📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 قسمت دویست و بیست و هشتم نفس عمیقی کشید و تا خواست جوابی بدهد، بیشت
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت دویست و بیست و نهم
عبدالله مات و متحیر مانده و خبر نداشت که این آتش خشم بیسابقه، از لرزش قلب عاشق مجید برای همسر و دخترش شعله میکشد که نگاهی به من کرد و میخواست با حالتی منفعلانه از خودش دفاع کند که مجید امانش نداد و دوباره خروشید: «اگه قراره بیای اینجا و الهه رو آزار بدی، همون بهتر که نیای! همه که ما رو تحریم کردن، تو هم رو همه!» سپس بلند شد و به دلداری دل بیقرارم، کنار کاناپه روی زمین نشست. نگاهم به عبدالله بود و دلم برایش میسوخت که بیخبر از همه جا، اینطور تنبیه شده و دل مجید پیش من بود که آهسته صدایم کرد: «الهه جان! تو رو خدا آروم باش! اصلاً بهش فکر نکن! بخاطر حوریه آروم باش!» باز کمر دردم شدت گرفته و دست و پا زدنهای دخترم را درون بدنم احساس میکردم که انگار او هم از غمی که از بردگی پدرم به جانم افتاده بود، بیتاب شده و با بیقراری پَر پَر میزد. از شدت سر درد چشمانم سیاهی میرفت که پلکهایم را روی هم گذاشتم و شنیدم مجید با لحنی ملایمتر رو به عبدالله کرد: «امروز دکتر به الهه گفت باید خیلی مراقب باشه. میگفت ممکنه بچه زودتر به دنیا بیاد. میگفت نباید هیچ استرسی داشته باشه. فشارهای این مدت به اندازه کافی اذیتش کرده، تو رو خدا تو دیگه یه چیزی نگو که بیشتر اذیت شه.» نمیخواستم برادرم بیش از این چوب دلنگرانیهای همسرم را بخورد که چشمانم را گشودم و با لبخندی بیرنگ خیال مجید را راحت کردم: «من حالم خوبه! آرومم!» و عبدالله که تازه علت این همه جوش و خروش مجید را فهمیده بود، از جایش بلند شد، کنار مجید روی زمین نشست و با مِهری برادرانه عذر خواست: «ببخشید الهه جان! ای کاش بهت نمیگفتم!» و مجید هنوز آرام نشده بود که پاسخ شرمندگی عبدالله را با ناراحتی داد: «از این به بعد هر خبری شد به الهه نگو! بذار این دو ماه آخر الهه آروم باشه!» از اینکه اینهمه برادرم سرزنش میشد، دلم به درد آمد و خواستم در عوض اوقات تلخیهای مجید، دلش را شاد کنم که با خوشزبانی پرسیدم: «چیزی شده که گفتی گرفتاری؟» و دیگر دل و دماغی برای عبدالله نمانده بود که با لحنی گرفته پاسخ داد: «نه، یخورده سرم تو مدرسه شلوغ بود، کلاس خصوصی هم داشتم. ولی امروز دیگه کلاس نداشتم، گفتم بیام بهتون یه سر بزنم...» و مجید حسابی حالش را گرفته بود که با خاطری رنجیده ادامه داد: «ولی فکر کنم مزاحم شدم.» و دست سرِ زانویش گذاشت تا بلند شود که مجید دستش را گرفت و اینبار با مهربانی همیشگیاش تعارف کرد: «کجا؟ حالا بشین! منم دلم برات تنگ شده!» ولی عبدالله عزم رفتن کرده بود که با همان چهره گرفتهاش، پاسخ تعارف گرم مجید را به سردی داد و دوباره خواست برخیزد که مجید با لبخندی نجیبانه عذرخواهی کرد: «ببخشید! نمیخواستم باهات اینجوری حرف بزنم.» سپس خندید و در برابر سکوت سنگین عبدالله، حرف عجیبی زد: «من که هیچ وقت برادر نداشتم. تهران که بودم برادرم مرتضی بود، ولی اینجا داداشم تویی!» و با همین جمله غرق احساس، مقاومت عبدالله را شکست که خودش دست گردن مجید انداخت و او هم احساس قلبیاش را ابراز کرد: «منم خیلی دوستت دارم مجید جان! ببخشید اذیتت کردم!» و خدا میداند در پس ناراحتی خبری که عبدالله برایم آورده بود، این آشتی شیرین چقدر دلم را شاد کرد که نقش غم از قلبم محو شد.
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع🚫
#لطفا_دوستان_خود_را_به_کانال_دعوت_کنید
#برای_دستیابی_به_اول_رمانها_به_کانال_ریپلای_مراجعه_کنید👇👇👇
@repelay
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت دویست و سی ام
حالا پس از مدتها در این خانه کوچک میهمان داشتیم و عبدالله پذیرفته بود که برای شام پیشمان بماند. خجالت میکشیدم که من بانوی خانه و مسئول طبخ غذا بودم، ولی تمام مدت روی کاناپه دراز کشیده و نه تنها کمکی به مجید و عبدالله نمیکردم که مدام برایم میوه و آب میوه هم میآوردند.
شام که تمام شد، عبدالله کنار من نشست و مجید برای شستن ظرفها به آشپزخانه رفت. حالا برای من که این مدت از دوری و بیوفایی نزدیکترین عزیزانم حسابی دل شکسته بودم، این خلوت صمیمی با برادرم به قدری لذتبخش بود که احساس میکردم میتوانم تمام غمهایم را به این شب رؤیایی ببخشم. هر چند هنوز تهِ دلم برای دخترم میلرزید، اما به همین شادی شیرین به قدری انرژی گرفته بودم که عزم کردم از همین امشب با همه غم و غصههایم مبارزه کنم تا فرزندم به سلامت متولد شود. مجید کارش که تمام شد، با پیشدستی کوچکی که از رطب تازه پُر کرده بود، از آشپزخانه بیرون آمد. با عشقی که از سرانگشتانش میچکید، پیش دستی را کنارم روی کاناپه گذاشت و با مهربانی سفارش کرد: «ماهی سرده، خرما بخور تنت گرم شه...» و هنوز حرفش به آخر نرسیده بود که صدای زنگ موبایلش از اتاق خواب بلند شد و رفت تا موبایلش را جواب بدهد که عبدالله صدایش را آهسته کرد و طوری که مجید نشنود، پرسید: «مجید خیلی نگرانته! چی شده؟» با دو انگشتم خرمایی برداشتم و نمیخواستم نگرانش کنم که با لبخندی پاسخ دادم: «چیزی نشده، فقط امروز دکتر گفت باید تا میتونم استراحت کنم و استرس نداشته باشم...» که صدای بلند مجید که با کسی جر و بحث میکرد، نگذاشت حرفم را تمام کنم. درِ اتاق خواب را بسته بود تا صدایش را نشنویم و باز به قدری عصبانی شده بود که فریادهایش تا اتاق پذیرایی میرسید: «آخه یعنی چی؟!!! ما هنوز دو ماه نیس قرارداد بستیم! وضعیت زندگی من طوری نیس که بتونم این کارو بکنم!» و هر چه طرف مقابلش اصرار میکرد، مجید محکم روی حرف خودش ایستاده و با قاطعیت پاسخ میداد: «امکان نداره من این کار رو بکنم! حاجی اصرار نکن، باور کن نمیتونم!» و دست آخر با عصبانیت خداحافظی کرد و از اتاق بیرون آمد. من و عبدالله فقط با چشمانی متحیر نگاهش میکردیم که خودش با حالتی عصبی توضیح داد: «من نمیدونم مردم چرا اینجوری شدن؟!!! امروز حرف میزنن، قرارداد امضا میکنن، فردا میزنن زیر همه چی!» و سؤالی که در دل من بود، عبدالله پرسید: «مگه چی شده؟» خودش را روی مبل رها کرد و با اخمی که صورتش را پوشانده بود، پاسخ داد: «هیچی! یه مسئله کاری بود. میخواست دبه کنه، منم گفتم نمیشه!» از لحنش پیدا بود که نمیخواهد بیش از این توضیح دهد و شاید نمیخواست دل مرا بلرزاند که سعی کرد بخندد و با آرامشی ساختگی بحث را عوض کند، ولی خیال من به این سادگی راحت نمیشد و منتظر فرصتی بودم تا علت اینهمه عصبانیتش را بفهمم که عبدالله رفت و من با دقتی زنانه بازجوییام را آغاز کردم.
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع🚫
#لطفا_دوستان_خود_را_به_کانال_دعوت_کنید
#برای_دستیابی_به_اول_رمانها_به_کانال_ریپلای_مراجعه_کنید👇👇👇
@repelay
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت دویست و سی و یکم
گوشه اتاق خواب روی زمین نشسته و کیفش را مرتب میکرد که در پاشنه درِ اتاق ایستادم و با حالتی موشکافانه پرسیدم: «مجید! چی شده بود که انقدر عصبانی شده بودی؟» سرش را پایین انداخت و نگاهش را میان لایههای کیفش گم کرد تا خط ناراحتیاش را از چشمانش نخوانم و با خونسردی پاسخ داد: «هیچی الهه جان! چیز مهمی نبود. یه چیزی گفت، منم جوابش رو دادم، تموم شد!» دستم را به چهارچوب گرفتم تا کمتر سرم گیج برود و باز پرسیدم: «یعنی برای هیچی انقدر داد و بیداد میکردی؟» سرش را بالا آورد، خواست چیزی بگوید، ولی پشیمان شد که به شوخی اخم کرد و سر به سرم گذاشت: «مرد اگه داد و بیداد نکنه که مرد نیس! باید بعضی وقتا یه خورده داد بزنه تا انرژیاش تخلیه بشه!» و شاید هنوز عقده برخورد تندش با عبدالله به دلم مانده بود که طعنه زدم: «آخه امشب کلاً خیلی بداخلاق بودی! اول که با عبدالله دعوا کردی، بعدم پشت تلفن داد میزدی!» خنده از روی صورتش جمع شد و شاید نمیدانست در برابر طعنه تلخم چه بگوید که در سکوتی غمگین، کیفش را جمع کرد و من نمیخواستم دلش را بشکنم که لب تخت نشستم و با پشیمانیِ پُر نازی صدایش زدم: «مجید! از حرفم ناراحت نشو! خُب دلم برات میسوزه! وقتی میبینم انقدر ناراحتی، نگرانت میشم!» از روی زمین بلند شد، کنارم لب تخت نشست و با لحنی لبریز محبت پاسخ داد: «الهه جان! تو نمیخواد نگران من باشی! تو فقط نگران خودت باش! فقط نگران این بچه باش!» سپس صورت گرفتهاش به لبخندی ملیح باز شد و اوج نگرانی عاشقانهاش را نشانم داد: «همه نگرانی من تویی! اگه دیدی امشب عصبانی بودم، فقط بخاطر خودت بود! به خاطر اینکه همه تن و بدنم برات میلرزه! وقتی میبینم عبدالله یه چیزی میگه که ناراحتت میکنه، به هم میریزم!» ولی از تارهای سفیدی که دوباره روی شقیقه موهای مشکیاش میدرخشید، میتوانستم بفهمم که فشارهای عصبی این مدت، کوه صبر و آرامشش را از پا در آورده که سرم را کج کردم و با صدایی آهسته گفتم: «آخه تو همیشه خیلی آروم و صبور بودی!» که عاشقانه به رویم خندید و دستانم را گرفت تا باور کنم هنوز هم حرارت محبت انگشتانش به جانم آرامش میدهد و پاسخ گلایهام را با چه طمأنینه شیرینی داد: «الهه جان! من هنوزم آرومم، به شرطی که تو آرامش داشته باشی! ولی اگه یه زمانی احساس کنم آرامش تو داره به هم میخوره، دیگه نمیتونم آروم باشم!» و من هنوز کنجکاو ماجرای امشب بودم که مستقیم به چشمانش نگاه کردم و دوباره سراغ تلفن مشکوکش را گرفتم: «پشت تلفن بهت چی گفتن که انقدر ناراحت شدی؟ مگه اونم به من ربطی داشت؟» و او بلافاصله جواب داد: «یه چیزی ازم خواستن که اگه براشون انجام میدادم، باید آرامش تو رو به هم میزدم. منم گفتم نه!» ولی من با این جملات مبهم قانع نمیشدم و خواستم پاپیچش شوم که دستان دلواپسم را میان انگشتان مردانه و مهربانش فشار داد و عاجزانه تمنا کرد: «الهه جان! مگه قرار نشد دیگه به هیچی فکر نکنی؟ یه مسئلهای بود، تموم شد! تو هم دیگه بهش فکر نکن! بخاطر حوریه فراموشش کن!» که دیگر نتوانستم حرفی بزنم، ولی احساس بدی داشتم که نگران همسرم شده و میترسیدم در کارش به مشکلی بر خورده و به روی خودش نمیآورد و همین دلواپسی زنانه و کابوس حماقت پدرم کافی بود که تا نیمههای شب خواب به چشمانم نیاید و فقط به سقف اتاق نگاه کنم، ولی باید به هوای حوریه هم که شده به خودم آرامش میدادم که چند بار آیتالکرسی خواندم تا بلاخره خوابم بُرد.
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع🚫
#لطفا_دوستان_خود_را_به_کانال_دعوت_کنید
#برای_دستیابی_به_اول_رمانها_به_کانال_ریپلای_مراجعه_کنید👇👇👇
@repelay
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۵۸
صدایے از گلویم خارج نمیشود تا حرفے بزنم،با شدت آب دهانم را فرو میدهم.
حالت چهرہ ے پدرم تغییر میڪند.
نفس عمیقے میڪشد،آنقدر عمیق ڪہ گویے ریہ هایش تمام اڪسیژن جهان را نیاز دارند!
مطهرہ میخواهد چیزے بگوید ڪہ صداے زنگِ در پیش دستے میڪند.
سریع از ڪنار در دور میشوم،همراہ با قدم هایے ڪہ با عجلہ برمیدارم چادرم روے شانہ هایم سُر میخورد.
مادرم چون حجاب مناسبے ندارد با عجلہ وارد خانہ میشود،از داخل خانہ میگوید:بیا تو ببینم چے شدہ؟ مُردم از نگرانے دختر!
پدرم اخمے میان ابروانش جاے میدهد و در را باز میڪند.
سریع بہ خودش مے آید،مثل همیشہ محڪم و جدے!
میخواهم وارد خانہ شوم ڪہ با شنیدن صدایش مے ایستم!
_سلام آقاے نیازے!
پدرم سرفہ اے میڪند و با لحن جدے همیشگے اش جواب میدهد:سلام مهندس! از این طرفا؟!
سرم را برمیگردانم،تنها رو بہ روے پدرم ایستادہ؛خبرے از شهاب نیست.
آستین هاے پیراهن مشڪے اش را تا روے آرنج بالا زدہ،چهرہ اش جدے و سرد است.
نگاهے بہ برگہ ے ڪوچڪے ڪہ در دست دارد مے اندازد و میگوید:راستش...
مُردد است،شاید فڪر میڪند بین من و آن پسر چیزے بودہ ڪہ خانوادہ خبر ندارند.
با اینڪہ لختہ خون هاے خشڪ شدہ روے لب ها و چانہ ام اذیت میڪنند و از وضعیتم چندشم شدہ میگویم:بابا! ایشون خواستن بهم ڪمڪ ڪنن شاهد همہ چیز بودن!
پدرم متعجب نگاهش را میان من و فرزاد میچرخاند،مطهرہ بہ صورتم زل میزند و میگوید:بیا بریم صورتتو بشور!
سرم را بہ نشانہ ے "باشه" تڪان میدهم.
میخواهیم باهم وارد خانہ بشویم ڪہ میبینم فرزاد برگہ ے در دستش را بہ سمت پدرم میگیرد و میگوید:شمارہ پلاڪ ماشینشو برداشتم! خواستید براے شهادتم میام.
پدرم گیج سرش را تڪان میدهد و برگہ را میگیرد سپس بہ سمت من برمیگردد.
اخم وحشتناڪے روے صورتش جاے خوش ڪردہ!
دوبارہ بہ سمت فرزاد سر برمیگرداند.
فرزاد بدون اینڪہ بہ جایے جز صورت پدرم نگاہ ڪند دست راستش را بہ سمت پدرم دراز میڪند.
_با اجازہ تون!
پدرم دستش را میفشارد و میگوید:یاعلے!
دستانشان از هم جدا میشود،یڪ قدم برمیدارد ڪہ انگار چیزے یادش مے افتد.
جدے میگوید:راستے بابت اون قضیہ بازم فڪر ڪنید،پدر منتظرہ!
پدرم سرش را تڪان میدهد و میگوید:سلام منو بهشون برسون!
صداے موسیقے بے ڪلامے از سمت فرزاد مے آید،با عجلہ دستش را داخل جیبش شلوارش میبرد و موبایلش را بیرون میڪشد.
همانطور ڪہ بہ صفحہ ے موبایل زل زدہ میگوید:بزرگے تونو میرسونم! یاعلے!
انگشت شصتش را روے صفحہ موبایل میڪشد و بہ گوشش مے چسباند:جانم روزبہ!
با بستن شدن در دیگر چیزے نمیبینم!
همراہ مطهرہ وارد خانہ میشویم،بے رمق چادرم را از روے شانہ هایم پایین میڪشم.
حضور ڪسے را پشت سرم احساس میڪنم،همین ڪہ سرم را برمیگردانم با چهرہ ے عصبے پدرم رو بہ رو میشوم.
سعے دارد آرام باشد و جلوے مطهرہ چیزے نگوید!
با صدایے ڪہ از شدت خشم و نگرانے دو رگہ شدہ میگوید:این چہ سر و وضعیہ؟!
محبتش اینطور است!
مختص بہ خودش،با همین جدے بودن و مردسالارے!
میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ مادرم با نایلونے پر از یخ بہ سمتم مے آید.
سریع ڪنارم مے ایستد و مجبورم میڪند روے مبل بنشینم.
همانطور ڪہ ڪنارم مینشیند بہ مطهرہ میگوید:مطهرہ جون شرمندہ! آیہ رو اینطور دیدم هول شدم.
با لبخند ادامہ میدهد:بشین عزیزم.
سپس رو بہ من ادامہ میدهد:گونہ ت ورم ڪردہ!
مطهرہ با خجالت بہ پدر و مادرم نگاہ میڪند و معذب رو بہ روے من مینشیند.
صداے پدرم ڪمے بالا میرود:جون بہ لب شدیم میگے چے شدہ یا نہ؟! این پسرہ چے میگہ؟! شاهد چے بودہ؟!
حالِ صحبت ڪردن ندارم.
فریاد میزند:پسرِ تو ڪوچہ باید بدونہ چہ بلایے سر دختر من اومدہ،من نباید بدونم؟!
مادرم بہ آرامش دعوتش میڪند:مصطفے آروم باش!دستانش را در هوا تڪان میدهد و میگوید:چطور آروم باشم؟! معلوم نیس چے بہ چیہ!
صورتش سرخ شدہ،تا سڪتہ ڪردن فاصلہ اے ندارد.
مظلوم بہ چشمان مطهرہ خیرہ میشوم.
با زبان لبش را تر میڪند و میگوید:خب...
سپس شروع میڪند بہ تعریف ڪردن تمامِ ماجرا!
پدر و مادرم در تمام این مدت با دقت و نگرانے بہ لب هاے مطهرہ خیرہ شدہ بودند.
با پایان صحبت هاے مطهرہ پدرم نفسِ راحتے میڪشد!
فڪرش را میخوانم،ذهنش بہ سمتِ شهاب رفتہ.
شهاب ڪیست ڪہ پدرم از او میترسد؟!
ڪم ڪم رگ هاے برجستہ ے گردن و پیشانے اش خودنمایے میڪنند.
دندان هایش را با حرص روے هم میسابد و میگوید:مرد نیستم پیداش نڪنم و پدرشو درنیارم!
ریتم نفس هاے عصبے اش همہ مان را نگران میڪند،مادرم با انگشت شصت آرام گونہ ام را نوازش میڪند:دستش بشڪنہ ایشالا! ببین با صورتت چے ڪار ڪردہ!
فردا میام اون مدرسہ رو سر دخترہ خراب میڪنم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#لطفا_دوستان_خودرا_به_کانال_دعوت_کنید
#برای_دسترسی_به_اول_رمانها_به_کانال_ریپلای_مراجعه_نمایی
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۵۹
پدرم ڪتش را از روے رخت آویز برمیدارد،مادرم میگوید:ڪجا؟!
همانطور ڪہ ڪتش را تن میڪند میگوید:میرم این عوضیو پیدا ڪنم،اسمم مصطفے نیس نڪشمش!
سپس وارد حیاط میشود.
مادرم با نگرانے دنبالش میرود،من هم پشت سرش.
قبل از اینڪہ چیزے بگوید لب باز میڪنم:بابا! صبر ڪن باهم بریم!
جلوے در میرسد فریاد میزند:تو ڪجا؟!
نگاهش بہ صورتم مے افتد،دستش را مشت میڪند و بہ زور میگوید:میدونم صورتشو چے ڪار ڪنم ڪہ تا آخر عمرش حَض ڪنہ برہ جلو آینہ!
سریع میگویم:بابا قانونے میشہ اقدام ڪرد،شما ڪہ شمارہ پلاڪ ماشینشو دارے.
بہ زور صدایش را ڪنترل میڪند:یعنے فقط برہ یڪم آب خنڪ بخورہ؟! جبران میشہ؟!
انگشت اشارہ اش را با حرص سمت پایین تڪان میدهد:غیرتِ من جبران میشہ؟! حالِ مادرت جبران میشہ؟! صورتِ عین گُلت جبران میشہ؟!
هاج و واج میمانم از لفظے ڪہ بہ ڪار برد!
"صورتِ عین گلم"
با حرص مدام نفسش را بیرون میدهد،مادرم با چشم ابرو اشارہ میڪند بروم.
سرم را تڪان میدهم و بے حرف وارد خانہ میشوم،اما صداے پدرم را میشنوم.
صداے آرامش قلبم را میلرزاند:یعنے دستِ منم با صورتش اینطور میڪرد پروانہ؟! من چقدر بے شرفم!
قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمم میچڪد،تازہ فهمیدہ چہ میڪردہ!
دیر فهمید...
اما فهمید چہ خودش چہ هر مرد دیگرے،نامهربانے و زورش گلبرگ هایم را پر پر میڪند...
جسمم ترمیم میشود اما روحم شاید نہ...
ڪاش این را درڪ ڪند ڪہ "من ریحانہ ے خدام"
_چقدر وحشتناڪ شدے تو!
بہ مطهرہ نگاہ میڪنم،میخواهد از یادم ببرد.
با خندہ دستم را بہ سوے چشمانم میبرم و اشڪانم را پاڪ میڪنم:دیدنے ام نہ؟!
میخندد:خیلے! باید برے جشنِ هالوین!
با حرص بہ سمتش میدوم:میخوام بخورمت!
جیغ میڪشد و از روے مبل ها خودش را پرت میڪند،با خندہ میگوید:تو رو خدا آیہ! بیاے سمتم خودڪشے میڪنم!
با خندہ بہ سمت دستشویے میروم،با لحنِ ناراحت ساختگے میگویم:باهات قهرم! حالا انگار چطورے ام؟! همش خون خشڪ شدہ و خاڪ و اشڪہ دیگہ!
با تصور جملہ ے آخر خودم چندشم میشود.
در دستشویے را باز میڪنم و وارد میشوم،همین ڪہ رو بہ روے آینہ مے ایستم مطهرہ هم مے آید.
بہ چهرہ ے خودم در آینہ زل میزنم،با دیدن چهرہ ام هین بلندے میڪشم و سپس با دست روے سرم میڪوبم!
_مطهرہ نگو اینے ڪہ تو آینہ س منم!
_چرا عزیزم خودتے!
_نگو تو ڪوچہ خیابون همہ اینطورے منو دیدن؟!
_دیدن عزیزم دیدن!
با بهت بہ صورتم نگاہ میڪنم،با دیدن لختہ خون هاے خشڪ شدہ از بینے تا روے چانہ ام حالت تهوع میگیرم،گونہ ے راستم ڪمے ورم ڪردہ و جاے چهار انگشتِ مردانہ رویش خودنمایے میڪند.
سریع مقنعہ ے ڪثیفم را در مے آورم و روے شیر آب مے اندازم.
آب را ڪہ باز میڪنم صداے پدرم مے آید،بلند میگویم:بابا جایے نریا الان آمادہ میشم بریم ڪلانترے و پزشڪ قانونے!
سپس هر دو دستم را پر از آب میڪنم و روے صورتم مے پاشم.
همانطور ڪہ صورتم را میشورم میگویم:فڪ ڪنم شنید بہ مسخرہ گفتم سوپرمن!
مطهرہ میخندد:بهت ثابت شد سوپرمنہ؟!
ڪمے آب روے صورتش مے پاشم:آرہ! ولے منم زنِ عنڪبوتے ام میندازمش تو تار!
مطهرہ از خندہ ریسہ میرود و زیر لب میگوید:آفرین زنِ عنڪبوتے!
دوبارہ بہ چهرہ ے خودم در آینہ نگاہ میڪنم،خبرے از آن آشفتگے نیست!
صورتم را زیر آب میگیرم،خنڪے آب حالم را خوب میڪند.
بے خبرم از اینڪہ تصمیم سادہ ے پدرم براے جواب دادن بہ خواستہ ے آقاے ساجدے چطور سرنوشتم را عوض میڪند...
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
مغز گردویے داخل دهانم میگذارم و بے حوصلہ بہ نوشتہ هاے ڪتاب چشم میدوزم.
از زبان انگلیسے متنفرم!
روے تخت بہ شڪم دراز ڪشیدہ ام و دو دستم را زیر چانہ ام زدم.
مثل خنگ ها بہ تڪ تڪ خطوط نگاہ میڪنم و غر میزنم:مگہ اونا زبان ما رو میخونن ڪہ من زبان اونا رو بخونم؟!
با برخورد چند تقہ بہ در ساڪت میشوم.
_بفرمایید.
دستگیرہ ے در بہ سمت پایین ڪشیدہ میشود،مادرم لیوان شیر ڪاڪائو بہ دست در چهار چوب در مے ایستد.
دستانم را از زیر چانہ ام برمیدارم و ڪش و قوسے بہ بدنم میدهم.
مادرم همانطور ڪہ بہ سمتم مے آید میگوید:بیا بخور جون بگیرے!
خودم را لوس میڪنم:هنوز اینا رو نخوردم!
سپس با سر بہ ڪاسہ ے مملو از ڪشمش و گردو اشارہ میڪنم.
لیوان شیرڪاڪائو را بہ دستم میدهد و میگوید:دو روزہ چپیدے تو این اتاق ناهار و شامم ڪہ بہ زور میخورے! ازت غافل شم باید راهے بیمارستان شے.
بدون حرف نگاهم را بہ صورت مهربان و نگرانش میدوزم.
موهاے انارے رنگ شدہ اش را با دو انگشت پشت گوش مے اندازد و با دقت بہ بینے و گونہ ام چشم میدوزد.
دو روز از ماجراے سیلے خوردنم گذشتہ،چون روز چهارشنبہ بود هنوز با ویشڪا رو بہ رو نشدہ ام.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#لطفا_دوستان_خودرا_به_کانال_دعوت_کنید
#برای_دسترسی_به_اول_رمانها_به_کانال_ریپلای_مراجعه_نمایید👇👇👇
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 قسمت دویست و سی و یکم گوشه اتاق خواب روی زمین نشسته و کیفش را مرتب
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت دویست و سی و دوم
همانطور که لب تختم نشسته بودم، با صدایی آهسته قرآن میخواندم. این روزها بیشتر از گذشته با آیات الهی خو گرفته بودم که هم به دلم آرامش میداد، هم داروی شفابخش دردهایم بود. بخاطر داروهای جدیدی که برای جلوگیری از زایمان زودرس مصرف میکردم، حالم بدتر از گذشته شده و علاوه بر حالت تهوع و سرگیجهای که لحظهای رهایم نمیکرد، تپش قلب هم به دردهایم اضافه شده و مدام از داغیِ بدنم گُر میگرفتم. با اینهمه در این گوشه تنهایی، آنچنان با کلام خدا اُنس گرفته بودم که کمتر به ناخوشی هایم فکر میکردم و تنها به امید روزی که دختر نازدانهام را در آغوش بکشم، جست و خیز پُر ناز و کرشمهاش را در وجودم میشمردم. با یک دستم قرآن را گرفته و دست دیگرم را روی بدنم گذاشته بودم تا هر بار که دست و پای کوچکش را میکشید، با تمام وجودم احساسش کنم. چشمم به خط زیبای قرآن بود و در دلم صورت زیبای کودکم را تصور میکردم که او هم آیتی از خلقت حکیمانه پرودگارم بود و تنها خودش میدانست که این روزها چقدر بیتاب آمدنش شده بودم. هر چند هنوز نتوانسته بودم قدمی برای تسنن مجید بردارم و دیگر فرصتی نبود تا حوریه در یک خانواده اهل سنت چشم بگشاید، ولی باز دلم را به ایام آرام پس از تولدش خوش میکردم، بلکه بتوانم تا زمانی که دخترمان شیعه و سُنی را از هم تشخیص بدهد، دل همسرم را به سمت مذهب اهل سنت هدایت کنم. آیه آخر سوره فتح را به پایان رساندم که کسی به در خانه زد. به خیال اینکه پسر همسایه برای کاری به در خانه آمده، چادر به سر انداختم و در باز کردم که دو خانم غریبه در برابر چشمانم ظاهر شدند. با خوشرویی سلام کردند و یکیشان که مسنتر بود، با شیرین زبانی خودش را معرفی کرد: «من حبیبه هستم، زن حاج صالح. اینم دخترمه.» برای یک لحظه متوجه نشدم چه میگوید که تازه به خاطر آوردم حاج صالح صاحب همین خانه است. هر چند نمیدانستم برای چه کاری به سراغم آمدهاند ولی ادب حکم میکرد که تعارفشان کنم و ظاهراً صحبتهای مفصلی داشتند که بلافاصله پذیرفتند و داخل شدند. چادرم را روی چوب لباسی انداختم و همچنانکه تعارفشان میکردم تا بنشینند به سمت آشپزخانه رفتم که حبیبه خانم با مهربانی صدایم کرد: «دخترم نمیخواد با این شکم پُر زحمت بکشی! بیا بشین!» و من جواب تعارفش را به کلامی کوتاه دادم و مشغول ریختن چای شدم که باز اصرار کرد: «تو رو خدا زحمت نکش! قربون دستت برم!» لحنش به نظرم بیش از حد پُر مِهر و محبت میآمد و نمیدانستم حقیقتاً اینقدر مهربان است یا قصدی دارد که اینهمه خوش زبانی میکند. با سینی چای به اتاق بازگشتم و با همان حال ناخوشم مشغول پذیرایی شدم. چشمان حبیبه خانم با همه خندهای که لحظهای از صورتش محو نمیشد، غمگین بود و دختر جوان بیآنکه لبخندی بزند، نگاهش در غم موج میزد. همین که مقابلشان روی مبل نشستم، حبیبه خانم با نگاه ملتمسش به صورتم خیره شد و با لحنی لبریز غصه تمنا کرد: «قربونت برم دخترم! ما امروز به امید اومدیم در خونهات! به خاطر همین مسافری که تو راه داری، روی ما رو زمین ننداز!» نمیدانستم چه مشکلی برای صاحبخانه پیش آمده که گرهاش به دست مستأجر باز میشود و تنها توانستم پاسخ دهم: «اختیار دارید حاج خانم! بفرمایید! اگه کاری از دستم بر بیاد، دریغ نمیکنم!» نگاهی به دختر جوانش کرد و با صدایی که از غصه به لرزه افتاده بود، آغاز کرد: «این دخترم عقد کردهاس! دو ساله که عقد کردهاس! به خدا هم جون خودش به لبش رسیده، هم جون ما! شوهرش نمیاد ببردش! نه اینکه نخواد، پولش جور نیس!»
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع🚫
#لطفا_دوستان_خود_را_به_کانال_دعوت_کنید
#برای_دستیابی_به_اول_رمانها_به_کانال_ریپلای_مراجعه_کنید👇👇👇
@repelay
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت دویست و سی و سوم
و هنوز حرفش تمام نشده بود که چشمان دختر جوان از اشک پُر شد و سرش را پایین انداخت تا صورتش را نبینم و مادرش با درماندگی ادامه داد: «چند وقت پیش با پسره اتمام حجت کردیم که باید تا قبل ماه روزه عروسی بگیره و زنش رو ببره! ولی حالا یه مصیبت دیگه سرمون خراب شده! مادر بزرگ پسره مریض احواله، زمین گیر شده، میگن امروز فرداس که دیگه پیمونه عمرش پُر شه! اگه زبونم لال بمیره، عروسی اینا دوباره یه سال عقب میافته!» از ماجرای غمانگیز این مادر و دختر و نگاه اندوهبارشان، دلم به درد آمده و باز نمیدانستم این قصه به من چه ربطی دارد که چین به پیشانی انداخت و سفره دلش را برایم باز کرد: «حالا هر چی به پسره میگیم زودتر یه جایی رو اجاره کن، دست زنت رو بگیر، برید سر خونه زندگی تون، میگه پولم جور نیس، دستم تنگه!» که کاسه چشمانش از گریه پُر شد و اینبار با حالتی عاجزانه التماسم کرد: «دستم به دامنت دخترم! تو رو خدا، به خاطر همین طفل معصومی که تو راه داری، به من رحم کن! دختر منم مثل خواهرت میمونه! فکر کن خواهر خودت گرفتار شده، براش یه کاری بکن! من میدونم شما تازه اومدید اینجا و تا یه سال قرار دارید، ولی به خدا ما الان بیشتر از شما به این خونه محتاجیم! اگه شما بزرگی کنید و زودتر از اینجا بلند شید، این دختر منم سر و سامون میگیره!» تازه فهمیدم چه میگوید و چه میخواهد که باز سردردم شدت گرفت. دلم میخواست برایش کاری کنم ولی برای ما هم مقدور نبود و تا خواستم حرفی بزنم، باز التماس کرد: «دخترم! قروبونت برم! نه نگو! حاجی خودش یه هفته اس که داره به شوهرت التماس میکنه، ولی شوهرت زیر بار نمیره! آخرین بار همین امروز صبح دوباره بهش زنگ زد، ولی شوهرت قبول نمیکنه! حالا من و دخترم اومدیم اینجا، بلکه دلت به رحم بیاد! بلکه شما برای ما یه کاری کنی!» پس تلفن چند شب پیش هم از طرف حاج صالح بود و تخلیه زود هنگام خانهاش را میخواست که مجید را به هم ریخته و صدای داد و فریادش را بلند کرده بود. کمرم را صاف کردم تا قدری دردش قرار بگیرد و با شرمندگی پاسخش را دادم: «حاج خانم! من به شما حق میدم، ولی وضعیت ما هم اصلاً خوب نیس! ما تازه اول فروردین اومدیم تو این خونه، امروز بیستم اردیبهشته! یعنی ما هنوز دو ماه نیس که اومدیم تو این خونه! باور کنید منم با این وضعم نمیتونم دوباره اسباب کشی کنم. ما تازه برای اینجا فرش و موکت و پرده خریدیم. به خدا برامون سخته که...» و نگذاشت حرفم را تمام کنم و نمیخواست ناامید شود که باز هم اصرار کرد: «دخترم! تو هم یه زنی! تو بهتر از شوهرت حال من و دخترم رو میفهمی! به خدا از حرف مردم خسته شدیم! دخترم داره آب میشه!» نگاهم به دختر جوان افتاد و دیدم که صورت ظریف و سبزهاش از گریه پُر شده که جگرم برایش آتش گرفت. با بدن سنگینم به سختی از جا بلند شدم، جعبه دستمال کاغذی را مقابلش گرفتم و اینبار من تمنا کردم: «تو رو خدا اینجوری گریه نکن! آخه من چی کار میتونم براتون بکنم؟» که فکری به ذهنم رسید و همانطور که بالای سرش ایستاده بودم با خوشحالی پیشنهاد دادم: «خُب شما با همین پول پیشی که از ما گرفتید، برای دختر و دامادتون یه جایی رو اجاره کنید.» و همین جمله کافی بود تا داغ دل دختر حبیبه خانم تازه شود که سرش را بالا آورد و میان گریه از شوهرش گله کرد: «قبول نمیکنه! میگه وقتی بابات خونه داره، چرا ما باید مستأجر بشیم؟ میگه اگه میخوای زودتر بریم سر خونه زندگیمون، باید بابات خونه رو بده!»
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع🚫
#لطفا_دوستان_خود_را_به_کانال_دعوت_کنید
#برای_دستیابی_به_اول_رمانها_به_کانال_ریپلای_مراجعه_کنید👇👇👇
@repelay
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت دویست و سی و چهارم
از اینهمه خودخواهی همسرش، اعصابم به هم ریخت و باز روی مبل نشستم که حبیبه خانم با حالتی عصبی، عقدهاش را پیش من خالی کرد: «ذلیل مرده خیلی آتیش میسوزونه! پول نداره، ولی یه زبون داره مثل مار افعی که همش نیش میزنه! همین دیروز به دخترم گفته یا بابات خونه رو بده، یا صبر کن هر وقت پول داشتم یه جایی رو اجاره کنم!» که او هم گریهاش گرفت و ناله زد: «ولی میترسم! میترسم یه وقت این پیرزنه بمیره و یه سال دیگه دختر عقد کردهام تو خونه بمونه! به خدا دستم زیر ساطوره، وگرنه اینجور التماست نمیکردم...» و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدایش به هق هق گریه بلند شد. دخترش به دلداریاش آمد و دست پشت کمرش گذاشت تا آرام بگیرد و همین صحنه سرشار از احساس، خاطره مادرم را برایم زنده کرد که شبنم اشک پای چشمانم نَم زد. نگاهم دور خانه میچرخید و نمیدانستم چه کنم، نه میتوانستم بپذیرم خانهای را که با این همه هزینه و زحمت چیده بودم، به این سرعت تخلیه کنم و نه دلم میآمد دل این مادر و دختر را بشکنم که حالا با این هم آغوشی پُر مهر و محبت، مرا به یاد گریههای گاه و بیگاهم در آغوش مادرم انداخته و پای دلم را بیشتر میلرزاندند. حبیبه خانم با هر دو دستش، اشکهایش را پاک کرد و لابد نمیدانست من از اهل سنت هستم که با لحنی عاشقانه به پای احساسم افتاد: «دخترم! قربونت برم! فدات بشم! امروز تولد امام جواد (علیهالسلام)! میگن امام جواد (علیهالسلام) گرههای مالی رو باز میکنه! تو رو به جان جواد الائمه (علیهالسلام) در حق این دختر من خواهری کن!» هرچند به این توسلات شیعیانه چندان اعتقادی نداشتم و در مصیبت مرگ مادرم، سوزِ تازیانه همین توسلها را چشیده بودم، ولی نفهمیدم در منتهای قلبم چه حس غریبی به لرزه افتاد که بیاختیار لب گشودم و بیپروا رخصت دادم: «باشه حاج خانم! من با شوهرم صحبت میکنم. انشاءالله که راضی میشه...» و هنوز حرفم به آخر نرسیده بود که صورتش از شادی درخشید. از روی مبل بلند شد، کنار پایم روی زمین نشست و با حالتی ناباورانه سؤال کرد: «یعنی من خیالم راحت باشه؟!!!» در دلم نیت کردم به هر زبانی که شده، مجید را راضی کنم که دستش را گرفتم و با مهربانی پاسخ دادم: «انشاءالله که همسرم رضایت میده!» و دختر جوان که حالا نگرانی چشمانش به شادی نشسته بود، با صدایی پُر شور و شعف توضیح داد: «خانم! ما قراره برای جمعه دوم خرداد جشن بگیریم! اگه شما لطف کنید دو سه روز زودتر خونه رو به ما بدید، خیلی ممنون میشم. چون باید جهیزیه بچینیم، چند روزی وقت میخوایم.» از شادی نوعروسانهای که در چشمانش به درخشش افتاده بود، دل من هم شاد شد و به یاد روزهای عروسی خودم، با لبخندی شیرین جوابش را دادم: «باشه عزیزم! ما ان شاءالله تا دوشنبه خونه رو تخلیه میکنیم که شما تا پنجشنبه خونه رو آماده کنید!» صورتش که تا لحظاتی پیش در دریایی از ناامیدی و غم موج میزد، حالا به ساحل آرامش و شادی رسیده و دیگر روی پایش بند نمیشد که حبیبه خانم با نگرانی رو به من کرد: «امروز شنبه اس، تا دوشنبه هفته دیگه فرصت میکنید یه جایی رو پیدا کنید؟» و نمیدانم به چه بهانهای، ولی دل من آنچنان به پشتیبانی پروردگارم گرم شده بود که با امیدواری پاسخ دادم: «خدا بزرگه حاج خانم! ان شاءالله ما این خونه رو دوشنبه تحویل شما میدیم!» و نگران موضوع دیگری هم بود که باز زیر گوشم زمزمه کرد: «حاجی گفته که فسخ قرارداد جریمه داره، ولی به خدا ما دستمون تنگه! هر چی داشتیم برای جهیزیه این دختر دادیم! تو رو خدا شوهرت رو راضی کن که از حاجی جریمه نگیره!» و من بابت کاری که برای خدا میکردم، دیگر جریمه نمیخواستم که با لحنی شیرین خیالش را راحت کردم: «این چه حرفیه حاج خانم؟ ما داریم دوستانه با هم یه توافقی میکنیم. خیالتون راحت باشه!» و خدا میداند که از انجام این کار خیر، دل من بیش از قلب شکسته این مادر و دختر شاد شده بود که حبیبه خانم هر دو دستش را بالا بُرد و از تهِ دلش برایم دعا کرد: «ان شاءالله هر چی از خدا میخوای، بهت بده! ان شاءالله به حق همین امام جواد (علیهالسلام) عاقبتت رو ختم به خیر کنه!» و تا وقتی از در بیرون میرفت، همچنان برایم دعا میکرد و دل من چقدر به دعاهای صاف و سادهاش شاد شد که همه را به نیت سلامتی دخترم به خدا سپردم و به انتظار آمدن مجید، مدام آیتالکرسی میخواندم تا دلش راضی شود.
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع🚫
#لطفا_دوستان_خود_را_به_کانال_دعوت_کنید
#برای_دستیابی_به_اول_رمانها_به_کانال_ریپلای_مراجعه_کنید👇👇👇
@repelay