💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_شصت_ششم
✍با بهت سرش را چرخاند و نگاه کرد به آن طرف، راست می گفت. بعد از چند سال می دیدش؟ طاها آمده بود اما تنها نه!
دختری بلند قامت، با چادر عربی و چشمانی سبز کنارش بود. خوش خنده بود و بامزه... ناخودآگاه لبخند زد. ترانه با طعنه پرسید:
_به به زنعمو، انگار فقط ما نبودیم که حاجت روا شدیما
زنعمو با ذوق و آرام گفت:
_الهی شکر، بالاخره این بچه هم از خر شیطون اومد پایین و حرف منو آقاش رو خوند. فائزه رو سه ماه پیش نشون کرده بودم، دفعه اوله باهمن! ایشالا به امید خدا بعد از ماه صفر، عقد می کنن.
ریحانه نیازی نداشت فکر کند! خوشحال شده بود، می دانست طاها بعد از شنیدن خبر ازدواج ناگهانی اش آن هم با مردی با وضعیت و شرایط ارشیا حسابی شوکه شده بود. حتی با خانم جان هم صحبت کرده بود تا نظرشان را عوض کند... طاها تنها کسی بود که علت این ازدواج را می دانست! حالا بعد از چند سال خودش هم تصمیم گرفته بود از انزوا درآید و این خیلی خبر خوبی بود برای ریحانه!
طاها بعد از احوالپرسی با بقیه پیش آمد و با دیدن ریحانه، چند لحظه ای مکث کرد و بعد مثل همیشه و همانطور که در شانش بود احوالپرسی کرد:
_سلام
_سلام پسرعمو
_خوب هستید ان شاالله؟ خیلی خوش اومدین
_ممنونم
ریحانه با چشم و البته لبخند به فائزه اشاره کرد و گفت:
_تبریک میگم، خوشبخت باشید
_تشکر
و بعد به صورت شرمزده ی نامزدش نگاه کرد و معرفی کرد:
_ترانه و ریحانه خانم، دخترعموهای بنده
_خیلی خوشبختم
_ما هم همینطور عزیزم
_خدا رو هزار مرتبه شکر که بعد مدتها دوباره دور هم جمع شدیم، فقط جای ارشیا خان خالیه
زنعمو سری تکان داد و کلام همسرش را کامل کرد:
_خیلی، هم آقا ارشیا و هم بچم فاطمه
ترانه پرسید:
_وا راستی فاطمه کو؟
_خیلی دوست داشت بیاد منتها دکتر بهش استراحت مطلق داده
_خدا بد نده
_خیره مادر، قراره نوه دار بشم ایشالا
ترانه با شوق گفت:
_وای آخجون چه عالی... پس دو طرفه خاله شدیم
چیزی توی دل ریحانه هری پایین ریخت، عرق شرم روی پیشانی اش نشست. واهمه داشت از سر بلند کردن و پاسخ تبریکات عمو و زنعمو را گفتن. کاش ترانه جلوی دهانش را گرفته بود. آخر سر دیگ نذری و آن هم در حضور طاها جای باز کردن چنین مساله ای بود؟!
زیرچشمی نگاهی به طاها کرد، او چطور باور می کرد چنین خبری را؟ دست ردی که به سینه اش خورده بود بخاطر همین موضوع بود اصلا. طاها که ملاقه را گرفته و خیلی خونسرد شروع به هم زدن شله زرد کرده بود، سر بلند کرد و با لبخند به ریحانه گفت:
مبارک باشه دخترعمو، ایشالا بسلامتی سلام
و این دومین شوک امروز بود. سر رسیدن ارشیا درست وقتی طاها و ریحانه با لبخند مقابل هم بودند!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_شصت_ششم
.
.
.
دم دمای اذان صبح رسیدیم کاظمین
از اتوبوس پیاده شدیم
یه خیابون خلوت که اصلا شبیه خیابون نبود جلو چشمم بود همون لحظه حسی غریبی بهم دست داد
حال جسمیمم خیلی مساعد نبود
خدایا کمکم کن بتونم سرپا بمونم
همش استرس این که یه وقت حالم بد بشه رو داشتم
به همراه بقیه رفتییم سمت حرم
تا جایی که خانوما اقایون جدا شدن
قرار شد بعد نماز صبح جلو اتوبوس جمع شیم
فاطمہ_میبینی اینجا چقدر غریبه 😔
حلما_اره اتفاقا همین اول که از اتوبوس پیاده کردیم غربتو حس کردم😔😔
_بریم نماز بخونیم بعد زیارت کنیم؟
مادر جون_اره الان شروع میشه نماز
حلما_من خوابیدم تو اتوبوس بریم وضو بگیرم 😄
فاطمہ_بریم منم میام باهات
مادرجون_برید زود بیاین من میرم آروم آروم
سری وضو گرفتیم و رفتیم سمت جماعت
نماز رو خوندیم
خیلی چسبید تو خلوتی
رفتیم سمت ضریح زیارت کردیم
اما به دلم نچسبید
بدنم بی حس بود نمیتونستم خیلی اعمالو بجا بیارم😢😢
رفتیم سمت اتوبوس
.
.
حرکت کردیم سمت سامرا
بخاطر امنیتش گفتن خیلی اینجا توقف نمیکنیم در حد یه رب یه زیارت کوتاهی داشته باشیم و زود برگردیم
سامرا هم خیلی دلچسب نتونستم زیارت کنم تمام تلاشمو کردم تا بتونم. سرداب امام زمان هم برم بعد یه زیارت کوتاه یه جا نشستم تا بقیه اعمالو انجام بدن
نمیدونم از ضعف بود همونجایی که نسشته بودم خوابم برد
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#اپلای
#قسمت_شصت_ششم
شهاب و علیرضا را رها میکنم تا کمی دویدن برای رسیدن را یاد بگیرند. آریا را پیدا نمیکنم. تماس و رفتن دم خانهشان هم فایده ندارد. راه میافتم که بروم کوه. کوه روحم کم شده است و سرگشته شدهام. خیال راحت میخواهم تا بتوانم خیالم را در دور درست قمری سماوی بیندازم تا شب و روزی دقیق به زندگیم بدهد و بشود زندگی کرد. فقط مانده ام که چرا با کیف و کتابم آمدهام. اینجا تنها چیزی که به دردم نمیخورد درس و بحثم است و وزر و وبالی است که باید پای هر (واوش)هم بایستم و جوابگو باشم.
میگذارم همان پایین کوه و روی ورقه ای مینویسم:این کیف برای من است و وسایل دانشگاهم توی آن است. به آن دست نزنید لطفا تا خودم از کوه پایین بیایم. تشکر.
میچسبانم به کیف و راهم را میکشم. بعدها که برای بچه ها تعریف کردم چه کار کردم همه کلی مسخره کردند:به کی رای میدی!
_پول توش نیست. گشتیم،نبود. نگرد،نیست.
_بدا در راه خدا.
ظهر که برگشتم ورقه نبود اما کیف بود. ورقه را چند متر جلوتر پیدا کردم که موشک شده بود و زیرش نوشته بود:بپا زندگیت رو باد نبره.
خیلی پاییده بودم که بر بال باد سوار نشوم. قالی سلیمان نداشتم که باد به کارم بیاید. همین که این بالای کوه زیر این سرمای وحشتناک نمیگذارد تا قندیل بشوم و به ابدیت بپیوندم باید ممنونش باشم. سر دنبال خورشید بالا می آورم تا سلامی بدهد این خانوم و من علیکی به گرمایش بدهم اما نیست که نیست. خسیس شده است. آفتاب هم لذتی دارد برای خودش و من آن لذت را الان که ندارمش و میخواهمش،میفهمم. اما فعلا این سرما لرزیدن آورده است. هرچه که از حدش میگذرد لذتش هم تمام میشود.
یاد مسعود میافتم. اوایل که آمده بود دانشگاه خانه جدا گرفت و خوابگاه نرفت. اصلا از اصفهان کنده شد چون دلش خانواده نمیخواست. خانه خوب و بزرگی اجاره کرد. با زانتیا میآمد و میرفت. گاهی هم با موتوری که پولش مامانی بود. کارها و داشتههایش چشمها را دنبالش میکشید. یکبار شب که برمیگشتم و کنار خیابان معطل ماشین بودم مقابلم ترمز کرد. شیشه را پایین داد. سر خم کردم که مسیر را بگویم.
_اِ مسعود جان شمایی.
_نه باباتم. کجا میری؟
_کجا برم؟خونه دیگه.
سوار شدم.
_نفس گیره این درس و بحثا.
_تو هم که تو خونه تنها هستی و بدتره برات.
_آره از ترم بعد میرم خابگاه. خونه رو نگه میدارم برای گاهی،شاهی. دیگه حال نمیده. این لَکنتِه رو هم میخوام عوض کنم. نمیخری؟
کَمِری برایش حکم لگن داشت؛خانه بزرگ حال نمیداد؛درس حکم تفریح داشت؛پول کاغذ پاره بود؛زیادیش دلزده اش کرده بود و آن وقت من یک روز پیش حاج علی زمین بیل میزدم،آب میدادم،انگور میچیدم و از بس طول و عرض را میرفتم و میآمدم پاهایم به فحش دادن میرسیدند. مینشستم روی آهن سرد وانت،انگار راحت ترین مبل دنیا را داشتم و وقتی حاج علی چهل هزار تومان میگذاشت کف دستم از چهار میلیون برایم با ارزش تر بود و میمردم برای آنکه به آرامش خانه و نگاه گرم مادر برسم. مسعود بیچاره بود؟من سختی در زندگیم برایم راحت بود؟نمیدانم!واقعا نمیدانم که با این همه درگیری کاری و فشردگی برنامهای الان زن گرفتن ضرورتی دارد که بخواهد لذتی هم داشته باشد؟چه کنم خدایا!
دست میکوبم روی خاک کنارم و به صورت و پشت دست ها میکشم. قد راست میکنم و رو به خورشید قامت میبندم.
به مسئله رسیده ام و راهحل نمیدانم. مسئلهای که اگر درست حل شود و به جواب برسد یک عمر محبت میآورد و لذت؛و اگر به نتیجه نرسد.
سر به سجده میگذارم.
_برایم اختیار کن،اختیاری که نظر تو در آن باشد. اگر در این کار خیر دنیا باشد و خوش بختی و دین من،تو کار را جلو ببر و اگر میرسد به بدبختی،بیا و راحتم کن. کج انتخاب نکنم. میگویم و میگویم و میگویم. و از کوه پایین میآیم. چقدر که از این سرازیریها بدم میآید. حس هبوط آدم و حوا را پیدا میکنم. کاش یکبار هم حس موسای بازگشته از طور در وجودم بچرخد،هرچند شیرینی جدایی از شب و روز کوه طور،این سقوط را تلخ میکند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#رنج_مقدس
#قسمت_شصت_ششم
تازه بعدش متوجه می شی که ذهن هایی که نسبت به تو خراب شده اند همان طور خراب باقی می ماند. باور کن که جدایی بین ما، دل بخواه من نبود. وقتی حال مادرت خوب شد، دکتر گفت: باید صبر کنی تا بدنش به حالت طبیعی برگرده و نباید بهش فشار بیاد. اما باز هم من گفتم خودم از لیلا مراقبت می کنم. یک ساله شده بودی که مامورینی بهم خورد. گفتم می رم وقتی برگشتم دیگه نمی دارم لیلا دور باشه. ماموریت یک هفته ای شد چهار ماه. مجبور بودم به خاطر شرایط و کارها...تا یک سال همین طور ماموریت ها بود. مادرت خوب شده بود، چون من نبودم اومدن شما رو عقب می انداختیم. وقتی تصمیم قطعی شد که مادرت باردار بود. باز هم دوقلو بودند و این...
حرفش را ناتمام می گذارد. سکوت بین مان را فقط صدای پرنده ها پر صدا کردن است. پدر آهسته بلند می شود و می رود. ابروهای علی در هم گره خورده است. دل پدر را شکسته ام با نپذیرفتنش. من این را نمی خواهم. با غصه می گویم:
-لعدها چی؟
-بعدی نبوده لیلا. همه اش حالی بوده که دل بابا و مامان برایت تنگ می شده و دنبال برگرداندن تو بودند. اما هم خودت هم پدر بزرگ و مادر بزرگ وابسته شده بودید. خودت هم برای تغییر مقاومت می کردی.
آب دهانم را فرو می برم. من از بودن کنار آن ها ناراضی نبودم. دریای محبت بودند. اما حرفم...واقعا حرفم چیست؟ می خواهم با این همه اعتراض به کجا برسم؟ قوه ادراک موقعیت ها درونم خفه شده است با خودخواهی هایم.
-شاید من خیلی درکت نکنم. چون مثل تو تنها نبودم. ولی پدر و مادر می فهمند. مخصوصا پدر. می دونی چرا؟ چون گاهی هفته ها و ماه ها تنهاست. باید همه ما رو بذاره و بره و دور از بچه هاش باشه. باور کن که می فهمدت.
خودم را عقب می کشم و آرام تکیه می دهم به درختی که پشت سرم است.
سکوت را دوست دارم. پدر آن قدر آهسته قدم برداشته که متوجه آمدنش نشده ام.
سر که بلند می کنم قد رشیدش خیلی توی چشم می نشیند. دستش سینی است و لیوان هایی که بخار دارد و عطر دارچین و هل. می نشیند و سینی را روی چمن می گذارد. لیوان کاغذی را مقابل من می گیرد و می گوید:
-با نبات گرفتم. گفتم بیش تر دوست داری.
لیوان را می گیرم. چرا این سالها که دلم با او قهر بود او هیچ اعتراضی نکرد و باز هم محبت کرد؟ چرا او این قدر کوتاه می آید و گله نمی کنپ، شاید فرق دل من با دل بزرگ او همین است. من بی صاحبم و او صاحب دارد. هر چه می کنم نمی توانم لب هایم را به لبخندی مهمان کنم.
نگاهم به بخاری است که از روی لیوان بالاتر که می رود محو می شود. رد بخار را می گیرم. زود در هوا گم می شود.
-می بینی لیلا جان؟این بخار رو می بینی؟یه روزی قطره ی آب بوده و حالا در ظاهر نیست میشه. تا تو بخوای ردش رو بگیری در فضا گم می شه. زندگی من و تو هم همینه. لحظه های عمر توست، اما به همین سرعت از دستت می ره. تا بخوای بفهمی چی شده می بینی به پرونده اعمالت گره خورده و تمام شده. هست و نیست با هم یکی می شه. دیر بجنبی از دستت رفته بدون اینکه تو تبدیل به کار خیر و خوب کرده باشی اش.
سرم را بالا می آورم و به صورت پدر نگاه می کنم. چشمان درشت قهوه ای اش، موهای سیاه و سفید و ریش های شانه خورده اش که کوتاه شده و منظم. پدر زیباست. حتی حالا که پنجاه را رد کرده، باز هم آن قدر زیبا و دل ربا هست که بگویم خوش به حال مادر! چه مردی دارد! قهرمان، مهربان و صبور.
نگاهم را از صورتش می دزدم و دوباره خیره دم نوش خودم می شوم. نباتش را هم می زنم. لیوان را به لب می برم.
گرم و شیرین است و می چسبد.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_شصت_ششم
سری تکان داد: تو از کی تا حالا نماز خون شدی؟
جدی پرسیدم: اشکالی داره؟
مادرم آشکارا دستپاچه شد: نه، این چه حرفیه؟ معلومه که اشکالی نداره، خیلی هم خوبه! خوش به حالت که ارادۀ قوی داری.
با ملایمت گفتم: اولش سخته ولی بعد عادت می شه. احساس آرامش بعدش خیلی خوبه، شما هم اگه بخوای می تونی.
مادرم نیمه شوخی گفت: من اگه بخوام نماز بخونم، تا صد سال باید نماز قضا بخونم، پدرم در می آید.
بعد برای اینکه موضوع بحث را عوض کند، گفت: نازی آخر هفته می آد اینجا، می خوام ببینم کلاس داری یا نه؟
فکری کردم و گفتم: پنجشنبه فقط صبح آزمایشگاه دارم. بعدش کاری ندارم... حالا برای چی می خواد بیاد؟
مادرم خندید: برای دیدن تو. می خواد برای کوروش زن بگیره، اینه که هر دختر خوبی سراغ داره می ره می بینه. پسرش خیلی خوش قیافه و آقاست، وضعش هم خوبه.
بی حوصله گفتم: من خارج برو نیستم.
در را باز کردم و بی توجه به حضور مادرم، وارد حمام شدم و برای اینکه جوابش را نشنوم، آب حمام را با فشار باز کردم. آن شب وقتی به حسین تلفن کردم، غم زیادی در صدایش بود. صحبتمان کوتاه و مختصر شد، چون انگار حسین زیاد حوصله نداشت. بعد از آنکه گوشی را گذاشتم مصمم شدم حسین را وادار کنم، دربارۀ خانواده اش برایم صحبت کند. فردا سه شنبه بود و کلاس داشتیم، تصمیم گرفتم سر کلاس نروم و حسین را مجبور کنم حرف بزند. از کنجکاوی در حال خفگی بودم و در ضمن دلم به حال حسین می سوخت که هیچکس را برای درد و دل نداشت. بعد برای اینکه حس فضولی ام را توجیه کنم، در دل گفتم: « اگر بخواهیم ازدواج کنیم، باید همه چیز را بدانم! »
صبح زود به محض بیدار شدن، دست و پایم از هیجان به لرزه در آمد. بعد به خودم نهیب زدم:
- چته؟ خوبه فقط خودت تصمیم گرفتی...
بعد سعی کردم آرام باشم، در آرامش صبحانه خوردم و سوئیچ ماشین مادرم را برداشتم. مادر هنوز خواب بود و پدر و سهیل قبل از من، بیرون رفته بودند. جلوی در خانه لیلا، ایستادم. فوری در آپارتمان باز شد و لیلا سوار ماشین شد. بعد از سلام و احوالپرسی پرسید:
- چته؟... یک جوری هستی.
نگاهش کردم، مردد گفتم: لیلا من امروز سر کلاس نمی آم، می خوام برم جایی!
فوری گفت: با حسین؟
سرم را تکان دادم: تو یک موقع به مامانم زنگ نزنی دهن لقی کنی ها؟
دلگیر گفت: من کی جاسوسی تو رو کردم؟
خندیدم: ناراحت نشو. منظورم این نیست که تو جاسوسی می کنی، می گم یک موقع سوتی ندی!
سری تکان داد و گفت: من زنگ نمی زنم، ولی تو خیلی خری، این کارا باعث دردسر می شه. یک موقع بگیرنت، چه می دونم کسی ببینه،... این طوری خیلی بد می شه ها!
فوری گفتم: تو نگران نباش. خودم حواسم هست.
شادی را هم سوار کردم و به سمت دانشگاه حرکت کردم. توی راه، سعی کردم بهانه ای برای شادی بیارم تا غیبتم سر کلاس خیلی برایش عجیب نباشد. بالاخره نزدیک دانشگاه، خودم را به مریضی زدم و آنقدر گفتم دلم درد می کنه که حتی لیلا هم، باورش شد. در فرصتی به لیلا گفتم که مواظب باشد شادی زنگ نزند خانه مان برای احوالپرسی و همه چیز را خراب کند. بعد وقتی دوستانم سرکلاس رفتند من به طرف دفتر فرهنگی راهم را کج کردم. وقتی دستگیره را به طرف پایین چرخاندم، آه از نهادم بلند شد. در دفتر قفل بود. حالا مجبور بودم بروم سر کلاس، چقدر لیلا بهم می خندید. از ساختمان که بیرون آمدم کسی کنار ماشینم ایستاده بود. ناگهان ترسیدم باز شروین هوس پنچر کردن لاستیکها را داشته باشد. به طرف ماشین شتاب گرفتم، همزمان با رسیدن به نزدیک ماشین یادم افتاد که شروین اصلاً ترم تابستانی ندارد. حسین را دیدم که به در تکیه داده و نگاهم می کند. قلبم پر از شادی شد. پس اینجا بود؟ سلام کردم. با خنده جوابم را داد: سلام، کجا رفتی؟
- دنبال تو.
حسین به قهقهه خندید. منهم خندیدم، پرسیدم: اینجا چه کار می کنی؟
با خنده گفت: منهم دنبال تو.
سوار شدم، حسین هم سوار شد و من حرکت کردم. در طول راه هر دو ساکت بودیم. پس از مدتی گفتم: حسین امروز باید همه چیز رو برام تعریف کنی.
حسین غمگین نگاهم کرد. چشمانش پر از غم بود. صورتش علی رغم اینکه مردانه بود، ظریف هم بود. آهسته گفت: من حرفی ندارم، هر وقت بخوای برات تعریف می کنم.
فوری گفتم: همین امروز... کجا بریم؟
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_شصت_ششم
باصدای کوبیده شدن دروصدای خانم جون چشمام وبازکردم و صاف روی تخت نشستم.
خانم جون:هالین جان عزیزم خوابی؟بیدار شومهمون داری.
ازجام بلندشدم وبه سمت دررفتم،سرم گیج رفت سریع دستم وبه کمد گرفتم تانیوفتم،وقتی حالم سرجاش اومد سمت دررفتم ودرو بازکردم.
خانم جون بادیدنم ضربه ای به صورتش زدوگفت:
خانم جون:خاک به سرم،عزیزم توچرا اینجوری شدی؟ باتعجب گفتم:
+چجوری؟
خانم جون:یه نگاه به آیینه بنداز. آهی کشیدم وبه سمت آیینه رفتم خانم جونم پشت سرم اومد.
به آیینه نگاه کردم،راست می گفت وضعم افتضاح بودچشمام ازشدت گریه پف کرده بودوبه طرز فجیعی قرمزشده بود،آرایشم روی صورتم ماسیده بودوخط چشمم دورچشمم پخش شده بود.
خانم جون:هالین جان برویه دوش بگیر،یکم به خودت برس.
+باشه.
خواست ازاتاق بره بیرون که یادچیزی افتادم سریع گفتم:
+راستی خانم جون
گفتی مهمون دارم، مهمونم کیه؟
خانم جون:آخ آره یادم رفته بود،مهمونت دنیاس یک ساعته اومده توخواب بودی.پوف کلافه ای کشیدم وگفتم:
+بهش بگوبره اصلاحوصله ندارم،سرم داره می ترکه. خانم جون اخمی کردو گفت:
خانم جون:اِ این چه حرفیه؟
دنیابه خاطرتواومده بعد من بگم بره آخه به نظرخود... اجازه ندادم ادامه بده و باکلافگی گفتم:
+باشه باشه،یک روزمنآرامش ندارم،حداقل بهش بگویکم منتظرباشه تا برم دوش بگیرم.
خانم جون:باش عزیزم تابیای صبحانت وآماده می کنم.سری تکون دادم وبعد ازبرداشتن لباس وحوله واردحموم شدم.
****
موهام وسریع باسشوار خشک کردم وازاتاق رفتم بیرون.
ازپله هارفتم پایین،دنیا رومبل نشسته بودوسرش توگوشیش بود.
سرفه ی آرومی کردم که سرش وآوردبالا،بادیدنم ازجاش بلندشدوگفت:
دنیا:سلام هالین.
باصدای آرومی گفتم:
+سلام.
بی توجه بهش واردآشپزخونه شدم،خانم جون میزوحاضرکرده بود،بادیدنم لبخندی زد وگفت:
خانم جون:عافیت باشه.
لبخندمحوی زدم وسرم و تکون دادم،پشت میزنشستم. خانم جون روبه دنیاکرد وگفت:
خانم جون:دنیاجان بیابشین عزیزم.
دنیاآروم پشت میزنشست، تاحالاانقدرساکت ندیده بودمش، بیخیال اصلابه من چه؟مگه من برای اون مهمم که اون برای من مهم باشه؟
خانم جون برای دوتامون چای ریخت،دنیاتشکرکرد وخانم جون جوابش وداد وبعدروکردبه من وگفت:
خانم جون:هالین جان من میرم خونه منیرخانم،نماز امام زمان گرفته. شونه ای بالاانداختم وگفتم:
+باشه.
پوف خانم جون خسته نمیشه انقدرمیره روضه وختم صلوات ونمازو...آخه امام زمان به ما چه ربطی داره؟
پوف کلافه ای کشیدم وزل زدم به دنیا،هردومون توسکوت به هم نگاه می کردیم و هیچکدوممونم قصدنداشتیم سکوت وبشکنیم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_شصت_ششم
انیس خانم خندید و گفت : باشه بیاین بشینین
و رو به ندا گفت : دخترم شما یه کمک به اینا بکن
ندا کمی من و من کرد و گفت : من حساسیت دارم اگه میشه من آش بکشم
امیرحسین آرام گفت : مامانم اینا ... پس چطور میخوای بیای خواستگاری داداشم ...
مرصاد خندید که با چشم های برزخی مهدا خنده اش را خورد .
مهدا : مامان من هستم ... مرصاد بیار اون کمپوت اشکو
ندا با پیشنهاد مهدا و نگاه تحسین آمیز مطهره خانم پشیمان از حرفی که زده بود با حرص به مهدا نگاه کرد .
هر سه مشغول پیاز ها شدند که محمدحسین یا الله گویان وارد شد .
ـ مامان مطهره ؟
ندا ذوق زده از حضور محمدحسین خودش را سرگرم کاری کرد که امیرحسین آرام گفت : نگا معشوقش اومد چه زرنگ شد ...!
مهدا خواست امیرحسین را توبیخ کند که صدای مطهره خانم مانع شد ...
ـ بیا تو محمد جان
ـ یا الله
با دیدن چشم های خیس و ورم کرده مهدا رو به امیرحسین گفت :
من به شما گفتم بیاین کارو خودتون انجام بدین ....
مرصاد : حرص نخور سیدجون ... ما بی تقصیریم
ـ لا ال... آقا مرصاد برادر من شما باید تو این شرایط خواهرتون ، چنین کاری ازش بخوای ؟
مطهره خانم : آره مادر شما مهدا خانومو بعد افطار ببر خونه ، استراحت کنه برای احیا برو دنبالش
مهدا : من مشکلی ندارم ... میخوام اینجا بمونم واسه تهیه سحری کمک کنم
ندا : شما مگه چقدر میتونی کمک کنی ؟!
نازنین : آره ، شما که روزه نمی گیری حداقل شب قدر رو از دست نده
همان طور که پسر چند ماهه اش را در دست جا به جا میکرد گفت : ولی بدون روزه رفتن شب قدر چقدر واسه آدم کوتاهه .
مائده با بغض گفت : کی گفته شب قدر واسه کسی که مشکل جسمانی داره نمیتونه روزه بگیره کوتاهه ؟!
مهدا میتوانست جواب آن دو را بدهد اما بخاطر شب ارزشمندی که در آن قرار داشتند سکوت کرد که حسنا با حرص گفت : ندا جون آخه شما پوستت حساسه ، نازنین جون هم درگیر بچه اش ، مهدا با این وضعش کمکش مفید تره
محمدحسین رو به نازنین با سری افتاده اما صورتی خشمگین گفت : زن داداش شما ظاهرا به امور روزه داری واقف نیستین ، پیشنهاد میکنم مطالعه کنین ، ضمنا میزان بهره بری آدما از شب قدر دست شما نیست نه علمشو دارین نه درکشو ربطی هم به روزه دار و ... نداره
می خواست بگویید مگر خودت بخاطر شیردهی روزه میروی که این بنده خدا را به سخره گرفته ای ... ؟! اما با دیدن چهره رنگ پریده ی محمدرضا ادامه نداد.
ندا : آقا محمد ما که چیزی نگفتیم ! منظورمون اینکه مهدا خانم برن استراحت کنن ما هستیم
حسنا پشت چشمی نازک کرد و برای انتقام گفت : خودت خوب میدونی چی گفتی ...
مطهره خانم پشت صندلی مهدا رفت همان طور که آن را به حرکت در می آورد گفت : بسه دیگه ... حرمت نگه دارین ما میریم برای نماز ، محمدحسین بقیه کارا رو مدیریت کن
ـ چشم
رو به انیس خانم که با دستان مشت شده و ابرو های گره کرده به دو دختر گستاخ رو به رویش زل زده بود گفت : انیس جان ، بریم که خسته شدیم ...
چیزی از اقامه نماز به امامت روحانی جمعشان ،پدر سیدهادی، نگذشته بود که مرصاد و امیر از حسینیه بیرون زدند .
محمدحسین رو به سید هادی کرد و پرسید : هادی اینا کجا رفتن ؟ همه چیز سر سفره هست !
ـ رفتن جای دیگه ...
ـ کجا ؟
ـ انیس خانم مشکل قلبی داشتن سه ، چهار سال پیش عمل کردن ، بعد از اون عمل مهدا و مرصاد هر سال شب های قدر افطاری میبرن واسه همراهان بیمار های بیمارستان مناطق کم بضاعت ... امیر هم بخاطر مادرش نذر کرده بود ... از پارسال با این دو نفر همراه شده
ـ آهان ، چه کار قشنگی
سید هادی از کمک های بزرگ خودش نگفت ، همیشه معتقد بود کاری که برای رضای خداست بهتر است از دیدگان خلق خدا پنهان بماند ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙 #رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: #انارگل 🌸
🌱 #قسمت_شصت_ششم
مامان اصلا حواسم نبود زینب که گفت محسن رفته سوریه چجوری باهاش حرف بزنم
☹️☹️☹️☹️
خب فرزانه یه کاری کن الان یه زنگ بزن به خونه عموت اینا ازشون شماره تماس بگیر..
ولی مامان شرایط اونجا جوریه که فکرنکنم شماره تماسی داشته باشن ...
حق باتوعه دخترم پس 🤔🤔🤔 چیکار کنیم ؟.
رفتیم تو فکر بلکه یه راهی پیدا کنیم من بتونم با محسن حرف بزنم ...
مامان ـ اهاااان فرزانه فهمیدم
الان زنگ بزن هرکس گوشی رو برداشت بگو با محسن کار مهمی داری اگه شماره تماس نبود سفارش کن هر وقت بهشون زنگ زد به محسن بگن با تو تماس بگیره
اینجوری بهتر نیست دخترم ...
اره خیلی خوبه ...
گوشی رو برداشتمو زنگ زدم
بعده سلام علیک و خوش و بش، به زن عمو حرفامو زدم و سفارش کردم .
زن عمو خیلی دوست داشت محسنم زود سروسامون بده
اون روز بعد از ظهر که عمو از سرکار برگشت زن عمو بعد از جمع کردن سفره ناهار یه استکان چایی برای عمو ریخت و رفت نشست کنارش ...
بفرمایید اقا اینم از چایی...
دستت درد نکنه خانم همیشه بعد ناهار یه چایی تازه دم میچسبه ...
نوش جونت...
ناصر میخوام درباره ی یه موضوعی باهات حرف بزنمو مشورت بگیرم
عمو همینطور که داشت چاییش و میخورد گفت: چه موضوعی ؟؟
بفرما گوش میدم ...
ناصر دیگه وقتشه برای محسن استین بالا بزنیم یه دختر خوبم براش زیر نظر دارم ..😊😊😊
عمو ـ لیلا من حرفی ندارم هر طور که خودت صلاح میدونی اما نظر محسنم باید بپرسی شاید به خاطر ماموریتش قبول نکنه...
اون با من اقا ناصر خودم باهاش حرف میزنم راضیش میکنم ...
عمو با خنده گفت : لیلا خانم ریش و قیچی همیشه دست شما زناست خودتون بهتر میدونید تو اینجور کارا همه کاره شمایید
😄😄😄😄
حالا کی هست این دختر که براش زیر نظر داری؟؟؟
غریبه نیست اشناست اگه بدونی صد در صد چشم بسته قبولش میکنی
هرچی از نجابت و کمالات این دختر بگم کم گفتم ...خانواده شم که حرف ندارن کاملا بی نقصن ...
لیلا خانم نمیخوای بگی کیه ؟؟؟
اون دختر گل زینبه!!
دختر احمد اقا خواهر شوهر فرزانه خودمون..😊😊😊
خانم به به!! به این انتخاب، عالیه😊
فقط مونده نظر محسن ...
تقریبا ۳ـ۴ روز از این قضیه گذشت تا محسن خودش زنگ زد به زن عمو
الو سلام مامان ، چطوری ؟؟.
بابام خوبه ؟داداش کوچولوم چیکار میکنه؟؟
سلام عزیز دل مادر، همه خوبیم
تو چطوری پسرم ؟؟
شکر خدا منم خوبم با دعاهای شما
محسن جان کی قراره بیای ؟؟.
راستش زنگ زدم بگم ان شاالله تا ۲ ـ ۳ روزه دیگه بر میگردم
چقدر خوب پسرم زودتر بیا که کلی باهات کاردارم . باشه مامان جان اگه کاری نداری من خداخافظی کنم
نه پسرم فقط مراقب خودت باش
چشم مامان به بابا و همه سلام برسون ...
محسن ... محسن ... صبر کن قطع نکن ....
جانم چی شده مامان ؟؟.
پسرم داشت یادم میرفت فرزانه چند روز پیش زنگ زده بود ازم خواست که بهت بگم باهاش تماس بگیری کار مهمی داشت .
باشه مامان زنگ میزنم
فعلا دیگه نمیتونم حرف بزنم فرمانده صدام میزنه خداخافظ
به سلامت پسرم ....
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_شصت_ششم
صدای ماشینی از بیرون می آید .
دست از گریه بر میدارم و گوش هایم را تیز می کنم .
با فکر آمدن شهریار بی اختیار لبخند میزنم .
بعد از مدت کوتاهی صدای پای کسی از پله ها می آید .
صدای پارس سگ بلند تر و مهیب تر میشود .
دوباره میزنم زیر گریه .
با صدای که از شدت گریه میلرزد میگویم
+کی اونجاست ؟
پاسخی نمیشنوم .
گریه ام شدت میگیرد ، در دل آیت الکرسی میخوانم .
صدای پارس سگ قطع میشود .
کسی دستگیره ی در را پایین میکشد .
گریه ام آرام میشود ، از شدت ترس حتی نمیتوانم گریه کنم !
با خودم میگویم حتما شهریار است . اما اگر شهریار نباشد چه ؟
اگر شهریار بود که جوابم را میداد ، اگر شهریار بود صدایم میزد یا حداقل چیزی میگفت .
صدای کوبیده شدن چیزی به در می آید .
با ترس لبم را به دندان میگیرم که جیغ نزنم .
تنم شروع به لرزیدن میکند !
در اوج تابستان احساس سرما میکنم و بدنم یخ کرده است .
مدام صدای کوبیده شدن چیزی به در می آید که یک هو در از جا کندی میشود .
چشم هایم را میبندم و جیغ بلندی میکشم .
سریع دهانم را میبندم . بعد از چند ثانیه با تردید چشم هایم را باز میکنم .
با باز شدن چشمم دوباره میزنم زیر گریه .
انگار دیدن شهریار داغ دلم را تازه کرده است .
شهریار با چهره ای آشفته و لباس های خاکی و بهم ریخته آرام جلو می آید .
چشم های آبی ترسیده اش رنگ تعجب به خود میگیرند .
انگار زبانش بند آمده است .
با صدایی گرفته میخوانمش
+شهریار
تازه به خودش می آید و قدم هایش را تند میکند .
کنار پایم زانو میزند و با عجز میگوید
_گریه نکن الان کمکت میکنم .
سریع دست هایم را باز میکند .
بخاطر بسته بودن دست هایم مچ دست هایم قرمز شده اند .
شهریار متوجه لرزش تنم میشود .
دستم را میگیرد
_چی شده ؟
گریه ام به هق هق تبدیل میشود
+سردمه . فکر کنم دارم میمیرم .
ابرو هایش را در هم گره میزند
_این چه حرفیه .
طناب دور پاهایم را باز میکند و ادامه میدهد
_وایسا من برم از تو ماشین برات پتو بیارم .
لباسش را چنگ میزنم و ناله میکنم
+تر خدا نرو
با مهربانی میگوید
_باشه ، باشه آروم باش
نگاه گزرایی به صورتم میکند که یکهو نگاهش روی صورتم میخکوب میشود .
با چشم هایی که از تعجب گشاد شده نگاهم میکند .
🌿🌸🌿
《حکم پیشانی ام این بود که تو گم بشوی
من به دنبال تو یک عمر مسافر باشم》
غلامرضا طریقی
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_شصت_ششم
حمید به اتاق نجلاء رفته بود تا برایش قصه بخواند و او را بخواباند.
ظرف میوه را برداشتم وبه سمت تلویزیون رفتم.
مشغول دیدن اخبار بودم که حمید از اتاق نجلاء خارج شد.
_میبینم که بیداری!فکر میکردم نجلا تا الان خوابوندت
ریز ریز خندیدم.
_اختیار داری عزیزم ،به من میگن حمید بچه خواب کن
_اوه ببخشید نمیدونستم.
به خنده افتاد
_بچه خواب کن عزیز بفرمایید میوه
خنده اش اوج گرفت. سریع دست روی بینیام گذاشتم
_هیس الان بیدار میشه ها ،باید دوباره قصه بخونی واسش
کنارم نشست و با آرامترین لحن ممکن گفت
_وای خدانکنه .سه تا کتاب قصه خوندم تا خوابید.
با خنده نگاهش کردم
_خدا قوت عزیزم.بزار واست میوه پوست بکنم
مشغول سیب پوست کردن شدم
_امروز رفتی واسه ثبت نام گواهینامه
با یاددآوری اتفاق امروز ابروهایم بهم گره خورد
_آره رفتم.منصرف شدم ثبت نام نکردم
_چرا ؟
بشقاب سیب را جلویش گذاشتم
_ممنون عزیزم
_نوش جان ،حمید تو میدونستی که برای عکس گواهینامه باید بدون حجاب باشم؟
با حرفم سیب به گلویش پرید
ترسیده چند ضربه به پشتش زدم
_خوبم خوبم .کمرم شکست خانوم
به خنده افتادم
_ببخشید ترسیدم بلایی سرت بیاد
_نترس من حالا حالا هستم در خدمتت،
واسه همین ثبت نام نکردی؟
_البته کار خوبی کردی چون من از همکارام پرسیدم گفتن با گواهینامه ایران تا یک سال میتونیم اینجا رانندگی کنیم ولی بهتره برای تعویض و تبدیل آن به گواهینامه فرانسوی اقدام کنی چون چندماهی طول میکشه
_چقدر خوب خداروشکر .
_ولی خانوم باید یه فکری واسه ادامه تحصیلت بکنیم.
اینجوری بیکار تو این کشور غریب برات خیلی سخت میشه.
_باشه بعدا، فعلا بهتر نیست واسه افزایش خانواده مون تصمیم بگیریم.
لبخند دل نشینی بر لبش نشست و برق خوشی در چشمانش جریان پیدا کرد
_هرچی شما امر کنی.
_وای انقدر حرف تو حرف اومد یادم رفت بهت بگم.
#لطفا_دوستانتان_را_به_کانال_دعوت_کنید
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_شصت_ششم
امیر جان اول بریم خونه خودمون
امیر : چرا ؟
- بریم بهت میگم
اگه میخوای لاک پشتی بری خودم بشینم پشت فرمون
امیر: اوه اوه حاج خانم داغ کردن
) امیر یه کم سرعتش و بیشتر کرد رسیدیم خونه( چادرمو برداشتم
- واااییی خدااا مردم زیر چادر
) امیر فقط میخندید (
رفتم تو اتاقم آرایش صورتمو پاک کردم لباسم باحجاب بود یه شال بلند هم برداشتم گذاشتم رو سرم
- امیر جان اینجوری اشکالی نداره بیام؟
امیر : ) اومد جلومو پیشونیمو بوسید ( نه اشکال نداره
- سویچ لطفن!
امیر : زشت نیست شب عروسی عروس خودش رانندگی کنه؟
- نخیرم اصلا زشت نیست ،زشت اینه که جنابعالی مارو نصف شب برسونی تالار
سوار ماشین شدیم و رفتیم به سمت تالار
یه ربعی رسیدیم تالار
دسته گلمو برداشتم و از ماشین پیاده شدیم رفتیم داخل
امیر گفت که سمت زنونه نمیاد شاید کسی حجابش درست نباشه
من رفتم سمت زنونه همه بادیدنم تعجب کردن
مریم جون بغلم کرد) کاره خوبی کردی سارا جان(
باهمه سلام و خوش آمد گویی کردم
رفتم کنار مادر جون بغلش کردم تا منو دید شروع کرد به گریه کردن
عاطفه تا منو دیدگفت: واییی دختر تو دیوونه ای
- در عوضش الان راحتم
بعد شام همه یکی یکی برای خدا حافظی اومدن ،نزدیکای ۱۲بود که همه رفتن فقط خانواده موندیم
امیر اومد سمتم
امیر: بریم سارا جان
- بریم
رفتیم از خانواده ها خدا حافظی کردیم تو چشمای بابا بغض و میشد دید
رفتم جلو بغلش کردمو صورتشو بوسیدم : بابا جون عاشقتم
بابا رضا: سارا جان مواظب خودتون باشین
- چشم
خدا حافظی کردیم و سوار ماشین شدیم رفتم خونه خودمون
خونه منو امیر
امیر : سارا جان خوشحالم که مال من شدی
- منم خوشحالم که تو سرراه من قرار گرفتی و مال من شدی
تصمیم گرفتیم بعد دوروز بریم دانشگاه
یه هفته ای مونده بود به محرم،امیرم هر شب میرفت به هیئت سر کوچمون کمکشون میکرد
یه شب که امیر داشت میرفت هیئت ازش خواستم که منو هم ببره همراهش
امیرم قبول کرد
یه مانتوی مشکی بلند پوشیدم با یه شال مشکی موهامو پوشوندم میدونستم امیر دوست نداره موهام پیدا باشه
رسیدیم دم هیئت حال و هوای خیلی خوبی داشت همه مشغول یه کاری میشن
بعضی ها هم زیر لب مداحی زمزمه میکردن ..دیدم محسن و ساحره هم هستن خوشحال شدم که تنها نیستم
همه خانوما چادر مشکی داشتن به سرشون داشتن کارا رو انجام میدادن
یه بار از یه خانمی که اسمش طاهره بود پرسیدم
- طاهره خانم
طا هره خانم: جانم
- سختتون نیست با چادر کارارو انجام میدین؟ چرا درش نمیارین
طاهره خانم: عزیزم به خاطر این چادر ، چه خونهایی که ریخته نشد،این چادر ارثیه حضرت زهراست
باید عاشقش باشی سرت کنی وگرنه زود خسته میشی
)حرفاش خیلی قشنگ بود ،خیلی ذهنمو مشغول کرده بود
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_شصت_ششم
ترجیح دادم به مرجان زنگ بزنم !
هرچند این وقت صبح ، حتما خواب بود
طول کشید تا جواب بده ...
- الو؟؟ 😴
- مرجان 😢
این دفعه مثل برق گرفته ها جواب داد !
شاید فکرکرد اشتباه شنیده !!
- الو؟؟؟؟
زدم زیر گریه
- ترنم 😳
تویی؟؟؟؟
- اره 😭
- تو زنده ای؟؟ 😳
هیچ معلومه کجایی؟؟
- میبینی که زنده ام... 😭
- خب چرا گریه میکنی؟؟
خوبی تو؟؟
الان کجایی میگم؟
- نگران نباش ، خوبم ...
- بگو کجایی پاشم بیام !
- نه لازم نیست !
فقط بخاطر یچیز زنگ زدم !
مامان بابام ... 😢
خوبن؟؟
- خوبن؟؟
بنظرت میتونن خوب باشن؟؟ 😒
داغونن ترنم ...
داغونشون کردی !!
هرجا که هستی برگرد بیا ...
- نمیتونم مرجان
نمیتونم !!
- چرا نمیتونی ؟
میفهمی میگم حالشون بده؟؟
همه جا رو دنبالت گشتن !
میترسیدن خودتو کشته باشی !!
- من از دست اونا فرار کردم
حالا برگردم پیششون ؟؟؟
- ترنم پشیمونن !!
باور کن پشیمونن !!
مطمئن باش برگردی جبران میکنن !!
- نه ... 😭
دروغ میگی
دروغ میگن
اونا اخلاقشون همینه !
عوض نمیشن !
- ترنم حرفمو باور کن !
خیلی ناراحتن !
اولش فکر میکردن خونه ی ما قایم شدی
اومدن اینجا رو به هم ریختن
وقتی دیدن نیستی ، حالشون بدتر شد
به جون ترنم عوض شدن !
بیا ترنم ...
لطفاً 😢
دل منم برات تنگ شده 😢
- تو یکی حرف نزن 😠
من حتی اندازه یک پارتی شبانه برای تو ارزش نداشتم ! 😭
- ترنم اشتباه میکنی !!
اصلاً من غلط کردم ...
تو بیا
هممون عوض میشیم !
- نمیتونم ...
نه ... اصرار نکن
- خب آخه میخوای کجا بمونی ؟
میخوای تا آخر عمرت فراری باشی ؟
چیزی نگفتم و فقط گریه کردم... 😭
- ترنم .
جون مرجان 😢
چندساعت دیگه سال تحویله
پاشو بیا ..
- نمیدونم
بهش فکر میکنم ..
- ترنم ... خواهش میکنم ..
- فکر میکنم مرجان ...
فکر میکنم ..
و گوشی رو گذاشتم !
انگار غم دنیا تو دلم ریخته بود
سرمو گذاشتم رو زانوهام و زار زار گریه کردم ... 💔
صدای در ، یادم انداخت که اون منتظرمه !
با چشمای قرمز در رو باز کردم و سعی کردم مثل خودش زمینو نگاه کنم
- اتفاقی افتاده؟؟
راستش صدای گریه میومد !
نگران شدم !
زیر چشمی نگاهش کردم
هنوز نگاهش پایین بود !
منم پایینو نگاه کردم
- چیزی نیست !
کارم داشتید؟
- بله !
میشه بریم تو ماشین؟؟
سرمو تکون دادم و رفتم سمت ماشین !
مثل همیشه رو به رو رو نگاه کرد و شروع کرد به صحبت !
- چرا نمیخواید برید خونه ؟؟
میدونید الان چقدر دل نگرانتونن ؟
لبام قصد تکون خوردن نداشتن !
به بازی با انگشتام ادامه دادم ...
- حتماً دلشون براتون تنگ شده ...
شما دلتون تنگ نشده ؟
یه قطره اشک ، از گوشه ی چشمم تا پایین چونم رو خیس کرد و تو روسری زشت و سفید بیمارستان فرو رفت ..
- میشه ببرمتون پیش خانوادتون ؟؟
اشک بعدی هم از مسیر خیس قبلی سر خورد و سرم تکون ملایمی به نشونه ی تأیید خورد ...!
لبخند ملایمی زد و ماشینو روشن کرد .
تو طول مسیر ، تنها حرفی که زدیم راجع به آدرس خونه بود !
چند دقیقه ای بود رسیده بودیم
امّا از هیچکس صدایی در نمیومد !
غرق تو فکر بودم
فکر مقایسه ی این ویلای بزرگ و بدون روح
با اون اتاق ۳۰متری دوست داشتنی ...❣️
فکر مقایسه ماشین ۳۰۰ میلیونی و سردم با این پراید قدیمی امّا ..
تا اینکه اون سکوت رو شکست
- وقت زیادی نمونده
دوست نداشتم برم
امّا در ماشینو باز کردم !
- شمارمو دارید دیگه؟
سرمو تکون دادم
- من دوست دارم کمکتون کنم
ولی حیف که بد موقعه !
امیدوارم سال خوبی داشته باشید !
با لبخند گفتم "همچنین" و پیاده شدم
به خونه نگاه کردم
با پایی که نمیومد رفتم جلو !
و زنگ رو زدم ..
امّا برگشتم و پشتم رو نگاه کردم
هنوز اونجا بود !
دستشو تکون داد و آروم راه افتاد !
- بله ...؟
صدای مامان بود !
رفتنشو نگاه میکردم !
دوباره استرسم داشت برمیگشت !
- ترنم ... تویی؟؟ 😳😢
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay