📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_هشتاد_نهم سری تکون د
اَلنَّفْسْ:
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_نودم
+آخ
وای خدایااین چی بودکه من باصورت رفتم توش؟
وای مامان دماغم،چشمامو بستم .دستم وگذاشتم روی بینیم وگفتم:
+آخ دماغ نازنیم،چی بود؟آخ دستم وگذاشتم رواون چیزی که بهش خوردم،این چیه؟چرا پارچه ست؟بسم الله!
یهواون چیزی که خوردم بهش عقب کشیدم،بادرد
سرم وآوردم بالاکه دیدم امیرعلیه،بیشترحرصم
گرفت،نفهمیدم چی شد که یهواون دوتاسیم سگ
اخلاقیم فعال شد،باصدای بلندوعصبانیت گفتم:
+نکبت بی شعور،دماغم داغون شد،کوری؟می میری چشمات وبازکنی؟ من سرم پایین بود،تو چرانگاه نمی کنی؟
نترس بایه نگاه آدم به حرام نمیوفته،نکنه می ترسی بخورمت؟پسر ازتو جذاب ترزیادریخته برایمن؛فکرکردی کی هستی؟هان؟
چشمام وبسته بودم و دهنم وبازکرده بودم و
هرچی که نبایدمی گفتم وگفتم:
+جواب بده دیگه؟الان کی پاسخگو؟دماغم و
نابودکردی حالادهنت و بستی وهیچی نمیگی.
این چراهیچی نمیگه؟باحرص وترس وکنجکاوی
یک چشمم وبازکردم که دیدم بااخم وحشتناکی
نگاهم می کنه،اون یکی چشمم وهم بازکردم و
طلبکارانه گفتم:
+چیه؟جای ببخشیدته؟نه به وقتایی که باید
سرت وبگیری بالاونگاهم کنی تااین اتفاق نیوفته
نه به الان که داری من ومی خوری.
اخمش هرلحظه بیشترمی شد،به دستای مشت
شدش نگاه کردم،کم کم داشتم می ترسیدم،الانه
که بزنه دک وپزم وبیاره پایین.
برعکس تصوراتم باصدای آرومی گفت:
امیر:ببخشید.
ورفت!
همین؟ببخشید؟وای خدایا این چرااینجوریه؟چرا
نزدتودهنم؟چرادندونام و خردنکردتوحلقم؟من اگهجای این بودم وبخاطر یک اشتباه ناخواسته انقدر حرف می خوردم،پدرجدِ طرف ومیاوردم جلوچشمش، ولی این؟عجب موجودعجیبیه؟
واقعاچجوری تونست دربرابرحرفایی که بهش
زدم سکوت کنه وچیزی نگه؟عجب!باذهنی مشغول ازپله هاپایین رفتم،وای خدایا
امیدوارم الان مهین جون نیادبیست سوالی راه
نندازه که صدای چی بود؟کی جیغ می کشیدو
این حرفا.
پوف کلافه ای کشیدم وبه سالن نگاه کردم،
مهین جون نبود.دراتاقش بازشد،به سمت
اتاقش برگشتم،بادیدنم ویلچرش وبه سمتم آورد
وبانگرانی گفت:
مهین:چی شد؟
نمیدونستم چیومیگه، مهتاب ومیگه یاامیرعلیو؟
وای خدایااگه امیرعلی رو بگه من چی جوابش وبدم؟ بگم هیچی کلی لیچاربار پسرت کردم؟
مهین جون وقتی دیدسکوت کردم وعین اوسکلا نگاهش می کنم،بانگرانی گفت:
مهین:چی شدهالین؟
آب دهانم وقورت دادم وگفتم:
+چی چی شد؟
باحالت گیجی نگاهم کردوگفت:
مهین:مهتاب دیگه.
وای خیالم راحت شد،نفس آسوده ای کشیدم وشونه ای بالاانداختم وگفتم:
+بیرونم کرد.
ضربه ای به گونش زدوگفت:
مهین:اِواخاک برسرم،ببخشیدتوروخدانمیدونم
چراچندوقته اینجوری شده.زود از کوره درمیره زودگریه ش میگیره.زودمیره توی خودش..این طرزصحبتش من ویادخانم جون انداخت،
ناخودآگاه به سمتش رفتموگونش ومحکم بوسیدم. اولش باتعجب نگاهم کرد ولی بعد بامحبت گفت:
مهین:عزیزم!
بغض بدی گلوم وگرفته بود،اگه یکم دیگه پیش
مهین جون می موندم اشکم درمیومد. باصدای آرومی گفتم:
+بااجازه.
سری تکون دادولبخندی زد،سریع به سمت آشپزخونه رفتم تامیزوجمع کنم،
صدای مهین جون وشنیدم که گفت:
مهین:هالین جان امیرعلی یکم میزوتمیزکرده.
شونه ای بالاانداختم و زیرلب گفتم:
+به کِتفَم!چیکارکنم؟
به سمت میزرفتم ومشغول تمیزکردنش شدم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_نود_یکم
پشت میزنشستم وباکلافگی اطراف ونگاه کردم، ذهنم بدجورمشغول این بودکه ناهارچی درست کنم،ازشانس مهین جون تواتاقکارش بودوگفته بودنرم اتاقش کارداره،امیرعلیهم که بعدازاینکه دماغ نازنینم ونابودکرده بود
رفته بوداتاقش وبیرونم نمیومد،مهتابم که قهر کرده بودتواتاقش بودبنابراینکسی نبودکه من ازشبپرسم چه کوفتی برای ناهار درست کنم.
باصدای زنگ گوشیم ازفکرغذابیرون اومدم. گوشیم وبرداشتم وبه صفحه نگاه کردم،یک پیام داشتم،بازش کردم.
بادیدن پیام چشمام چهارتا شد،جاااان؟مبلغ پنج میلیونازکارت...به کارتم واریزشده بود،یعنی چی؟کی مهربونشده انقدرپول به من داده؟
این کارت بانکیم جدیدبودو پولی که توکارت قبلیم بودو شایان انتقال داده بودبه اینکارت، درواقع رمزاین کارتم وفقط شایان داشت.سریع شماره ی شایان وگرفتم:
شایان:سلام خانم زشت.
خندیدم وگفتم:
+سلام،زشت خودتی.
شایان:بازعیوب خودت و به بقیه نسبت دادی؟
باکلافگی گفتم:
+ول کن شایان،کارمهم تردارم.
شایان:یاخدا،نکنه می خوایازاون خونه هم فرارکنی؟
بعدازاین حرف بلندزدزیر خنده،ایشی گفتم وجواب دادم:
+وای خدامردم ازخنده
شایان:خب بابا،کارت وبگو.
+میگم شایان یه پیامی... اجازه ندادحرف بزنم،
سریع گفت:
+پول ومیگی؟
+ کی یادمیگیری وسط حرف نپری؟آره پول ومیگم.
شایان:والاجونم برات بگه که پول ومن ریختم به حسابت. باتعجب گفتم:
+ازکی تاحالاانقدرمهربون شدی؟
خندیدوگفت:
شایان:گفتم من پول وبه حساب ریختم نه اینکه من پول ودادم.
باحرص گفتم:
+اه شایان قشنگ حرف بزنبفهمم چی میگی دیگه.بعدازمکثی گفت:
شایان:پول وخانم جون بهمدادگفت بریزم به حسابت.بغضم گرفت،باناراحتی گفتم:
+الهی بمیرم،دلم خیلیبراش تنگ شده شایان.باناراحتی گفت:
شایان:خانم جونم هی میره میادهمینومیگه.
کمی فکرکردم وگفتم:
+نمیشه یه قراربزاری من خانم جون وببینم؟
شایان:چرامیشه.
باخوشحالی گفتم:
+واقعا؟خب کی؟هرچه زودتربهتر،اصلاهمین فردا چطوره؟
شایان:هالین فعلا نمیشه.
بادم خوابید،باناراحتی گفتم:
+چرانمیشه؟
شایان:بابات بدقاطیه هالین اصلانمیزاره هیچکس از خونتون بیرون بره باورت نمیشه باغبونتونم نمیزاره بره اصلادیوونه شده هرکی ازخونه بره بیرون فکرمی کنه باتوهمدسته. باتعجب گفتم:
+عجب!چطوربه توگیر ندادن؟
خندیدوگفت:
شایان:گیردادن اتفاقابا بابات دعواگرفتم گیرداده بودبایدگوشیتوچککنم بایدخودت وچک کنماصلاچرت وپرت می گفتدنیاهم طفلک دیگه خونتون نمیره میترسه گیربدن بهش. پوف کلافه ای کشیدم و گفتم:
+عجب بدبختی شده ها، ننه بابای سامی چیکار کردن؟
شایان:خانم جون که دیروز بهم زنگ زده بودگفت مادرش بلندشده رفته شرکت پیش بابات گفته چکات وبه همین زودی میزارم اجرابعدبرای اینکه حرص بابات ودربیاره گفته که فعلامشغول زن گرفتن برای پسرمم بعدش به حسابت میرسم.
+بره بمیره پشمک،آخه یکی نیست بگه کی به اون پسر نفهم تو زن میده؟پسره ی احمق معلوم نیس دختره یا پسربعدزنم میخواد.
شایان خندیدوگفت:
شایان:حالاتوحرص نخور،مراقب خودت باش من بایدبرم .درضمن یک هفته ای صبرکن اگه شدیک قرار میزارم خانم جون وببینی.
لبخندی زدم وگفتم:
+باشه ممنونم شایان،بای.
شایان:بای.
نفس آسوده ای کشیدم و گوشی روگذاشتم روی میزوزل زدم به گلدون.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_نود_دوم
بافکری که به سرم زد ازجام بلندشدم وبه سمت پله هارفتم،تصمیم گرفتم برم ازامیرعلی بپرسم که ناهارچی درست کنم بااین کاریه تیربه دوتا نشون میزدم یکی اینکه می فهمیدم غذاچی درست کنم یکیم اینکه اون میفهمه من ازاین دخترای لوس نیستم که قهرکنم فکر نکنه باهاش لج افتادم بخاطردماغم.
ازپله هابالارفتم وروبه روی اتاقش ایستادم، خواستم در بزنم که دیدم دراتاقش نیمه بازه، خیلی دلم میخواست فوضولی کنم ببینم داره چیکار می کنه ولی می ترسیدم قاطی کنه.
فوقش اگه گیردادکه چرادر اتاقش وبازکردم ودارم فوضولی می کنم بهش میگم درزدم تونشنیدی.
بااین فکربشکنی توهوازدم و آروم دراتاقش وبازکردم وبا چشم دنبالش گشتم.
باتعجب بهش نگاه کردم، پشت به من نشسته بودو اصلامتوجه نشدکه من دراتاقش وبازکردم. آب دهنم وقورت دادم و آروم آروم به سمتش رفتم.
نزدیکش شدم ،صدای پچ پچش میومد،بسم الله چی شده؟
نتونستم فوضولیم وکنترل کنم ویه کوچولوخم شدم تابتونم صداش وبشنوم، ازاسترس دستام می لرزید می ترسیدم یهویی برگرده از طرفی همنمیتونستم فضولیمو کنترل کنم
وبه حرفاش گوش دادم:
امیر:خدایا توخودتوشاهدی اصلا نمیخواستم من اصلا نمیخواستم بیام خونه.. من دیگه نمیمونم اگه قراره خراب کنم، خدایاخودت میدونی ازعمد نبود،خدایامن وببخش، خدایا خودت میدونی ... بعدم گریه کرد و ادامه داد
امیر:باقصدومنظوری نخوردم بهش.
گریه کرد ویهوسجده کردکه باعث شدازترس دومتربپرم هوا،انقدرترسیده بودم که سرجام خشک شده بودم.
سرش وازسجده بلندکرد ومشغول جمع کردن
سجاده ش شد،به خودم اومدم وسریع عقب گردکردم،همینکه خواست سرش وبچرخونه ببینه کی تواتاقشه ازاتاق رفتم بیرون.
ازترس واسترس می لرزیدم سریع ازراهرو دویدم وپله ها روپایین رفتم.
به سمت آشپزخونه رفتم، قلبم تندمیزد،آب وباز کردم وصورتم وشستم ویک لیوان آب خوردم بلکه آروم بشم.
پوف کلافه ای کشیدم و پشت میزنشستم.
خیلی ذهنم مشغول شده بود،یعنی چه گندی زده بودکه اینجوری داشت معذرت خواهی می کرد؟
چی ازعمدنبود؟به چی ازعمدنخورده بود؟
شاید باماشین زده به کسی وفرارکرده،شایدسرش طبق معمول تویقش بوده و محکم خورده به یه پیرزنی پیرمردی ووسایلش وریخته شایدم...
اومممم شایدم...
باچیزی که توذهنم اومد چشمام گردشد،نکنه واسه دماغ من داره اینطوری خودش وجرمیده؟یعنی واقعاواسه دماغ منه؟آخه یه دماغ که انقدرگریه وزاری نداره.
باحالت گیجی زل زدم به میز،هی کلمه دماغ توذهنم تکرارمی شد، هی دماغ دماغ دماغ!
امیر:ببخشید؟
باترس ازجام پریدم وگفتم:
+دماغ.
هی خاک برسرم،دماغ چیه؟
دستم وگذاشتم روی دهانم وبااسترس نگاهش کردم و گفتم:
+ب..ببخشیدداشتم به...
به چیزفکرمی کردم به دماغ برای همین الان گفتم دماغ.
حس کردم خندش گرفته، حق داشت والامنم اگه جای اون بودم ویه نفری این چرت وپرتارومی گفت خندم می گرفت.
همچنان که سرش پایین بودگفت: شما صدایی نشنیدید؟
باهنگ گفتم:
+هان؟
نفس عمیقی کشیدوگفت:
امیر:والاتواتاق که بودم حس کردم یکی اومدطبقه بالا.
خاک برسرم فکرکنم فهمیده ومی خوادیک دستی بزنه تامن خودم ولوبدم،ولی کور خونده من نمیزارم بفهمه، باغرورپوزخندی زدم وگفتم:
+حتماگربه بوده.
چی گفتم؟وای خدایامن الان چی گفتم؟گربه؟
اخه گربه؟خدایامن وگاوکن چراانقدرگندمیزنم.
به امیرکه چشماش گرد شده بودنگاه کردم،کم مونده بوداشکم دربیاد خیلی ناجورسوتی دادم.
خواست چیزی بگه که صدای مهتاب مانع شد:
مهتاب:هالین؟
نفس آسوده ای کشیدم، وای خدایا،شانس آوردم مهتاب اومدوگرنه بازسوال می پرسید،روبه مهتاب گفتم:
+جانم؟
مهتاب واردآشپزخونه شدو گفت:
مهتاب:میشه باهات حرف بزنم؟
من که ازخدام بودسریع گفتم:
+آره آره حتما.
مهتاب باناراحتی پشت میزنشست.
روکردم به امیرعلی وباپررویی تمام گفتم:
+به خداتوکل کنید.
خندم گرفت،آخه این چی بود من گفتم؟
باتعجب نیم نگاهی بهم انداخت وزیرلب گفت:
+بااجازه.
همینکه ازآشپزخونه رفت بیرون بلندزدم زیرخنده.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
#از_خانه_تا_خدا....
#درس پنجاه و یکم
👇
💎 " خانواده نمونه "
🔹 ما در این بحث به دنبال این نیستیم که صرفاً کاری کنیم که زندگیمون پُر از مشکل نباشه! 🚫
✅ بلکه ما دنبال ساختنِ یه خانوادۀ نمونه هستیم.
✔️ ما باید دنبال این باشیم که یه "خانوادۀ نمونه" داشته باشیم ؛
و یا حداقل "در خانوادمون هامون فردِ نمونه" باشیم.💥👌
🌺🌷💞🌺
🔴 متاسفانه در جامعۀ ما باب شده که مردم و مسئولینِ فرهنگی به دنبال این نیستن که خانواده های عالی داشته باشن،
👈 بلکه تا بحثِ خانواده میشه میخوان سمینار و همایش بذارن و راهکارهای "کاهش مشکلاتِ خانوادگی" رو بررسی کنن! 😒
❌ فقط دنبال این هستن که خانواده ها صبح تا شب با هم دعوا نکنن!
🌺 خب عزیز من شما بیا یه #فرهنگ قوی در زمینۀ "داشتنِ خانوادۀ عالی" رو بینِ مردم رواج بده،
به طور خودکار بسیاری از مشکلات هم حل میشن.
🔶 "در واقع باید زمینه مشکلات رو از بین برد."
✔️👆👆👆
⭕️ اگه فرهنگِ زندگی مؤمنانه بر اساس "مبارزه با هوای نفس در جامعه" رواج پیدا نکنه،
آمارِ مشکلاتِ خانوادگی هم بالا میره⚡️
⚠️ همینطور که الان آمارِ طلاق و مشکلاتِ خانوادگی خیلی بالا هست.
💔📈🔝
🔺 البته آمارِ نارضایتی هایی که فعلاً منجر به طلاق نشده هم باید بهش اضافه کرد! 😒
👆این مشکلات و درگیریها اگرچه به طلاق ختم نشه امّا اثرِ خودش رو روی فرزندانِ خانواده ها خواهد داشت...
⭕️🌹🔹✅🌎🔴
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم
┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕 #مح
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_پنجاه_هفتم
محمدحسین که ترس را در چهره ی مهدا دید کلافه گفت :
باید با سوختن ناقص و کمبود اکسیڗن یه چیزی ، حسگر کربن مونو اکسید رو فعال کنیم تا در ها رو باز کنه بتونیم مائده خانومو نجات بدیم البته آتش سوزی اتفاق افتاده ولی وسعتش کمه .... باید از اینجا بریم ممکنه زیاد وقت نداشته باشیم هم لوله های آب خطرناکن هم آتش سوزی ممکنه به ماده ی سوختنی برسه و ....
ـ فهمیدم الان ماده ی سوختنی میخوایم ....
کمی دور خودشان چرخیدند که مهدا گفت :
آقای حسینی اینجا چیزی نیست ، ماشین ما نیست ماشین شما نیست که حداقل کبریت برداریم ؟
ـ نه ماشین من بیرونه . بجز پارچه یا کاغذ یه چیز غیر مشتعل لازم داریم که بتونم آتیشو خفه کنم تا کربن مونواکسید بیشتری تولید بشه و حسگر رو فعال کنه ... این حسگرا خیلی قدیمیه با سوختن کامل و مقدار کم کربن مونواکسید فعال نمیشه
ـ مجبوریم در یکی از ماشینا رو باز کنیم ...
ـ من نمیتونم که
ـ من بلدم
محمدحسین هر چند خیلی متعجب شد اما سعی کرد فعلا به این موارد اهمیت ندهد و بعدا از مهدا را جویا شود .
مهدا نگاهی به ماشین ها انداخت نمیدانست کدام ماشین را انتخاب کند ...
چند ثانیه تمرکز کرد و از میان ماشین هایی که مدل بالاترین شان لیفان بود بسمت پرشیای سفید رنگی رفت که دزدگیر نداشت و با مهارت همیشگی در را با سنجاق سرش باز کرد و محمدحسین توانست ماده ی غیر اشتعال زا و کبریت پیدا کند .
ـ خانم فاتح ، باید یه ماده ی سوختنی هم داشته باشیم
ـ شاید از هیچ ماشینی چیزی گیرمون نیاد !
نگاهی به سرتا پای خودش کرد به چادرش اشاره کرد و گفت :
فقط میمونه این ...
ـ نه آتش زدن چادر کراهت داره ...
ـ بله ...
چادر را از سرش بیرون آورد و همان قسمتی که یک سوراخ روفو شده وجود داشت را پاره کرد ...
.
.
بله چادر کراهت داره ولی پارچه چادر نه ...
و دوباره به جان چادر افتاد و آن را پاره کرد که کاملا به تکه پارچه تبدیل شد .
ـ بگیریدش نجات جون آدما از واجباته فعلا باید به این توجه کنیم
محمدحسین با تلاش سعی در اعمال نقشه اش داشت اما گریه مائده و صدا زدنش هایش که گاه بی گاه خواهرش را خطاب قرار میداد تا از حضورش مطلع شود تمرکز را از او میگرفت ...
صدای ماشین آتش نشانی و گفت گوی آنها نشان میداد آنها هم دست به کار شدند ...
با زحمت حسگر را فعال کرد اما فقط آژیرش به آنها رسید و در ها باز نشد
ـ نمیشه سیم هاش اتصالی کرده ... از یه مقطعی سوخته درو باز نمیکنه
ـ اگه سیم بخاطر آتیش سوخته ، شکستن در خطر زیادی نداره درسته ؟
ـ نمیشه مطمئن حرف ز...
+ آبجی تو رو خدا نجاتم بده آتیش داره زیاد میشه ....
ـ الان میام پیشت عزیزم نترس .... بخدا توکل کن
+ من تو رو هم بخطر انداختم منو ببخش مهدایی
ـ باشه عزیزم آروم باش
رو به محمدحسین ادامه داد : آقای حسینی ، باید در رو بشکنیم چاره ای نیست ممکنه آتیش خواهرمو بسوزونه
ـ باشه ...
محمدحسین خواست در را بشکند که مهدا با عجله تکه پارچه ای که از چادر باقی مانده بود را بسمتش گرفت و گفت : در بخاطر آتیش داغه ببندیدن به دستتون ... بعدشم تنهایی نمیتونین در رو بشکنین
محمدحسین مطمئن بود تنهایی راه به جایی نمیبرد به همین دلیل با مهدا مخالفت نکرد .
.
.
.
۱ ، ۲ ، ..
هر دو به در تنه زدن اما در زنگ زده موتور خانه سنگین تر از آنی بود که در برابر نیروی آن دو جوان را مغلوب شود ...
مهدا : نه نمیشه ...
بسمت کپسول رفت و گفت : برین کنار باید تکیه درو از دیوار بگیریم .... مائده ؟ تا میتونی از در فاصله بگیر ...
انقدر سریع عمل کرد که محمدحسین را مبهوت کرد ...
ضرباتی کاری به در زد و یک طرف آن را آزاد کرد که صدای وحشتناکی ایجاد شد و مائده ی درون آتش را بشدت ترساند ...
آتش زبانه کشیده بود و سدی سوزان میان مائده و مهدا ایجاد کرده بود ...
مائده تاب نیاورد و بی حال روی زمین افتاد ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_پنجاه_هشتم
مهدا با ترس به خواهرش نگاه کرد و محمدحسین را که بسمت آتش میرفت پس زد و با فریاد گفت :
برو بیرون ... برو کپسول بگی...ر ... ای..ن .....
صدایش در آن آشوب گم شد ...
محمدحسین لحظه ای گیج اطرافش را نگاه کرد و با دقت به وضعیت پیش آمده بدون مخالفت به کپسول را بسمت مهدای درون آتش گرفت ...
کپسول کمتر از یک دقیقه به آن وضعیت کمک کرد مشخص بود ضرباتی که با در و دیوار داشته آن را هم از کار انداخته است .....
محمدحسین میدانست وقت زیادی ندارند و آتش نشانان پشت در هم نمیتوانند کمک زیادی به این شرایط بکنند ... نگاهی به آن دو دختر کرد و دلش بحالشان سوخت انگار آن لحظات هیچ چیز جزء آن دو مهم نبودند ...
مهدا در میان شعله های آتش گرفتار شده بود خواهرش را در آغوش گرفت و دید محمدحسین ناامید از کپسول برای نجات دختران فاتح پا به منشا آتش گذاشته و او هم در مداری از آتش گرفتار شده است ... تحهیزات در حال سوختن موتور خانه دید آنها را با مشکل رو به رو کرده بود ...
مائده ، خواهرش بود و محمدحسین وظیفه اش .
او نمی خواست به هیچ وجه کمترین مشکلی برای آقای متفاوتش بیافتد ....
مسئول زندگی محمدحسین بود ....
مسئول حفاظت از او ....
نمیتوانست اجازه دهد بخاطر مشکل خودش آسیبی ببیند ....
آقای میم . ح به هیچ دلیلی نباید آسیب میدید ....
مائده را بلند کرد سرش را در آغوش گرفتو به خود فشرد با آخرین نیرویی که برای تن نحیفش مانده بود بسمت محمدحسین دوید تا خواهرش آسیبی از شراره های آتش نبیند ....
رو به محمدحسین غرید : کی گفت بیای تو ؟
ضمیر ها و شناسه ها تغییر کرده بود شرایطشان به گونه ای نبود که بتواند به این موارد توجه کند ...
لوله ای آتشین از سقف آویزان بود و هر لحظه ممکن بود به محمدحسین اصابت کند و او را بشدت بسوزاند ...
لوله طویل تقریبا از سقف جدا شده بود در تصمیمی ناگهانی مائده را بسمت محمد حسین گرفت و وقتی از وضعیت خواهرش مطمئن شد ... با تمام قدرتش آن دو را به بیرون از حلقه آتش هل داد ...
محمدحسین با سرعت به عقب پرت و با چیزی برخورد کرد و افتاد .... در آن لحظه فقط توانست مائده را از مهلکه نجات بدهد ...
لوله ی آویزان زمین یا محمدحسین روی زمین افتاده را نشانه گرفت و افتاد ....
محمدحسین دستش را جلوی صورتش گرفت تا دستانش محافظی در برابر آسیب به صورتش باشد ....
منتظر برخورد آن جام اتشین با خودش بود که تن رنجور مهدا مانع از برخورد آن جسم سوزان با محمدحسین شد ....
او خودش را سپر کسی کرد که یک ماه پنهانی از او محافظت میکرد ....
فریاد دل خراش مهدا نشان میداد مساحت زیادی از کمرش در تماس با آن شیئ آتشین سوخته ....
از درد و کمبود اکسیڗن بیهوش شد ... محمدحسین در حالی که اشک دیدش را تار کرده بود با سختی و زجری که ناشی از قلب داغ دارش بود لوله ی سنگین را از روی کمر دختر بی جانی که آغوش مهربانش نابغه ی ایران را از مرگ نجات داده بود ؛ برداشت .
مهدا را با دست هایی لرزان بلند کرد وهمین که خواست از آن ورطه مرگ آور بیرون برود ، سرگیجه امانش را برید و در کنار دختر شجاع مقابلش از حال رفت ....
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay