📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشــق #معجزه_زندگی_من #قسمت_نود . . . باحرفای زینب بیشتر بهم ریختم یعنی چی که خبری نیست از
#هوالعشــق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_نود_یکم
.
.
حرفایی که زینب زد باورش برام سخت بود
حالا فهمیدم این حس دو طرفست
دروغ چرا خیلی خوش حال شدم
وقتی زینب گفت علی بخاطر کارش میترسه بیاد جلو کلی ذوق کردم که این حس دو طرفست
سعی کردم به روی خودم نیارم ولی نشد و این دور از چشم زینب نموند خیلی زود متوجه شد منم جوابم مثبته 😅😅
قبل این که زینب بامن حرف بزنه با حسین صحبت کرده انگار 🙁
تقریبا همه در جریان قرار گرفتن
جز خودمون😄
نیازی به فکرکردن راجبعش ندارم
من علی رو با همه سختیاش قبول دارم
باهمه دلواپسی هاش
انقدر خوبی داره که بشه سختیاشو ندید
از طرفی من این عشق پاک رو به تنهای انتخاب نکردم
خواست خدا بوده
یادمه تو نجف که بودیم از حضرت علی خواستم کسی رو قسمتم کنه که عاشق شما باشه عاشق اهل بیت باشه
دلی رو به دلم نزدیک کنه که صلاحمه
ازشون خواستم و مهر علی افتاد به دلم☺️حالا هم که فهمیدم این حس دو طرفست مطمعن شدم
.
الان میتونم درک کنم چرا میگن همه چیز رو بسپارید بخداا تا به بهترین شکل رقم بخوره
نیازی به حرف زدن نبود زینب بانگاه تاته دلمو خوند
گفت علی که از ماموریت بیاد به طور رسمی میایم خواستگاری
منم هی خجالت میکشیدم😂الکی مثلا😁☺️😅😅
چند روز از حرفای زینب میگذره
و از علی همچنان خبری نیست
دیشب که باازینب صحبت میکردم خیلی نگران بود
این نگرانی به منم منتقل شده
داشتم زیارت عاشورا میخوندم
مامان صدام کرد
.
.
.
مامان_حلما مادر کجای
حلما_جونم مامان تو اتاقم
مامان_داشتم باخانوم موسوی حرف میزدم گفت علی صبحه زود اومده
حلما_عههه 🙄🙄 خب خداروشکر چشمشون روشن
مامان_اره خداروشکر امشب قراره بریم دیدنش
حلما_😕😕مگه از کجااومدن برین دیدنش😐
مامان_تو این چند روزیی که ازش خبری نبوده و دیر کرده بیمارستان بوده
خبر نداده که مثلا اینا نگران نشن😔
بنده خدا خانوم موسوی تو این دو هفته صدبار مردو زنده شد
حلما_ای وای😱پس اینجوری شده دیرکرده
چیشده که بیمارستان بوده
مامان_نمیدونم والا کجا درگیربودن دستش تیر خورده
حلما_وای😢😢 خدا رحم کرده
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_نودم کشاورز باادب و با اخلاق . چشمان مادرم پراز سؤال است. بنده خدا را کجا قرار دا
#رنج_مقدس
#قسمت_نود_یکم
-هر چي شد.
توي آشپزخانه ايم. علي و ريحانه سالاد درست مي كنند،اما چه سالاد درست كردني! صداي هود نمي گذارد كامل صدايشان را بشنوم، از بس كه مي خندند حسودي ام مي شود.آخرش هم با حرص مي گويم:
-من كه سالاد نمي خورم، كفته باشم.
-اِ، چرا؟
-نمي خوام مرض عشق بگيرم.
همه سر سفره اند كه اين را مي گويم. هر دوتايشان ساكت مي شوند و همه مي خنديم. مامان مي گويد:
-تكليف ما چيه؟
-ببخشيد شما مامانا مرضشو دارين.
به خواهر ريحانه چشمكي مي زنم.
-من و زهرا جان احتياط مي كنيم.
علي كاسه ي سالاد را برايم پر مي كند و مي گذارد مقابلم.سالاد خوشمزه اي است. دو تا كاسه مي خورم. كاسه ام را كه زمين مي گذارم شليك خنده علي و ريحانه بلند مي شود. خيلي جدي به روي خودم نمي آورم. ريحانه اما كوتاه نمي آيد:
-ليلا جام!الان سِرم لازم مي شي.خيلي حاده ها.
ريحانه را دوست دارم. صورتش شيريني خاصي دارد. حتي الان كه شيطنتش گل كرده است.
-پس يه كاسه ديگه بخورم. شايداورژانسي بشم و به دادم برسيد.
هر دوتايشان متعجب نگاه مي كنند و من مي خندم. علي خيلي جا خورده؛ اما من واقعا منظور خاصي نداشتم. ريحانه مي خندد و ريسه مي رود.مامان نگاهمان مي كند و مي گذرد... شب خوبي بود
شب خوبي است اگر سعيد و مسعود بگذارند. مادر رفته پيش خانم همسايه،اين ها هم توي اتاق من پلاس شده اند و بحث سياسي مي كنند. دارم كتابخانه ام را منظم مي كنم. خيلي درهم بحث مي كنند. هر چه از كرسي آزادانديشي و همايش و مناظره و دوستانشان و روزنامه ها شنيده و خوانده اند، ريخته اند وسط. علي هم گاهي از بيرون جمله اي مي گويد. با خودم فكر مي كنم بندگان خدا شيخ بهايي و خوارزمي عمرا اگر مثل اين دو تا بوده باشند!
بسته ي شكلاتم را پيدا مي كنم. افتاده بود پشت كتاب ها، برش مي دارم ومي چرخم سمت آن ها. مسعود خيز برمي دارد و بسته را قاپ مي زند. از آخ جوم بلند دوتايشان، علي در چارچوب در ظاهر مي شود. بسته را مي بيند.
-صبر كنيد،صبر كنيد الان چايي مي آرم.
سري به تأسف تكان مي دهم...
-تا اين حد؟ چقدر مديونتون شدم!
-بيش تر از اين. يه ساعته توي اتاقت هستيم. يه چيزي نمي دي كه نوش جون كنيم.
-مگه اين جا آشپزخونه اس؟
مسعود مي كويد:
-نه خواهر خونه اس.دفعه ي بعد اگه اين طوري زجرمون بدي اسمت رو عوض مي كنيم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_نود_ام حالا چقدر كر كري خوندن آسان شده است. حس
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_نود_یکم
دیگه حرف پریوش شده بود نقل زنهای محل و همه پشت سرش حرف می زدند و پچ پچ می کردند. من سرم به کار خودم بود و زیاد کنجکاو نبودم، اما اینطور که مادرم می گفت همه نگران بچه هایشان شده بودند. یک شب وقتی می خواستم بخوابم، صدای مادر و پدرم که با هم سر همین مسئله صحبت می کردند، توجهم رو جلب کرد. مادرم به پدرم می گفت:
- حاج آقا، شما ریش سفید این محله ای! یک کاری بکن...
صدای پدرم بی حوصله بلند شد: چه حرفهایی می زنی زن! آخه من چه کار کنم؟
مادرم ناراحت گفت: صلاح نیست این زن بیشتر تو این محله بمونه... اگه خدای نکرده فردا پس فردا همین آرمان رو بچگی و نادونی یک موقع...
پدرم زود حرف مادرم رو برید: استغفرالله! زن بس کن! آرمان غلط زیادی می کنه.
مادرم دوباره گفت: خوب برو پیش آقا جمشید، بالاخره اون خودش این خونه رو اجاره داده،بگو به صاحبخونه بگه این زن داره تو خونه اش چه کار می کنه!... خوب شاید نمی دونه. والله معصیت داره! ماها جوون تو خونه داریم. ببین حالا من کی گفتم!
پدرم آهسته گفت: خیلی خوب، حالا یک کاری می کنم. تو هم کم نفوس بد بزن!
چند وقتی از آن ماجرا گذشت، اما هنوز پریوش از آن خانه بلند نشده بود. یک روز از دانشگاه که می آمدم، دختر بلند قد و به نسبت جوانی را دیدم که دم در خانه را آب می پاشید. حدس زدم همان پریوش کذایی باشد. با دیدن من، لبخند پر نازی زد و گفت:
- حاج آقا چطورن؟
زیر لب چیزی گفتم و سریع خود را داخل خانه انداختم. خیلی تعجب کردم. « این دختر پدر مرا از کجا می شناخت؟ » بعد با خودم فکر کردم حتما ً پدرم تذکری داده یا به صاحبخانه خبری داده و پریوش او را از آنجا می شناسد. بدون اینکه به کسی حرفی بزنم، وارد اتاقم شدم. از این ماجرا تقریبا ًیک ماهی می گذشت که یک روز آرمان خشمگین و غران وارد خانه شد. صدایش از شدت خشم دورگه شده بود. مادرم فوری جلو رفت: وای خدا مرگم بده! آرمان جون، چی شده مادر؟
آرمان به سختی سعی می کرد، نعره نزند. فریاد کشید:
- حاجی کجاست؟
مادر دستپاچه پرسید: چی شده؟ چه بلایی سر حاج بابات اومده؟
آرمان چهره در هم کشید: بس کن مامان! از دور و برت خبر نداری.
رنگ مادر مثل گچ دیوار، سفید شد. با هیجان پرسیدم:
- داداش چی شده؟
آرمان لیوان آب قند را از دستم گرفت و سر کشید. کمی آرام گرفت، گفت:
- الان که می آمدم، جمشید رو دیدم... تا منو دید آمد جلو و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: خب دیگه، خیال اهل کوچه هم راحت شد. پرسیدم: چطور؟ گفت: پریوش داره از اون خونه بلند می شه...
تا خواستم خداحافظی کنم، لامذهب نیش دار گفت: همه مدیون حاج آقا هستن! وگرنه هیچکس حریف این... خانوم نمی شد. فوری گفتم: چطور؟ به حاج آقا چه مربوط؟ با این سوال انگار دنیا رو بهش دادم، با آب و تاب تعریف کرد که حاج بابا چند روز پیش رفته و یک آپارتمان نقلی همین چند کوچه بالاتر برای این زنیکه خریده...
هنوز آرمان جمله اش را تمام نکرده بود که مادرم غش کرد. از اون لحظه تمام زندگی ما بهم ریخت. همان شب، وقتی پدرم به خانه آمد، غوغا شد.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_نود_یکم
پشت میزنشستم وباکلافگی اطراف ونگاه کردم، ذهنم بدجورمشغول این بودکه ناهارچی درست کنم،ازشانس مهین جون تواتاقکارش بودوگفته بودنرم اتاقش کارداره،امیرعلیهم که بعدازاینکه دماغ نازنینم ونابودکرده بود
رفته بوداتاقش وبیرونم نمیومد،مهتابم که قهر کرده بودتواتاقش بودبنابراینکسی نبودکه من ازشبپرسم چه کوفتی برای ناهار درست کنم.
باصدای زنگ گوشیم ازفکرغذابیرون اومدم. گوشیم وبرداشتم وبه صفحه نگاه کردم،یک پیام داشتم،بازش کردم.
بادیدن پیام چشمام چهارتا شد،جاااان؟مبلغ پنج میلیونازکارت...به کارتم واریزشده بود،یعنی چی؟کی مهربونشده انقدرپول به من داده؟
این کارت بانکیم جدیدبودو پولی که توکارت قبلیم بودو شایان انتقال داده بودبه اینکارت، درواقع رمزاین کارتم وفقط شایان داشت.سریع شماره ی شایان وگرفتم:
شایان:سلام خانم زشت.
خندیدم وگفتم:
+سلام،زشت خودتی.
شایان:بازعیوب خودت و به بقیه نسبت دادی؟
باکلافگی گفتم:
+ول کن شایان،کارمهم تردارم.
شایان:یاخدا،نکنه می خوایازاون خونه هم فرارکنی؟
بعدازاین حرف بلندزدزیر خنده،ایشی گفتم وجواب دادم:
+وای خدامردم ازخنده
شایان:خب بابا،کارت وبگو.
+میگم شایان یه پیامی... اجازه ندادحرف بزنم،
سریع گفت:
+پول ومیگی؟
+ کی یادمیگیری وسط حرف نپری؟آره پول ومیگم.
شایان:والاجونم برات بگه که پول ومن ریختم به حسابت. باتعجب گفتم:
+ازکی تاحالاانقدرمهربون شدی؟
خندیدوگفت:
شایان:گفتم من پول وبه حساب ریختم نه اینکه من پول ودادم.
باحرص گفتم:
+اه شایان قشنگ حرف بزنبفهمم چی میگی دیگه.بعدازمکثی گفت:
شایان:پول وخانم جون بهمدادگفت بریزم به حسابت.بغضم گرفت،باناراحتی گفتم:
+الهی بمیرم،دلم خیلیبراش تنگ شده شایان.باناراحتی گفت:
شایان:خانم جونم هی میره میادهمینومیگه.
کمی فکرکردم وگفتم:
+نمیشه یه قراربزاری من خانم جون وببینم؟
شایان:چرامیشه.
باخوشحالی گفتم:
+واقعا؟خب کی؟هرچه زودتربهتر،اصلاهمین فردا چطوره؟
شایان:هالین فعلا نمیشه.
بادم خوابید،باناراحتی گفتم:
+چرانمیشه؟
شایان:بابات بدقاطیه هالین اصلانمیزاره هیچکس از خونتون بیرون بره باورت نمیشه باغبونتونم نمیزاره بره اصلادیوونه شده هرکی ازخونه بره بیرون فکرمی کنه باتوهمدسته. باتعجب گفتم:
+عجب!چطوربه توگیر ندادن؟
خندیدوگفت:
شایان:گیردادن اتفاقابا بابات دعواگرفتم گیرداده بودبایدگوشیتوچککنم بایدخودت وچک کنماصلاچرت وپرت می گفتدنیاهم طفلک دیگه خونتون نمیره میترسه گیربدن بهش. پوف کلافه ای کشیدم و گفتم:
+عجب بدبختی شده ها، ننه بابای سامی چیکار کردن؟
شایان:خانم جون که دیروز بهم زنگ زده بودگفت مادرش بلندشده رفته شرکت پیش بابات گفته چکات وبه همین زودی میزارم اجرابعدبرای اینکه حرص بابات ودربیاره گفته که فعلامشغول زن گرفتن برای پسرمم بعدش به حسابت میرسم.
+بره بمیره پشمک،آخه یکی نیست بگه کی به اون پسر نفهم تو زن میده؟پسره ی احمق معلوم نیس دختره یا پسربعدزنم میخواد.
شایان خندیدوگفت:
شایان:حالاتوحرص نخور،مراقب خودت باش من بایدبرم .درضمن یک هفته ای صبرکن اگه شدیک قرار میزارم خانم جون وببینی.
لبخندی زدم وگفتم:
+باشه ممنونم شایان،بای.
شایان:بای.
نفس آسوده ای کشیدم و گوشی روگذاشتم روی میزوزل زدم به گلدون.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜️هوالعشق ⚜️
📕 #محافظ_عاشق_من🥀
✍️ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_نود_یکم
تاکسی گرفتند و با بسته هایی که همیشه خریداری میکردند بسمت محله ی فقیر نشین شهر راه افتادند .
اغلب خانه هایی که از اوضاع خانواده هایشان خبر داشتند را سر زدند ، مهدا مثل همیشه و با منش یتیم نوازی که مولای متقیان داشتند سعی میکرد با آنها نهایت مهربانی را داشته باشد ...
مهدا با دختران یتیم و فقیر بازی میکرد ، برایشان قصه میخواند و برای لحظاتی هر چند مختصر تمامی مشکلاتش را به فراموشی سپرده بود .
مرصاد چنان گرم فوتبال شده بود که گذر زمان را حس نکرد با تماسی که مادرش گرفت هر دو متوجه شدند از ساعتی که قول بازگشت دادند ساعت ها گذشته ...
هر چند سخت بود اما با بچه ها خداحافظی کردند و راهی خانه شدند ...
مهدا میدانست دشوار ترین کار دنیا دل کندن از خانواده است اما این ماموریت غیر قابل پیش بینی چیزی نبود که بتواند از انجامش شانه خالی کند .
مادرش روز آخر میخواست هر طور شده او را متقاعد کند ، سفر را بیخیال شود ، دلتنگ و بی تاب مهدا میشد و نمیخواست از او دور شود ... این حد از نگرانی و علاقه بیهوده نبود و او حق داشت این چنین دخترکش را دوست بدارد کسی که او را با هزار زحمت از خانواده ی مدعی همسر شهیدش دور کرده بود .
آن روز که در حسینیه خواهر شوهرِ شهیدش را دید و فهمید به مهدا نزدیک است و مادر دوست مائده و استاد مهداست ( مادر مهراد ) ، از حضور در تمام مجالس و مهمانی های دوستانه سرباز زد .
هیچگاه ۲۰ سال گذشته را فراموش نکرده بود درد و رنجی که پس از شهادت همسر اولش تحمل کرده بود و پس از آن خانواده ای که میخواستند فرزندش را از او بگیرند .
وقتی مصطفی به خواستگاریش آمد نه تنها خانواده محسن ( پدر مهدا ) بلکه خانواده خودش هم با ازدواج مجدد او مخالفت کردند .
محسن و مصطفی پسر عموهایش بودند ، محسن برادر رسول پدر سجاد و فاطمه بود و مصطفی فرزند عموی دیگرش اما وقتی که همه جز رسول پشت مصطفی را خالی کردند رسول برادرانه از مصطفی و تصمیمش حمایت کرد با اینکه مصطفی از بیوه برادرش خواستگاری کرده بود .
قبل از محسن ، مصطفی از خواستگاری انیس کرده بود . اما پدر و برادران انیس به شدت با ازدواج آنها بخاطر کینه ای قدیمی مخالفت کردند .
پدر انیس و مصطفی بخاطر یک زمین کشاورزی با هم دچار اختلاف شده بودند و از ازدواج آنها جلوگیری میکردند ، مصطفی به جبهه رفت و بعد از دوماه خبر آوردند که مفقودالاثر شده است .
بعد از آن اتفاق و برگزاری ختم و سالگرد برای مصطفیی که در چنگال بعثیان اسیر شده بود . پدر رسول برای محسن ، انیس را خواستگاری کرد و پدر انیس فرصت را غنیمت شمرد و به آنها جواب مثبت داد .
انیس به مصطفی علاقه داشت اما با تصور شهادت او و محاسنی که در محسن دید راضی به ازدواج شد .
محسن آنقدر آرام و متین بود که انیس غم هایش را در کنار او فراموش کرد ، محسن با بخشیدن قلب پاک و مهربانش به انیس التیام بخش او بر خطا ها و بی مهری های خانواده اش شد .
بعد از ازدواج به همراه همسری که عاشقانه او را دوست داشت به دزفول رفتند انیس تازه عروسی بود که تاب دوری همسرش را نداشت و در خانه ای که مقر موش های گربه نما بود ساکن شد .
هر چند شرایط خانه ای که چند خانواده و واقع در مناطق جنگی بود برای انیس تک دختر خاندان مشهور فرش فروشان کاشان سختی های بسیاری داشت اما انیس از اینکه میتوانست محسن را بیشتر ملاقات کند خوشحال بود .
برای اولین بار خانواده سیدحیدر را در دزفول دید در خانه ای که با هم زندگی میکردند ، مطهره خانم پرستار جبهه بود و بعد از عملیات های سنگین فرزندانش را به انیس می سپرد و برای کمک به بیمارستان میرفت .
محمدرضا ۶ ساله محمدحسین ۴ ساله و حسنا چند ماهه بودند که مهمان انیس باردار می شدند .
مادرش نگران از وضعیت دختری که مثل شاهدخت در ناز و نعمت بزرگ کرده بود مدام از او میخواست به کاشان برگردد ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 #رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: #انارگل 🌸 🌱 #ق
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙 #رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: #انارگل 🌸
🌱 #قسمت_نود_یکم
وارد مطب دکتر شدیم
خوشبختانه زیاد شلوغ نبود تونستیم زود وارد اتاق بشیم
دکتر یه پرونده ی مراقبتی برام تشکیل داد بعد ازم خواست که روی تخت دراز بکشم تا سونوگرافی رو انجام بده
مامان پرسید خانم دکتر بچه چطوره سالمه؟؟ الان جنسیتش که مشخص نمیشه نه؟؟
دکتر بعده یه خرده مکث کردن گفت شما قبلا هم سونو انجام دادین؟؟؟
بله خانم دکتر اون موقع تقریبا نزدیک ۲ماه و ۲۰ روزش بود
دکتر ـ اهان پس کارش دقیق نبوده ...
من و مامان یه خرده ترسیدیم مامان پرسید چطور مگه نکنه زبونم لال بچه مشکلی داره؟؟؟😰😰😰😰
نه خانم نترسید چیزی نیست اتفاقا خیره... دیگه نمیدونم چجوری بوده که اون دکتر تشخیص ندادن....
اما دختر شما دو قلو باردارن
اینم صدای ضربان قلبشون
❤️❤️❤️❤️
وااای خدا صدای ضربان دوتا قلب تو اتاق پیچیده بود ما اصلا باورمون نمیشد😍😍😍
از خوشحالی گریه میکردیم دکتر حال مارو که دید گفت
خوشبحالتون این یه معجزه و هدیه از طرف خداست باید شکر گزار باشین
خیلی ها هستن که در حسرت بچه موندن ...
احتمالا همسرتون بیشتر خوشحال بشن اخه پدرا نسبت به مادرا خیلی با بچه هاشون انس میگیرن...😊😊
با این حرف دکتر خندمون قطع شد.از روی تخت بلند شدم و با ناراحتی چادرمو سرم کردم
😔😔😔😔
دکتر با تعجب نگاهمون میکرد
چی شد ببخشید حرف بدی زدم که ناراحت شدین ؟؟
فرزانه ـ نه خانم دکتر، راستش همسرم شهید شده الان نزدیک ۶۰روزه...
مدافع حرم بودن😔😔
کاملا مشخص بود که دکتر ناراحت شد ، عینکشو در اورد و گفت خدا رحمتشون کنه هرچی خاکه مرحوم شوهرتونه بقای عمر شما و بچه هاتون باشه
ممنون خانم دکتر خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه
از مطب خارج شدیم ولی خیلی خوشحال بودیم اصلا باورمون نمیشد که دوقلو باردار باشم .
از مامان خواستم که مستقیم بریم خونه ی زینب اینا تا اونارو هم خوشحال کنیم ...
به خونه شون که رسیدیم معصومه خانم اینا از دیدن ماخوشحال شدن زینب برامون شربت اورد و نشست
زینب ـ فرزانه قراره عقدو برای چه روزی گذاشتین ؟؟
شربتمو که خوردم گفتم موند برای ۶ماه دیگه ...
معصومه خانم و زینب با تعجب پرسیدن .... چی !!؟ ۶ماه دیگه؟؟
اخه چرا انقدر دیر؟؟
ماجرای محضرو براشون تعریف کردم اما صورتم خیلی خندون بود😊😊😊
زینب با شوخی گفت پس لابد بخاطر
عقب افتادن عقدتونه که انقدر خوشحالی اره شیطون؟؟؟
مامان ـ نه زینب جان اگه شماهم بدونین صد در صد مثل ما خوشحال می شین☺️
معصومه خانم ـ مرجان جان بگو چی شده کنجکاومون کردین...
زینب ـ من که حس فضولیم گل کرده بگین دیگه !!؟
فرزانه ـ باشه میگم ، ما الان از مطب دکتر میایم ، بعد نتیجه سونوگرافی رو از کیفم در اوردم و دادم دست زینب
بیا خودت ببین
زینب با دقت داشت نگاه میکرد یهو از خوشحالی جیغ کشید واااای ماماان مامااان ...
عه چی شده دختر ؟. به منم بگوو!!
مامان فرزانه دوقلو بارداره
معصومه خانم ـ چی دوقلو ؟؟
جدی میگی !!!؟؟
فرزانه زینب چی میگه؟؟
اره مامان راسته من دوقلو باردارم 😊😊😊
وااای فدات بشم دخترم خیلی خبر خوبی بود
بعد با گریه دو دستشو گرفت بالا و گفت خدایاا شکرت پسرم رفت اما دوتا بچه دیگه بهمون دادی
خدایا صد هزار مرتبه شکر 😭😭
زینب ـ مامان جون گریه نکن ماهم گریمون میگیره هااا....
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_نودم _همه چی
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_نود_یکم
+چرا قبول کردی اینا رو برای من تعریف کنی ؟
اگه شهروز بفهمه میخوای چیکار کنی ؟
_بهت گفتم تا یه جورایی بدیام رو جبران کنم .
اولش ازت فرار میکردم تا بهت نگم ولی الان میبینم بهترین کار همینه ، در ضمن تو به شهروز نمیگی .
اگرم بگی .....
اگرم بگی .......
با کلافگی میگوید
_نمیدونم ولی امیدوارم نگی
نازنین با چیزی که فکر میکردم خیلی متفاوت است . خیلی مظلوم و مهربان است درست برعکس آخرین بار که دیدمش ، الحق که او هم با زیگر خوبیست .
با لحنی پر محبت همراه با لبخند میگویم
+نازنین من تورو حلال کردم ولی ازت میخوام که دیگه هیچکس رو حتی اگه پای جون خودت و عزیزات در میکن بود چه جسمی و چه روحی از عمد اذیت نکنی
نازنین با تکان داون سر حرفم را تایید میکند و با لبخندی متقابل از من تشکر میکند
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
روی تخت مینشینم و نگاهی به ساعت دیواری اتاقم می اندازم .
عقربه ها ۱ و ۳۰ دقیقه نیمه شب را نشان میدهند .
طبق قول و قرارمان تا آخر فردا باید چیز هایی که از نازنین دستگیرم شده را برای شهریار تعریف کنم .
مصمم از روی تخت بلند میشوم و از اتاق بیرون میروم .
پشت در اتاق شهریار می ایستم و با کشیدن نفس عمیقی خودم را به آرامش دعوت میکنم .
آرام تقه ای به در میزنم .
با گفتن (بفرماییدی) از سوی شهریار در را باز کنم و در چهار چوب در می ایستم .
با دیدن شهریار که رو بع روی سجاده ایستاده بی اختیار لبخند میزنم .
لبخندم را عمیق تر میکنم و با لحنی که در آن شیطنت موج میزند میگویم
+پس میخواستی نماز شب بخونی
لبخند میزند و به شوخی پیگوید
_تُف به ریا
و بعد هر دو میخندیم .
سر کج میکنم
+من که هر وقت میام تو داری نماز میخونی یه جوری پیش برو ماهم بهت برسیم
_۲ تا نماز دست و پا شکسته که حسرت خوردن نداره
اخم تصنعی میکنم
+بحث من حسادت نیست ، بحث من اینه که بهت نگفت نباید تک خوری کنی ؟
تنها تنها نماز شب میخونی ؟
نمیخوای یه مسلمون دیگرو هم شریک کنی ؟
بلند میخندد
_تو اول بزار ببینم بلدم بخونم ، هر وقت درست و حسابی یاد گرفتم تو رو هم خبر میکنم .
حالا برای چی اومده بودی ؟
لبخند پهنی میزنم
+میرم بعدا میام شاید قرار شد یه چیزی بهت الهام بشه من مزاحم بودم .
بعد چشمکی حواله اش میکنم و سریع در را میبندم .
شهریار با صدای بلندی که خنده در آن موج میزند طوری که من بشنوم میگوید
_باشه خانوم خانوما نوبت منم میرسه
آرام میخندم و به سمت اتاقم حرکت میکنم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_نودم
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_نود_یکم
بعد از آن اتفاق دوباره کابوسهایم شروع شده بود .
روزها گوشه اتاق مینشستم و بی دلیل اشک میریختم.
گاهی ناخوداگاه خاطراتم در کربلا با کیان را مرور میکردم و با هر خاطره ساعت ها اشک میریختم.
حمید نگرانم بود و همه سعیاش را میکرد تا مرا از آن حال و هوا خارج کند ولی سودی نداشت.
گاهی که لحظه شهادت کیان درخاطرم میآمد همچون دیوانه ها اول میخندیدم و بعد با صدای بلند گریه میکردم.
نجلاء از حالتهایم میترسید و خودش را از من دور میکرد.
حمید که دید حال روحیام روز به روز بدتر میشود،کم آورد و برای اولین بار برسرم فریاد کشید .
از صبح خودم را در اتاق محبوس کرده بودم.
حمید هرچه خواهش کرد که برای خوردن صبحانه به پیش آنها بروم قبول نکردم.
از شب قبل حالت تهوع و سرگیجه داشتم و حال با نخوردن صبحانه بدتر شده بود.
احساس کردم همه محتویات معده ام بالا میآید.
با عجله از اتاق خارچ شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم.
جز زرداب چیزی بالا نمیآمد هرچند معدهام حق داشت از دیروزی چیزی درون خود ندیده بود.
از عق زدن های زیاد بدنم بی حال و سست شد .
کم مانده بود که کف سرویس بهداشتی پهن شوم.
دستی دور بازویم گره شد و مرا به سمت خود کشید.
صاحب آن دست های پرقدرت کسی جز مرد زندگیم نبود.
چشمم به ابروهای گره خورده و چین های پیشانی اش افتاد.
حق داشت اگر این چنین ابروهایش تنگ هم را درآغوش کشیده بودند.
بدون حرف مرا روی مبل نشاند و خودش به آشپزخانه رفت.
کمی که گذشت با یک لیوان چای و نبات به سمتم آمد.
با همان قیافه خشمگین و با عصبانیت چای را هم میزد.
چای را به دستم داد و هشدارگونه به من توپید
_تا قطره آخرش رو میخوری روژان !
تا دهان باز کردم چیزی بگویم، دستش را به نشانه سکوت مقابلم گرفت
_نمیخوام چیزی بشنوم.
یک نفس چای را سر کشیدم .
تا قصد رفتن به اتاقم را کردم ، دوباره با عصبانیت توپید
_بشین! باید حرف بزنیم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_نود_یکم
حرفهای مرجان دوباره پتک شده بود و به سرم میکوبید .
راست میگفت !
آرامش داشته باشم که چی بشه !
آخرش که چی؟؟؟!
رفتم سراغ دفترچه های روی میز .
دوباره باید سوالی رو که سعی داشت مغزم رو منفجر کنه ، مینوشتم .
« آرامش!؟
به دنبال جوابش تو نوشته های قبلیم گشتم ، چندتا جمله پیدا کردم !
« آرامش نداشته باشی ، نمیتونی به هدفت برسی! »
آرامش!؟ هدف!؟
« برو ببین برای چی خلق شدی؟! »
« تو رو آفریده برای خودش! »
« چرا به شکل انسان خلقت کرد!؟ »
« تو انسان نشدی که بری دنبال هرچی که دلت میخواد !!
انسان شدی که بگذری از دل بخواهی های خودت! »
یه صفحه جلوم بود ، با دو تا سوال و چهار تا جمله
اینقدر حرف مرجان فکرم رو درگیر کرده بود ، که همه اتفاقات چنددقیقه پیش از یادم رفت !!
انگار همه چی به هم گره خورده بود .
دوباره دفترچه ی سجاد رو باز کردم. باید جواب سوالهام رو پیدا میکردم !
« تو باید به تمام تمایلاتت برسی
خودت رو محدود به چندتا میل پست نکن !
تو ارزشت خیلی بالاست و هدفت هم خیلی با ارزشه .
پس از علایق سطحی خودت بگذر تا به علایق باارزش و عمیقت برسی!! »
مغزم مثل یک بمب ساعتی شده بود ، که هر لحظه منتظر بودم منفجر شه. نمیفهمیدم چی داره میگه!!
سرم رو تو دستام گرفتم و خودم رو انداختم رو تختم. نمیتونستم درک کنم که منظورش چیه !
حالا به اون پازل ، کلمات تمایلات عمیق و تمایلات سطحی هم اضافه شده بود .
کلمه ی تمایلات عمیق خیلی به نظرم جذاب میرسید. دلم میخواست بدونم این تمایلات چیا هستن !
چشم هام رو بستم.هرچقدر سعی کردم به چیزی فکرنکنم ، نشد !
دلم میخواست زودتر این معما حل شه. باید خودم رو از این بلاتکلیفی و گیجی خلاص میکردم .
خودم رو به کیفم رسوندم و بسته ی سیگار رو برداشتم .
روشنش کردم اما ...
انگار یه گوشه از مغزم روشن شد
گرفتمش جلوی صورتم .
" من الان دلم میخواد تو رو بکشم. یعنی به تو میل دارم .
اما تو ، چیز باارزشی نیستی. پس یک میل سطحی هستی!! "
و مثل اینکه چیز مهمی کشف کرده باشم ، لبخند پیروزمندانه ای روی لبم نقش بست .
خاموشش کردم و انداختم تو سطلی که زیر تخت قایم کرده بودم !
" خب من الان از یک علاقه ی سطحی گذشتم و کاری رو که دلم میخواست انجام ندادم .
حالا باید چه اتفاقی بیفته؟
تمایلات عمیق و هدف و اینجور چیزا چی میشه!!؟ "
متفکرانه چندبار طول و عرض اتاق رو طی کردم و رفتم تو تراس. احساس میکردم مغزم نیاز به هواخوردن داره تا راه بیفته .
با وجود اینکه شب بود،اما آسمون از حد معمول روشن تر بود. ماه پر نورتر از همیشه به نظر میرسید .
دوباره برای حل معمام ، نیاز به نوشتن داشتم. رفتم تو اتاق و با دفترچه ها و یه صندلی برگشتم .
دفترچه ی خودم رو باز کردم و به دو بخش تقسیمش کردم. تمایلات عمیق و تمایلات سطحی
اکثر تمایلاتم رفت تو بخش سطحی
و فقط چند مورد تو قسمت تمایلات عمیق نوشته شد! مثل :
آرامش ، کمال و نامحدود بودن ...
همون چیزایی که همیشه برام جذاب و رویایی بود .
هنوز کاملا معنای این کار رو نمیفهمیدم. اما اگر واقعا چیزی که سجاد نوشته بود ، درست بود ، پس امتحانش ضرر نداشت!!
« اگر تونستی از روی تمایلات سطحی خودت عبور کنی ، به طرف تمایلات عمیقت میری .
اونوقت از تمام لحظات زندگیت لذت میبری! »
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay