود. تا رسید، فروغ در ماشینی شاستی بلند کنار مردی سوار شد که راننده اش اولین برا دیده می شد. شهاب گزارش حرکت را به آرش داد. بچه ها پشت سیستم مستقر بودندو مسیر وقتی برایشان پر سوال شد که حرکت شد به سمت پیست آب علی. سینا متاسف گفت:
- شهاب لباس مناسب اونجا تنش نیست!
امیر صلاح نمی دید تیم ارسال کند. باید موقعیت را در نظر می گرفتند. شهاب از تیررس دوربین های شهری دور شده بود و تنها راه ارتباطی خودش بود:
- تمام دوستان شاسی بلند اون خونه این جان و من! آقا اگه سوار شدن برن پشت کوه منم میرم ارتباط قطع شد نگران نشید!
صدای شهاب کمی می لرزید و سینا دوباره غر زد:
- لباسش کمه. سرده اونجا!و مشت کوبید روی میز. شهاب تماس گرفت و گفت:
- آقا من شارژ موبایلم رو نیاز دارم. شاید نتونم مدام تماس بگیرم. اما تصویر رو می فرستم.
🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_چهل_ششم
با فاصله ی نیم ساعت آخرین تصویر از شهاب رسید و ارتباط قطع شد. امیر رو به سید گفت:
_ صدرا! بگو صدرا بیاد!
صدرا تصاویر تمام دوربین ها را در صفحه بالا آورد اما اثری از شهاب نبود. امیر گفت:
_ اونجا کافی شاپ و رستوران هم داره!
صدرا دوربین های موجود در پیست را هم باز کرد. آخرین تصویر از شهاب را وقتی دیدند که سوار تله کابین شد و دیگر هیچ!
امیر به شهاب و توان و توکلش ایمان داشت و توسلی که در این لحظات تنها پناهگاه بود. این وقت هفته و این ساعت آبعلی خلوت بود و هر شلوغی پر معنا می شد. غیر از سید که از پشت سیستم و از مقابل صفحه ها عقب کشید همه در تلاطمی سرد نشسته بودند. اذان مغرب بچه ها را کشاند سمت نمازخانه و ساعتی بعد امیر همراه با سینا راهی شده بود سمت آبعلی و سید کار را بر عهده گرفته بود.
تاریکی پوشاننده خیلی چيزهاست. اما نه الان که خبری از شهاب نداشتند. سه ساعت از شب گذشته بود و سید خبر داد که ماشین ها در تیررس دوربین قرار گرفته اند اما خبری از شهاب نیست. هشت بود که موتور شهاب را پیدا کردند. نزدیک آبعلی میان برف ها بنزین تمام کرده بود. شهاب با فاصله از آن در تاریکی داشت قدم می زد. سینا صبر نکرد تا امیر ترمز منو وقتی شهاب را در آغوش کشید یک قندیل متحرک بود. شهاب کنار جاده منتظر یک منجی بود:
_ آقا موتور بيت المال بود دلم نیومد بزارمش گفتم فرج میشه!
حالش خوب نبود اما برای گزارش باید می آمد اداره:
_ همشون اینجا بودن.... اون ماشینهایی که اون شب توی خونه دارآباد بودن، این جا جمع بودن با جند از آدم های سفارت خونه ها. عکس همه رو گرفتم آقا! اما آقا این ها برای یه طرحی برنامه ریزی دارند که گسترش خرابی دخترای ما نیست. گسترش استفاده از خود ما برای نابودی خود ماست. ما رو برای کشتن ما دارن آماده می کنن! برنامشون آموزش نظامی و جنگ خیابونی هم هست.....
شهاب تا انتهای راه را با آنها رفته و برگشته بود. سینا شهاب را در حالی که در تب می سوخت به خانه اش رساند. بین راه کمی میوه خرید و یک کیلو آش آبادانی. شهاب چشمانش بسته بود اما زیر لب زمزمه کرد:
_ هر وقت آش آبادانی میخرم خانمم فکر میکنه یه ماموریت براش دارم!
سینا لبخند زد و گفت:
_ از تو بعيد نیست الانم که رو به قبله ای توی ذهنت بیست تا نقشه نکشیده باشی!
شهاب بعد از دو روز آمده بود خانه و با حالت نیمه هوشیار و تبدار نشسته بود کنار بچه هایش به بازی. با اسباب بازی های چوبی بچه ها یک خانه جنگلی درست کرده نکرده گفت:
_ بانو جان تقدیم به شما با همان احساسات گذشته تا حال!
محدثهاسه خالی اش را گذاشت توی ظرف شویی و با تاسف سر تکان داد:
_ نگو این به جای اون خونه جنگلیهه از دوران عقد وعدشو دادی!
شهاب فکرش را هم نمی کرد که با این کار نه تنها گشایش نشود برای حرفی که می خواهد بزند که گیر هم بیفتد. سرفه خشکی کرد و گفت:
_ ای بابا! عزیز من مگه چقدر از ازدواجمون می گذره که شما نا امید شدی؟ مرده و قولش، اونم من! شما جون بخواه! شمال و کلبه جنگلی در شأن شما نیست!
🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay