🌏(تقویم همسران)🌍
(اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی،اسلامی)
✴️ 👈چهارشنبه 👈28 خرداد 1399👈25 شوال 1441👈 17 ژوئن 2020
🕋مناسبت های دینی اسلامی.
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
✔️شهادت رییس مذهب تشیع صادق ال محمد سلام الله علیه(48 هجری ).
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🎆امور اسلامی و دینی.
📛 تقارن نحسین صدقه صبحگاهی رفع نحوست کند.
📛از قسم خوردن پرهیز شود.
👶برای زایمان مناسب و نوزاد عالم و دانا خواهد بود.
🚘مسافرت مکروه و اگر ضروری باشد با صدقه همراه باشد.
🔭احکام و اختیارات نجومی.
✳️خرید جواهرات.
✳️شروع به بنایی و تعمیر خانه.
✳️و دیدار بزرگان سیاست نیک است.
💑احکام مباشرت و انعقاد نطفه.
مباشرت خوب و فرزند یا عالم گردد یا حاکم.وبرای سلامتی نیز نیک است.
💉💉حجامت خون دادن فصد موجب صفای باطن است.
💇♂💇اصلاح سر و صورت خوب است.
😴🙄 تعبیر خواب.
خوابی که شب پنجشنبه دیده شود تعبیرش از قران ایه 26 سوره مبارکه شعراء است.
قال ربکم و رب ابائکم الاولین....
و مفهوم ان این است که فرد بسیار خوب و عاقلی در مقام موعظه و نصیحت خواب بیننده براید و خواب بیننده به جواب خود برسد و بر خصم خود غالب اید. ان شاءالله. و شما مطلب خود را در هر باب قیاس کنید.
✂️ناخن گرفتن
🔵 چهارشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و باعث خارش میشود.
👕👚 دوخت ودوز
چهارشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود.ان شاالله
✴️️ وقت #استخاره در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
❇️️ #ذکر روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه #یامتعال که موجب عزّت در دین میگردد
💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_موسی_کاظم_علیه_السلام#امام_رضا_علیه السلام_#امام_جواد_علیه_السلام و #امام_هادی_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
📚 منابع مطالب ما:
📔تقویم همسران
نوشته ی حبیب الله تقیان
قم:انتشارات حسنین علیهما السلام
ادرس:
پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24
تلفن:
09032516300
0912 353 2816
025 377 47 297
📛📛📛📛📛📛
📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.نقل مطلب بدون لینک ممنوع و شرعا حرام و مدیون هستید.
@taghvimehamsaran
🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸
┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
5ce90ae633023dc1b5424cdb_5221294437574740694.mp3
4.48M
🎤🎤علیمی
🎼قال الصادق علیه السلام
نوحوا علی الحسین
میدونی که با تو رو به راهم
ممنونم از این که میدی راهم
به تو خیلی محتاجم حسین♥️جان
بدون روضه ی شما گمراهم
#امام_صادق علیه السلام🥀
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_نود_نهم بعد از کم
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویستم
درروبازکردم و سوار شدم، راننده سلامی کرد وپرسید:
_مسیرتون کجاست خواهر؟
سرم و انداختم پایین،خدایاکجا برم؟همون لحظه چشمم به پایین بود که یهوعکس شهید روی پیکسل کیف دستی م توجه مو جلب کرد؛ ناخوداگاه گفتم: گلزارشهدا لطفا
راننده سری تکون دادوراه افتاد.
سرم وتکیه دادم به صندلی عقب وچشمام و بستم. نمیدونم چقدر گذشته بود که باصدای زنگ گوشی به خودم اومد، کیفم و بازکردم و به گوشی چشم دوختم، زنگ هشداره برای بیدارشدن، لبخند تلخی زدم وزیرلب گفتم: بیدارم.
_ رسیدیم،خواهرم.
باصدای راننده سرم و اوردم بالا و به اطراف نگاه کردم.جلوی در ورودی گلزارشهدا بودیم.
کرایه رو پرداخت کردم وبعداز برداشتن کوله م پیاده شدم.
راننده تشکرکرد والتماس دعایی گفت و رفت.
یاد مهتاب افتادم که میگفت: وقتی چادر سرت هست و سنگین وباوقار رفتار می کنی ورفتار تحریک امیزی ازت سر نزنه درامان هستی،چادرمو مرتب کردم بالبخندی زیرلب گفتم:
+مهتاب خداخیرت بده، چیزای خوبی بهم یاد دادی، باخودم گفتم یه روزی میام برای تشکر
رسیده بودم قسمت شهدای گمنام.نشستم سر مزار شهید گمنامی که بامهتاب قبلا اومده بودیم..
زیارت شهدا خوندم بعداز سلام،شروع کردم به درد ودل کردن.
سلام شهید گمنام، منو یادتونه؟ هالینم، دختری که تو۱۸سالگی تجربه ها کردم خیلی چیزادیدم و شنیدم.خلاصه اینکه همه بالاوپایینی زندگیم واسه این بو به اینجا برسم،به شما... به خودم. خداخواست خودموپیدا کنم.
ولی الان.. الان گیرکردم،ینی تقصیرخودمه، دلبسته شدم، علاقه مند، عاشق یکی ازدوستای شما..ولی اون عاشق یکی د ...اشکام میریخت.
خب اره قبول دارم. میدونم نامحرمه ،میدونم اشتباه کردم، ولی نمیدونم چجوری حلش کنم اومدم ازتون کمک بگیرم.اخه من.. من توی این دنیا هیچ کس وندارم.به جز خدا و اماما..
الانم الان.. بغضم ترکید..خیلی دلم گرفته، خیلی احساس بی کسی میکنم...
سرم و گذاشتم روی قبر شهید. بلند زجه زدم من هیچ کس وندارم. کمکم کنیدمن راه درست رو بلد نیستم..
نمیدونم چقدر گذشته بودبا صدای اذون از بلندگوی گلزار به خودم اومدم..
چقدر زود مغرب شد.باید برم یه جایی نماز بخونم.قدم زنان از گلزار اومدم بیرون.. چند قدم تو پیاده رو رفتم که صدای بوق پشت سرهم ماشینی از پشت سرم میومد.
زیرلب گفتم:یافاطمه زهراخودمو به خودت سپردم..
ماشین نزدیک ونزدیکتر می شدو هرلحظه تپش قلبم بالاتر میرفت؛
باشنیدن صدانفس راحتی کشیدم؛
_ خانم،خانم ببخشید..
سرعتم و کم کردم و سرم و برگردوندم، خانم محجبه ای با همسر و بچه هاش داخل ماشین بودن. بابرگشتن من سلامی کردو ادامه داد:
سلام خانم، میخوایم بریم امامزاده ازکدوم طرف بریم؟
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_یکم
انگار نورتازه ای به قلبم تابید، امامزاده، چرا نرم امامزاده، سریع سرمو اوردم بالا ونگاهی به تابلوها انداختم وروبه خانم گفتم:
+منم دارم میرم امامزاده، از این بزرگراه که خارج بشین سمت چپ میونبر اولی تابلو زده به سمت امامزاده بیست تایی بیشتر راه نیست.
_خیلی ممنونم، خداخیرت بده.
+خواهش
به راهم ادامه دادم تا به ایستگاه تاکسی برسم
دوباره صدای بوق ماشین رو شنیدم،تابرگشتم، خانم از ماشین پیاده شد، دخترم ما ازشهرستان اومدیم اینجا رو بلد نیستیم، شمام مسیرتون باما
یکیه، اگه بامابیاین ممنون میشم.
+خب، مزاحم نباشم.
_نه خواهش میکنم،این چه حرفیه عزیزم..
حس خوبی بهشون داشتم، برای همین قبول کردم باهاشون برم، در ماشین وبرام باز کرد، بعدازسلام آرومی به راننده وبه دخترو پسرکوچولویی که با نگاهشون ازم میپرسیدن تو کی هستی،نشستم کنارشون.
نگاهشون پر ازپاکی و معصومیت بود،از فکر و خیال اومده بودم بیرون،خودمو به صورت دختر کوچولوی ریزنقش، باروسری سفیدو چادر لبنانی که ۵،۶ساله به نظر میومد،نزدیک کردم و گفتم:
+سلام فرشته کوچولو اسمت چیه؟
دخترک لبخندبزرگی زد و گفت: سلام خاله، من فاطمه زهرام۶سالمه .. اینم داداشم امیرحافظه. ۳سالشه
لبخندی زدم و دست کوچولوش رو گرفتم تو دستم و گفتم:
عزیزم،منم هالینم.
مادر بچه ها برگشت عقب و گفت: داریم درست میریم؟ دخترمن خیلی خوش صحبته، حواستو پرت نکنه از میانبر رد بشیم عزیز.
راست میگفت سرم و اوردم بالا و گفتم: اووم. یه صدمتر جلوتر فک کنم برسیم به میانبر تابلوش مشخصه..
دوباره برگشتم سمت دخترکوچولوی خواستنی، بهش گفتم:
میدونستی اسم خیلی قشنگی داری؟
من عاشق اسمتما.
وبا دستم اروم گوشه لپشو گرفتم .
دخترکوچولو چشماش برق میزد و با ذوق گفت: بابامم همینو میگفت.
صدای راننده بلندشد:
_آبجی ببین تابلو چی نوشته؟
مادربچه ها سرشو به سمت من چرخوند وگفت:
_نوشته امامزاده ۱۵ کیلومتر،اره هالین خانم همینه؟
+بله ،همینه
نفس راحتی از نزدیک شدن به امامزاده ای پناهگاه اون شب تاریخیم بود،کشیدم وگوشیم و دراوردم تاببینم ساعت چنده؟حتمابهم زنگ زدن
،پس چرا زنگنخورده،گوشیم و نگاه کردم، خاموش شده بود.ازصبح مشغول بودم، فراموش کردم بزنم به شارژ..
صدای زن اومدکه پرسید:
اینجا پارکینگم داره؟
+نمیدونم از خادم امامزاده بپرسین.همین دم در اتاق داره.
راننده پیاده شد و رفت دنبال خادم امامزاده، به درامامزاده نگاه کردم یادم اومد،اون شبی که امیرعلی اومد دنبالم.دقیقا همینجا وایساده بود. اون شب،امامزاده چه حال خوبی داشتم.. لبخند تلخی زدم و اجازه دادم اشکی که توی چشمام جمع شده بود بریزه روی صورتم..
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_دوم
صدای تق تق اومد، مامان فاطمه زهرا درحالی که داشت به شیشه ماشین می زدگفت:
هالین خانم،پیاده نمیشین؟
به خودم اومدم وصورتم و با دستام پاک کردم. کوله م و برداشتم و بعد از مرتب کردن چادرم پیاده شدم.
روبه گنبد فیروزه ای امامزاده سلامی دادم وهمونطور چند قدم جلو رفتم . احساس کردم یکی چادرمو میکشه، برگشتم،فاطمه کوچولو بود،با نگاه معصومش سرش و اورده بود بالا. بهش گفتم:
+خاله از مامانت جدانشی؟گم نشی گلم
_نه،مامانم داره ازصندوق عقب وسایل میاره، دایی برامون اتاق گرفته.
با خوشحالی ادامه داد:خاله میخوایم امشب اینجا بخوابیم.شماهم میاین پیش ما!؟
لبخندی زدم و گفتم:
+نه عزیزم من، من..
چی میگفتم؟ قراره کجابرم؟خونه؟کدوم خونه؟ اصلاجایی دارم برم
مادرفاطمه ازراه رسید:
_هالین خانم،ما میریم داخل زیارت
+باشه، منم میام
راه افتادیم به سمت رواق ..
سلام دادم و سربه زیرازدعوت اقا، وارد شدم..
نمازم که تموم شدرفتم کنار ضریح سرم و چسبوندم به شبکه های ضریح واز اقاکمک خواستم.
نمیدونم چه حکمتیه هروقت بی پناهم توپناهم میشی آقاجون.هیچ وقتم ردم نکردی اقا..
دستی روی زانوم حس کردم صدای فاطمه زهرا که مدام صدا میزد:
خاله هالین خاله؟خوابیدین؟مامانم میگه بیاین شام.
چشام وبازکردم.
+عزیزم. بگو من سیرم.
صدای مامانش درحالی که امیرحافظ کوچولو رو بغل کرده بود،بلافاصله رسیدو گفت:
_تعارف میکنی؟گلم یه نون،پنیر سبزی گذاشتم دورهم بخوریم.
+نه..بحث تعارف نیست.فقط میل ندارم،مزاحمتون نمیشم
_این چه حرفیه گلم. برادرم رفت داخل امامزاده، تاصبحم نمیاد،من وبچه ها تنهاییم.اگرقصدرفتن نداری،بیااتاق ما.البته اگه دوس داری.
سکوت کردم وبالبخندی ازمحبتش تشکرکردم.
چندقدم ازم فاصله گرفت ودوباره برگشت سمتم
_میگم هالین جان،شمارتوبده زنگ بزنم بهت بیای اتاق.
گوشیم و از کیفم دراوردم و گفتم:
+خاموش شده، من خودم میام.اتاق چند بودین؟
همونجا سریع گفت:
_ای بابا، خب بده من ببرم بزنم به شارژ
لبخندی زد، گوشی روازدستم گرفت و ادامه داد: اینجوری مجبوری بخاطرگوشی هم که شده بیای پیش ما.اتاق ۸ هستیم منتظرتیم
چشمامو به نشانه چشم روی هم گذاشتم.مادر و دختر رفتن،من موندم و دلی که سبک شده بود.
کوله رو باز کردم و قران جیبیم ودرآوردم.
سوره اسراء امد، بسم الله الرحمن الرحیم.. سبحان الذی اسری بعبده...
با اینکه ترجمه ایات رو خوندم ولی زیادنفهمیدم. تنها دلم اروم گرفته بود.
ساعت امامزاده رونگاه کردم ده ونیم شب شده. گرسنم شده بود،بایدمی رفتم یه چیزی میخوردم.
کوله م و برداشتم،چادر مشکی موبا چادر نماز عوض کردم و به سمت حیاط امامزاده راه افتادم یکی یکی شماره اتاقها رو خوندم تا رسید به اتاق ۸، تردید رو گذاشتم و کنارو درزدم.
اولین انگشتم که به در خورد، فاطمه زهرا جیغ کشید:
+ اخ جوون خالههه.
درعرض یک ثانیه،بازشد ومثل جت پریدتوبغلم.
با تعجب از این بمباران محبتش بغلش کردم و گفتم:
+جون خاله،قربونت برم تو چقدرمهربونی..مادرش صدام زد:
_هالین جون، بیاتوخواهر
کفشام و دراوردم ورفتم داخل، سلام کردم و عذرخواهی که باعث زحمت شدم.
مادر فاطمه زهرا تعارفم که سرسفره بشینم و اشاره کرد تو اشپزخونه کوچیک کناراتاق ،ابی به دست وصورتم بزنم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_سی_سوم
مهدا فکرش درگیر حرف های ثمین شده بود و توجهی به صدا زدن های مادرش نکرد .
مرصاد لنگی به ساق پایش زد و گفت :
مامان با شما هست !
مهدا : کی من ؟
هان
ینی بله
بفرمایید
ـ میگم چرا اینقدر تو فکری غذاتم نخوردی !
ـ چیزی نیست مشکل کاریه مامان
ـ مگه تو بهداری هم مشکل کاری پیش میاد
مرصاد : مامان این بدبختو بفرستی سر کوچه ماست بگیره هم مشکل پیش میاد
مائده : نمکدون
ـ کی از تو سوال پرسید ؟
ـ کی از تو پرسید ؟
مهدا : بسه به هیچ کدومتون ربطی نداره
میز را رها کرد و بسمت اتاقش رفت نمی خواست با خواهر و برادرش بد رفتاری کند ولی ذهنش درگیر محمدحسین بود نمی توانست بی کار بنشیند تا اتفاقی برای او بیافتد
به سجاد و کار هایش که فکر می کرد ناخودگاه دستش را مشت میکرد از خشمی که وجودش را فرا می گرفت .
پرده اتاقش را کنار زد و به باغچه ی بزرگ حیاط بلوک نگاه کرد که درختان و گیاهانش در بهار می رقصیدند .
دلش می خواست آنها را در آغوش بگیرد تا روحش را آرام کند ، قبل از اینکه بتواند چشم بگیرد از طبیعتی که جانش را زنده میکرد ، نگاهش در نگاهی آشنا تلاقی شد .
نگاهی هم رنگ دریا و پر از ستارگان آسمان کویر .
به ثانیه نکشید که پرده را انداخت و پشت به پنجره ایستاد .
نمی خواست به احساساتش اجازه ورود به حریم کاریش را بدهد ، از طرفی صاحب آن جفت چشم آبی روح و روانش را به بازی گرفته بود .
دست به انکار زده بود انکار قلبی که فقط برای یک نخبه جمهوری اسلامی نگران نبود برای سید محمدحسین حسینی نگران بود .
افکارش را پس زد و مثل همیشه به سجاده فیروزه ای رنگش پناه برد .
قرآنش را در دست گرفت و نیت کرد ، نیت به قلبی که بی گناه فقط برای خالق بتپد و جز او و جلوه های او چیزی نخواهد و اما این جلوه ها ....
محمدحسین مخلوق خوب خدایی بود که عاشقانه برایش بندگی میکرد ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_سی_چهارم
از آن آشفتگی و پریشانی بیرون نیامده بود تا وقتی که ماموریتش برای دختر مروارید شدن تثبیت شد .
جایی که میتوانست مراقب محمدحسین باشد و او را از شر کینه های سجاد دور نگه دارد ...
از وقتی سجاد را در میان درندگان شیطان سیرت دیده بود او فقط آقای فاتح بود نمی خواست و نمی توانست او را سجاد بنامد ...
سجاد برای او خیلی سنگین و ثقیل بود ...
برای اینکه بتوانند اوضاع را کنترل کنند و بار دیگر نفوذ را در پیش گیرند امیر ، نوید ، خانم مظفری و ثمین هم با مهدا همراه شدند .
اما مهدا خوب می دانست همراهی هانا جاوید بهتر از هر کس دیگری میتواند به او و هدفش کمک کند برای همین قبل از پیوستن به مروارید و از سرهنگ خواست ترتیبی نقشه ای را بدهد که هانا کارن واقعی را بشناسد .
تله ای که حرفه ای تر از فکر کارن باشد و او را دور بزند .
کارن باید احساس خطر میکرد و تنها می توانست یک نفر را قربانی کند و آن فرد هانا بود .
برای همین ترتیبی دادند تا کارن را بترسانند اما طوری وانمود کنند که اطلاعات کمی دارند و گول نقشه ی کارن را خورده اند .
قاچاق چی ای که مشروبات الکلی و قرص های توهم زا برای مهمانی ها تهیه میکرد را به سودای معامله ای بزرگ به تبریز فرستادند تا طعمه نیرو های امنیتی آنجا شود .
سپس نوید بعنوان فروشنده به کارن معرفی شد تا بتواند مشکلاتی برای مهمانی ایجاد کند و راه را برای گرفتن هانا هموار سازد .
کارن که به پیشنهاد طرف اسرائیلی برای برگزاری مهمانی هایی با سبک شیطان پرستان مخالفت کرده بود وقتی دید نمی تواند از پس هزینه هایی که در اثر معامله با مروارید متقبل شده بود بر آید با این حقه ی ترابی ها خام شد .
با ساپورت بیشتر مالی از خارج او می توانست در این مهمانی های شاهانه شرکتش را معتبر تر سازد و اصلی ترین رویایش همکاری با شرکت ... در تل آویو بود .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay