#از_خانه_تا_خدا....
#درس نوزدهم
👇
💎 " نگاهِ ناقص به دین "
💢 اگه یه نفر، "آدمِ سطحی نگری" باشه، پیشِ خودش فکر میکنه و میگه:
🔻چرا اسلام مخالفِ این هست که ما از غذا خوردن لذّت ببریم؟!
پیش خودش میگه اسلام همیشه میخواد حال ما رو بگیره! 😤
🔺چرا اسلام میگه با اینکه هنوز جا داری یه لقمۀ دیگه هم بخوری اما دست از غذا بکش؟!
خب من میخوام دو تا لقمۀ دیگه هم بخورم!
اصلاً میخوام هر چی دوست دارم بخورم!😤
⚠️⛔️⚠️
✅ عزیز دلم علّت اینکه اسلام میگه "لقمۀ آخر" رو نخور اینه که:
🔶 بدنِ انسان تا "همون یه لقمه مونده به آخر" دیگه "سیر" میشه،
* امّا یه مقدار طول میکشه تا پیامِ سیر شدن به مغز برسه
برای همین👆، آدم "خیال میکنه" که هنوز سیر نشده ☺️
🔹⭕️🔸🔷
✔️ اگه آدم اون لقمۀ آخر رو نخوره باعث میشه که همیشه نسبت به غذا اشتها داشته باشه
و غذاهاش رو با لذّتِ بیشتری بخوره👌
🔞 ضمن اینکه مصرفِ بیش از حدّ غذا باعثِ
👈کاهشِ عمرِ انسان و به وجود اومدنِ بیماریهای مختلف میشه.😷
📌 "در واقع خوردنِ اون لقمۀ آخر درسته یه کمی لذّت داره، امّا باعث میشه که آدم لذّتهای زیادی رو از دست بده"
☑️🔴♨️
اسلام خیلی زیبا انسان رو رشد میده.
✔️ بله ظاهراً داره با بعضی از "لذّت های بی بند و بارانۀ" تو مخالفت میکنه ؛
💞 امّا در واقع داره یه برنامۀ عالی برای لذت بردنِ تو از غذا خوردن بهت میده.
💕🌟🌺
👌اتفاقاً خداوند مهربان اصلاً راضی نیست که کسی از زندگی خودش "کم" لذت ببره.
بهت میگه عزیزم تو باید "خیلی لذّت ببری" 💖
🌹 خداوند متعال، انسان رو خلق کرده و "اصلاً هم نمیخواد انسان رو مریض و ضعیف ببینه"
* نمیخواد ببینه انسان داره به خاطر بیماری و سایر مشکلات، اذیت میشه😌❣
🌷 خداوند حکیم میدونه که اگه آدم از زندگی خودش "کم" لذّت ببره،
👈سراغِ گناه هایی میره که پر از ضرر هست...🔥
❤️ برای همین "با برنامه های عالی و دقیق و انسان شناسانه"، به آدم کمک میکنه تا بیشترین لذّت رو از زندگیش ببره....
✅🔷🎗➖💖🌺
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم
┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
در خدمتتون هستم
با بحث مشاوره
در رابطه با
✴️خانواده و مشکلات خانوادگی
✴️همسرداری
✴️تربیت فرزند
✴️ازدواج
✴️اصلاح تغذیه
جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید
👇👇
@MOSaferr1991
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_پنجاه_نهم با آرام و مريم هم روبوسى كردم و ب
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_شصتم
فصل چهل و هشتم
در سالن فرودگاه جمعيت موج مى زد. مثل كودكان دست مادرم را گرفته بودم و از اين باجه به آن باجه مى رفتم. دلم نمى خواست حتى لحظه اى از وقت باقى مانده را تلف كنم. سرانجام زمان جدايى فرا رسيد. پدر و مادرم، جلوى درى كه مسافرين پرواز آمستردام غيبشان مى زد، ايستادند. پدرم سر بلند كرد و به ما نگاه كرد. افراد فاميل دورمان حلقه زده بودند. تقريبا تمام كسانى كه در مهمانى حاضر بودند، در فرودگاه جمع شده بودند. پدرم با صدايى گرفته گفت:
- اگر بار گران بوديم...
مادر به گريه افتاد و من و سهیل را هم به گريه انداخت. چه لحظات سخت و دشوارى بود. مادر و پدرم تک تک اعضاى فاميل را بوسيدند و خداحافظى كردند، اما با من و سهيل و گلرخ نمى توانستند خداحافظى كنند. تا به هم نگاه مى كرديم بى اختيار به گريه مى افتاديم. سرانجام پدرم با بغض گفت: بسه ديگه، آبغوره ارزون شد.
بعد مرا در آغوش گرفت و زير گوشم زمزمه كرد: مواظب خودت باش. اجاره خونه به حساب سهيل ريخته مى شه، هر وقت پول احتياج داشتى به سهيل بگو. به حسين هم سلام برسون. ما تا رسيديم باهاتون تماس مى گيريم.
بعد مادرم جلو آمد، صدايش از شدت گريه بريده بريده به گوش مى رسيد:
- مهتاب جون، مامانى، منو حلال كن، در حق تو خيلى ظلم كردم. از حسين هم حلاليت بخواه.
صورتش را بوسيدم: اين حرفو نزن مامان، من هم خيلى اذيتت كردم.
وقتى مادر و پدرم پشت درهاى شيشه اى، دور مى شدند به اين فكر مى كردم كه كارهاى دنيا چقدر عجيب است. قرار بود سه هفته ديگر هم به فرودگاه بيايم، اينبار براى استقبال از حسين، چقدر آمدن به اين مكان عجيب و غريب بود. براى آخرين بار دستم را برايشان تكان دادم. مادرم چشمانش را پاک مى كرد، معلوم بود هنوز گريه مى كند. به افراد فاميل كه با رفتن پدر و مادرم كم كم متفرق مى شدند و به خانه هايشان باز مى گشتند، نگاه كردم. با من خداحافظى مى كردند و من بى آنكه بفهمم چه مى گويم، حرفى مى زدم و دستى تكان مى دادم. سرانجام سهيل بازويم را گرفت و كشید: بيا ديگه، چرا خشكت زده؟
بى حرف، دنبالشان رفتم. در ميان راه، از پنجره به بيرون زل زده بودم. با خودم فكر مى كردم كه زندگى چه رسم غريبى دارد. آخرين هفته اى كه مادرم مى گذراند پر از حادثه بود. من امتحانهايم را مى دادم و شادى ميان مجالس آشناى خواستگارى و بله بران در كش و قوس بود. ليلا هم روز به روز افسرده تر و سنگين تر مى شد. انگار با بزرگ شدن جنين در رحمش، بى حوصلگى اش افزايش مى يافت و عاقبت حسين خبر از بازگشتشان داد. هفتۀ سوم مهر ماه، درست سه هفته بعد از رفتن پدر و مادرم، بر مى گشت. چند بار درباره على هم پرسيده بودم اما باز جواب همان بود: بعدا برات مى گم!
حالا بى صبرانه منتظر بودم. دلم مى خواست دارويى وجود داشت كه مرا تا زمانى كه مى خواهم در خواب نگه مى داشت. صداى سهيل مرا از افكارم بيرون آورد:
- مهتاب فردا ثبت نام دارى؟
با خستگى جواب دادم: آره، صبح زود بايد برم دانشگاه.
- چند ترم ديگه مونده؟
- اين ترم و ترم بعدى.
سهيل خنديد: پس ديگه راحت مى شى.
چيزى نگفتم. سهيل از آينه نگاهم كرد: راستى مهتاب، يک مقدار از پول ماشين باقى مونده بود كه ريختم به حساب حسين، بابا هم يک مقدار پول برات داده...
با تعجب گفتم: براى چى؟
- براى شهريه دانشگات، خوب بابا بايد پول دانشگاه تو رو بده، مخصوصا تو اين شرايط كه حسين چند ماهه بيكار بوده...
تا خواستم دهان باز كنم، سهيل غريد: حرف نزن! لجبازى فايده نداره، بابا رفته و اين پول بى زبون دست منه، اگه نگيرى هپل هپو مى شه، حالا خود دانى!
صبح، وقتى وارد محوطه دانشگاه شدم، خنده ام گرفت. قيامت بود، طبق معمول! با خودم مى خنديدم و فكر مى كردم چقدر زمان بايد بگذرد تا كارهاى دانشگاه ما درست انجام شود. چند وقتى بود كه از اواسط ترم دانشجوها را وادار مى كردند برگه پيش ثبت نام پر كنند. براى اينكه بتوانند پيش بينى كنند به چند كلاس براى يک درس احتياج است اما باز هم موفق نمى شدند و با اينكه تعدادى از دانشجوها نمى توانستند نمره قبولى در بعضى از دروس بگيرند و خود به خود پيش ثبت نامشان بى معنى مى شد، باز موقع انتخاب واحد بيشتر كدها پر بود و بايد با التماس به مدير گروه و تعريف كردن داستان زندگى خودت و هفت پشت جد و آبادت، قانعشان مى كردى كه چند نفرى به ظرفيت بيفزايند. ليلا گوشه اى نشسته بود و شادى داشت كارهايش را انجام مى داد. بسم الله گويان به ميان جمعيت دختران فرياد كش، رفتم و خودم هم شروع به فرياد زدن، كردم. وقتى پس از سه چهار ساعت كارم تمام شد، شادى كه كنار ليلا نشسته بود، داد زد: چقدر خسارت ديدى؟
نگاهى به سرتا پايم كردم و گفتم: فقط يک دكمه، تو چى؟
شادى خنديد: يک جيب كنده شده و سه دكمه گم شده!
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
کانال رپلای 👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_شصت_یکم
آيدا با شنيدن خنده هايمان به طرفمان آمد و سلام كرد.
و با شيطنت پرسيد: تو چه كار كردى؟ استاد ديگه داره مى ميره...
شادى لبخند زد: نترس نمى ميره. ازم خواستگارى كرده، با پدر و مادرش و خواهرش آمدن خونه مون، چه خواهرى داره از اون چشم سفيداست، ولى پدر و مادرش آدماى ساده و خوبى بودن. پدر و مادر منم قبول كردن و قرار شد آخر اين ترم مراسم عقد و عروسى يكجا برگزار بشه.
ليلا با كنجكاوى پرسيد: اسمش چيه؟ هنوز بهش مى گى آقاى راوندى؟
شادى خنديد: نه بابا، اسمش رامينه، عصرها تو يک شركت كار مى كنه و صبحها تو دانشگاه ما و چند جاى ديگه درس مى ده. وضعش عالى نيست، ولى بد هم نيست. يک خونه كوچيک خريده و يک ماشين جمع و جور داره، البته نه فكر كنى با حقوق دانشگاه اينا رو خريده ها، به قول خودش حقوق دانشگاه فقط براى خريدن روزنامه و كتاب، كفاف مى ده. باباش كمكش كرده.
همانطور كه بلند مى شدم، گفتم: نترس، خودش جوونه كار مى كنه پول در مى آره. همه اول زندگى سختى مى كشن، هيچكس از اولش راحت و آسوده نيست.
ليلا غمگين گفت: هر كى هم از اول همه چيز داره، مطمئن باش خيلى چيزاى ديگه نداره.
در راه بازگشت به حرف ليلا فكر مى كردم. قبل از اينكه با مهرداد ازدواج كند همه سعى داشتند همين حرف را به او بقبولانند، اما زير بار نمى رفت، حالا چه زود خودش به اين نتيجه رسيده بود.
*********
چند هفته از شروع ترم جديد مى گذشت و من هر روز را با سختى به پايان مى بردم. پدر و مادرم به محض رسيدن زنگ زده بودند. مادرم قول داده بود هر وقت خانه پيدا كردند و از خاله طناز جدا شدند به ما خبر بدهند. يک تماس ديگر هم با حسين داشتم كه ساعت و شماره پروازشان را اطلاع داده بود. بليط هايشان قطعى شده بود و دل من و سحر بى قرار مى تپيد. شب قبل از ورودشان با هم قرار گذاشته بوديم تا در فرودگاه همديگر را پيدا كنيم و با هم منتظرشان باشيم. چند ساعت مانده به ورودشان، سهيل را بيچاره كردم. از بس عجله داشتم، آنها را هم هول و دستپاچه مى كردم. عاقبت به فرودگاه رسيديم. سهيل، گوسفند درشتى در حياط خانه ما بسته بود و به آقاى محمدى سفارش كرده بود يک قصاب پيدا كند تا به محض ورود حسين به خانه، گوسفند را قربانى كند. وقتى وارد فرودگاه شديم سحر و خانواده خودش و (خانواده ) شوهرش گوشه اى ايستاده بودند. به همراه سهيل و گلرخ جلو رفتيم و همه با هم سلام و احوالپرسى كرديم. به سحر نگاه كردم كه بى قرار چشم به تابلوى اعلام پروازها داشت. چادرش روى شانه رها شده و لبانش بهم فشرده بودند. صداى شل و وارفته دخترى در بلندگو بلند شدن و نشستن هواپيماها را اعلام مى كرد و با هر دفعه نواختن زنگ مخصوص بلندگو، قلب من از جا كنده مى شد. مادر و پدر على هم بى قرار و مضطرب بودند. مادر سحر روى صندلى نشسته بود و با تسبيح درون دستش ذكر مى گفت. به سهيل و گلرخ نگاه كردم كه صورتهايشان را به شيشه قدى و سرتاسرى سالن چسبانده بودند. سرانجام پرواز بن- تهران با يكساعت تأخير به زمين نشست و اشک من سرازير شد. حالا صورت هاى من و سحر هم به پشت شيشه اضافه شده بود. صداى خشمگين سحر را شنيدم: واى! چقدر لفتش مى دن!
نمى دانم چقدر پشت شيشه چسبيده بودم كه صداى سهيل بلند شد:
- اوناها، آمدن!
روى پنجه پا بلند شدم و نگاه كردم. سهيل راست مى گفت. حسين عزيزم آنجا بود. با يک بلوز آبى و شلوار جين، على هم كنارش ايستاده بود و داشت با مسئول پشت ميز صحبت مى كرد. چشمان حسين در جستجو بود، شروع كردم به دست تكان دادن، عاقبت مرا ديد. صورتش را خنده اى زيبا پر كرد. با عجله آستين على را گرفت و به طرف در كشيد. چند نفر را كه پشت سرم ايستاده بودند به كنارى هل دادم و با عجله به طرف در خروجى دويدم. سحر هم پشت سرم بود. اول على بيرون آمد و با خوشحالى دستان سحر را در دست گرفت، اما من بدون خجالت، خودم را در آغوش باز حسين انداختم. حسين هم بى ملاحظه ديگران صورتم را مى بوسيد، صدايش مثل يک آهنگ لطيف در گوشم نواخته شد:
- عزيزم... دلم برات خيلى تنگ شده بود. عروسكم.
عقب رفتم تا خوب نگاهش كنم، همزمان با سهيل گفتم:
- ماشاءالله چاق شدى!
حسين با خنده به طرف سهيل رفت و برادرم را در آغوش كشيد:
- چاكرم!
سهيل با خنده گفت: ما بيشتر!
لحظه اى بعد، همه داشتند با حسين و على روبوسى و احوالپرسى مى كردند، مادر على، پسرش را در آغوش گرفته بود و بى اعتنا به حضور مردم مى گريست. سرانجام همه سوار ماشينها شدند و از هم خداحافظى كرديم. من و حسين روى صندلى عقب ماشين سهيل نشستيم و سهيل به طرف خانه حركت كرد.
در بين راه حسين، دستم را در دستش گرفته بود و گاهگاهى مى بوسيد. وقتى رسيديم، آقاى محمدى به مرد قد بلندى كه كنارش بود، اشاره كرد و مرد گوسفند را جلوى پايمان سر بريد.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
کانال رپلای
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_شصت_دوم
به حسين كه اشک در چشمانش حلقه زده بود، خيره شدم. حسين با صدايى كه به سختى شنيده مى شد به سهيل گفت: شرمنده كردى.
از آقاى محمدى تشكر كرديم و همه داخل خانه شديم. سهيل چمدان حسين را در اتاق خواب گذاشت و با صداى بلند گفت: خوب ديگه خيال مهتاب راحت شد. شوهر جونش آمد.
در آشپزخانه مشغول درست كردن چاى بودم كه صداى سهيل را شنيدم:
- حسين مى گم بهت بد نگذشته، چاق شدى ها!
حسين خنديد: همش باده سهيل جون، مصرف زياد كورتن اشتهاى كاذب و پف مى آره!
چاى را روى ميز گذاشتم و كنار حسين روى دسته مبل نشستم. حسين دست در كمرم انداخت و با مهربانى پرسيد: خوب چه خبر؟ مامان اينا به سلامتى رفتن؟
سهيل جواب داد: آره، رفتن! خيلى هم ناراحت شدن كه نتونستن با تو خداحافظى كنن. حالا از اين حرفا بگذر، خودت چطورى؟ تعريف كن ببينم چه بلايى سرت آوردن؟
حسين سرى تكان داد و گفت: هيچى! همون تشخيصى كه تو ايران هم دادن، مقدارى از بافتهاى ريه ام از بين رفته بود كه با عمل جراحى تقريبا نصف ريه ام رو در آوردن.
گلرخ با تعجب پرسيد: وا! چطورى با نصف ريه مى شه نفس كشيد؟
حسين خنديد: خودم هم همين سوالو پرسيدم. دكتره مى گفت كيسه هاى هوايى، نبود قسمتى از ريه رو با اضافه کردن ظرفیت خودشون جبران می کنن. بعدش هم یک سری درمان با کورتن رو انجام دادن كه همين باعث چاق شدنم شد.
پرسيدم: پس ديگه تموم شد، حالا ديگه مى تونى راحت نفس بكشى؟
حسين با مهربانى پشتم را نوازش كرد: ممكنه، نمى شه گفت. اگه بافتهاى ديگه رو آلوده نكرده باشه، مى شه به بهبودى فكر كرد، اما هنوز معلوم نيست، ممكنه چند وقت ديگه باز بيمارى عود كنه.
وقتى گوشتهاى قربانى را آقاى محمدى در يک لگن بزرگ دم در خانه آورد سهيل بلند شد و گفت: خوب ديگه ما مى ريم، شما هم يک استراحتى بكنيد. فردا بهتون سر مى زنيم.
با عجله قسمتى از گوشت را جدا كردم و درون ظرفى به دست گلرخ دادم.
حسين دوباره صورت سهيل را بوسيد و تشكر كرد. به اصرار سهيل، ديگر از پله ها پايين نرفتيم و همان جا خداحافظى كرديم.
حسين در را آهسته بست و با ادايى بامزه گفت: خوب، حالا من ماندم و تو...
با شادى گفتم: چقدر خوشحالم كه برگشتى، بذار من اين گوشتها را بذارم تو يخچال، الان مى آم.
حسين هم به اتاق رفت تا لباس عوض كند. لحظه اى بعد، وقتى دستانم را مى شستم، ديدمش كه با يک بغل خرت و پرت وارد هال شد. با تعجب پرسيدم:
- اينا چيه؟
حسين دستم را گرفت: سوغاتى...
يک بلوز و دمپايى براى سهيل و گلرخ، يک كيف و كفش خيلى شيک و زيبا به اضافه يک پيراهن راحتى و يک تابلوى تزئينى براى من و چند ... براى شادى و ليلا و همسايه طبقه پايين، حسين به فكر همه بود. به اسباب بازى كه روى ميز گذاشته بود نگاه كردم و گفتم:
- اينم لابد مال جواده؟
حسين با چشمانى گرد شده از تعجب، پرسيد: تو از كجا مى دونى؟
با خنده برايش ماجراى آشنايى با جواد را تعريف كردم، وقتى حرفم تمام شد، حسين آهى كشيد و گفت: اون طفلک هم كسى رو نداره، درست مثل من! دلم مى خواد گاهى خوشحالش كنم.
با ناراحتى گفتم: پس من اينجا چى هستم؟
حسين بغلم كرد و صورتم را بوسيد: تو همه كس من هستى، عروسک. ولى من درد يتيمى رو چشيده ام...
براى اينكه موضوع صحبت را عوض كنم، پرسيدم: راستى على چطوره؟ دكتر درباره اون چى گفت؟ چرا هر بار ازت حالش رو مى پرسيدم، طفره مى رفتى؟
با شنيدن اين سوال، صورت حسين در هم رفت. دوباره گفتم:
- پس چرا ساكتى؟ سحر هم بهش شک كرده بود.
حسين هراسان نگاهم كرد: چرا؟
شانه اى بالا انداختم: نمى دونم، مى گفت هر وقت حالش رو مى پرسه، موضوع صحبت رو عوض مى كنه و انگار يک جورايى از جواب دادن طفره مى ره، از من خواست از تو بپرسم و اگه چيزى بود بهش بگم. ديگه نمى دونست كه تو هم از جواب دادن طفره مى رى. حالا چى شده؟ نمى خواى بگى؟
حسين دستانش را در هم گره كرد و گفت: چرا بهت مى گم اما به يک شرط...
- چه شرطى؟
- به شرط اينكه پيش سحر لب از لب باز نكنى، اگر هم پرسيد، بگو حسين حرفى غير از حرف على نزده. خوب؟
سر تكان دادم: باشه، قول مى دم.
حسين اندوهگين نگاهم كرد: اونجا ازش يک عالم عكس و آزمايش گرفتن... على دچار يک لوكمياى نادر شده، دكترا بهش گفتن اگه همون جا بمونه و تحت نظر باشه، ممكنه با شيمى درمانى چند وقتى به عمرش اضافه كنن، اما على قبول نكرد. مى گفت دلش مى خواد تو وطن خودش و در كنار خانواده اش بميره. مى گفت عمر بيشتر، اما دور از خانواده به دردش نمى خوره، از من قول گرفت به پدر و مادرش و سحر حقيقت رو نگم و منم قول دادم.
گيج و مات پرسيدم: لوكميا؟ لوكميا ديگه چيه؟
به اشک هاى زلال حسين که از چشمانش سرازير شد، نگاه كردم و صدای آهسته اش را شنيدم:
- لوكميا، يعنى سرطان خون.
پايان فصل 48
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
کانال رپلای 👇🏻
@repelay
🌺🌹🌸🌺🌹🌸🌺🌹🌸🌺🌹🌸
✅تكنيك هایی برای شادبودن
👈شانه هايتان را از حالت خميده در آورده راست نگه داريد
👈يك نفس عميق كشيده وبراي چند ثانيه آن را نگه داريد وسپس بازدم عميق انجام دهيد
👈در طول روز در مقابل آيينه بايستيد ولبخند بزنيد
👈در هنگام انجام كارهايتان خود را تشويق كنيد وبه خود پاداش بدهيد
👈در طول روز از جملات تاكيدي مثبت استفاده كنيد(من خوشبختم،من خوشحالم، من موفق هستم....)
👈همواره به چيزهايي فكر كنيد كه دوست داريد برايتان اتفاق بيافتد
✍ مثلا به ظهور اقامون😍 امام زمان عجل الله فرجه♥️ فکر کنید
👌مثلا یکمولودی زیبا نیمه شعبانی بگذارید دلتون بازشه🙂😍
😍🌹عشق فقط یاد اقا ♥️
👌🌺 درمان دردها فرجمولا❤️
🌸🌹🌺🌸🌹🌺🌸🌹🌺🌸🌹🌺
📚@romankademazhabi♥️