eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... چهل و چهارم 👇 💎 " همسرِ باهوش! " 🔵 مدیریتِ روابطِ بین اعضای خانواده "توسط مادرِ خانه" باید صورت بگیره. ✔️ برای همین "یکی از مهم ترین مسئولیت های یه خانم توی خانوادش اینه که به همسر و فرزندانش آرامش بده." 🌺🔺💖🌺 🔶 طبیعتاً اتفاقاتِ بد و خوب زیادی ممکنه بیرون از خونه برای آقایون بیفته و ممکنه دچار استرس هایی بشن. 💕 اینجا یه خانمِ باهوش سعی میکنه "با حرفای دقیق و حرفه ای"، به شوهرش آرامش بده.☺️ 🔹✅👆👆 ⭕️ مثلاً آقا یه بدهکاری سنگین داره و حسابی بهم ریخته! ➖ اینجا درسته که خانم ممکنه از لحاظِ مالی نتونه کاری برای شوهرش انجام بده امّا میتونه از اون جمله های مشکل گشای خودش استفاده کنه!👌😊 🌷 مثلاً خانم به شوهرش بگه: 💞 آقای من چرا ناراحته؟ بدهی داری؟ فدای سرت! 😌 ولش کن! 💢 اینجا ممکنه آقا پیش خودش بگه تو هم دلت خوشه خانم! پول ندارم، آبروم داره میره!😪
🔹امّا خانم باید ادامه بده: ❤️ عزیزم فدای سرت. چیه خودت رو داغون کردی؟ اصلاً فردا نمیخواد بری سر کار. فکرشم نکن. موبایلت رو هم جواب نده! اصلاً بده ببینم گوشی رو! 💯 با همین چند تا جملۀ ساده، کلّی میتونه به شوهرش آرامش بده.....💞 ✔️ اینا تکنیک های شوهرداری هست که هر خانمی باید سعی کنه توی زندگی خودش یاد بگیره و پیاده کنه.👌 ✅🔶🚥🌺💖 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_شصت_سوم بااین حرف ما
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 پیامش وبازکردم: شایان:دیشب بعدازاینکه تورورسوندم وقتی داشتم برمیگشتم خونه دیدم یک ماشین کنارخیابون پنچر کرده،اولش خواستم بیخیال شم راهم وادامه بدم ولی پشیمون شدم،ماشین ونگه داشتم وپیاده شدم. رفتم پیش ماشینشون،راننده پشتش به من بود،دستم و گذاشتم روشونش برگشت سمتم، دیدم ازاین بچه مثبتاس. خلاصه سلام علیک کردیم وپرسیدم چی شده؟گفت ماشینم خراب شده،مامانمم مریضه حالش اصلاخوب نیست.راست می گفت مامانش حالش بدشده بودبدجورتازه مامانش ازکمربه پایین فلج بودمثل اینکه قلبشم مشکل داشت،خلاصه به پسره کمک کردم ولی هرکارکردیم ماشین درست نشد،مجبورشدم باماشین خودم ببرمشون بیمارستان، توبیمارستان بیشتر آشناشدیم،فهمیدم اسمش امیرعلیه یکم حرف زدیم وموقع خداحافظی شمارم وگرفت که بیشتردرارتباط باشیم منم ازخداخواسته قبول کردم. بلندزدم زیرخنده،همه با تعجب نگاهم کردن، گفتم: +ببخشید،ادامه بدین. باباباعصبانیت گفت: بابا:میشه اون گوشی رو بزاری کنار؟ باپررویی گفتم: +نه نمیشه،گفتم که دارم باشایان حرف میزنم. دوباره سرم وکردم توگوشی وبرای شایان نوشتم: +حالاچراشماره دادی؟توکه ازاینجورآدماخوشت نمیاد؟ آنلاین بودولی پیامم وسین نکرده بود،نت وخاموش کردم ومنتظرموندم. باصدای سامی سرم وآوردم بالا: سامی:آخ مامانش بانگرانی گفت: _بازچی شد؟ سامی:هیچی فقط بایدبرم دستشویی. مامانش خواست چیزی بگه ولی باباش پیشدستی کردوگفت: _نه سامی،اول من میرم. بلندزدم زیرخنده،صحنه جالبی شده بودپدرو پسردلپیچه گرفته بودن. سمیراباحرص گفت: سمیرا:بازچیکارکردی؟ خودم وزدم به بی خبری وگفتم: +وابه من چه؟ چراهرچی میشه میندازی گردن من؟ چشم غره ای رفت وچیزی نگفت. پدروپسرباهم مسابقه گذاشته بودن نوبتی میرفتن دستشویی منم هرهرمی خندیدم. وقتی یکم آروم گرفتن دوباره بحث شروع شد. گوشیم وبرداشتم،شایان نوشته بود: شایان:برای خنده خوبه. +خیلی بی شعوری. شایان:ولش کن بابا،توچی کارکردی؟هنوزاونجان؟ +آره باباهنوزنرفتن،شایان خیلی استرس دارم حس می کنم این نقشه هم موفقیتی برام نداره. شایان:استرس نداشته باش،فقط بگوچی شد؟ سریع براش جریانات وتایپ کردم وفرستادم، شایان پیام وسین کردولی جوابی نداد،بعداز چند دقیقه انتظاروقتی دیدم جوابی نداده نوشتم: +چی شد؟کجارفتی؟ شایان:ببین هالین ناراحت نشیاولی... بااسترس نوشتم: +ولی چی؟ شایان:ولی منم حس می کنم موفق نمیشیم ونقشه نگرفته چون با این چیزایی که توگفتی پسره خیلی کنه ترازاین حرفاس. پوف کلافه ای کشیدم ونوشتم: +خب الان من بایدچیکارکنم؟ شایان:دیگه نمیخواداذیت کنی بزارهرتصمیمی که میخوان بگیرن. باتعجب تایپ کردم: +یعنی چی؟ شایان:نگران نباش هالین حتی اگه پای سفره ی عقدم بری من نمیزارم باهاش ازدواج کنی اصلانگران نباش. +وای شایان یعنی ممکنه من پای سفره عقدم برم؟ شایان:هرچیزی ممکنه هالین ،مهم اینه که من نمیزارم پس نگران نباش اصلانگران نباش وخیلی عادی برخوردکن. +باشه سعی می کنم. شایان:آفرین،من بایدبرم مراقب خودت باش اصلاهم غصه نخور. +باشه،بای. +بای. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 چی می شنیدم؟تاریخ عقدوعروسی؟عروسی من باسامی؟وای خدایا ایناچرامن وآدم حساب نمی کنن؟خدایاالان من چه غلطی بکنم؟پس چرا نقشمون نگرفت؟من چرا انقدربدبختم آخه؟ باصدای خوشحال بابا سرم وآوردم بالا: بابا:پس حله دیگه آقای رستمی؟ چی دارن میگن؟مگه دارن معامله می کنن؟ بابای سامی دهن بازکردوگفت: _هرچی خانمم بگه. بابابه مامان سامی سوالی نگاه کرد،زنیکه حال به هم، زن باکلی فیس وافاده گفت: _حله،پنج شنبه شب عقدوعروسی روباهم می گیریم. همه باخوشحالی خندیدن فقط خانم جون بودکه سرش وازناراحتی انداخته بود پایین.نتونستم تحمل کنم،ازجام بلندشدم ودرصورتی که بغض داشت خفم می کرد بلنددادزدم: +چی داریدمی گید؟خودتون می بریدومی دوزدید؟پس‌من چی؟من آدم نیستم؟شما ها حتی نذاشتیدمن باسامی حرف بزنم؟ اشکم چکیدولی ساکت نشدم وادامه دادم: +شماهاحتی نظرمن وهم نمی خواید،لعنتیامن قراره یک عمربااین نکبت(به سامی اشاره کردم) زندگی کنم،حق دارم حرف بزنم حق دارم نظربدم. هق هقم اوج گرفت،در همون حال گفتم: +من نمی خوام،نمیخوام. به مامان وبابای سامی نگاه کردم وباگریه گفتم: +نمی خوام،من پسرتون و نمی خوام،تورو خدا دست از سرمن وزندگیم بردارید،برید دنبال یکی دیگه،ازتون خواهش می کنم. مامان سامی پوزخندی زدو باحرص گفت: _بگیربشین دخترجون،قدیما دختراجرات نمی کردن رو حرف باباشون حرف بزنن حالا توالان توروی بابات واستادی میگی نمیخوای؟ به دخترش اشاره کردوگفت: _همین سمیرااگه یکیونخواد بازم جرات نمیکنه روحرف باحرف بزنه،چون ادب داره شخصیت داره. پوزخندی زدم وباطعنه گفتم: +بروبابا،کی میاددخترتورو بگیره آخه؟دخترتوهم اگه خواستگارداشت به حرف شما هااصلااهمیت نمی داداگه طرف و میخواست می گفت آره اگه نه می گفت نه،حیف که خواستگار نداره. سمیراازجاش بلندشدوبا جیغ گفت: سمیرا:به من توهین می کنی؟ بدبخت مابه تولطف کردیم ‌اومدیم خواستگاریت،فکرکردی کی میادخواستگاریت؟بِرَت پیت؟‌نه دخترجون توبااین قیافه وتیپ پشت کوهی که داری گدای سرکوچه هم نمیادبگیرتت. ازشدت حرص هیچ جوابی‌نتونستم بدم تنهاکاری که تونستم کنم این بودکه دستش وبگیرم به سمت اتاقم ببرمش. بی توجه به جیغای مادرش، سمیراروبردم اتاقم. سمیرا:چیکارمی کنی؟کجا میبری من و؟ دراتاق وبازکردم وهلش دادم تو وبردمش جلوی دیوارروبه رویی تختم ومحکم سمت عکس بزرگم که به دیواروصل بودهلش دادم وپوزخندی زدم وگفتم: +پشت کوهی تویی واون خانواده ازخودمتشکر وندیدپَدیدت. به عکسم اشاره کردم وگفتم: +خوب چشمات وبازکن وببین این منم،نه این قیافه ای که الان می بینی. محکم هلش دادم که باصورت رفت تودیوار، ازدردآخ بلندی گفت،پوزخندی زدم وبی توجه بهش ازاتاق رفتم بیرون که دیدم هم مامان و بابای من هم مامان بابای سامی وخودسامی روپله هاایستادن. بادیدنشون بیشترقاطی کردم بلندجیغ کشیدم وباگریه فریادزدم: +بریدگمشیددیگه،معاملتون که باموفقیت انجام شدحالا برید،بریدخوشحال باشید برای آینده ی داغونی که برای یک دخترهجده ساله رقم زدید. وارداتاقم شدم وروبه سمیرا که وسط اتاق ایستاده بود‌ وپیشونیش وماساژمی داد باعصبانیت گفتم: +گمشوبیرون. باکینه ونفرت نگاهم کردو‌تنه ی محکمی بهم زدواز اتاق رفت بیرون،درومحکم به هم کوبیدم وباگریه به سمت تختم رفتم وخودم‌وپرت کردم روی تخت و‌بلندجیغ کشیدم وگریه کردم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باصدای کوبیده شدن دروصدای خانم جون چشمام وبازکردم و صاف روی تخت نشستم. خانم جون:هالین جان عزیزم خوابی؟بیدار شومهمون داری. ازجام بلندشدم وبه سمت دررفتم،سرم گیج رفت سریع دستم وبه کمد گرفتم تانیوفتم،وقتی حالم سرجاش اومد سمت دررفتم ودرو بازکردم. خانم جون بادیدنم ضربه ای به صورتش زدوگفت: خانم جون:خاک به سرم،عزیزم توچرا اینجوری شدی؟ باتعجب گفتم: +چجوری؟ خانم جون:یه نگاه به آیینه بنداز.‌ آهی کشیدم وبه سمت آیینه رفتم خانم جونم پشت سرم اومد. به آیینه نگاه کردم،راست می گفت وضعم افتضاح بودچشمام ازشدت گریه پف کرده بودوبه طرز فجیعی قرمزشده بود،آرایشم روی صورتم ماسیده بودوخط چشمم دورچشمم پخش شده بود. خانم جون:هالین جان برویه دوش بگیر،یکم به خودت برس. +باشه. خواست ازاتاق بره بیرون که یادچیزی افتادم سریع گفتم: +راستی خانم جون گفتی مهمون دارم، مهمونم کیه؟ خانم جون:آخ آره یادم رفته بود،مهمونت دنیاس یک ساعته اومده توخواب بودی.‌پوف کلافه ای کشیدم وگفتم: +بهش بگوبره اصلاحوصله ندارم،سرم داره می ترکه. خانم جون اخمی کردو گفت: خانم جون:اِ این چه حرفیه؟ دنیابه خاطرتواومده بعد من بگم بره آخه به نظرخود... اجازه ندادم ادامه بده و باکلافگی گفتم: +باشه باشه،یک روزمن‌آرامش ندارم،حداقل بهش بگویکم منتظرباشه تا برم دوش بگیرم. خانم جون:باش عزیزم تابیای صبحانت وآماده می کنم.‌سری تکون دادم وبعد ازبرداشتن لباس وحوله واردحموم شدم. **** موهام وسریع باسشوار خشک کردم وازاتاق رفتم بیرون. ازپله هارفتم پایین،دنیا رومبل نشسته بودوسرش توگوشیش بود. سرفه ی آرومی کردم که سرش وآوردبالا،بادیدنم ازجاش بلندشدوگفت: دنیا:سلام هالین. باصدای آرومی گفتم: +سلام. بی توجه بهش واردآشپزخونه شدم،خانم جون میزوحاضرکرده بود،بادیدنم لبخندی زد وگفت: خانم جون:عافیت باشه. لبخندمحوی زدم وسرم و تکون دادم،پشت میزنشستم. خانم جون روبه دنیاکرد وگفت: خانم جون:دنیاجان بیابشین عزیزم. دنیاآروم پشت میزنشست، تاحالاانقدرساکت ندیده بودمش، بیخیال اصلابه من چه؟مگه من برای اون مهمم که اون برای من مهم باشه؟ خانم جون برای دوتامون چای ریخت،دنیاتشکرکرد وخانم جون جوابش وداد وبعدروکردبه من وگفت: خانم جون:هالین جان من میرم خونه منیرخانم،نماز امام زمان گرفته. شونه ای بالاانداختم وگفتم: +باشه. پوف خانم جون خسته نمیشه انقدرمیره روضه وختم صلوات ونمازو...آخه امام زمان به ما چه ربطی داره؟ پوف کلافه ای کشیدم وزل زدم به دنیا،هردومون توسکوت به هم نگاه می کردیم و هیچکدوممونم قصدنداشتیم سکوت وبشکنیم‌. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
21.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌یا أَیُّهَا الْاِنْسانُ ما غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَرِیمِ..🥀. 🥀ای انسان! چه چیز تو را در برابر پروردگار کریم ات مغرور ساخته است؟🥀 ♨️ کلیپی حیرت آور و شگفت انگیز ♨️ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا