📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناارام_من #قسمت_چهاردهم #پارت_سوم سرےتکان میدهد و سویچ را میگیرد و دزدگ
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_پانزدهم🌻
#پارت_اول☔️
صدای مداحی را زیاد میکنم و قلم به دست شروع به طراحی میکنم، تصمیم داشتم چهره محسنم را روی کاغذ به رقص آورم، دوست داشتم آنقدر تصویر محسن را بکشم و به در و دیوار اتاقم بزنم تا دیگر کمبود محسن نداشته باشم، در این دو ماه محسن را کم داشتم، چقدر دلم برایش تنگ شده بود، برای خنده هایش، برای چشمان به رنگ شبش، کاش بود و من برای بار آخر روےچشمانش را میبوسیدم و تنگ درآغوش میکشیدمش به چهره خندانش در صفحه لپ تاپ نگاه میکنم و آرام زمزمه میکنم
-چقدر دلم برات تنگ شده...
قطره اشکی روی گونه ام مینشیند ، با پشت دست پاکش میکنم و طراحیم را ادامه میدهم.
طرح موها و ابروانش تمام شدکه در باز شد و مادر وارد اتاق شد، همانجا جلوی در میایستد و میگوید
-عموت اینا اومدن بیا بیرون.
سرےتکان میدهم و میگویم
-چشم الان میآم.
سیاهی های کنار طرح را با پاک کن پاک میکنم و بعد از مرتب کردن میز بلند میشوم. حاضرمیشوم شالم را رو به روی آینه مرتب میکنم پانسمان سرم از دیشب باز نشده بود، نمیتوانستم بازویم را تکان بدهم صبح با اصرار مامان برای سیتیاسکن به بیمارستان رفتیم که دکتر گفت ضرب دیده و شکستگی ندارد. دیشب نمیتوانستم رانندگی کنم بخاطر همین محمد پشت فرمان نشست و حسین موتور محمد را برد.
از اتاق خارج میشوم، زنعمو ناهید که مرا دید تند بلند شد و به سمتم آمد مرا در آغوش کشید و با نگرانی گفت
-چیکار کردی تو دختر اگه خدای نکرده چیزیت میشد ما چیکار میکردیم؟!
آرام میخندم و میگویم
-چیزیم نشده زنعموجان.
سرم را میبوسد و به سمت مبل هدایتم میکند، رو به عمو سلام میکنم
-سلام عموجان حالت خوبه؟!
-خیلےممنون عموجون به مرحمت شما.
لبخندمهربانی میزند و میگوید
-چیکار کردی با خودت عمو؟!
کل ماجرا را تعریف میکنم که سرزنش های مامان و زنعمو شروع میشود.
کمی که میگذرد خانواده خاله ریحانه و خانواده عمو سجاد میآیند انگار مامان پشت تلفن به خاله ریحانه گفته که چه اتفاقی برایم افتاده و آنهاهم برای عیادت آمده بودند به زنعمو سجاد هم زنعمو ناهید خبرداده.
الهه دخترعمو سجاد مانند همیشه با اخم گوشه اے مینشیند، این دختر از همان اول از من بدش می آمد و چندماه پیش متوجه شدم که نسبت به مصطفی بی اعتنا نیست و مرا مانع رسیدن به مصطفی میداند، کم سن و سال است و در کل شانزده سال دارد.
صدای متین را کنار گوشم میشنوم
-بازم سوپرمن بازی درآووردی؟!
لبخند دندان نمایی میزنم و ابروانم را بالا میاندازم و میگویم
-آقای طراح بریم طراحیمو ببینی نظر بدی؟!
بلند میشود
-پاشو ببینم..
بلند میشویم و به سمت اتاق میرویم برگه طراحی را از روی میز برمیدارم و رو به متین میگویم
-چطوره؟!!
پوکر نگاهم میکند
-هنوز چیزی کشیدی که من نظر هم بدم!!
چشم غره ای میروم دور اتاق میچرخد و میگوید
-علاقه عجیبی به ست سفید و فیروزه ای داری نه؟
لبخند دندان نمایی میزنم
-بله بله شدید.
روی تخت مینشیند و میگوید
-بله برونتون کنسل شد نه؟!
خودم را مشغول مرتب کردن کتابخانه ام میکنم و آرام میگویم
-آره.
سکوت میکند و یکهو میگوید
-راحیل واقعا مصطفی رو دوست داری؟!
سکوت میکنم دلم نمیخواهد به متین دروغ بگویم
-راحیل باتوام..
-اوم خب ببین من معتقدم...
میان حرفم میآید
-آره میدونم تو معتقدی عشق بعد ازدواج به وجود میآد.
مکثی میکند و میگوید
-اما با تفاهم به وجود میآد، تو و مصطفی هیچ نقطه اشتراکی با هم ندارید.
خنده مصنوعی میکنم و میگویم
-چیشده ازدواج منو مصطفی برای تو مهم شده؟!!
ابروانش در هم گره میخورد
-حرفو عوض نکن راحیل.
برمیگردم و به کتابخانه تکیه میدهم
-ببین متین تو نه دختری نه جای من که هرچی میگم رو درک کنی.
مکثی میکنم و میگویم
-البته تو خیلی جاها از صدتا رفیق دختر صمیمی درکم کردی و کمکم کردی اما حالا...
خیره چشمانش میشوم مثل همیشه چشمانش خنثی است اما ته چشمانش نگرانے موج میزند، پلک هایش را روی هم میگذارد و میگوید
-هرکاری که فکر میکنی درسته رو انجام بده.
کتاب سلام بر ابراهیم را از میان کتاب هایم بیرون میکشم و به سمت متین میگیرم
-همون کتابیه که دنبالشی.
نگاهی به کتاب میکند و سپس کتاب را از دستم میگیرد
-دستت درد نکنه.
روی تخت دراز میکشد و کتاب را ورق میزند، از اتاق خارج میشوم و به سمت آشپزخانه میروم و کنار زنعمو ناهید روی زمین مینشینم زنعمو سالاد درست میکرد و من بخاطر دستم فقط نگاه میکردم، با لبخند نگاهم میکند و خیاری به سمتم میگیرد، لبخند دندان نمایی میزنم
-دستت درد نکنه .
الهه وارد میشود و رو به زنعمو میگوید
-عه شما چرا من درست میکنم.
مامان دم کش برنج را میگذارد و رو به زنعمو میگوید
-راست میگه بده الهه درست میکنه پاشو بریم.
❌ کپی ممنوع❌
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhi
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_هشتم +ب
...:
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_نهم
_راستی کامران چرا امشب اینقدر شلوغ شده ، بعضی ها رو نمیشناسم .
+حق داری نشناسی من هم نمیشناسم ،مامانم بیشترشونو دعوت کرده ... راستی از کاوه چه خبر ؟ اصلا کجاست؟!
_هوووف حرف کاوه رو نزن که بدجور از دستش کفریم .
+چرا ، چیشده؟! شما که جونتون به هم بسته بود.
_ای خداا... کامران حرفشم عذاب آوره...
پسره رفته خودشو شبیه بچه مثبتا کرده جوری مثبت شده که وقتی میبینمش حالت تهوع بهم دست میده .
یقشو تا خرخره بسته که نکنه یه موقع دخترا عاشقش بشن .
ادکلنو که حرفشم نزن .
تا یه دختر میبینه سرشو دو متر میندازه پایین .
اینطوری( ادای کاوه رو در آوردم و چونمو چسبوندم به گلوم )
کامران هم ریز ریز به حرف ها و غر غر ها ی من می خندید . رو آب بخندی ، حرف های من کجاش خنده داشت ؟!
نفسی گرفتم و ادامه دادم:
_وای وای کامران ... حالا اینجاش منو میسوزونه که رفته عاشق دختر مذهبی شده . از اون چادر چاق چوقینا .
حالا به قول خودش میخواد منو به راه راست هدایت کنه .
اینبار کامران بلند خندید و گفت : باید باهاش حرف بزنم اینجور که تو میگی بچه از دست رفته . مغزشو بدجور شستشو دادنا ... و یه چشمک بهم زد .
و انگار که یکی از دوستاش رو از دور دیده باشه ، ازم عذر خواهی کرد و به طرف دیگه ای رفت .
همین جور که داشتم آبمیوه پرتقالیمو می خوردم ، آنالی رو دیدم که یه گوشه دیگه ای نشسته بود .
آروم رفتم طرفش ...
پشتش ایستادم و دستامو سِپر دیدش کردم و زیر گوشش زمزمه وار گفتم :
_خانومی ،افتخار یه رقص دو نفره رو میدید .
آنالی چند لحظه مثل برق گرفته ها موند ولی بعد به خودش اومد و خواست سرم داد بزنه که با دستم جلوشو گرفتم و صدای جیغ و دادش تو دستم خفه می شد . بعد از اینکه کاملا تخلیه شد بهم گفت :
+مری جون !
_کوفت و مری جون . صد بار گفتم اسممو درست تلفظ کن .
+مروا جون!
_بنال ... چیه مثل بز زل زدی بهم حرفتو بزن .
با لحن بچه گانه ای گفت : بیلا بلیم پیشت لقص بلقصیم (ترجمه: بیا بریم پیست رقص برقصیم)
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
بار الها...✨🕊
تا رمضان به نهایت نرسیده ،
انتظار را به پایان برسان.✨🌼🕊
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
☘🌙
#شب_قدر
یک مــرد با غیـــرت پیش از آنکـه
زنـی با حجاب داشته باشد
چشمـــانی با حجــاب دارد....
.
.
الله متعال در سوره النور آیه30 میفرماید: ..
. . ((قُلْ لِلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ وَيَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ ۚ ذَٰلِكَ أَزْكَىٰ لَهُمْ ۗ إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِمَا يَصْنَعُونَ))
.
. (ای پیغمبر!) به مردان مؤمن بگو: (آنان موظّفند که از نگاه به عورت و محلّ زینت نامحرمان) چشمان خود را فرو گیرند، و عورتهای خویشتن را (با پوشاندن و دوری از پیوند نامشروع) مصون دارند. این برای ایشان زیبندهتر و محترمانهتر است. بیگمان خداوند از آنچه انجام میدهند آگاه است (و سزا و جزای رفتارشان را میدهد).
4_5902270892842419926.mp3
5.27M
🔉 صوت| #مداحی
حیدر افتاد... 😭
روی سجاده امیر خیبر افتاد 😭
آقامون علی یه باره با سر افتاد 😭
دوباره حسن به یاد مادر افتاد 😭
خون به پا شد... 😭
فرق مرتضی علی شکست دوتا شد 😭
زهرا تو عرش خدا صاحب عزا شد 😭
مسجد کوفه یه لحظه کربلا شد 😭
مرغازقفسپریدوندا،دادجبرئیل
اینكشمـٰاووحشٺدنیایِبۍعلے!
#شب_قدر
هدایت شده از ▫
🌻🕊ملاقات علی و فاطمه باشد تماشایی
علی با فرق خونین و شکسته
فاطمه پهلوی بشکسته🕊🌻
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان🥀
#شهادت_امام_علی(ع)🥀
تسلیت باد🥀
8.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◾️ آجرک الله یامولای یاصاحب
شال عزا بر روی دوش و
در غم بابا نشستی
دیشب کجا بغض خودت را
در کدام احیا شکستی
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج
#یا_مهدی_ادرکنی
شهادت مظلومانه اول مظلوم عالم، اولین شهید محراب، امیرالمؤمنین علیه السلام بزرگ مرد تاریخ بشریت را بر امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و عموم شیعیان جهان تسلیت عرض می کنیم.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_پانزدهم🌻 #پارت_اول☔️ صدای مداحی را زیاد میکنم و قلم به
🌻🍃🌸🍃☔️
🍃🌻☔️🌸
🌸☔️🍃
#قلب_ناارام_من
#قسمت_پانزدهم
#پارت_دوم
زنعمو لبخند میزند و میگوید :
-قربون دستت عزیزم.
بلند میشود و پس از شستن دستش از آشپزخانه خارج میشوند به دیوار تکیه میدهم و رو به الهه میگویم
-چخبر درسا خوب پیش میره؟!
لبخند مصنوعی میزند
-خبرا که پیش شماست، درسا هم خوبه.
-منم بیخبر از عالم و آدمم.
مصنوعی میخندد و سرش را بلند میکند نمیدانم اما احساس میکنم چشمان عسلیاش بدجنس میشود
-ماشالا خواستین بله برون کنین سیل آدم و عالم رو برد، نیومده بیچاره مصطفی ورشکست شد.
خیار در دهانم تلخ میشود، ابروانم درهم گره میخورد چیزی نمیگویم، جوابش در مغزم خودش را به در و دیوار میکوفت اما دلم میخواست درمورد مصطفی بیتفاوت باشم.
دست سالمم را تکیه گاه زمین میکنم و بلند میشوم و رو به الهه میگویم
-دستت درد نکنه بابت درست کردن سالاد.
دستم را میشویم و از آشپزخانه خارج میشوم.
شام را که میخوریم مشغول جمع کردن سفره میشوم که زنعمو دست روی شانه ام میگذارد و میگوید
-بشین ببینم با این سرت و بازوت.
لبخند دندان نمایی میزنم، محکم گونه اش را بوس میکنم و میگویم
-فدات شم من.
میخندد و میگوید
-کم زبون بریز.
میخواهم روی
مبل بنشینم که صدای آیفون بلند میشود، به سمت آیفون میروم خاله زهرا در صفحه آیفون دیده میشود
-سلام خاله جان تشریف بیارید داخل.
دکمه را میزنم و بلند میگویم
-مامان خاله زهرا اینا اومدن.
به سمت اتاقم میروم و چادر رنگی ام را روی سرم مرتب میکنم و از اتاق خارج میشوم همزمان خاله زهرا و نورا و محمد وارد میشوند
به سمتشان میروم خاله زهرا بغلم میکند
-خوبی عزیزم؟ از دیشب فکرم پیشته؟ صبح به مامانت زنگ زدم گفت خوبی.
-سلام خوبم خاله جون فدای شما.
گونه ام را میبوسد و سپس در آغوش نورا فرو میروم
-چطوری سوپرمن؟!
لبخندی میزنم و میگویم
-سلام خوبم.
کمپوت هارا روی کابینت میگذارد و با خنده میگوید
-حیف کمپوتا تو که از من سالم تری.
میان خنده پوزخندی به تمسخر میزنم و میگویم
-من همه دردامو تو دلم نگه میدارم.
پس گردنی نثارم میکند و به سمت مبل میرود کنارش مینشینم و مادر با کمک الهه از میهمان ها پذیرایی میکند و کنار زنعمو میایستد و با فردی داخل گوشی صحبت میکند
-سلام مصطفی جان خوبی؟
پس با مصطفی بصورت تصویری صحبت میکنند، با نورا صحبت میکنم اما گوشم پیش زنعمو است.
-نه خوبه چیزیش نشده.
زنعمو سری به نشانه تاسف تکان میدهد و میگوید
-باشه.
به سمتم میآید و با لبخند میگوید
-راحیل جان مصطفی میخواد باهات صحبت کنه.
همه سکوت میکنند نگاهی به جمع میکنم آشنایان با نگاه معنادار نگاهم میکنند و الهه با بغض تماشاگر است محمد و متین هم حواسشان به جمع نیست و با هم مشغول صحبت هستند نورا هم با کنجکاوی نگاهم میکند.
با تعجب میگویم
-برا چی؟!
لبخند زنعمو روی لبانش خشک میشود اما دوباره لبخند تصنعی میزند
-میخواد حالتو بپرسه.
گوشی را از دستش میگیرم و به صفحه اش نگاه میکنم چهره مصطفی را میبینم
-سلام پسرعمو.
-سلام اون چیه بستی دور سرت باز چیکار کردی؟!
زیر نگاه سنگین بقیه لبخند مصنوعی میزنم
-سرم خورده به جدول چیزی نیست.
دستی به صورتش میکشد و با حرص میگوید
-راحیل چرا عذابم میدی چرا من باید تنم همیشه بلرزه که تو چیزیت نشده باشه.
لب و لوچهام آویزان میشود و میگویم
-آقا مصطفی من تنها نیستما بقیه سلام میرسونن.
نفسش را محکم بیرون میدهد
-باشه آخر شب بهت زنگ میزنم.
به قلم زینب قهرمانی
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
...: 💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_نهم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دهم
_تو آدم بشو نیستی . خیلی خب بریم .
رفتیم وسط که دیدم کامران با یه دختره داره میرقصه ، روشون دقیق شدم .
دختره با یه لباس صدفی تنگ بود و آرایشی نسبتا غلیظ داشت ،اَخ حالمو بهم زد ، چقدر کِرم به خودش مالیده بود ...
واو ، پس آقا کامرانم قاطی مرغا شده .
کامران تا منو دید مثل برق گرفته ها سرجاش میخکوب شد که بعد از حرف آنالی دلیلشو فهمیدم .
+نگاه کن چه جوری با دوست دخترش میرقصه ، نچ نچ خدا شانس بده ...
ولی من من شونه ای بالا انداختم و به رقصم با آنالی ادامه دادم.
بعد از چند دقیقه خسته شدم و از آنالی خواستم تا برگردیم .
از دور کاملیا و ساشا رو دیدم .
آخ جووون ، می خواستم بدو بدو برم بپرم بغلش که بادیدن سر و وضعش خشکم زد . چقدر تغییر کرده بود
یه آرایش غلیظ میگم یه آرایش غلیظ دیگه میشنوید .
جوری بود که یه لحظه حس کردم دارم بالا میارم . وای خدا عجب غلطی کردما که امشب اومدم اینجا یه لحظه حالم بد شد ...
اصلا از اولشم نباید می اومدم اینجا ، صدای آنالی بلند شد :
+چته دختر ...
_آنالی من حالم اصلا خوب نیست ... دیگه تحمل اینجا برام خیلی سخته از جَوش خوشم نمیاد .
بدون توجه به صدا زدنای آنالی ، به سمت ماشین رفتم و تند روندم به سمت پشت بام تهران .
نیاز به خلوت وتنهایی داشتم ، جایی که بتونم داد بزنم ، فریاد بزنم ...
چیزایی که امشب دیدم قابل هضم بود ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
🌙🕊قال رسول الله(ص):
🌙🕊هر که از روی ایمان و برای رسیدن به ثواب الهی ، شب قدر را به عبادت بگذراند، گناهان گذشتهاش آمرزیده میشود.
التماس دعا 🕊
#شب_قدر 🌙
🕊🌙🕊🌙🕊🌙🕊🌙🕊🌙🕊🌙🕊