eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜️هوالعشق ⚜️ 📕 🥀 ✍️ به قلم : 🍃 تاکسی گرفتند و با بسته هایی که همیشه خریداری میکردند بسمت محله ی فقیر نشین شهر راه افتادند . اغلب خانه هایی که از اوضاع خانواده هایشان خبر داشتند را سر زدند ، مهدا مثل همیشه و با منش یتیم نوازی که مولای متقیان داشتند سعی میکرد با آنها نهایت مهربانی را داشته باشد ... مهدا با دختران یتیم و فقیر بازی میکرد ، برایشان قصه میخواند و برای لحظاتی هر چند مختصر تمامی مشکلاتش را به فراموشی سپرده بود . مرصاد چنان گرم فوتبال شده بود که گذر زمان را حس نکرد با تماسی که مادرش گرفت هر دو متوجه شدند از ساعتی که قول بازگشت دادند ساعت ها گذشته ... هر چند سخت بود اما با بچه ها خداحافظی کردند و راهی خانه شدند ... مهدا میدانست دشوار ترین کار دنیا دل کندن از خانواده است اما این ماموریت غیر قابل پیش بینی چیزی نبود که بتواند از انجامش شانه خالی کند . مادرش روز آخر میخواست هر طور شده او را متقاعد کند ، سفر را بیخیال شود ، دلتنگ و بی تاب مهدا میشد و نمیخواست از او دور شود ... این حد از نگرانی و علاقه بیهوده نبود و او حق داشت این چنین دخترکش را دوست بدارد کسی که او را با هزار زحمت از خانواده ی مدعی همسر شهیدش دور کرده بود . آن روز که در حسینیه خواهر شوهرِ شهیدش را دید و فهمید به مهدا نزدیک است و مادر دوست مائده و استاد مهداست ( مادر مهراد ) ، از حضور در تمام مجالس و مهمانی های دوستانه سرباز زد . هیچگاه ۲۰ سال گذشته را فراموش نکرده بود درد و رنجی که پس از شهادت همسر اولش تحمل کرده بود و پس از آن خانواده ای که میخواستند فرزندش را از او بگیرند . وقتی مصطفی به خواستگاریش آمد نه تنها خانواده محسن ( پدر مهدا ) بلکه خانواده خودش هم با ازدواج مجدد او مخالفت کردند . محسن و مصطفی پسر عموهایش بودند ، محسن برادر رسول پدر سجاد و فاطمه بود و مصطفی فرزند عموی دیگرش اما وقتی که همه جز رسول پشت مصطفی را خالی کردند رسول برادرانه از مصطفی و تصمیمش حمایت کرد با اینکه مصطفی از بیوه برادرش خواستگاری کرده بود . قبل از محسن ، مصطفی از خواستگاری انیس کرده بود . اما پدر و برادران انیس به شدت با ازدواج آنها بخاطر کینه ای قدیمی مخالفت کردند . پدر انیس و مصطفی بخاطر یک زمین کشاورزی با هم دچار اختلاف شده بودند و از ازدواج آنها جلوگیری میکردند ، مصطفی به جبهه رفت و بعد از دوماه خبر آوردند که مفقودالاثر شده است . بعد از آن اتفاق و برگزاری ختم و سالگرد برای مصطفیی که در چنگال بعثیان اسیر شده بود . پدر رسول برای محسن ، انیس را خواستگاری کرد و پدر انیس فرصت را غنیمت شمرد و به آنها جواب مثبت داد . انیس به مصطفی علاقه داشت اما با تصور شهادت او و محاسنی که در محسن دید راضی به ازدواج شد . محسن آنقدر آرام و متین بود که انیس غم هایش را در کنار او فراموش کرد ، محسن با بخشیدن قلب پاک و مهربانش به انیس التیام بخش او بر خطا ها و بی مهری های خانواده اش شد . بعد از ازدواج به همراه همسری که عاشقانه او را دوست داشت به دزفول رفتند انیس تازه عروسی بود که تاب دوری همسرش را نداشت و در خانه ای که مقر موش های گربه نما بود ساکن شد . هر چند شرایط خانه ای که چند خانواده و واقع در مناطق جنگی بود برای انیس تک دختر خاندان مشهور فرش فروشان کاشان سختی های بسیاری داشت اما انیس از اینکه میتوانست محسن را بیشتر ملاقات کند خوشحال بود . برای اولین بار خانواده سیدحیدر را در دزفول دید در خانه ای که با هم زندگی میکردند ، مطهره خانم پرستار جبهه بود و بعد از عملیات های سنگین فرزندانش را به انیس می سپرد و برای کمک به بیمارستان میرفت . محمدرضا ۶ ساله محمدحسین ۴ ساله و حسنا چند ماهه بودند که مهمان انیس باردار می شدند . مادرش نگران از وضعیت دختری که مثل شاهدخت در ناز و نعمت بزرگ کرده بود مدام از او میخواست به کاشان برگردد ... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃﷽🍃🌸 💬یادآوری💬 ⚜خدا تنها کسی است که همیشه و همه جا، میتونی باهاش حرف بزنی.. درد دل کنی..❤️ و آروم بشی..😌 🕋 ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکُمْ (غافر/۶۰) 💢 مرا بخوانید، تا شما را اجابت کنم... ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕✨💕 💢مرحوم اسماعیل دولابی(ره)می‌فرمودند: 👌 «وارد بعضے خانه‌ها ڪه می‌شوم و می‌بینم بین زن و شوهر🥀 ڪدورتے هست، هرگز در آن خانه نمی‌خوابم؛ چون می‌دانم رحمت خداوند از آن خانه قطع شده. ✨💕 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌍(تقویم همسران)🌏 ✴️ پنجشنبه👈 8 خرداد 1399 👈5 شوال 1441 👈 28 می 2020 🕋 مناسبت های دینی و اسلامی. 🎇امور اسلامی و دینی. ⏺حرکت سپاه امیرالمؤمنین علیه السلام به سوی صفین(36 هجری) 🐪ورود مسلم بن عقیل علیه السلام به کوفه(60 هجری). 📛صدقه صبحگاهی رفع نحوست کند ان شاءالله. 👶برای زایمان خوب و نوزاد حالش خوب است. ان شاءالله. 🤒مریض امروز زود خوب می شود. 🚘 مسافرت: مسافرت همراه صدقه باشد. 🔭احکام و اختیارات نجومی. ✳️خرید طلا و جواهرات. ✳️ختنه اطفال. ✳️و اغاز معالجه و درمان نیک است. 🔲اختیارات فوق یک سوم مطالب سررسید همسران است بقیه مطالب را در کتاب تقویم همسران مطالعه کنید. 👩‍❤️‍👩امروز (روز پنجشنبه) مباشرت هنگام زوال مستحب و فرزند حاصل از ان اقا بزرگوار عاقل و سیاستمدار گردد ان شاءالله. 💑 امشب: امشب (شبِ جمعه) مباشرت مباشرت مستحب و فرزند حاصل از ان امید می رود از ابدال و یاران امام زمان عجل الله گرد ان شاءالله. 💇‍♂💇 اصلاح سر و صورت : طبق روایات، (سر و صورت) در این روز ماه قمری سرور و شادی در پی دارد. 💉💉حجامت فصد خون دادن زالو انداختن یا و فصد در ان روز باعث زردی رنگ است. 😴 تعبیر خواب امشب: اگر شب جمعه خواب ببیند تعبیرش از ایه ی 6 سوره مبارکه انعام است. الم یروا کم اهلکنا من قبلهم من قرن مکناهم فی الارض..... وچنین برداشت میشود که چیز ناخوشی به خواب بیننده برسد و از دولت و دارایی بیفتد ضرر مالی ممکن است پیش اید. و در این مضامین قیاس شود. 💅 ناخن گرفتن: 🔵 پنجشنبه برای ، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است. 👕👚 دوخت و دوز: پنجشنبه برای بریدن و دوختن روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد. ✴️️ وقت استخاره : در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه موجب رزق فراوان میگردد . 💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸 زندگیتون مهدوی 🌸 📚 منابع مطالب ما: 📔تقویم همسران نوشته ی حبیب الله تقیان انتشارات و زمین پلاک 24 تلفن: 09032516300 025 377 47 297 0912 353 2816 📛📛📛📛📛📛📛 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.بدون لینک نقل مطلب ممنوع و حرام است 📛📛📛📛📛📛📛 @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 ┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
👇 ! گزیده‌ای از خاطرات شاگردان و اطرافیان آیت‌الله بهجت قدس‌سره گاهی اوقات که کسی می‌گفت آقا سفارشی کنید، آقا می‌فرمودند: «راست می‌گویی یا نه یا می‌خواهی فقط حرف بشنوی». می‌فرمودند: «بعضی‌ها این‌طور هستند که: پی مصلحت مجلس آراستند / نشستند و گفتند و برخاستند» 🔰می‌فرمودند: «از اینها نباشید اگر راست می‌گویید و واقعاً اهل عمل هستید همین که دارم به شما می‌گویم عمل بکنید نتیجه می‌گیرید». ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_سی_هفتم به امام ز
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 چشام وبستم وسعی کردم اروم بگیرم.خیلی حس خوبی بود. حس پناهنده شدن داشتم.ازهمه جاخسته وغمگین بودم و از همه بدترحس بی کسی که دلم وحسابی شکسته بود. خیلی دوس داشتم مهتاب زودخوب بشه باهاش حرف بزنم چندباری بهم اشاره می کردکه تابحال کسی مزاحمش نشده وهمیشه احترامش حفظ شده.خدایاکمک کن زودخوب بشه کمک کن جواب سوالام وبگیرم.میخوام بدونم چرااین اتفاقات وبی احترامی هابرای من میوفته؟چیکار کنم که منم مثل اون احساس امنیت وارامش داشته باشم؟! باصدای زنگ گوشیم‌ از تمام فکرام بیرون اومدم وچشمام وبازکردم، گوشی وبرداشتم.‌ امیرعلی بودجواب‌دادم: +بله؟ امیر:سلام.من جلوی امام زادم. باصدای آرومی گفتم: +باشه الان میام. گوشی وقطع کردم و‌کیفم وبرداشتم‌وازحرم زدم بیرون.‌بدوبدوبه سمت دررفتم.‌به اتاق نگهبان ‌که رسیدم بازسوت‌زد، ایستادم ونگاهش‌کردم.از اتاق اومدبیرون و‌گفت: _داری میری دخترم؟ لبخندمحوی زدم ‌وگفتم: +بله اومدن دنبالم‌ممنونم آقا. لبخندمهربونی زد‌وگفت: _برودخترم،بروبه‌سلامت. سری تکون دادم وگفتم: +خداحافظ. نگاه آخرم وبه گنبد نورانی امامزاده انداختم و گفتم خیلی ممنون خیلی مهمون نوازین.خیلی ارام بخشین.خداحافظ. ازدرزدم‌بیرون.‌خیلی تاریک بود،‌چشم چرخوندم تا‌ماشین امیرعلی‌وپیداکنم. ماشین نزدیک در بود ولی راننده ای نبود، چشم چرخوندم که ببینم کجاست،دیدم سرشوانداخته پایین ودست به سینه داره روبه امامزاده سلام میکنه.. متوجه سنگینی نگاه من شدسرشو انداخت پایین وبه سمت ماشین حرکت کرد.نزدیک درراننده رسیده بود که صدا زد: امیر:هالین خانم،بیاید‌سوارشید. آروم آروم به سمت ‌ماشین رفتم.کناردرماشین ایستادم‌ ونگاهش کردم گفت: امیر:سلام حالتون خوبه؟ هیچی نگفتم فقط‌چندثانیه بادلخوری‌نگاهش کردم وبعد‌دروبازکردم وبی‌توجه به اون سوار‌ شدم. بعدازچندثانیه اونم‌سوارشد،صداش‌وشنیدم که گفت: امیر:هالین خانم هنوز‌دلخورید؟ سکوت کردم وروم وسمت پنجره‌کردم. صدای ضربه های انگشتش روفرمون‌رفته بود رو مغزم،‌پوف کلافه ای ‌کشیدم وسرم و‌به پنجره تکیه ‌دادم. امیر:شماهم بد‌حرف زدید.‌ چشمام وازحرص‌بستم وزیرلب گفتم: +کی اول شروع کرد،؟کی تهمت زد؟،حالا‌راه بیوفت خیلی‌خستم حوصله ی‌بحثم ندارم پوف کلافه ای کشید‌ ودرحالت سکوت راه افتاد. یادمهتاب افتادم،‌نتونستم دراین مورد‌قهرباشم سریع گفتم: +حال مهتاب چطوره؟ بهوش اومد؟ بدون اینکه نگاهی بهم بندازه وباناراحتی گفت: امیر: تاوقتی که‌بیمارستان بودم حالش‌همون بود وتغییری‌نکرده بود. سری تکون دادم وبا حرص گفتم: +فکر نکن همه چی تمومه ها، فقط نگران مهتاب ‌بودم مجبور شدم باهات‌حرف بزنم. اخم ریزی روچهرش‌نشست ولی چیزی‌نگفت. دوباره به سمت پنجره‌برگشتم،چشم به‌ خیابون دوختم تاچشمام‌سنگین شدوخوابم‌برد. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 امیر:هالین خانم بیدارشیدرسیدیم. باصدای امیرعلی آروم چشمام وباز کردم وبه اطراف نگاه کردم. چشمام وبادست مالیدم وبه امیر نگاه کردم،گفت: امیر:اگه میخواید پیاده شیدماشین وپارک کنم اگرهم که نه بشینید.‌باصدای آروم و منگی گفتم: +می مونم تاپارک کنی. سری تکون دادو مشغول پارک کردن ماشین شد. صدای قاروقور شکمم دراومد، باکلافگی دستم وروی شکمم گذاشتم وزیرلب گفتم: +الان چه وقت گشنگیه آخه؟! امیر:گشنتونه؟ فکرنمی کردم بشنوه،نگاهش کردم وگفتم: +بله. ماشین وپارک کردوکمربندش وبازکرد. بدون اینکه نگاهی بهم انداخته باشه گفت: امیر:پیاده شید. نگاه کنایه امیز وحق ب جانبی بهش انداختم و پیاده شدم . صدای زنگ گوشیم‌دراومد؛شایان بود،‌ ایستادم ومنتظرموندم امیرعلی هم بیاد. جواب دادم: +سلام. صدای عصبانیش اومد: شایان:سلام وزهرمار، چراجواب نمیدی؟ باصدای ارومی گفتم: +حالم خوب نبود. پوف کلافه ای کشیدوگفت: شایان:بی شعور. خندیدم و پشت سر امیر،راه افتادم وگفتم: +حالاچرافحش میدی شایان؟ول کن دیگه. شایان:حقته،چجوری ازدست بابات خلاص شدی؟ باناراحتی گفتم: +بابدبختی. خواستم ازپله هابالا برم ولی دیدم امیر به سمت دیگه ای‌رفت؛باتعجب نگاهش کردم وگفتم: +کجا؟ اشاره کرددنبالش برم. شایان:بازخوبه فرار کردی. پوزخندصداداری زدم وگفتم: +خبرنداری بعداز باباگیریه عوضی دیگه افتادم. باصدای متعجب و نگرانی گفت: شایان:یعنی چی؟ چی شدمگه؟ باصدای لرزون گفتم: +نزدیک بود یه بلایی سرم بیاد!. امیرکه صدام وشنیده بوددرجا ایستادوبا نگرانی سرشو تکون میداد،روم وازش گرفتم وگوش سپردم به حرف شایان: شایان:چیییی؟کی؟یعنی کی میخواست همچین بلایی سرت بیاره؟ امیردوباره راه افتاد منم پشت سرش راه افتادم‌. باکلافگی گفتم: +سوارماشین شخصی شده بودم رانندش عوضی ازآب دراومد. صدای کلافش وشنیدم: شایان:وای وای هالین، آخه مگه مجبوری سوار ماشین شخصی میشی؟ +خنگ جان بابادنبالم بود دیگه وقت نکردم به ماشین دقت کنم فقط سریع سوارشدم. امیرروبه روی دکّه ای ایستادوضربه ای به دردکّه زد. باتعجب نگاهش کردم. شایان:الان کجایی؟ +بیمارستان،امیرعلی اومددنبالم‌. یهوگفت: شایان:راستی گفتی امیرعلی،بگوببینم جریان چیه؟ دنیا یه حرفایی میزنه. زیرلب باحرص گفتم: +عجب دهن لقیه این دنیا. سریع گفتم: +هیچی نشده یه بحثی بینمون پیش اومدکه حل شد. امیرعلی نیم نگاهی بهم انداخت ودوباره به سمت مردی که از دکه اومده بود بیرون برگشت. شایان:مطمئن باشم؟ +آره بابا.من برم کاری نداری؟ شایان:نه مراقب خودت باش. +باشه.ممنون شایان:بای. گوشی وقطع کردم وبه امیرعلی که به سمتم میومدنگاه کردم. امیر:بفرمایید. باتعجب به دستش نگاه کردم،بیسکوییت وشیرو کیک بود. امیر:گفتیدگشنتونه اوهومی گفتم و‌خوراکی وازدستش گرفتم زیرلب تشکری‌کردیم.‌ سری تکون دادو‌ به سمت ساختمان بیمارستان راه افتادیم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay