#رنج_مقدس
#قسمت_صد_هفدهم
سعید میگوید:
- 《چشم بابا رو دور دیدی! چشمم روشن.》
مسعود هم جلد دوم را توی بغلش می گیرد و
می گوید:
- من مرده هرچی قصه عاشقی وتحولی ام، جلد یک هم نباشه من از جلد دو شروع می کنم.
و علی هم که انگار متهم گرفته، دستم را سفت گرفته و نگه داشته
- همین کتابا رو میخونی که نمیتونی به مصطفی جواب مثبت بدی.
مصطفی هم شده چماق على بالای سر من.
- بابا تاريخيه!
على خیلی جدی دراز می کشد و مشغول خواندن کتاب می شود. باید منتظر بمانم تا خوابشان ببرد.
توی پارک منتظر نشسته ایم تا مادر بیاید. علی می خواست برای بچه های مسجد جایزه بخرد. همه را بسیج کرده بود تا دنبال جایزه بگردیم منتهی جنس ایرانی. الآن هرسه کارگرعلی شده ایم . در هر مغازه که میگفتیم آقا جنس ایرانی داری، مثل یک موجود فضایی نگاهمان می کرد. مادر را هم گم کردیم در این بازار وانفسا. چقدرتماس گرفتیم تا جواب داد و قرار است بیاید. سعیدبا برگی که از درخت کنده سرگرم است و مسعود با وسایلی که خریدیم. چهره های این بردارهای دوقلو، با آن لباس های هم رنگشان، و با آن ته ريش همیشگی خیلی تودلبرو است. فرصت خوبی پیدا کرده ام برای این که سؤالاتم را بپرسم
- على توبرای چی ازدواج کردی؟
مسعود می خندد.
- تو چرا این جوری سؤال میکنی؟ آخه کی می خوای یاد بگیری، مقدمه ای، مؤخره ای، فضاسازی ای ؟ همین خودِ بدجنست، منو مجبور کردید و الآن گرفتار اینم که خودم این جام دلم اونجاست و با ابرو اشاره به جایی می کند.
مسعود تند میگوید:
- ا... برادر من تمیز صحبت کن، خانواده این جا نشسته.
- نه اینکه تو خودت خیلی پاستوریزه هستی آقای خانواده !
-《 من که مهم نیستم، اما بالاخره این سعید اهل هیچ حرفی نیست. من با این حرف های شما چه طوری توی دانشگاه کنترلش کنم. 》
ولشان کنم همین طور کَل کَل می کنند.
- مسعود دو کلمه حرف حساب می خواهیم
بزنیم ها. میدونی منظورم اینه که شما مردا نگاهتون به زن چیه ؟ زاویه دیدتون به خلقت و جایگاه زن رو می خوام.
علی با ریشه های روفرشی بازی می کند.
دارد حرفش را آماده می کند. مسعود از فرصت استفاده می کند و میگوید:
- 《این که جوابش سخت نیست خواهر من. نگاهمون نگاه حضرت آدم به حواست.》
- يا شيخ می شود این فقره را توضیح مفصل برما مرحمت کنی؟
مسعود ابرو بالا می اندازد و میگوید:
- 《نه ای فرزند. دیگر این قدر پیشرفته نیستم که معنی اش را بدونم. خودت مگر عقل نداری؟ بفهم دیگه.》
سعید میگوید:
- 《فکر کن این سؤال رونامزدت ازت بپرسه》.
- نامزد این قدر پیشرفته نمیگیرم . اصلا زن رو چه به این حرفا. بعد هم صدایش را کلفت میکند:
- 《میگم زن برو چاییتوبريز! بچه روساکت کن !نگاه به زن، نگاه به مرد! مرد اصل عالم خلقته، زن چایی ریزش.》
سنگی از کنار روفرشی برمیدارم و پرت میکنم طرفش. خم میشود و جاخالی می دهد و تند می گوید:
- 《غلط کردم، غلط کردم، مرد مدافع عالم خلقته، زن فلاخن اندازش!》
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_هفدهم
دوباره سکوت شد. بعد از چند دقیقه، صدای حسین را شنیدم: خوب، ببخشید از اینکه وقتتون رو گرفتم. من دیگه مرخص می شم.
و رفت. پنج دقیقه بعد از رفتن حسین، کوه آتشفشان منفجر شد. صدای مادرم تمام در و دیوار و بنیان خانه را لرزاند:
- وای، وای امیر، دارم سکته می کنم. پسره فقط کور و کر نبود! تمام درد و مرض هاى دنيا رو با هم داره، آخه كدوم سرش رو بگيرم، از هر طرف مى گيرى یک ور ديگه اش در مى ره، مجروح، شيميايى! بگو مى خواد دختره رو بدبخت كنه و بره پى كار خودش!... دلم مى سوزه كه اين احمق ساده دل ما هم دلش سوخته مى خواد ايثار و فداكارى كنه! ديگه نمى دونه دوره اين حرفها گذشته، ديگه كسى دوزار هم براى اين كارا ارزش قايل نيست... آخه بدبخت! بيچاره تو كه از درد و مرض نداشته كوروش مى ترسى چه جورى حاضر مى شى با یک آدمى كه هر لحظه ممكنه بميره، زندگى كنى؟... اصلا نمى فهمه مى خواد چه كار كنه ها! همش از روى بچگى و نادونى اين دختره است، فكر كرده اين هم یک جور بازيه، اما نه هالو! اين بازى نيست، وقتى با يكى دو تا بچه، بيوه شدى، مجبور شدى برگردى كنج خونۀ پدرى ات، بهت مى گم دنيا دست كيه!
تمام تنم گر گرفته و از شدت خشم مى لرزيدم. چرا مادرم فكر مى كرد من احمق و هالو هستم؟ چرا اين حرفها را مى زد؟ جورى از حسين حرف مى زد انگار در مورد یک جسد مجهول الهويه صحبت مى كند. بعد با صدای پدرم به خود آمدم:
- مهناز جون، انقدر حرص نخور. خدای نکرده سکته می کنی ها! حالا که اتفاقی نیفتاده! این هم یک خواستگار مثل بقیه خواستگارها، ردش می کنیم بره پی زندگی اش، مهتاب هم حتما این چیزا رو در موردش نمی دونسته، تازه هنوز حرفی نزده که، نه گفته «نه» نه گفته «بله»، شاید اصلا خودش هم مخالف باشه...
چند لحظه بعد، فقط صدای گریه مادرم سکوت خانه را می شکست. اما من، سنگ شده بودم. اصلا دلم نمی خواست از اتاقم بیرون بیایم و به مادرم دلداری بدهم و بگویم حق با اوست و من از ازدواج با حسین منصرف شدم. چند روز بعدی، همه ساکت بودند. سهیل و گلرخ هم انگار از جریان مطلع شده بودند و مشکوکانه به حرکات من دقت می کردند. ظاهرا زندگی عادی در جریان بود و انگار نه انگار که اصلا حسین به این خانه آمده و رفته است. نزدیک به امتحانهای آخر ترم بود که لیلا با خوشحالی به دانشگاه آمد. بعد از چند وقت که همیشه سگرمه هایش درهم بود، با تعجب پرسیدم:
- چیه، امروز خیلی خوشحالی؟
شادی با خنده گفت: حتما مهرداد زن گرفته، خیال لیلا راحت شده...
لیلا با حرص جواب داد: نه خیر، ولی می خواد زن بگیره!
با تعجب پرسیدم: حالا کی هست؟
لیلا خندۀ فاتحانه ای کرد و گفت: بنده!
شادی پوزخند زد: چی شده؟ مادرت فراموشی گرفته؟
لیلا ابرویی بالا انداخت: نه خیر، ولی دید مخالفت فایده ای نداره، بنابراین موافقت کرد. قراره آخر شهریور عقد و عروسی بگیریم.
با هیجان پرسیدم: چی شد که بالاخره راضی شد؟
لیلا با آب و تاب گفت: دیشب مهرداد دوباره آمده بود. انقدر گفت و گفت تا مادرم تسلیم شد.
متعجب پرسیدم: چی گفت که راضی شد؟
لیلا پیروزمندانه خندید: هیچی، قرار شد مهرداد حق انتخاب محل سکونت رو به من بده، سند خونه اش رو هم به اسم من بزنه تا مادرم هم موافقت کنه...
شادی فوری گفت: به به، پس اینطور که معلومه با *** (نشیمنگاه) افتادی تو فسنجون!
لیلا عصبی برآشفت: بی تربیت!
شادی قهقهه زد: خوب ببخشید با ****! (نشیمنگاه)
در دل برایش آرزوی سعادت و خوشبختی کردم. پنهانی از خدا خواستم که کار مرا هم درست کند.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_هفدهم
باصدای آرومی گفتم:
+چقدر...چقدرپیش رفته؟
سری تکون دادوگفت:
دکتر:متاسفانه خیلی پیشرفت کرده.
هرلحظه بیشترحالم بد می شد،مغزم سوت می کشید،ازیک طرف خانم جون ازیک طرفممهتاب آب دهنم وقورت دادمو گفتم:
+الان تکلیف چیه؟
دکتر:فعلاکه بیهوشنولی اگه تافرداشب بهوش نیان متاسفانهمیرن کما،فعلادعاکنید که تافردا بهوش بیان وگرنه وضع خیلی وخیم ترمیشه.
باصدای کسی که داشتدکتروپیج می کرد،دکتر
ازجاش بلندشدوگفت:
دکتر:من بایدبرم دارن پیجم می کنن.
سریع ازجام بلندشدم وگفتم:
+دکترالان ماچیکارکنیم؟
خودکارش وگذاشت روی میزوچندتاپرونده رو برداشت وگفت:
دکتر:گفتم که دعاکنید چون اگه تافردابهوشنیان اوضاع خیلی خراب میشه.
دکتراز اتاق رفت بیرون،به سمت امیر برگشتم همچنان هنگ زل زده بودبه جای خالیه دکتر. طفلک بدجورحالش بد بود، خوب شدمهین جونو نیاوردیم وگرنه سکته می کرد. به میز دکتر تکیه دادم وگفتم:
+امیرعلی.
هیچی نگفت،صدام و بردم بالاوگفتم:
+امیرعلی.
باهمون حالت هنگش برگشت سمتم وزل زد بهم، لامصب عجب نگاه نافذی،حرف تودهنم موند.به زورگفتم:
+بلندشوبریم.
هیچی نگفت:
+ بلندشودیگهبااین وضع مامانت ببینتت که حالش بدمیشه
همچنان هنگ بود،عجبگرفتاری شدما به سمت آب سردکن گوشه اتاق رفتم وتولیوان یکم آب ریختم روبه روی امیرایستادم،مجبوربودم اینکارو کنموگرنه تاشب همینجامی نشست.
آب دهنم وقورت دادمودستم وآوردم بالاولیوان آب وتوصورتش خالی کردم.
چشماش گردشدهینی کشید،تازه به خودش اومد
اولش لحظه ای نگاهم کرد ولی بعداشکش چکید.
بادیدن اشکش،اشک منم دراومد،کلابادیدن گریه مردگریم می گرفت. صورتش وتودستش گرفت وچنددقیقه مکث کرد.
یهوازجاش بلندشدواشکاش وپاک کردوگفت:
امیر:بریم.
باتعجب گفتم:
+کجا؟
امیر:به مامانم بایدبگم دیگه نمیشه نگم که.
سری تکون دادم وباهم ازاتاق رفتیم بیرون. امیر به سمت مامانش رفت ولی من نمی خواستم برم راستش طاقت نداشتم حال بدمهین جون وببینم، سریع گفتم:
+امیرمن میرم حیاط.
فکرکنم اصلانشنیدچی گفتم،بی توجه رفت.اشکام وپاک کردم وبه سمت حیاط رفتم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕 #مح
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕 #محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_هفدهم
ماشین را از پارکینگ بیرون می آورم . همراهم زنگ می خورد و نام حسنا روی تلفنم نقش می بندد لبخندی میزنم و تماس را وصل میکنم .
حسنا : هی تو کجایی پونصد ساله دارم بهت زنگ میزنم ؟
ـ سلام
ـ گیریم علیک ، هانا پس کی کتابو میاری منم بخونم ؟
ـ میارم عزیزم تقریبا به آخرای فصل اول رسیدم
ـ به اون مسافرت عاشقانه هم رسیدی ؟
ـ نه نزدیکم بهش
ـ خب بخون دیگه هفتصد ساله ، اصلا خودم میرم کتاب فروشی محله میخرم کتاب مجانی به من نیومده
ـ باشه بابا چرا اینقدر نق میزنی ! ۴۰ سالت شده هنوز لوسی
جیغ می کشد و میگوید :
خودت ۴۰ سالته بی تربیت من ۳۲ سالمه نادون
ـ ول کن اینارو ، میگم حسنا
ـ بگو
ـ بچه فاطمه کی به دنیا میاد ؟
ـ فک کنم دو ماه دیگه ، آره فاطی ؟
صدای فاطمه از پشت خط آمد که گفت :
فاطیو ... چند بار بگم سید من دوست نداره بهم بگین فاطی ! آره دو ماه دیگه ست .
ـ فاطمه هم پیشته ؟
ـ آره اینجاست ... هانا یه چیزی هست که باید بدونی !
ـ سلام برسون ، چی ؟
ـ راجبِ .... راجبِ ... کارن
با شنیدن اسمش خون در رگ هایم یخ میزند روزی با شنیدن اسمش قلبم به شور و شوق می آمد اما حال ...
ـ نمیخوام بشنوم حسنا
ـ داری تند میری اون...
ـ نه حسنا هیچ وقت
ـ باشه عزیزم من اذیتت نمیکنم ، محمدحسین گفت بهت بگم دیگه باقیش با خودته
ـ ممنون
ـ خواهش میکنم ، راستی ؟ میخوام فاطمه رو ببرم گلزار شهدا میخوای دنبالت بیام ؟
ـ نه الان حالشو ندارم
ـ دلت باز میشه ها
ـ داشتم خودم میرفتم بیرون مهدا رو ببینم ولی منصرف شدم میرم پیش محدثه خیلی وقته ندیدمش
ـ به خواهر شوهرم سلام برسون
ـ ایش
ـ باشه بازم ببخشید اگه اذیتت کردم
ـ دیگه حالا نمیخواد اینقدر متواضعانه رفتار کنی منم عین خودت سنگ پام
ـ قشنگ میدونم وقتی داشتن رو تقسیم میک...
+ مااااااااامانییییییی !
ـ هانا من برم که صدای مهدیار دراومد فک کنم دوباره با مشکات دعوا کردن
ـ از دست این دو تا ، باشه برو بسلامت .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_شانزدهم #
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_هفدهم
#بخش_اول
حرف های مادرم بو دار است .
انگار از علاقه ام خبر دارد .
سکوت میکنم .
هر حرفی بزنم و هر عکس العملی نشان بدهم علاقه ام را آشکار تر میکند .
مادرم لبخند مهربانی میزند
_سکوت علامت رضاست
. پس من میرم به خاله شیرین خبر بدم .
خجالت زده سرم را پایین می اندازم و لبخند کوچکی میزنم .
به محض خروج مادرم لبخندم را عمیق تر میکنم .
نمیدانم چطور حس هیجان و شادی ام را تخلیه کنم .
هم خوشحالم و هم متحیر .
نمیدانم چطور انقدر ناگهانی تصمیم یجاد عوض شد ؟!
چطور پدرم اجازه داده ؟!
چطور همه چیز بر طبق مراد است ؟!
انگار دارم پاداش صبرم را میگیرم .
انگار به آسانی پس از سختی دارم میرسم .
با صدای پیامک موبایل آن را بر میدارم و به سراغ پیام میروم .
پیام از طرف شهریار است
《مبارکا باشه خانوم خانوما》
آرام میخندم .
شهریاری که همیشه در صحنه حاضر است و خدا میداند از کجا فهمیده که خبر خواستگاری به دستم رسیده .
مطمئنم او هم در این اتفاق نقش داشته .
موبایل را خاموش میکنم و پر انرژی برای گردگیری و تمیز کاری عمیق اتاقم آماده میشوم .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
کمی پرده آشپزخانه را کنار میزنم و نگاهی به جمع می اندازم .
همه گرم صحبت هستند .
سجاد روی مبل تک نفره ای نشسته و کت شلوار مشکی رنگی با بلیز سفید به تن کرده .
صورتش دیگر مثل قبل رنگ پریده نیست و کمی پر شده است .
کلاه گیس قهوه ای حالت داری گذاشته که با صورت سفید و چشم های قهوه ای اش تناسب دارد .
بخاطر ریش های تراشیده و کلاه گیس حالت دارش بیشتر شبه مدلینگ های خارجی شده تا یک جوان مذهبی .
بی اختیار آرام میخندم .
طبق گفته های شهریار کلاه گیس را عمو محمود خرید اما سجاد به هیچ وجه زیر بار نمیرفت که آن را روی سرش بگذارد .
اما بلاخره با اصرار های خاله شیرین و عمو محمود و صحبت های شهریار قانع شد و کلاه گیس را روی سرش گذاشت .
وقتی وارد شدند شهریار ور از چشم جمع به زور ماسک را از روی صورتش برداشت .
دوباره نگاهش میکنم .
به زمین خیره شده و به شدت در افکارش غرق شده .
شهریار کمی دور تر از سجاد با خوشحالی نشسته و گاهی نیم نگاهی به سجاد می اندازد .
آنقدر خوشحال و سرمست است که اگر کسی نداند فکر میکند او داماد است .
شهریاربه خواسته پدرم به عنوان برادر بزرگترم در جمع حضور پیدا کرد .
اگرچه ۳ ساعت زودتر آمد و گفت میخواهد قبل از آمدن مهمان ها همه چیز را بررسی کند تا مطمئن شود من دست گل به آب نمیدهم .
این رفتارش هم درست مثل دختر های خواستگار ندیده بود .
از فکری که به ذهنم رسید خنده ام میگیرد .
عمو محمود با صدای بلند میگوید
_خب دیگه به اندازه کافی راجب خودمون صحبت کردیم حالا بهتره راجب علت اصلی این مراسم صحبت کنیم .
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_هفدهم
#بخش_دوم
عمو محمود با صدای بلند میگوید
_خب دیگه به اندازه کافی راجب خودمون صحبت کردیم حالا بهتره راجب علت اصلی این مراسم صحبت کنیم .
حواسم را جمع و گوش هایم را تیز میکنم .
پدرم میگوید
+بله شما درست میگی
بعد از مکث کوتاهی پدرم با صدای بلند میگوید
+نورا جان ، بابا ، تشریف بیار .
سریع سراغ کتری میروم و لیوان های چیده شده در سینی را پر میکنم .
قندان را با احتیاط کنارش میگذارم و با گفتن بسم اللهی سینی را بلند میکنم .
ضربان قلبم شدت گرفته و دست هایم یخ کرده اند .
نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم بر خودم مسلط باشم .
همراه با لبخند کوچکی وارد هال میشوم .
با همه سلام میکنم و بعد چای را به بزرگترها تعارف میکنم .
با قدم هایی کوتاه به سمت سجاد میروم .
نگاهم را به لیوان ها میدوزم و زیر لب زمزمه میکنم
+بفرمایید
سجاد آب دهانش را با شدت قورت میدهد .
استکان چایی بر میدارد و تشکر میکند .
به وضوح رنگش پریده و هول کرده است .
تا به حال اینطور ندیده بودمش .
استرسش از من بیشتر است .
در این سجاد خبری از آن سجاد محکم و با اقتدار نیست .
مثل یک پسر ۴ ، ۵ ساله ی مظلوم و ترسیده است .
انگار که توپش در حیاط همسایه افتاده است .
آرام از کنارش میگذرم و سینی را رو به روی شهریار میگیرم .
شهریار نگاه معناداری حواله ام میکند و آرام طوری که فقط من بشنوم میگوید
_چایی دوست ندادم ولی این چایی خوردن داره
و بعد لبخند پهنی میزند .
خجول سر به زیر می اندازم و اخم تصنعی میکنم و سعی میکنم نخندم .
در دلم بد و بیراه نثارش میکنم .
حتی در بهرانی ترین شرایط هم سر به سرم میگذارد .
سینی را روی میز میگذارم و کنار مادرم مینشینم .
وقتی همه چایشان را میخورند ، عمو محمود دوباره شروع به صحبت میکند
_به نظر من این ۲ تا جوون فعلا برن یه صحبت کوتاهی با هم داشته باشن ، اگه دیدن تفاهم دارن راجب بقیه موارد با هم صحبت میکنیم .
من هم یه صحبتی باید با محمد و شیرین خانم داشته باشم در این مدت انجام میدم .
به نظر عمو محمود میخواهد راجب بیماری سجاد با پدر و مادرم صحبت کند .
اگرچه که حدس میزنم قبلا این کار را کرده ولی حالا میخواهد تکمیلش کند .
خاله شیرین لبخند مهربانی میزند و با شادی میگوید
_انشالله هرچی خیره پیش بیاد
پدر سر تکان میدهد
+منم موافقم ، شما چطور خانوم ؟
و نگاه منتظرش را به مادرم میدوزد .
مادرم لبخند میزند با سر تایید میکند .
پدر بعد از دریافت تایید مادر خطاب به من میگوید
+نورا جان آقا سجادو راهنمایی کن اتاقت .
همو محمود هم آرام به کمر سجاد میزند
_پاشو بابا جان
سجاد دست پاچه بلند میشود .
من هم بلند میشوم و جلو تر از سجاد به راه می افتم .
در اتاق را باز میکنم .
قلبم بی تابانه خودش را محکم به قفسه سینه میکوبد گویی میخواهد از جا در بیاید .
دست لرزانم را از روی دستگیره در برمیدارم و زیر چادرم پنهان میکنم .
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_هفدهم #بخ
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_هفدهم
#بخش_سوم
دست لرزانم را از روی دستگیره در برمیدارم و زیر چادرم پنهان میکنم .
ابتدا من و بعد سجاد وارد اتاق میشود .
روی تخت مینشینم و سجاد هم روی صندلی رو به روی تخت مینشیند .
چند دقیقه ای گذشته و سکوت بدی میانمان حکم فرما شده .
انگار هیچکداممان قصد شکستن سکوت را نداریم .
بعد از چند دقیقه سجاد شروع به صحبت میکند
_راستشو بخواید خیلی برای این موقعیت برنامه ریزی کرده بودم که چی بگم ولی انقدر هول کردم که همه چی یادم رفت .
به زمین خیره میشوم و گل های قالی را میکاوم .
بعد از مکث کوتاهی ادامه میدهد
_اگه بخوام راجب خواستگاری اومدنم بگم ، راستش من اولش بخاطر بیماریم قصد نداشتم بیام خواستگاری .
وفتی دیدم بیماریم داره بهبود پیدا میکنه اومدم باهاتون صحبت کردم تا مزه دهنتون رو بچشم .
راستش از اون صحبت قصدم منصرف کردنتون نبود ، میخواستم ببینم چه اقدامی بکنم .
وقتی دیدم با سرطانم مشکلی ندارید تصمیمم عوض شد .
البته شهریار هم خیلی بهم روحیه میداد .
میگفت بخاطر یه بیماری احساساتتو زیر پا نزار .
میگفت تو اقدام کن هرچی قسمت باشه پیش میاد .
اول رفتم استخاره کردم . استخاره خیلی خوب اومد .
وقتی دیدم خدا هم راضیه اومدم با عمو محمد صحبت کردم و همه چیزو از اول تا آخر براشون توضیح دادم .
عمو محمد قبول کردن که با خاتوادم بیام خواستگاری ولی گفتن حرف آخر رو شما باید بزنید .
رفتم با خانوادم هم صحبت کردم .
اونا هم وقتی دیدن عمو محمد اجازه داده قبول کردن که بیان خواستگاری .
مکث میکند تا اگر حرفی دارم بزنم .
سکوت میکنم و او هم ادامه میدهد
_این همه ی چیزی بود که راجب خواستگاری اومدنم باید بهتون میگفتم .
اما حالا بریم سراغ خودم .
ما که از بچگی با هم بزرگ شدیم اخلاق و رفتار همو میدونیم ، اگرم قرار باشه شرط و شردطی بزاریم باید باشه برای یه دفعه ی دیگه .
وضعیت مالیم هم که متوسطه .
یه ماشینه ساده به زودی میخرم ، یه پولی هم برای پیش خونه پس انداز کردم .
از اینکه بخوام از دیگران کمک بگیرم خوشم نمیاد . دلم میخواد رو پای خودم وایسم .
از نظر شغلی هم بعد از درمانم میخوام تو سپاه استخدام بشم .
کار توی سپاه سختی های خودش رو هم برای من هم برای دیگران داره ولی شیرینه .
وقتی وارو سپاه بشم ممکنه ماموریت هایی برم که تا ۲ ماه نتونم خونه بیام .
اینکه پدرم الان گفتن میخوان با خانوادتون صحبت کنن راجب همین شغلم هست .
پس اگه الان نظرتون مثبته باید ۲ چیز رو بپذیرید .
اولی شغلم دومی بیماریم .
بیماریم که انشالله درمان میشه ولی شغلم تا آخر عمدم باهامه .
من الان ازتون نمیخوام عجولانه تصمیم بگیرید .
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_صد_هفدهم
#بخش_چهارم
پس اگه الان نظرتون مثبته باید ۲ چیز رو بپذیرید .
اولی شغلم دومی بیماریم .
بیماریم که انشالله درمان میشه ولی شغلم تا آخر عمدم باهامه .
من الان ازتون نمیخوام عجولانه تصمیم بگیرید .
امروز میریم وقتی دوباره برای اجازه خواستگاری زنگ زدیم اگه نظرتون تعقیر کرده بود به خاله بگید اجازه خواستگاری به ما ندن .
من دیگه حرفی ندارم گفتنیا رو گفتم ، شما اگه صحبتی دارید من گوش میدم .
سکوت میکنم .
چه دارم که بگویم ؟
اصلا چه میتوانم بگویم ؟
خودش همه چیز را برید و دوخت .
گفت اگر میخواهی ام باید همینطور که هستم مرا بپذیری ، اگر نمیخواهی هم میروم و احساساتم را زیر پا میگذارم .
تا اینجا که فکر میکنم جوابم هنوز هم مثبت است .
حتی ذره ای دچار شک و پشیمانی نشده ام .
اتفاقا اینکه با حرف هایش غیر مستقیم گفت کار در سپاه و سر باز امام زمان شدن برایش از عشق زمینی اش مهم تر است مرا بیشتر جذب کرد .
نشان داد که مرد روز های سخت است ، مرد کار برای خداست .
با این حرف هایش خیلی چیز ها را به من ثابت کرد و نشان داد .
برای اینکه فکر نکند سکوتم نشانه تردید است میگویم
+من نظرم فعلا تعقیر نکرده .
اما فقط نظر من ملاک نیست باید نظر خانوادم رو هم بدونم .
سر تکان میدهد
_کاملا حق با شماست .
بعد از چند لحظه میگوید
_اگه دیگه حرفی نیست بهتره بریم
سر تکان میدهم .
هر دو بلند میشویم و از اتاق خارج میشویم .
با خروج ما از اتاق همه لبخند به لب ما را نگاه میکنند .
از همه بیشتر لبخند خاله شیرین نظرم را جلب کرد .
امروز برای چنمین بار این لبخند را به لب هایش دیدم .
لبخندی که ماه ها بود ندیده بودم .
از روزی که سوگل فوت کرد تا به حالا خاله شیرین حتی لبخند تصنعی هم نزده بود و این لبخند از ته دلش برایم بسیار لذت بخش و شیرین است .
نگاهم را از خاله شیرین میگیرم و سرجایم مینشینم .
بر خلاف تصورم کسی از ما سوالی نمیکند .
انگار عمو محمود برایشان به خوبی توضیح داده .
بعد از صرف میوه و شام هنگام رفتن عمو محمود میگوید
_ما میریم تا هم این ۲ تا جوون هم شما فکراتون رو بکنید .
انشالله اگه خدا بخواد دوباره مزاحم میشیم .
و این حرفش نشان میدهد که خانواده عمو محمود به این ازدواج رضایت دارند .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
آرام تقه ای به در میزنم و بعد وارد اتاق میشکم .
پدرم لبخند مهربانی میزند
_گفتم بیای یه ذره با هم پدر دختری حرف بزنیم . بشین بابا جان
از پشت میزش بلند میشود و کنارم روی مبل مینشیند .
سریع سراغ اصل مطلب میرود
_ببین نورا جان میخوام باهات راجب سجاد صحبت کنم .
میخوام باهام رو راست باشی .
بنظر من و مادرت سجاد پسر خیلی خوبیه .
بیماریش به گفته دکتراش به زودی درمان میشه .
حتی من تلفنی با دکترش صحبت کردم .
میمونه کارش توی سپاه .
دستی به موهایش میکشد و جدی ادامه میدهد
_تو تک بچه مایی .
تو پر قو بزرگ شدی ولی با این حال دختر محکمی هستی .
ببین باباجان ، ما تمام سعیمونو گردیم که تو هیچ سختی نکشی .
اگه نظرت راجب سجاد مثبته میتونی دوری رو تحمل کنی ؟ میتونی مدت زیاد تنها بمونی ؟
میتونی بعضی وقتا اضطراب تحمل کنی ؟
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_صد_هفدهم
انتظار داشتم که خیلی سنگین باشه وهمون لحظه ی اول گردنم کج بشه، اما خیلی سبک بود
تو آینه خودم رو نگاه کردم .
اینقدر گشاد بود که هیچچیز از هیکلم رو مشخص نمیکرد! 😕
جلوی آویزون شدن لب و لوچم رو گرفتم و زیرلب گفتم "داره بدجور حالت گرفته میشه ها جناب نَفْس!" 😏
یه بار دیگه سر تا پام رو نگاه کردم.
لبخندی صورتم رو پر کرد
اونقدرا هم که فکرمیکردم بد نبود!!
به طرف خانم فروشنده که حالا چشماش داشت برق میزد برگشتم
- هزار اللّه اکبر! هزار ماشاءالله...چقدر خوب شدی تو دختر
- ممنونم ازتون! لطف دارین. ببخشید اسم این مدل چیه؟؟
- لبنانیه گلم. لبنانی!
- خیلی قشنگه، همین رو میبرم.
چادر رو گرفتم و داشتم از مغازه خارج میشدم که با صدای خانم فروشنده ، برگشتم
- خواستم بگم اینجا جای مبارکیه. حتماً ببر اینجا چادرت رو متبرک کن. آقا هم بهت کمک میکنن برای نگه داشتنش!
بی صدا نگاهش کردم. واقعا برای سر کردنش نیاز به کمک داشتم. با لبخند سرم رو تکون دادم و رفتم سمت حرم.
سرامیک های سفید
و گنبد و گلدسته های فیروزه ای
ترکیب خیلی نازی در کنار هم داشتن.
چند لحظه ای محو اون صحنه و کبوترهایی که دور گنبد میچرخیدن شدم. واقعا زیبا بود...
رفتم سمت پله که صدایی مانع جلو رفتنم شد
- خانم لطفاً از چادرداری چادر بگیرید!
با دستپاچگی کیسه رو آوردم بالا
- خودم چادر دارم آقا !!
-خب پس لطفاً اول سر کنید بعد وارد شید. اینجا حرمت داره!
تذکر خوبی بود! یادم رفته بود که تو حریم خدا ، لذت های سطحی جایی ندارن!
با خجالت چادر رو سر کردم. احساس میکردم الان همه ی نگاه ها روی من زوم شدن ، اما با چرخوندن سرم دیدم از این خبرا نیست! هرکسی حواسش پی خودش بود!
قدم رو پله ها گذاشتم و پایین رفتم. از سمت راست حرم ، وارد قسمت مخصوص خانم ها شدم. نمیدونستم باید چیکار کنم!
شنیده بودم که اینجور جاها میرن ضریح رو میبوسن اما خودم تا به حال این کار رو نکرده بودم ...
پشت سر چند تا خانوم که تازه وارد شده بودن ، راه افتادم. چندقدم جلوتر به سمت راست پیچیدن و با تعظیم کوتاهی،پله ها رو پایین رفتن. دنبالشون رفتم و وارد یه اتاق کوچیکی شدم که وسطش ضریح بود. به تبعیت از اونا رفتم جلو و خودم رو چسبوندم به اون شبکه های کوچیک و خوشبو!
یه قبر اونجا بود. بازم نمیدونستم باید چیکارکنم!
اطرافم رو نگاه کردم. یه نفر گریه میکرد و بقیه زیرلب داشتن با اون قبر ، صحبت میکردن
دوباره به شبکه ها چسبیدم و داخلش رو نگاه کردم. آخه کسی که دیگه زنده نیست ، چه کمکی میتونست بکنه؟
"من نمیدونم اینجا چه خبره و نمیدونم چرا مردم جمع شدن دور یه قبر !
ولی من که تازگیا اینهمه کار عجیب و جدید انجام دادم ، اینم روش!
شاید یه خبری اینجا هست که اینجوری درداشون رو آوردن پیشتون !
لطفاً من رو هم کمک کنید...
اگر بقیه راست میگن و شماها واقعا کاری از دستتون برمیاد ، پس به داد منم برسید!
تو شرایط سختی قرار دارم..."
خداحافظی کردم و در بیرون اومدم. از خانومی که بالای پله ها ایستاده بود پرسیدم
- ببخشید...ایشون کی هستن؟؟
- ایشون صالح ابن موسی الکاظم علیه السلام هستن ، پسر امام کاظم و داداش امام رضا و عموی امام زمان!
بازم امام زمان...چقدر تازگیا زیاد از امام میشنیدم !دلم یه جوری شد. هنوز حرف های داخل کلیپ ها از یادم نرفته بود ...
از امامزاده که خارج شدم ، دستم رفت سمت سرم و چادر رو از سرم بلند کردم ، اما به خودم تشر زدم و دوباره گذاشتمش رو سرم !
خیلی معذب بودم! احساس میکردم همه نگاه ها روی منه
از اینجا تا خونه فاصله ای نبود. اگر یه آشنا منو میدید،باید چیکار میکردم؟؟
از دعوای نفس و عقلم داشتم دیوونه میشدم ، یکی میگفت "برش دار ،ضایس ،تو رو چه به این کارا؟"😒
اون یکی میگفت "تو میتونی! دوباره تسلیم این نفس ذلیلت نشو! تو قراره به آرامش برسی!"👏
دوباره اون یکی میگفت "کدوم آرامش؟ شبیه گونی شدی! درش بیار! زشت شدی!" 😠
اون یکی میگفت "زشت اینه که مثل ببعی هرکاری که دلت خواست انجام بدی!" 😐
تمام مدت سرم رو انداخته بودم پایین و با سرعت تمام راه میرفتم. تا به ماشین برسم با هم جنگ کردن و تو سر و کله ی هم زدن! 😑
سوار ماشین که شدم یه نفس عمیق کشیدم و سرم رو گذاشتم رو فرمون. باورم نمیشد من چادر سر کرده باشم!
هنگِ هنگ بودم!
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay