#مولاتی_یافاطمه_بنت_محمد_صلوات_الله_علیهما
#صلوات_حضرت_زهراء_سلام_الله_علیها
◻️رسول خدا (صلی الله علیه و اله و سلم) در بیان منقبتی از مناقب ذاتی دخترشان حضرت صدیقه الکبری فاطمة الزهراء (علیها السلام) فرمودند:
▫️إنَّ فَاطِمَةَ لَيْسَتْ كَنِسَاءِ الْآدَمِيِّين
▫️دخترم فاطمة (علیها السلام)، همچون زنان آدمیان نیست
📔بحار الأنوار ؛ ج۳۷ ؛ ص۶۵
📔عوالم العلوم و المعارف ج۱۱ ؛ ص۳۷
✨اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطمهَ و اَبیها و بَعلِِها وَ بَنیها وَ السِّرِّ المُستَودَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِهِ عِلمُک
نـــشـــرش صـــدقـــه جاریــــه اســــت
هدایت شده از 🗞️
🌹شاه کلید رابطه با خدا 🌹
آیت الله بهجت (ره):
از ما، عمل چندانی نخواسته اند!
مهم تر از عمل کردن، "عمل نکردن" است!
تقوا یعنی "عمل گناه را مرتکب نشدن!
همه میپرسند چه کار کنیم؟
من میگویم: بگویید چه کار نکنیم؟
و پاسخ اینست:
#گــــــــنــــــــــــاه نــــکــنــیــد.
شاه کلید اصلی رابطه با خدا " گــنــاه نــکــردن " است
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_شانزدهم #
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_هفدهم
#بخش_اول
حرف های مادرم بو دار است .
انگار از علاقه ام خبر دارد .
سکوت میکنم .
هر حرفی بزنم و هر عکس العملی نشان بدهم علاقه ام را آشکار تر میکند .
مادرم لبخند مهربانی میزند
_سکوت علامت رضاست
. پس من میرم به خاله شیرین خبر بدم .
خجالت زده سرم را پایین می اندازم و لبخند کوچکی میزنم .
به محض خروج مادرم لبخندم را عمیق تر میکنم .
نمیدانم چطور حس هیجان و شادی ام را تخلیه کنم .
هم خوشحالم و هم متحیر .
نمیدانم چطور انقدر ناگهانی تصمیم یجاد عوض شد ؟!
چطور پدرم اجازه داده ؟!
چطور همه چیز بر طبق مراد است ؟!
انگار دارم پاداش صبرم را میگیرم .
انگار به آسانی پس از سختی دارم میرسم .
با صدای پیامک موبایل آن را بر میدارم و به سراغ پیام میروم .
پیام از طرف شهریار است
《مبارکا باشه خانوم خانوما》
آرام میخندم .
شهریاری که همیشه در صحنه حاضر است و خدا میداند از کجا فهمیده که خبر خواستگاری به دستم رسیده .
مطمئنم او هم در این اتفاق نقش داشته .
موبایل را خاموش میکنم و پر انرژی برای گردگیری و تمیز کاری عمیق اتاقم آماده میشوم .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
کمی پرده آشپزخانه را کنار میزنم و نگاهی به جمع می اندازم .
همه گرم صحبت هستند .
سجاد روی مبل تک نفره ای نشسته و کت شلوار مشکی رنگی با بلیز سفید به تن کرده .
صورتش دیگر مثل قبل رنگ پریده نیست و کمی پر شده است .
کلاه گیس قهوه ای حالت داری گذاشته که با صورت سفید و چشم های قهوه ای اش تناسب دارد .
بخاطر ریش های تراشیده و کلاه گیس حالت دارش بیشتر شبه مدلینگ های خارجی شده تا یک جوان مذهبی .
بی اختیار آرام میخندم .
طبق گفته های شهریار کلاه گیس را عمو محمود خرید اما سجاد به هیچ وجه زیر بار نمیرفت که آن را روی سرش بگذارد .
اما بلاخره با اصرار های خاله شیرین و عمو محمود و صحبت های شهریار قانع شد و کلاه گیس را روی سرش گذاشت .
وقتی وارد شدند شهریار ور از چشم جمع به زور ماسک را از روی صورتش برداشت .
دوباره نگاهش میکنم .
به زمین خیره شده و به شدت در افکارش غرق شده .
شهریار کمی دور تر از سجاد با خوشحالی نشسته و گاهی نیم نگاهی به سجاد می اندازد .
آنقدر خوشحال و سرمست است که اگر کسی نداند فکر میکند او داماد است .
شهریاربه خواسته پدرم به عنوان برادر بزرگترم در جمع حضور پیدا کرد .
اگرچه ۳ ساعت زودتر آمد و گفت میخواهد قبل از آمدن مهمان ها همه چیز را بررسی کند تا مطمئن شود من دست گل به آب نمیدهم .
این رفتارش هم درست مثل دختر های خواستگار ندیده بود .
از فکری که به ذهنم رسید خنده ام میگیرد .
عمو محمود با صدای بلند میگوید
_خب دیگه به اندازه کافی راجب خودمون صحبت کردیم حالا بهتره راجب علت اصلی این مراسم صحبت کنیم .
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از 🗞️
8.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌨🌨 #به_وقت_حرم
توی این هوای برفی
زائرها، کبوترها، خادمها
💫 همه با هم،
یه طور خاص، مهربونترین
🌴 #فاطمیه 🌴
هدایت شده از 🗞️
چادرت را بتکان روزی مارا بفرست
ای که روزی دو عالم همه از چادر توست...
🖤یا زهرا سلام الله علیها🖤
🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃
#فاطمیه
༻🌼༺
✨#کلام_علما
آیتالله سید عبدالله فاطمی نیا حفظةالله:
بدترین سخن این است که شخص بگوید:
دعا کردم و نشد!
زیارت کردم و نشد!
این نشدها خیلی خطرناک است. این ناامیدیها و این نحو برخورد با دعا و توسل بسیار ضرر دارد.
هیچچیز برای شیطان،
شیرینتر از این نشدها نیست!
─═🍃🌼🍃═─
📚 نکتهها از گفتهها، دفتر اول
✨﷽✨
✍پیامبر اکرم (ص) :
بدترین زنان شما آرایش کنان و متکبّرانند و آنان منافقانند. خدا زنان مرد نما را دوست ندارد. زن وقتی خوشبو می شود (آرایش کرده وعطر میزند) و در انجمنی می گردد (خیابان گردی میکند) زناکار است. »
دو کسند که نمازشان از سرشان بالاتر نمی رود: بنده ایکه از آقایان خود گریخته باشد تا هنگامی که باز گردد و زنیکه شوهر خود را نافرمانی کرده باشد تا باز گردد.» وقتی زنی دور از بستر شوهر خود شب را به روز آرد فرشتگان تا صبح او را لعنت کنند. وقتی زنی به شوهر خود می گوید از تو خیری ندیدم اعمال نیکش بی اثر می گردد. »
💥از زنان بد به خدا پناه برید.
📚کتاب نهج الفصاحه با ترجمه
استاد ابوالقاسم پاینده
✨﷽✨
✍آیت الله فاطمی نیا :
شخصی گرفتاري و مشکل مهمی برایش پیداشده بود. کسی به او عملی یاد داده بود که چهل روزانجام دهد تا مشکلش حل شود. عمل را انجام میدهد و چهل روز تمام میشود اما مشكل برطرف نميشود.
میگوید : روزی اضطرابی دردلم افتاد و از منزل خارج شدم، پیرمردی به من رسید و گفت: آن مرد را میبینی (اشاره کرد به پیرمردی که عبا به دوش داشت و عرقچین سفیدی بر سر) ؛ گفت : مشکلت به دست او حل ميشود! (بعدا معلوم شد که آن شخص آقاشیخ رجبعلی خیاط است) آقاشیخ رجبعلی آدم خاصی بود، خدابه او عنایت کرده بود.مجتهدین خدمت او زانو میزدند و التماس میکردند نظری به آنها بکند!
میگوید: خودم را باسرعت به شیخ رساندم و مشکلم را گفتم! تا سخنم تمام شد گفت : چهار سال است که شوهر خواهرت مرده و تو یک سری به خواهرت نزده ای! توقع داری مشکلت حل شود!؟ میگوید: رفتم به خانه ی خواهرم ، بچه هایش گریه کردند و گله کردند؛ بالاخره راضیشان کردم و خوشحال شدند و رفتم.
☀️ فردا #صبح اول وقت مشکلم حل شد.
هدایت شده از 🗞️
🕊🥀شهید ابراهیم هادی می گفت:
اگر می گویید: الگویتان
حضرت زهرا( سلام الله علیها) است
باید کاری کنید ایشان از شما
راضی باشند و حجاب
شما #فاطمی باشد.
#بنیاد_عفاف_و_حجاب
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_هفدهم
#بخش_دوم
عمو محمود با صدای بلند میگوید
_خب دیگه به اندازه کافی راجب خودمون صحبت کردیم حالا بهتره راجب علت اصلی این مراسم صحبت کنیم .
حواسم را جمع و گوش هایم را تیز میکنم .
پدرم میگوید
+بله شما درست میگی
بعد از مکث کوتاهی پدرم با صدای بلند میگوید
+نورا جان ، بابا ، تشریف بیار .
سریع سراغ کتری میروم و لیوان های چیده شده در سینی را پر میکنم .
قندان را با احتیاط کنارش میگذارم و با گفتن بسم اللهی سینی را بلند میکنم .
ضربان قلبم شدت گرفته و دست هایم یخ کرده اند .
نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم بر خودم مسلط باشم .
همراه با لبخند کوچکی وارد هال میشوم .
با همه سلام میکنم و بعد چای را به بزرگترها تعارف میکنم .
با قدم هایی کوتاه به سمت سجاد میروم .
نگاهم را به لیوان ها میدوزم و زیر لب زمزمه میکنم
+بفرمایید
سجاد آب دهانش را با شدت قورت میدهد .
استکان چایی بر میدارد و تشکر میکند .
به وضوح رنگش پریده و هول کرده است .
تا به حال اینطور ندیده بودمش .
استرسش از من بیشتر است .
در این سجاد خبری از آن سجاد محکم و با اقتدار نیست .
مثل یک پسر ۴ ، ۵ ساله ی مظلوم و ترسیده است .
انگار که توپش در حیاط همسایه افتاده است .
آرام از کنارش میگذرم و سینی را رو به روی شهریار میگیرم .
شهریار نگاه معناداری حواله ام میکند و آرام طوری که فقط من بشنوم میگوید
_چایی دوست ندادم ولی این چایی خوردن داره
و بعد لبخند پهنی میزند .
خجول سر به زیر می اندازم و اخم تصنعی میکنم و سعی میکنم نخندم .
در دلم بد و بیراه نثارش میکنم .
حتی در بهرانی ترین شرایط هم سر به سرم میگذارد .
سینی را روی میز میگذارم و کنار مادرم مینشینم .
وقتی همه چایشان را میخورند ، عمو محمود دوباره شروع به صحبت میکند
_به نظر من این ۲ تا جوون فعلا برن یه صحبت کوتاهی با هم داشته باشن ، اگه دیدن تفاهم دارن راجب بقیه موارد با هم صحبت میکنیم .
من هم یه صحبتی باید با محمد و شیرین خانم داشته باشم در این مدت انجام میدم .
به نظر عمو محمود میخواهد راجب بیماری سجاد با پدر و مادرم صحبت کند .
اگرچه که حدس میزنم قبلا این کار را کرده ولی حالا میخواهد تکمیلش کند .
خاله شیرین لبخند مهربانی میزند و با شادی میگوید
_انشالله هرچی خیره پیش بیاد
پدر سر تکان میدهد
+منم موافقم ، شما چطور خانوم ؟
و نگاه منتظرش را به مادرم میدوزد .
مادرم لبخند میزند با سر تایید میکند .
پدر بعد از دریافت تایید مادر خطاب به من میگوید
+نورا جان آقا سجادو راهنمایی کن اتاقت .
همو محمود هم آرام به کمر سجاد میزند
_پاشو بابا جان
سجاد دست پاچه بلند میشود .
من هم بلند میشوم و جلو تر از سجاد به راه می افتم .
در اتاق را باز میکنم .
قلبم بی تابانه خودش را محکم به قفسه سینه میکوبد گویی میخواهد از جا در بیاید .
دست لرزانم را از روی دستگیره در برمیدارم و زیر چادرم پنهان میکنم .
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay