✍ آیت الله بهجت
🌼🌱یکی از علائم آخرالزمان و قیام و ظهور حضرت مهدی عجلاللهتعالیفرجهالشریف آن است که:
«عِنْدَ قَسْوَةِ الْقُلُوبِ؛ هنگامی که دلها قساوت پیدا کنند».
🌼🌱درهرحال، با ما اتمام حجت کردهاند که اگر در این زمان تکلیف خود را بدانیم و بدان عمل نماییم، باید از خوشحالی کلاهمان را به هوا بیندازیم… 🌱🌼
📚 در محضر بهجت، ج۲ص۳۰۰
🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱
🌼🔚باصلوات برای سلامتی #امام_زمان ❣عج همࢪاهیمون کنید•
✋امـــ❣ـام زمانـــــ☀️ـی ام🌈
☀️ @khorshidephoshteabr❣
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 📕 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چم
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️
📕 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چمــــران ༺🌹
💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈
🕊🌱 #قسمت_بیست_هفتم
او خندید وگفت :
تو به عشق بزرگتر از من نیاز داری و آن عشق خداوند است. باید به این مرحله ازتکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا هیچ چیز راضی نکند .
حالا من با اطمینان خاطر میتوانم بروم .
من در آن لحظه متوجه این کلامش نشدم . شب رفتم بالا . وارد اتاق که شدم دیدم که مصطفی روی تخت دراز کشیده ، فکر کردم خواب است . آمدم جلو و اورا بوسیدم .
مصطفی روی بعضی چیزها حساسیت داشت .
یک روز که اومدم دمپایی هایش را بگذارم جلوی پایش ، خیلی ناراحت شد ، دوید ، دوزانو شد و دست مرا بوسید ، گفت: تو برای من دمپایی می آوری ؟
آن شب تعجب کردم که حتی وقتی پایش را بوسیدم تکان نخورد .
احساس کردم او بیدار است ، اما چیزی نمی گوید ، چشمهایش را بسته و همین طور بود.
مصطفی گفت: من فردا شهید می شوم . خیال می کردم شوخی می کند. گفتم: مگر شهادت دست شماست ؟
گفت: نه ، من از خدا خواستم و می دانم خدا به خواست من جواب میدهد . ولی من میخواهم شما رضایت بدهید . اگر رضایت ندهید من شهید نمیشوم .
خیلی این حرف برای من تعجب آور بود. گفتم: مصطفی ، من رضایت نمی دهم و این دست شما نیست . خوب هر وقت خداوند اراده اش تعلق بگیرد من راضیم به رضای خدا و منتظر این روزم ، ولی چرا فردا ؟
و او اصرار می کرد که: من فردا از این جا می روم . می خواهم با رضایت کامل تو باشد .
و آخر رضایتم را گرفت ....
📝&ادامــــه دارد...
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️
📕 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چمــــران ༺🌹
💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈
🕊🌱 #قسـمـت_بیست_هشتم
و آخر رضایتم را گرفت . من خودم نمی دانستم چرا راضی شدم .
نامه ای داد که وصیت اش بود و گفت: تا فردا باز نکنید. بعد دو سفارش به من کرد ، گفت: اول اینکه ایران بمانید .
گفتم: ایران بمانم چکار؟ این جا کسی را ندارم . مصطفی گفت: نه ! تقرب بعد از هجرت نمی شود .
ما این جا دولت اسلامی داریم و شما تابعیت ایران دارید . نمی توانید برگردید به کشوری که حکومتش اسلامی نیست حتی اگر آن کشور، کشور خودتان باشد .
گفتم: پس این همه ایرانیان که در خارج هستند چکار میکنند؟ گفت: آن ها اشتباه می کنند .
شما نباید به آن آداب و رسوم برگردید . هیچ وقت ! دوم این بود که بعد از او ازدواج کنم . گفتم: نه مصطفی ، زن های حضرت رسول (ص) بعد از ایشان... که خودش تند دستش را گذاشت روی دهنم . گفت: این را نگویید . این ، بدعت است . من رسول نیستم . گفتم: می دانم .
می خواهم بگویم مثل رسول کسی نبود و من هم دیگر مثل شما پیدا نمی کنم
.
غاده همیشه دوست داشت به مصطفی اقتدا کندو مصطفی خیلی دوست داشت تنها نماز بخواند. به غاده می گفت: نمازتان خراب می شود.
و او نمی فهمید شوخی می کند یا جدی می گوید ، ولی باز بعضی نمازهای واجبش را به او اقتدا می کرد و می دید مصطفی بعد از هر نماز به سجده می رود ، صورتش را به خاک می مالد ، گریه می کند ، چقدر طول می کشید این سجده ها !
وسط شب که مصطفی برای نماز شب بیدار می شد ، غاده تحمل نمی آورد می گفت: بس است دیگر استراحت کن ، خسته شدی .
و مصطفی جواب می داد: تاجر اگر از سرمایه اش را خرج کند بالاخره ورشکست می شود باید سود در بیاورد که زندگیش بگذرد. ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم ورشکست می شویم ...
📝&ادامــــه دارد...
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌍(تقویم همسران)🌎
(اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی اسلامی)
@taghvimehamsaran
✴️ شنبه👈28 تیر 1399
👈26 ذی القعده 1441 👈18 ژوئیه 2020
🕌 مناسبت های اسلامی و دینی.
🐪حرکت پیامبر صلی الله علیه و اله از مدینه به سوی مکه برای انجام حجه الوداع.(10 هجری)
❇️روز خوب و مبارکی است برای همه امور خصوصا برای امور زیر:
✅تجارت و داد و ستد.
✅جابجایی و نقل و انتقال.
✅و دیدار با قاضی و رؤسا خوب است.
📛برای ازدواج مناسب نیست.
👶مناسب زایمان و نوزاد عمری دراز دارد.
🤕بیمار امروز زود شفا یابد ان شاءالله.
🚖 مسافرت همراه صدقه باشد.
🔭 🌗احکام و اختیارات نجومی.
✳️ارسال کالاهای تجاری.
✳️صید و شکار ماهی گیری.
✳️اغاز نویسندگی و نگارش نیک است.
🔲این اختیارات تنها یک سوم مطالب سررسید همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید.
💑 مباشرت و انعقاد نطفه
امشب دلیلی برای ان وارد نشده است.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری باعث رهایی از بلا است.
💉💉 حجامت خون دادن فصد زالو انداختن خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری، موجب خلاصی از مرض است.
😴😴 تعبیر خواب امشب.
خوابی که شب یکشنبه دیده شود تعبیرش از ایه 27 سوره مبارکه نحل است.
قال سننظر اصدقت ام کنت من الکاذبین...
و از معنی ان چنین استفاده می شود که کسی خبری برای خواب بیننده بیاورد و او تفحص کند و بفهمد که درست بوده است.ان شاءالله. و شما مطلب خود را بر ان قیاس کنید .
💅 ناخن گرفتن
شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بیماری در انگشتان دست گردد.
👚👕دوخت و دوز.
شنبه برای بریدن و دوختن،#لباس_نو روز مناسبی نیست آن لباس تا زمانی که بر تن آن شخص باشد موجب مریضی و بیماری اوست.
🙏🏻 وقت #استخاره در روز شنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۰ و بعداز اذان ظهر تا ساعت ۱۶ عصر.
📿ذکر روز شنبه : یارب العالمین ۱۰۰ مرتبه
📿 ذکر بعد از نماز صبح ۱۰۶۰ مرتبه #یاغنی که موجب غنی و بی نیاز شدن میگردد .
💠 ️روز شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_رسول_اکرم_(ص). سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
📚 منبع مطالب:
تقويم همسران
نوشته ی حبيب الله تقيان
انتشارات حسنین قم
تلفن
09032516300
0253 77 47 297
0912353 2816
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
🌸🌿
♥️👌قــصــه دخــتــر بــاپــســرجــوان
روایت می کنند...
🌺🌿از جوان صالحی که در یکی از روستاها زندگی میکرد، و ماشاءالله بسیار خوش تیپ بود تا حدی که دختران روستا به خاطر زیبایی اش دلبسته اش بودند...
🦋🌿در یکی از روزها در روستا طوفان شدیدی آمد و یکی از دختر ها فرصت را غنیمت شمرد و شب هنگام در خانه جوان را زد و به دروغ گفت: خانوادہ اش در را بر او باز نکردہ اند. و می خواهم امشب تو مرا پناه دهی تا طوفان آرام شود پس ناچار شد او را راه دهد...
🌼🌿و جوان به عادت همیشگی برای نماز شب برخاست و هنگامی که دختر کت خود را درآورد،
جوان دید که دختر بسیار آراسته و آماده است و مثل اینکه به او بگوید:
🌹🌿بیا در اختیار تو هستم و جوان دیندار بود اما بهر حال او هم انسان بود با خودش گفت: زنا را انجام می دهیم مخصوصا که الان تنها هم هستیم و دختر هم مشتاق است پس خواست تا نفسش را ادب کند انگشتش را بر روی فتیله چراغ گذاشت و به نفسش گفت:
🌸🌿ای نفس؛ آیا میتوانی آتش جهنم را تحمل کنی؟ تکبیر (الله اکبر) گفت: و دو رکعت نماز خواند و هنگامی که سلام داد دید دختر همچنان منتظر است پس انگشت دومش را هم بر روی آتش چراغ گذاشت و گفت:
🌺🌿ای نفس؛ آیا می توانی آتش جهنم را تحمل کنی؟ و دوباره دو رکعت نماز خواند و هنگامی که از نماز فارغ شد، همان منظره را مشاهده کرد
🌸🌿دختری آراسته که آو را می خواند و نفسش هم او را به سوی دختر می خواند و او جوان بود و هیچکس نمی توانست او را ببیند مگر الله تعالی پس انگشت سومش را هم روی چراغ گذاشت و همان کلمات را تکرار کرد: ای نفس؛ آیا میتوانی آتش جهنم را تحمل ڪنی؟
🦋🌿پس هنگامی کہ شب به پایان رسید پسر جوان تمامی انگشتانش را اینگونه با آتش چراغ سوزانده بود هنگامی که دختر این جدیت را دید از خانه جوان خارج شد و پریشان و ترسان از صحنه های که دیده بود به خانه اش برگشت
🌼🌿مهم اینکه روزها گذشتند و یک روز مردی پیش پسر جوان آمد و به آو گفت:
من تورا و دینداری ات را هم دیده ام و می خواهم دخترم را به ازدواجت در بیاورم پسر جوان راضی شد و باهم عقد کردند و ازدواج کردند اما می دانید چه اتفاقی افتاد؟! عروس همان دختری بود که آن شب به خانه او رفته بود سبحان الله وقتی که یک شب حرام خوابیدن او را به خاطر ترس از الله ترک گفت خداوند آو را در طول عمرش به حلالیه او عطا کرد.🌿♥️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 #رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: #انارگل 🌸 🌱 #ق
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙 #رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: #انارگل 🌸
🌱 #قسمت_چهل_پنجم
خانواده ی عباس مخالف بودن
که مدت نامزدی زیاد باشه
برای ما هم فرقی نداشت و
به نظرشون احترام گذاشتیم
مدت نامزدی نهایتش ٤ماه
قرار شد و ماهم تو این مدت
مشغول خرید جهیزیه شدیم
هردو خانواده بهم سخت نگرفتیم خوب همدیگرو درک میکردیم مثلا خانواده عباس از ما خواستن که تو خرید جهیزیه خیلی خودمون رو تو زحمت نندازیم و فقط گرفتن لوازم ضروری کافی بود ماهم در مقابل از تجملات خرید عروسی خود داری کردیم همه چیز خوب پیش میرفت
هدف دو طرف خوشبختی من و عباس بود
خدارو شکر از نظر خونه هم مشکلی نداشتیم به کمک دوستان بنگاهی عمو تونستیم یه خونه پیدا کنیم
خونه یه خرده نیاز به تعمیر داشت اما در عوض خیلی بزرگ بود یه حیاط بزرگ با گل و درخت ....
یه روز همگی دست به دست هم دادیمو رفتیم برای تمیز کاریه خونه ..ـ
خانواده ما و عباس اینا و عمو اینا بودیم
محسن و عباس دیوارارو رنگ میکردن
من و زینبم پنجره هارو
مامان و زن عمو و معصومه خانمم تو اشپزخونه مشغول تمیز کاری بودن ، عمو و احمد اقا بابای عباس هم کار حیاط و جاهایی که نیاز به تعمیر داشتن و به دست گرفته بودن ،
مثل یه خانواده ی خوشبخت و بزرگ شده بودیم همه با هم همکاری میکردیم
بالاخره کارا تموم شد
واقعا هم خدا قوت داشت چون از یه خونه قدیمی یه خونه رویایی ساخته بودیم
مامان به کمک عمو و زن عمو در عرض یک هفته تمام جهیزیه رو خریدن کارهای عروسیم انجام شد👍👍👍👍
این چهار ماه مثله برق و باد گذشت 💨💨💨💨⚡️⚡️
چون خانواده زینب مذهبی بودن قرار شد مراسم عروسی کاملا مختصرو ساده همراه با مولودی بر گزار بشه
انقدر از رسیدن به عباس خوشحال بودم که برام تجملات اصلا مهم نبود
لباس عروسم در عین پوشیدگی خیلی شیک و خوشگل بود
عباس بادیدن من گفت :
چقدر خوشگل شدی خانمیی
ممنون عزیزم تو هم عالی شدی
👌👌👌👌
پیشونیمو بوسید دوتا دستامو گرفت و روبروم ایستاد با لبخندی که رو لباش بود و عشقی که تو نگاهش بود بهم اروم گفت فرزانه قول میدم خوشبختت کنم عزیز دلم
تو زیباترین هدیه الهی من هستی😍😘😍😘😍
منم در جواب گفتم زیباترین مجنون من خوشبختی لیلی در کنار تو معنی میگیره 😍😘
مراسم عالی پیش رفت
برای ماه عسلمون هم یه سفره ۵روزه به مشهد ترتیب دادیم
شونه به شونه هم قدم به قدم هم هر روز چند بار برای پابوسی به حرم میرفتیم چقدر عشق واقعی لذت بخش بود به شیرینی عسل . ما خیلی هم دیگرو درک میکردیم و عباس هم تو زمینه های مختلف مذهبی کمکم میکرد
بعد از برگشت از مشهدو گذشت چند روز همش دچاره دلشوره میشدم ... یه دفعه دلم میگرفت .. احساس خفگی میکردم استرس میگرفتم
می ترسیدم که نکنه همه چیز تموم بشه و یه رویا باشه ...
تا اینکه یه روز عباس ازم خواست که مامان و مامانش اینا رو برای شام دعوت کنم
قبول کردم و تدارکات مهمونی رو دیدم....
هم جمع بودیم شام و خوردیم و مشغول حرف زدن شدیم
زینب کمکم کرد تا برای مهمونا میوه و چایی بیارم
عباس گفت امشب میخوام یه چیزی بهتون بگم که حتی فرزانه هم بی خبره..
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙 #رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: #انارگل 🌸
🌱 #قسمت_چهل_ششم
چند روزی بود که درخواست رفتن به سوریه داده بودم وبا
اعزامم موافقت شده
امروز برگه اش به دستم رسید
📄📄📄📄📄
با شنیدن خبر جا خوردم بلند شدم رفتم تو حیاط ...
نشستم رو پله ، چادرمو کشیدم رو صورتم و گریه کردم
😭😭😭😭😭
عباس اومد کنارم نشست
خانمی...عه عه عه نگاه کن منوو
داری گریه میکنی ؟؟؟
پس داری خودتو لوس میکنی
که نازتو بکشم ..
اخه عشقم من که همه جوره
ناز کشتم گریه نکن دیگه ...
سرمو بلند کردم با چشای گریون بهش خیره شدم 😢😢😢
عباس چرا قبلا بهم نگفتی 😭
منم باید امروز خبردار می شدم
چه جوری دلت میاد تنها بزاری
فقط ۴ ماهه که ازدواج کردیم
بعد تو میخوای از اول زندگی منو تنها بزاری 😭😭😭
میگم چرا چند روزه دلم شور میزنه پس عباس تمام این خوشی ها خواب بود یه رویا که داره تموم میشه ...اره ...اره
😭😭😭😭
این چه حرفیه من نمیخوام تنهات بزارم هی میرمو میام
تازه تو تنها نیستی زینب و مامان و مامانتم هستن
عباس من نمیخواااام بری
اصلا نمیزارم 😩😩😩😭
پا شدم صورتمو شستم رفتم پیشه مهمونا
همه سکوت کرده بودن
احمد اقا ـ پسرم چرا قبلا چیزی نگفتی؟؟؟
اخه فکرشو نمی کردم که قطعی بشه
مامان ـ عباس اقااا پس تکلیف فرزانه چی میشه ؟؟ میخوای تنهاش بزاری
نه مامان جان به فرزانه هم گفتم
میام بهش سر میزنم یا در تماس میشم
شماها هم کنارشید دیگه مگه نه ؟؟؟
من از ناراحتی چیزی نمیگفتم 😔
مهمونا رفتن ...
من رو مبل نشسته بودمو چشام خیره به یه نقطه...
عباس اومد مقابلم رو زمین نشست
دستمو گرفت ..
فرزانه جان خانمم اونجوری نکن دیگه
ناراحت میشم ...
اشک چشام سرازیر شد
عباس این رسمش نبود که تنهام بزاری
بخدا حلالت نمیکنم 😭😭
اگه بری تنهایی بدون تو دق میکنم
بخدا حلالت نمیکنم تا اینو گفتم
عباس دستشو گذاشت جلو دهنم
با بغض گفت نگوو جان من نگووو
این حرفوو
اونم چشماش پره اشک شد 😢😢
فرزانه من ارزومه که برم
می خوام از حرم بی بی زینب دفاع کنم
می خوام از خواهر امام حسین از یادگارای علی و فاطمه دفاع کنم
بخدا دارم اتیش می گیرم که اینجا نشستم و کاری نمیکنم 😭😭
اجازه بده برم بر میگردم ...
انقدر حرفاش سوزناک بود که قلبمو
به رحم اورد
باشه ... باشه برو ولی قول بده که بر میگردی
عباس ـ ان شاالله...
برای نماز صبح که بیدار شدم
عباسو دیدم که سرنماز به سجده رفته و گریه میکنه ...😭😭 همش از خدا طلب شهادت میکنه
خدایا😭 شهادت ... شهادت نصیبم کن
رفتم کنارش نشستم عباس تو که گفتی بر میگردی 😢 چرا شهادت میخوای؟؟
فرزانه اگه من به ارزوهام برسم تو خوشحال میشی ؟؟
اره عشقم چرا که نه..
پس خانمم ارزوی منم شهادته
تو هم برام دعا کن بغلش کردم
اگه ارزوت اینه .. اگه قراره بری شهید بشی .😭😭 پس از خدا بخواه که من زودتر از تو بمیرم من نمیخوام بمونم شاهد مرگت باشم ...
هردو زدیم زیر گریه😭😭😭
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay