eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
یک مــرد با غیـــرت پیش از آنکـه زنـی با حجاب داشته باشد چشمـــانی با حجــاب دارد.... . . الله متعال در سوره النور آیه30 میفرماید: .. . . ((قُلْ لِلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ وَيَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ ۚ ذَٰلِكَ أَزْكَىٰ لَهُمْ ۗ إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِمَا يَصْنَعُونَ)) . . (ای پیغمبر!) به مردان مؤمن بگو: (آنان موظّفند که از نگاه به عورت و محلّ زینت نامحرمان) چشمان خود را فرو گیرند، و عورتهای خویشتن را (با پوشاندن و دوری از پیوند نامشروع) مصون دارند. این برای ایشان زیبنده‌تر و محترمانه‌تر است. بی‌گمان خداوند از آنچه انجام می‌دهند آگاه است (و سزا و جزای رفتارشان را می‌دهد).
4_5902270892842419926.mp3
5.27M
🔉 صوت| حیدر افتاد... 😭 روی سجاده امیر خیبر افتاد 😭 آقامون علی یه باره با سر افتاد 😭 دوباره حسن به یاد مادر افتاد 😭 خون به پا شد... 😭 فرق مرتضی علی شکست دوتا شد 😭 زهرا تو عرش خدا صاحب عزا شد 😭 مسجد کوفه یه لحظه کربلا شد 😭
مرغ‌‌ازقفس‌‌پریدوندا،دادجبرئیل اینك‌شمـٰاووحشٺ‌دنیایِ‌بۍ‌علے!
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
🌻🕊ملاقات علی و فاطمه باشد تماشایی علی با فرق خونین و شکسته فاطمه پهلوی بشکسته🕊🌻 🥀 (ع)🥀 تسلیت باد🥀
8.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◾️ آجرک الله یامولای یاصاحب شال عزا بر روی دوش و در غم بابا نشستی دیشب کجا بغض خودت را در کدام احیا شکستی أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج شهادت مظلومانه اول مظلوم عالم، اولین شهید محراب، امیرالمؤمنین علیه السلام بزرگ مرد تاریخ بشریت را بر امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و عموم شیعیان جهان تسلیت عرض می کنیم.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_پانزدهم🌻 #پارت_اول☔️ صدای مداحی را زیاد می‌کنم و قلم به
🌻🍃🌸🍃☔️ 🍃🌻☔️🌸 🌸☔️🍃 زنعمو لبخند میزند و میگوید : -قربون دستت عزیزم. بلند می‌شود و پس از شستن دستش از آشپزخانه خارج می‌شوند به دیوار تکیه می‌دهم و رو به الهه می‌گویم -چخبر درسا خوب پیش می‌ره؟! لبخند مصنوعی می‌زند -خبرا که پیش شماست، درسا هم خوبه. -منم بیخبر از عالم و آدمم. مصنوعی می‌خندد و سرش را بلند می‌کند نمی‌دانم اما احساس می‌کنم چشمان عسلی‌اش بدجنس می‌شود -ماشالا خواستین بله برون کنین سیل آدم و عالم رو برد، نیومده بیچاره مصطفی ورشکست شد. خیار در دهانم تلخ می‌شود، ابروانم درهم گره میخورد چیزی نمی‌گویم، جوابش در مغزم خودش را به در و دیوار می‌کوفت اما دلم میخواست درمورد مصطفی بی‌تفاوت باشم. دست سالمم را تکیه گاه زمین می‌کنم و بلند می‌شوم و رو به الهه می‌گویم -دستت درد نکنه بابت درست کردن سالاد. دستم را میشویم و از آشپزخانه خارج می‌شوم. شام را که می‌خوریم مشغول جمع کردن سفره می‌شوم که زنعمو دست روی شانه ام می‌گذارد و می‌گوید -بشین ببینم با این سرت و بازوت. لبخند دندان نمایی می‌زنم، محکم گونه اش را بوس می‌کنم و می‌گویم -فدات شم من. می‌خندد و می‌گوید -کم زبون بریز. میخواهم روی مبل بنشینم که صدای آیفون بلند می‌شود، به سمت آیفون می‌روم خاله زهرا در صفحه آیفون دیده میشود -سلام خاله جان تشریف بیارید داخل. دکمه را می‌زنم و بلند می‌گویم -مامان خاله زهرا اینا اومدن. به سمت اتاقم میروم و چادر رنگی ام را روی سرم مرتب میکنم و از اتاق خارج می‌شوم همزمان خاله زهرا و نورا و محمد وارد می‌شوند به سمتشان میروم خاله زهرا بغلم میکند -خوبی عزیزم؟ از دیشب فکرم پیشته؟ صبح به مامانت زنگ زدم گفت خوبی. -سلام خوبم خاله جون فدای شما. گونه ام را می‌بوسد و سپس در آغوش نورا فرو میروم -چطوری سوپرمن؟! لبخندی می‌زنم و می‌گویم -سلام خوبم. کمپوت هارا روی کابینت میگذارد و با خنده میگوید -حیف کمپوتا تو که از من سالم تری. میان خنده پوزخندی به تمسخر می‌زنم و می‌گویم -من همه دردامو تو دلم نگه میدارم. پس گردنی نثارم می‌کند و به سمت مبل می‌رود کنارش می‌نشینم و مادر با کمک الهه از میهمان ها پذیرایی می‌کند و کنار زنعمو می‌ایستد و با فردی داخل گوشی صحبت می‌کند -سلام مصطفی جان خوبی؟ پس با مصطفی بصورت تصویری صحبت می‌کنند، با نورا صحبت می‌کنم اما گوشم پیش زنعمو است. -نه خوبه چیزیش نشده. زنعمو سری به نشانه تاسف تکان می‌دهد و می‌گوید -باشه. به سمتم می‌آید و با لبخند می‌گوید -راحیل جان مصطفی می‌خواد باهات صحبت کنه. همه سکوت می‌کنند نگاهی به جمع می‌کنم آشنایان با نگاه معنادار نگاهم می‌کنند و الهه با بغض تماشاگر است محمد و متین هم حواسشان به جمع نیست و با هم مشغول صحبت هستند نورا هم با کنجکاوی نگاهم می‌کند. با تعجب می‌گویم -برا چی؟! لبخند زنعمو روی لبانش خشک می‌شود اما دوباره لبخند تصنعی می‌زند -می‌خواد حالتو بپرسه. گوشی را از دستش می‌گیرم و به صفحه اش نگاه می‌کنم چهره مصطفی را می‌بینم -سلام پسرعمو. -سلام اون چیه بستی دور سرت باز چیکار کردی؟! زیر نگاه سنگین بقیه لبخند مصنوعی می‌زنم -سرم خورده به جدول چیزی نیست. دستی به صورتش می‌کشد و با حرص می‌گوید -راحیل چرا عذابم می‌دی چرا من باید تنم همیشه بلرزه که تو چیزیت نشده باشه. لب و لوچه‌ام آویزان می‌شود و می‌گویم -آقا مصطفی من تنها نیستما بقیه سلام می‌رسونن. نفسش را محکم بیرون می‌دهد -باشه آخر شب بهت زنگ می‌زنم. به قلم زینب قهرمانی &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
...: 💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_نهم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 _تو آدم بشو نیستی . خیلی خب بریم . رفتیم وسط که دیدم کامران با یه دختره داره میرقصه ، روشون دقیق شدم . دختره با یه لباس صدفی تنگ بود و آرایشی نسبتا غلیظ داشت ،اَخ حالمو بهم زد ، چقدر کِرم به خودش مالیده بود ... واو ، پس آقا کامرانم قاطی مرغا شده . کامران تا منو دید مثل برق گرفته ها سرجاش میخکوب شد که بعد از حرف آنالی دلیلشو فهمیدم . +نگاه کن چه جوری با دوست دخترش میرقصه ، نچ نچ خدا شانس بده ... ولی من من شونه ای بالا انداختم و به رقصم با آنالی ادامه دادم. بعد از چند دقیقه خسته شدم و از آنالی خواستم تا برگردیم . از دور کاملیا و ساشا رو دیدم . آخ جووون ، می خواستم بدو بدو برم بپرم بغلش که بادیدن سر و وضعش خشکم زد . چقدر تغییر کرده بود یه آرایش غلیظ میگم یه آرایش غلیظ دیگه میشنوید . جوری بود که یه لحظه حس کردم دارم بالا میارم . وای خدا عجب غلطی کردما که امشب اومدم اینجا یه لحظه حالم بد شد ... اصلا از اولشم نباید می اومدم اینجا ، صدای آنالی بلند شد : +چته دختر ... _آنالی من حالم اصلا خوب نیست ... دیگه تحمل اینجا برام خیلی سخته از جَوش خوشم نمیاد . بدون توجه به صدا زدنای آنالی ، به سمت ماشین رفتم و تند روندم به سمت پشت بام تهران . نیاز به خلوت وتنهایی داشتم ، جایی که بتونم داد بزنم ، فریاد بزنم ... چیزایی که امشب دیدم قابل هضم بود ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
🌙🕊قال رسول الله(ص): 🌙🕊هر که از روی ایمان و برای رسیدن به ثواب الهی ، شب قدر را به عبادت بگذراند، گناهان گذشته‏اش آمرزیده می‏شود. التماس دعا 🕊 🌙 🕊🌙🕊🌙🕊🌙🕊🌙🕊🌙🕊🌙🕊
✨﷽✨ 👤 استادعلی صفایی حائری ✍در همين شب‏هاى ماه رمضان، كه ما دور هم مى ‏نشينيم و مى ‏گوييم ماه رمضان آمد. بايد مواظب باشيم و به خودمان فكر كنيم، ولى مانند كسى هستيم كه به حمام آمده است، ولى نه براى تطهير، كه براى بازى! وقتى بچه بوديم، نزديك عيد كه مى ‏شد، ما را به حمام می فرستادند. چند تا بچه بوديم، بدجنس و بازى ‏گوش. گاهى سه ساعت در حمام مى ‏مانديم؛ آن هم حمام ‏هاى قديمى كه خزينه داشت. همديگر را مى‏زديم و پوست همديگر را مى ‏كنديم و صاحب حمامى چقدر ما را دعوا مى ‏كرد! بعضى وقت‏ها هم بيرونمان مى ‏كرد، ولى وقتى مى ‏آمديم خانه، پشت گوش‏ها و پاهامان همه كثيف مانده بود. مادر ما هم كه خيلى دقيق بود، پشت گوش‏ها و آرنج ‏هاى ما را نگاه مى ‏كرد و مى ‏پرسيد: اينها چيه؟! ما را تنبيه مى ‏كرد و گريه مى‏ كرديم. ما حمّام رفته بوديم، اما بازى كرده بوديم. در مقام تطهير نبوديم. رمضان ‏ها آمده و رفته، امّا ما لَعْبِ به رمضان داشته‏ ايم و جدّى نبوده ‏ايم. ماه رمضان كه شهر طهور، شهر تمحيص ماه طهارت، ماه شستشو است، اما ماه شستشوى ما نبوده است.
ما جَهان را به تو بینیم که در خانه‌ی چشم دیده مانند چراغ است و تو در وی نوری‌ . . .
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
‼️ 🌟🌹حضرت رسول اکرم صلی اللّه علیه و آله و سلّم🌟🌹 📜وقتی خبر حسن خلق و درستکاری مردی به شما می رسد تنها به آن قانع نشوید، بلکه ... 📚[کافی ج 1،ص12] 🔶🔸راه های گناه نکردن🔸🔶 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎