•|♥️|•
خواستمبگم
#امامزمانجان!
من خیلی منتظرم
ڪه بیای!
ڪه ببینمت...
بعد یادم اومد
منتظر واقعی ڪه
گناه نمیڪنه😔
#جوانان_نسل_ظهوریم_اگر_برخیزیم
♨️ اثرمحبت ودوستی پیامبر‼️
🔸عربی بادیه نشین نزد پیامبر آمد و به ایشان عرض کرد : قیامت چه زمانی است؟
🔹 پیامبر آماده نماز شدند بعد از اتمام نماز پرسیدند:
چه كسی پرسید قیامت چه زمانی
می رسد؟
آن شخص از بین جمعیت جلوآمد وخود را معرفی کرد.
🔸پیامبر فرمود: برای قیامت چه آماده کرده ای که سراغ آن را می گیری؟
🔹عرض کرد: به خدا قسم عمل زیادی تدارک ندیده ام. نه نماز زیادی نه روزه ای. تنها یک چيز دارم وآن محبت به خدا ورسول اوست.
پیامبر فرمود:
🔅 "هر کس با همان کسی است که او را دوست دارد."
📚 بحار الانوار ج ۱۷ ص ۱۳
💢انسان پرورش یافته درمحضر پیامبر اعمال خود را نمی بيند و پیوسته خويش را دست خالی می پندارد هرچنداعمال فراوانی داشته باشد زیرا چه بسا اعمالش قابلیت انتقال به عالم دیگر را نداشته وعملی غير خالصانه باشد.
✔️محبت به پیامبر انسان را در روزی که بسياري از مردم ورشکسته اند،سرمایه دار می كند.
✔️محبت به پیامبر موجب تصفیه نیّات ، تطهیر خُلق و اصلاح عمل می گردد.
✔️محبت به پیامبر موانع ارتباط انسان را با بيت ولايت مرتفع می كند و موجب پیوست وهمراهی اوبا آنها می گردد.
🖋 استاد بروجردی
#عشقمحمدبساستوآلمحمد
#عید_مبعث
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀🌺"پناه" می برم "به خــــ ــــــدا "🍀🌺
از عیبی که
"امروز" در خود می بینم
و
"دیروز"
دیگران را بخاطر
همان عیب
ملامت کرده ام
محتاط باشیم در "سرزنش" و "قضاوت کردن دیگران"
وقتی
نه از "دیروز کسی" خبر داریم
و نه از "فردای خودمان"
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🔍#حدیث_گرافی
و او خیانتهای چشم
را میداند🌱
يَعْلَمُ خَائِنَةَ الْأَعْيُنِ.
📖سوره غافر:19
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
20.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎁به وعده های الهی باور داشته باشیم...
✅بسیاری از وعده های الهی محقق شده
این یکی هم محقق خواهد شد
سهم داشته باش
یه مسیری هموار کن براش
یه کاری کن....
#بشارت
#امام_زمان
🔻خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)
🔹شهید حاج قاسم پیش از سفر به سوریه در سفر به قم و زیارت حضرت معصومه(سلام الله علیها) گفته بودند : اگر شهید شدم انگشترم را به همراه خودم دفن کنید زیرا به دلیل قرائت همه نمازهای من و تبرک حرم های مطهر ائمه و دیگر مکان های مقدس که به همراهم بوده ارزش معنوی بسیار بالایی برای من دارد.
🔹 در یکی از ماموریتهای اعزامی به غرب کشور از حاج قاسم سوال کردم که اگر به شما پست و مقام بالاتری پیشنهاد کنند چه تصمیمی خواهید گرفت؟ گفت: فرماندهی نیروی قدس سپاه آخرین مسئولیت من است.
░⃟░⃟
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#نوشدارو_پس_از_مرگ_سهراب
این ضربالمثل را عموما در مواقعی به کار میبرند که کار از کار گذشته باشد.
گاه اتفاق میافتد که هریک از ما برای رسیدن به مقصود و حصول یک نتیجه مشخص، همه نوع تلاشی میکنیم. در واقع به هر دری میزنیم تا آن اتفاق بدی که ممکن است نیفتد. آنچه به دست میآید، نیک باشد و آنچه که ما میخواهیم.
اما خب از آنجا که «همیشه آن طور نمیشود که ما فکر میکنیم»، توفیق حاصل نمیشود و علیالظاهر متحمل ضرر و زیانی هم میشویم.
حال اگر در این هنگام که همهچیز رو به ناکامی و نامرادی رفته، راه گشایش و فرجی پیدا شود که امکان رسیدن به مقصود را فراهم آورد، چون دیگر آن نفع و فایده اولیه را ندارد و آرزوها دیگر بر باد رفته، میگویند که «نوشداروی پس از مرگ سهراب» است.
ضرب المثلی که مربوط میشود به داستان رزم میان پدر و پسر، رستم و سهراب که جریان این رزم را همگان میدانیم. نبردی که در آن، در هنگامه مرگ، نوشدارو به سهراب میرسد اما دیگر کار از کار گذشته و او در آغوش پدر جان میسپارد. نبردی که استاد سخن فردوسی نامدار در شاهنامه، این شاهکار ادبی والامقام، به خوبی و با جزئیات خواندنی و شنیدنی به نظم کشیده است.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 بسم رب عشق🌸🍃 .
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
بسم رب عشق🌸🍃
.
🌱
.
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_دوم☔️
#پارت_سوم🌻
سری تڪان میدهم و میگویم
-ببخشید استاد، متوجہ نشدم بفرمایین.
پوزخندے گوشہ لبش جا خشڪ میڪند
-گفتم سعدے اینجا میخواد چیو برسونہ، مفهوم این بیت گلستان چیہ.
ڪدام بیت؟منڪہ از همان اول ڪلاس ڪتابم را از ڪولہ ام بیرون نیاورده بودم، با ڪلافگے گفتم
-ببخشید استاد من یڪم حالم مساعد نیست.
با قدم هاے آهستہ اما محڪم بہ سمتم راه مےافتد بالای سرم ڪہ میرسد نگاهے بہ برگہ زیر دستم میڪند و آن را از زیر دستم بیرون
میڪشدو همانطورڪہ راه می افتاد، شروع میڪند بہ خواندن ڪلمات روی برگہ
-محسن..محسن..محسن......
با تمسخر نگاهے به من میڪند و میگوید
-چقدر محسن
صداے خنده بچہ ها بلند شد اخم هایم درهم تر میشود،نگاهش را روی من میخڪوب میڪند
-خانم سنایی درستہ اینجا ڪلاس شعر و شاعریہ اما ڪلاس عشق و عاشقے نیست، اینجا جای اینکارا نیست.
خون در رگ هایم جوشید بہ چہ حقے هرچہ ذهن مشوشش مے بافد را بر زبان ڪثیفش می آورد، با آرامش ساختگے ڪولہ ام را برمیدارم و سمت استاد راه می افتم آرام ڪاغذ را از دستان بزرگش بیرون میڪشم
-اولا شما بہ چہ حقے در مسائلے ڪہ بہ شما مربوط نیست دخالت میڪنید؟ دوما من بخاطر حواس پرتیم معذرت خواهیے ڪردم با توجہ بہ اینڪه من سابقہ حواس پرتے در کلاس رو نداشتم نیازے به اینهمہ جنجال نبود، سوما لطفا قضاوت نڪنید، چهارما مواظب رفتارتون باشید تا فرهنگ خانوادگیتون زیر سؤال نره.
نگاهے گذرا بہ چشمان مبهوتش میڪنم، بااجازه ای میگویم و از ڪلاس خارج میشوم.
با بغض پلہ هارا طے میڪنم
زیرلب و با بغض زمزمہ میڪنم
-خویش را در جاده اے بے انتها گم ڪرده ام
بعد تو صدبار راه خانہ را گم ڪرده ام
بغضم سرباز ڪرد، محسن میبینی چقدر حواس پرتم ڪردے؟
گوشہ ترین نقطہ حیاط روی نیمڪت مینشینم و اشڪهایم را پاڪ میڪنم اما آنها لجبازتر سرازیر میشوند، فقط میدانم اشڪ هایم بخاطر خزعبلات شمس نیست اشڪهایم بخاطر دلشوره عجیب و غریبم است.
-در ڪوزه خشڪیده نمی راه ندار
بیچاره نگاهے ڪہ بہ امید تو تر شد.
بھ قلم زینب قهرمانے🌻
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
بسم رب عشق🌸🍃
.
🌱
.
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_سوم🌻
#پارت_اول☔
من لجباز، اشڪهایم لجبازتر، من پاڪ میڪنم آنها سرتق تر از من سرازیر میشوند.
صداے ضعیف گوشے ام بلند میشود، بیحوصلہ موبایلم را از میان انبوه وسایل داخل ڪولہ ام مییابم و جواب میدهم، صداے الناز داخل گوشے میپیچد
-راحیل ڪجایے پیدات نمیڪنم.
صدایم را صاف میڪنم
-همونجایے ڪہ اونروز حالت خوب نبود اومدیم.
-آهان الان میام.
اشڪهایم را پاڪ میڪنم و بغضم را فرو میخورم.
الناز را میبینم ڪہ نزدیڪم میشود، خودم را مشغول گوشے ام نشان میدهم تا متوجہ چشمان قرمزم نشود.
روی نیمڪت مینشیند و مشغول جستجو درون ڪولہ اش میشود
-راحیل، یعنے جورے این شمس از دماغ فیل افتاده رو ڪوبیدے، بدبخت تا همین الان قرمز بود.
خنده اے ڪرد و ادامہ داد
-البتہ فڪر ڪنم ترم بعدے این درس رو مجبورے دوباره بخونے.
دلم شور میزد، حال محسن چطور است؟ زخمی شده؟
این سوالات مثل خوره قصد جانم را ڪرده بودند،چشمہ اشڪهایم دوباره جوشید.
الناز ڪہ انگار از یافتن شی مورد نظرش ناامید شده بود، بیخیال زیپ ڪولہ اش را ڪشید
-راحیل، چطورے جرأت ڪردے اونطور جواب شمس رو بدے، قبل اینڪہ تورو ببینم همیشہ فڪر میڪردم امثال تو آدماے منزوے هستن.
نتوانستم جوابش را بدهم، الناز ڪہ پاسخے از من دریافت نڪرد، با چشمانش صورت پر از اشڪم را ڪاوید و با تعجب گفت
-دارےگریہ میڪنے؟
جوابے ندادم
-میدونم ڪہ بخاطر چرت و پرتای شمس نیست، مگہ نہ؟
سرم را بہ معنے آره تڪان دادم، با نگرانے نگاهم ڪرد
-پس چیشده؟
دستانم را قاب صورتم میڪنم و با گریہ میگویم
-دلم شور میزنہ.
سرم را در آغوش گرمش میفشارد و با محبت میگوید
-حتما شور محسن رو میزنہ..
سرے بہ معناے تایید تڪان میدهم.
-خانم معلم،شما همیشہ بہ من از این ذڪرات ڪہ مثل مسڪنن یاد میدے، اونوقت خودت اینجا نشستے زار میزنے؟
مڪثے ڪرد و گفت
-یہ ذڪره بود خیلے باحال بود، دل آدمو آروم میڪرد، چی بود راحیل؟
با صدای خش دار و آهستہ میگویم
-الا بذڪرالله تطمئن القلوب.
لبخندے میزند و با ذوق ادامہ میدهد
-آره این عالیہ.
شروع ڪردم بہ زمزمہ ڪردن ذڪر
الا بذڪرالله تطمعن القلوب، تنها با یاد تو قلبم آرام میگیرد محبوب من.
-الله اڪبر الله اڪبر.
لبخندے شیرین روے لبانم مینشیند، چہ زیبا پاسخم را داد این محبوب عاشق.
الناز برمیخیزد و رو بہ من میگوید
-وضو دارے؟
سرے بہ نشانہ تایید تڪان میدهم، دستم را میگیرد و با خنده بلندم میڪند
-پس بہ قول خودت تا نمازمون سرد نشده بریم بخونیمش.
با لبخند دنبالش راه مے افتم.
❄❄❄
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🍃🌸🍃
#داستان
روزی پیامبر در مسجد نشسته بودندکه
عرب بادیه نشینی وارد شد و گفت: ای رسول خدا! من گرسنه ام، لباس مناسبی ندارم، پولی هم ندارم و مقروض هستم. کمکم کنید.
پیامبر به بلال فرمودند: که این مرد را به خانه فاطمه ببر و به دخترم بگو که پدرت او را فرستاده است.
بلال آمد و داستان را برای حضرت زهرا تعریف کرد. حضرت گردنبند خود را که هدیه بود باز کردند و به بلال دادند و فرمودند: که این گردنبند را به پدرم بده تا مشکل را حل کنند.
بلال بازگشت و امانتی را تحویل پیامبر داد. رسول خدا فرمودند: هر کس این گردنبند را بخرد، بهشت را برای او تضمین می کنم.
عمار یاسر آن را خرید و مرد سائل(فقیر) را به خانه خود برد. به او لباس و غذا داد و دو برابر میزان قرض به او پول داد.
سپس عمار غلام خود را صدا زد و گفت: این گردنبند را به خانه فاطمه زهرا می بری و می گویی که هدیه است. تو را نیز به فاطمه بخشیدم.
غلام گردنبند را به حضرت داد و گفت: عمار مرا نیز به شما بخشیده است.
حضرت نیز غلام را در راه رضای خدا آزاد کردند.
غلام گفت: متعجبم! چه گردنبند با برکتی! گرسنه ای را سیر کرد، بی لباسی را پوشاند، قرض مقروضی را ادا کرد، غلامی را آزاد کرد و دوباره نزد صاحبش بازگشت
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_سی_یکم #ب
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_پایانی
سری به نشانه نفی تکان میدهم
_گوهر ، من اولش فک کردم اسم یه دختره ، اون موقع که این اسمو تو گوشیش دیدم مذهبی شده بود ، خیلی تعجب کردم ، ولی وفتی شماره رو چک کردم شماره تو بود
میخندم
+آخرین باری که من بهش گفتم بده چک کنم چی سیوم کردی گفت خاویار سیوت کردم ، گفتم چرا ؟ گفت چون هم گرونه ، هم خاص و نایابه .
هر دو قهقهه میزنیم
_داشته سر به سرت میذاشته
سر تکان میدهم
+میدونم .
حتی با یاد آوری شهریار هم بغضم میگیرد ، لب باز میکنم
+میدونستی شهریار و سوگل عاشق هم بودن ؟
سجاد له رو به رو خیره میشود و لبخند کوچکی میزند
_آره ، شهریار بهم گفته بود ، گفت سوگولم دوستش داشته .
الان تو آسمونا پیش همن .
اگه الان هر دو شون بودن خیلی جالب میشد .
خواهر من با برادرو تو ازدواج میکردم ، خواهر شهریار با برادر سوگل .
چقدر دلتنگوشونم
س به زیر می اندازم و بغضم را قورت میدهم
+منم همینطور
سجاد می ایستد و خودش را میتکاند
_پاشو بریم تا اشکمون در نیومده .
بلند میشوم ، با اولین قدمی که سجاد برمیدارد ناگهان روی تپه سر میخورد .
جیغ خفیفی میکشم و به پایین تپه نگاه میکنم .
خدا رو شکر ارتفاع خیلی کم بوده .
نگاهم را به قیافه در هم سجاد میدوزم و میخوانمش .
نگاهم میکند و بعد بلند میخنذ.
با خندیدنش بی اختیار خنده ام میگیرد ، همیشه در بدترین شرایط میخنذ ، دارد کم کم خلق و خوی شهریار را به خود میگیرد .
نگاهم را به آسمان میدوزم و بهخاطر خنده های از ته دلی که مدت ها بود تجربه نکرده بودم خدا را شکر نیکنم .
با لبخند به سجاد نگاه میکنم
و بی اختیار آیه ی قرآن در ذهنم تداعی میشود
《فَانَ مَعَ العٌسره یُسرا》
پایان💚
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay