💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_ششم
#فصل_دوم🌻
دستی به سر و صورتم کشیدم و رو به آنالی گفتم :
- جاهارو بی زحمت جمع و جور کن تا من برم پایین ببینم این ها چرا اومدن .
اصلا قرار نبود اینقدر زود بیان .
به سمت در رفتم که با یادآوری چیزی برگشتم :
- آها !
راستی لباس مناسب بپوش بیا .
و پشت بند حرفم چشمکی زدم و از اتاق خارج شدم .
خیلی آروم از پله ها پایین اومدم که کامران با دیدنم استکان چاییش رو پایین گذاشت و گفت :
× به به دختر خاله !
رسیدن بخیر .
چه عجب چشممون به جمالتون روشن شد .
اول صبحی خیلی خشن رفتار کردید ، آتیش تون خاموش شد خداروشکر ؟!
بی توجه بهش از کنارش رد شدم و به سمت یخچال رفتم .
- اولا سلام .
ثانیا رسیدن شما بخیر .
ثالثا به شما هیچ ربطی نداره .
رابعا ...
با پرویی خنده ای کرد و گفت :
× چه خبره !
رابعا ، خامسا ، سادسا ...
هی پای کسره ، ضمه ، همزه رو وسط میکشی !
پاکت شیر رو از توی یخچال در آوردم .
- شما دیشب شمال بودید دیگه ؟!
× آره دیگه .
- شب تو دریا خوابیدی ؟!
با تعجب گفت :
× چطور مگه ؟!
- که این قدر با نمکی !
پوزخندی زدم و لیوان شیری برای خودم ریختم .
به طرفش رفتم و انگشت اشارم رو به سمتش گرفتم وگفتم :
- دیگه نبینم بامزه بازی در بیاری .
لیوانتم میری میشوری .
متکا رو هم جمع می کنی .
حله ؟!
نگاه معنا داری بهم انداخت که پوزخندی زدم و به سمت تلویزیون رفتم .
همین که کنترل رو توی دستم گرفتم و خواستم تلویزیون رو ، روشن کنم در هال محکم باز شد .
با دیدن چهره کاوه هین بلندی کشیدم و کنترل رو گوشه ای پرت کردم .
به سمتش دویدم .
دستام رو ، دو طرف صورتش قرار دادم .
- چه بلایی سر خودت آوردی داداش !
این چه قیافه ایه ؟!
کامران از توی آشپزخونه با صدای بلندی داد زد :
+ چی شده مروا !
چرا داد میزنی ؟!
با تعجب نگاهم رو به کاوه دوختم که اخم وحشتناکی کرد و بازوم رو گرفت و به عقب هلم داد .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
سلام و عرض ادب خدمت خوانندگان پر شور و با محبت رمان زیبای روژان💐
💥💥با یک خبرخوب خدمتتون رسیدم
حتماخبر دارید که به امیدخدا #رمان_روژان قرار هست بصورت کتاب چاپ بشه.💐🤲 وبه همین دلیل کپی رمان ❌ممنوع❌ شده
💥💥فصل اول بصورت فایل درکانال هست. فصل دوم با مبلغ خیلی کم (10هزارت) فروشی هست و فصل سوم #انلاین در حال بارگذاری هست 💥💥
باتوجه به استقبال شما عزیزان از فصل سوم روژان نویسنده عزیزمون سرکار خانم فاطمی تصمیم گرفتند مستقیما باشما درارتباط باشند😍😍
میتونیدسوالاتتون رو از ایشون بپرسید و ایشونم از نظرات و پیشنهادات شما استفاده خواهند کرد 😍😍
لطفا سوالاتتون فقط و فقط پیرامون محتوای رمان باشه🙏
💥💥گروه پیشنهاد و انتقاد رمان روژان با حضور نویسنده رمان: سرکارخانم فاطمی (تبسم )👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3919315078Cf66837e8fc
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_سی_پنج
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_سی_ششم
حمید ماشین را روبه روی ساختمانی نگه داشت.
_بفرمایید خانم
نگاهی به ساختمان انداختم
_ساختمان ۵ طبقه اس ، خونه ما طبقه سوم هستش .امیدوارم خوشت بیاد
حمید چمدانها را از صندوق عقب بیرون آورد.
هرسه وارد ساختمان شدیم.
ساختمانی که قراربود در آن شاهد اتفاقات تلخ و شیرین بسیاری باشیم.هرطبقه دو واحد داشت .آپارتمان ما واحد۶ بود.
جلو در واحد که رسیدیم ،در واحد روبه رویی باز شد .
زنی با موهای فر بلوند در حالی که تاپ قرمز رنگ و دامن کوتاه مشکی پوشیده بود،بیرون آمد با تعجب و یک نگاه خاص به منی که چادر عربی پوشیده بودم نگاه میکرد.
آنقدر نگاهش مشمئز کننده بود که یک لحظه احساس کردم لباسم مشکلی دارد.
به سمت آسانسور رفت و مقابلش ایستاد.
حمید در آپارتمان را باز کرد و دستش را پشت کمرم گذاشت
_برو داخل عزیزم
نگاه آخر را به زن انداختم و وارد شدم.
پنجره های بزرگش باعث شده بود همه قسمت های خانه نور خوبی داشته باشددکور و وسایل خانه طوسی و کمی قرمز بود وچندین گلدان قرمز با گلهای طبیعی زیبایی در گوشه های خانه دیده میشد.
گشتی در خانه زدم همه وسایل با سلیقه و نظم چیده شده بود و نیازی به جابه جایی نداشت.
صدای ذوق زده نجلاء که بی شک بی شباهت به یک صوت فرابنفش نبود مرا به سمت اتاق او کشاند
اتاق او با دکور سفید و صورتی بسیار جذاب و دیدنی بود.
نجلاء خرس بزرگ قدیمی اش را به آغوش کشیده بود.
_مامانی ببین تدی هم اومده اینجا
با تعجب به سمت حمید برگشتم
_تدی اینجا چیکار میکنه
در حالی که نجلاء را به آغوش میکشید ،چشمکی زد
_حوریای بهشتی واس دخمل بابا آوردن
اخمی تصنعی بر پیشانی نشاندم
_چشمم روشن .زود تند سریع بگو ببینم تدی اینجا چیکار میکنه
برایم ابرو بالا میانداخت و نیشش را باز کرده بود.
تا به سمتش رفتم سمت دیگر تخت نجلاء پناه گرفت و نجلاء با جیغ او را تشویق می کرد.
یک ساعتی هردو دور تخت چرخیدیم .
آخرش کم آوردم بدون توجه به خنده های آن دو به سالن برگشتم و روی کاناپه رو به خیابان نشیتم تا نفسی تازه کنم.
کمی که گذشت دستان حمید دور تنم گره شد و چانه اش را روی سرم گذاشت
_خدا قوت خانم خانما.
لبخند بر لبم نشست.
_به روهام زنگ زدم گفتم برامون بفرسته
_کارخوبی کردی عزیزم چون نجلاء از وقتی اومدیم بدون اون راحت نمیخوابه و همش بهانه میگیره .ممنون عزیزم
بوسه ای روی سرم نشاند
_قابلی نداشت جانانم.بریم سراغ بازکردن چمدون ها و بعد هم یک خرید سه نفره
یک ساعت بیشتر جابه جا کردن لباسها و وسایل داخل چمدان ها طول نکشید.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_سی_هفتم
یک ساعت بیشتر جابه جا کردن لباسها و وسایل داخل چمدانها طول نکشید.
کارها که تمام شد حمید از من خواست تا کنارش بنشینم تا موضوع مهمی را برایم بگوید.
کنارش روی کاناپه نشستم.
_عزیزم یه موضوعی هستش که واقعا نمیدونم چطور باید بهت بگم
_راحت باش .چیزی شده؟
_نه نه! من میدونم که تو عاشق چادرت هستی و با عشق اون رو سر میکنی ،تو ایران و یا کشورهای عربی چادر پوشیدن عادی و مشکلی نیست ولی فرانسه یک قوانین خاصی داره . با اینکه مسلمان ها در این کشور تعدادشون زیاده ولی خب قوانین فرانسه برای مسلمانان هم متفاوته.
تو این کشور پوشیه زدن جرمه البته نه بخاطر حجابش بلکه بخاطر مسائل امنیتی.
تو این کشور پوشش خانم های مسلمان به چند صورته.
گروه اول خانمهایی که در کشورهای اسلامی چادر داشتند اونها اینجا مانتو های بلند میپوشن و روسریشون رو مثل شما مدل لبنانی میبندند.
خانم هایی که مانتویب بودند تو اینجا اغلب بلوز شلوار یا کت و شلوار میپوشن البته یک سری ها هم هستند که کلا کشف حجاب کردند.
من میخوام ازت خواهش کنم بخاطر آرامش خودت و اینکه کمتر جلب توجه کنی تا کسی مزاحمت نشه و اذیتت نکنه چادرت رو بزاری کنار و مانتوهای بلند بپوشی.
میدونم ممکنه واست سخت باشه ولی این کار کمک میکنه زیاد تو چشم نباشی و کمتر آزار ببینی.
نظرت چیه؟به یاد روزی افتادم که برای اولین بار چادر به سر کردم و کیان مرا دید.
اشک به حدقه چشمم دوید،حمید نگران صدایم زد
_روژان جان
_ببخشید یاد گذشته افتادم.باشه عزیزم همونطور که گفتی لباس می پوشم.من برم آماده شم بریم خرید
_برو عزیزم.
سریع برخواستم و به سمت اتاق رفتم و اجازه دادم اشکهایم جاری شود.
برایم سخت بود کنار گذاشتن چادردر رابستم و به آن تکیه زدم.
چشمانم را بستم و به گذشته ها رفتم به همان روزی که برای اولین بار چادر پوشیدم
_سلام عشق روژان
روبه رویم ایستاد و با چشمانی که نورباران شده بود به من و چادر روی سرم نگاه میکرد
_سلام زندگی .دردت به جونم چقدر ناز شدی
با ناز اخمی کردم
_یعنی قبلا ناز نبودم؟
_بودی فدات شم .مگه میشه خانوم من ناز نباشه.الان زیادی تو دل برو شدی
_حالا دیگه لازم نیست انقدر لوسم کنی .
با عشق دورم چرخی زد
_خیلی بهت میاد عشقم.اونقدر که نمیتونم چشم ازت بردارم
_پس بریم باهم یکم دونفره قدم بزنیم
_اتفاقا خیلی خوبه ولی الان موقع نهار هستش و مامان گفته بریم نهاراونجا .قول میدم روزهای بعد زندگیمون اونقدر باهم قدم بزنیم که خسته بشی
_قول
_قول
اشکهایم شدت گرفت .
چه روزهایی بعد از شهادتش بی او قدم زدم و اشک ریختم.
_خانوم دیر شد تشریف نمیاری؟
با صدای حمید که از سالن به گوش میرسید،سریع به سمت سرویس بهداشتی رفتم و آبی به دست و صورتم پاشیدم.
خداراشکر چشمانم خیلی کم قرمز شده بود.
سریع طبق گفته حمید آماده شدم.
مانتو عبایی بلند روسری آبی فیروزه ای که لبنانی بستع بودم.
نجلاء سارافن صورتی رنگش را پوشیده بود و دست در دست حمید منتظر من بودند
_ببخشید معطل شدید، بریم.
هرسه به یک فروشگاه محصولات حلال رفتیم تا بدون دغدغه مواد غذایی حلال را انتخاب کنیم..
یک ساعتی در فروشگاه مشغول خرید بودیم.
خستگی از سر و کول هرسه ما میبیارید .
نجلا با چهره خسته ای روبه حمید کرد
_من دیگه دارم میمیرم بابایی.من گشنمه
حمید با محبت او را بوسید
_خدانکنه خوشگل بابا.چشم خریدا رو بزاریم تو ماشین میریم یه جای خوب شام می خوریم.خوبه؟
نجلا سرخوش و با ذوق بالاپایین می برید و میگفت
_هورااا
وجود نجلا و حمید نعمت بزرگی بود که خدا بر سر راهم قرار داده بود و من هرچقدر شکر میکردم کم بود.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از
من از تراکم سیاه ابرها می ترسم ...
و هیچ کس مهربان تر از تو نیست ، صدا می زنم ...
کجاست آن یوسف گم گشته مهربانی که چراغ هدایت به دست در زمین دادگری کند ؟
کجاست مهدی؟؟ مرا در یاب
در انتظارت هستم و خواهم بود ... بیا آقا جان ...
مهدیا دل شکسته ام را به تو می سپارم ... دلدارم تو باش
"اللهم عجل لولیک الفرج"
#محرم
☘✨☘✨☘✨☘✨☘✨☘✨☘
#خاطرات_اربعین🍃
دوتا خانواده بودیم سوار یکی از این موتورا شدیم با یه عالمه وسیله
فک کنم از کربلا بود میخواستیم بریم نجف ماشین پبدا نمیشد
بعد یه پسره اومد گفت: مبیت (مبیت یه اصطلاحه به معنی جایی برای استراحت و اینا... تو عراق خیلی استفاده میکنن ازش)
خلاصه ما گفتیم یکم وایمیستیم ان شاءالله یه ماشین پیدا میشه...
هرچقدر وایسادیم ماشین پیدا نشد
آخرش رفتیم سراغ این پسره بهش گفتیم مبیتی که میگی کجا هست؟
گفتش یه مقدار فاصله داره باید سوار موتور شید ببرمتون...
حالا ما دو تا خانواده بودیم ، دو تا کالسکه داشتیم چمدون داشتیم بعد تعدادمونم تقریبا زیاد بود با بچه ها میشدیم ۱۲ نفر خلاصه به زور خودمونو جا کردیم روی موتوره و راه افتادیم...
اینم لاستیک موتورش داشت میترکید عین خیالشم نبود🤦♂
این بنده خدا پسره ما رو برد توی یه شهرکی که از وضعش معلوم بود که اکثرا وضعیت مالی مناسبی نداشتن...
خلاصه رفتیم خونشون با عراقیا کلی بازی کردیم و خلاصه هم ما حال کردیم هم اونا رو به حال آوردیم...😂
یکی از بازیا این بود شال میبستیم دور چشمشون بعد میگفتیم بقیه دست میزنن شما باید از صدای دستشون بفهمی کجان و بگیریشون🙈
خلاصه اون شب رو اونجا خوابیدیم و فرداش با یکی از همون موتورا سوار شدیم رفتیم سمت گاراژ😁
ولی خیلی جالب بود اونا خودشون وضعیت مالی مناسبی نداشتن ولی تا جایی که تونسته بودن خرج کرده بودن...
معنی این مداحی که میگه (اینجا هرکی هرچی داره نذر حسین(ع) کرده) رو اربعین میفهمیم واقعا
خاطره برای اربعین سال ۱۳۹۸
#محتشم✍
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_سی_هفت
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_سی_هشتم
دوباره همگی سوار شدیم و به سمت رستوران دوست حمید رفتی.
نیم ساعت بعد با صف بلند و بالایی از مشتریان مواجه شدیم که منتظر بودند تا میزی خالی شود و آنها شامشان را بخورند.
حمید ماشین را پارک کرد و هرسه پشت سر بقیه تو صف ایستادیم.
نجلا با همان استدلال های کودکانه اش سرش را بالا آورد و پرسید
_بابایی ما چرا تو صف هستیم؟مگه صاحب اینجا دوستتون نیست.
حمید مقابلش زانو زد و دستان کوچکش را گرفت و به چشمان زیبای نجلا چشم دوخت
_بله عزیزم ایشون دوستمه و خیلی مشتاقم ببینمش ولی ببین چند نفر تو صف ایستادند.این ادما خیلی وقته منتظرن ،ما باید همیشه حواسمون به حق بقیه باشه تا حق کسی رو نابود نکنیم.تو دوست داشتی وقتی اینجا به مدت زیاد منتظر بودی یکی بدون اینکه صف بایسته ،بیاد و بره داخل؟
نجلا لبخندی زد و حالت متفکر به خودش گرفت
_شما اجازه بده فکر کنم.
حمید با لبخند نگاه کرد
_خب بابایی من فکرام رو کرد .حق باشماست ،باید حق دیگران رو ازبین نبریم.
حمید صورت مثل ماه نجلاء را بوسه باران کرد
_من چقدر خوشبختم تو دخترم شدی وروجک بابایی
با صدای خنده نجلا و شیطنت های حمید ،لبخند به لبم آمد.حمید پدر بی نظیری برای نجلا و همسر مهربانی برای من است.بالاخره نوبت ما فرا رسید.
سر میز که نشستیم ،حمید منو را مقابل من گرفت
_بفرمایید
_حمید جان شما سفارش بده لطفا
_معلومه به سلیقه ام اطمینان داریا!
آهسته خندیدم
_بله که اطمینان دارم ،از انتخاب همسرتون کاملا مشخصه چقدر خوش سلیقه اید
صدای خنده اش بلند شد ،یواشکی به اطراف چشم دوختم ،خداروشکر کسی حواسش به ما نبود
_عزیزم یواشتر بخند
به زور خنده اش را کنترل کرد
_تقصیر خودته خانومم مواظب سقف باش !
با تعجب به سقف چشم دوختم.
_وا سقف چشه مگه
دوباره به خنده افتاد
_الهی قربون خانوم خنگول خودم بشم من .سقف چیزیش نیست فدات شم ،اعتماد به نفس شما زیادی علاقه داره به سقف برسه.
تازه سکه دوهزاری کجم جا افتاد.
پشت چشمی برایش نازک کردم که چشمکی حوالهام کرد
_بانوی من اخم هایت را که باز کنی
تازه شاعرانگی ام گل می کند…
به زور جلو لبخندم را گرفتم
_شما اگه این زبون رو نداشتی چیکار میکردی؟
نجلا خونسرد و حق به جانب گف_مامانی ،اون وقت بابایی نمیتونست غذا بخوره باید روزه میگرفت
صذای خنده حمید و صدای خنده آهسته من بلند شد.
حمید از گونه نجلا گاز آرامی گرفت
_اون موقع دخملمو یک لقمه چپش میکردم.
_من گناه دارم دلت میاد .بی نجلا میشیا
حمید صورت او را بوسه باران کرد
_خدا نکنه عشق بابایی .من میمیرم برات عزیزم.
تا وقتی غذا بیاورند حمید با نجلا شوخی کرد و پدر و دختری خندیدند.گارسون شام را تازه روی میز گذاشته بود که دختری سفید پوست با موهای بلوند که تا کمرش میرسید با یک خوش حالی مضاعف به سمتمان آمد.نگاهم میخ رژلپ نارنجی جیغش بود.
تاپ آبی آسمانی با شلوار لی به تن کرده بود .صدای بلندش مرا شوکه کرد .
_حمید عزی......زم
با چشمان گرد شده به اویی که با آغوش باز به سمت حمید میآمد ،نگاه می کردم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_سی_نهم
حمید هم مثل من شوکه شده بود سریع به خودش آمد و با دستش به حالت ایست رو به او ایستاد
_نه نه اشتباه گرفتید
دختر با ناز و ادا و با عشوه ،بدون در نظر گرفتن وجود مبارک من،روبه حمید کرد
_حمید عزیزم ،منم کارولین ،یادت نیست؟
حمید نگاه مبهوت و گیجش را سمت من چرخاند.
_حمید عزیزم ،ما با هم ازدواج کردیم ،من حامله ام ،میدونی چقدر منتظرت بودیم
اشک به چشمانم دوید محال بود حمید چنین کاری کرده باشد،حمید نگاه پر اشک و نگرانم را که دید به خودش آمد و با صدای بلندی داد زد
_چی میگی خانوم! من اصلا شما رو نمیشناسم.چرا چرت و پرت میگی .برو گم..
_سلام
با صدای مردانه ای از پشت سر، سرم را پایین انداختم
حمید با همان نگاه عصبانی به سمت مرد چرخید
_تو چی..
یکهو سکوت کرد.
نگاهم را به دوختم
_چطوری رفیق ،میبینم نرسیده گرد و خاک کردی
حمید لبخند به لب به او گفت
_سلام داداش ، چطوری؟والا نمیزارن برسیم خاکامون رو نگه داریم واسه خودمون که
مرد با صدای بلند زد زیر خنده
_اوع اوه چه عصبانی
در صورتی که لبخند به لب داشت چند باری پشت سرش دسا کشید
_هدیه من بود به دل نگیر
یک آن سرم را بالا آوردم و به آن دو چشم دوختم
حمید تا دهان باز کرد حرفی بزند،مرد دست روی دهانش گذاشت
_این واسه این بود که تنبیهت کنم ،چه معنی میده آدم بره روستوران رفیقش و تو صف بایسته تا نوبتش بشه ،بدتر از اون اصلا به دوستش سر نزنه.نفرین عامون برتو باد
حمید دستی به محاسنش کشید و حالت متفکر به خود گرفت
_داداش خودت داری میگی آدم ،من فرشته ام جان داداش
_آره جان عمه جانت ،تو فرشته هم باشی فرشته عذابی ،بی خیال این حرف ها بیا بغلم رفیق که حسابی دلتنگت شدم.
صدای خنده هردو بلند شد ،همدیگر را به آغوش کشیدند.
از هم که جدا شدند ،دوست حمید به سمت من چرخید
_سلام خانوم .خیلی خوش اومدید.
_سلام خیلی ممنونم
سپس رو به حمید کرد
_معرفی نمیکنی
حمید به سمتم آمد و کنارم ایستاد
_ایشون تاج سر بنده خانومم هستند روژان خانم
این فسقل خانوم هم، دختر نازمه.
حمید دستش را به سمت مرد گرفت و مرا مخاطب قرار داد
_این آقا هم دوست بنده آقا کمیل بهزادی هستند
به نشانه ادب لبخند بر لب کاشتم
نگاه متعجب آقا کمیل روی ما در چرخش بود.
با صدایی بهتزده گفت:
تو کی ازدواج کردی که دخترت هفت سالشه؟نکنه ایشون نجلا خانوم هستند؟
_احسنت به این همه هوش.عرض به خدمتتون که من تازه ازدواج کردم .این دختر زیبا هم همون نجلای باباست ،قبلا از محاسنش برات گفتم.
مرد بوسه ای روی گونه نجلا کاشت
_خوبی خوشگل خانوم
_بله ممنونم عمو
_الهی فدات بشم.شرمنده غذاتون هم سرد شد میگم الان میز رو دوباره شارژ کنند.
_لازم نیست رفیق.
_تو ساکت حالا حالا باهات کار دارم .
حمید در حالی که لبخند به لب داشت به من نگاه کرد و لب زد
_ببخشید گلم
با اشاره آقا کمیل دوگارسون به سمتمان آمدند و غذا ها را به آشپزخانه برگرداندند.
خب دیگه بیشتر از این مزاحمتون نمیشم بعد شام میبینمتون.
آقا کمیل خدا حافظی کرد و ما را تنها گذاشت.
از اولین روز اقامتمان در پاریس ،چنین خاطره ماندگاری به یاد ماند.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_هفتم
#فصل_دوم🌻
با داد رو به آنالی توپیدم .
- مگه به تو نگفتم با لباس مناسب بیا بیرون !
از روی تخت بلند شد و با عصبانیت گفت :
+ دیگه خیلی داری پرو میشی !
اگر مزاحمم بگو برم ، لازم نیست جلوی همه پا بزاری رو غرورم و هرچی از دهنت در اومد بگی !
بد و بیراه هم نمی گفت ، خیلی تند رفته بودم .
- آنالی ببین ...
میدونم تند رفتم .
اما کاوه رو که میشناسی .
به شدت غیرتیه .
کامران خواست ازم انتقام بگیره .
به همین خاطر از نقطه ضعفم استفاده کرد .
کاوه با دیدن تو و اون لباس هات ، شکش بیشتر شد .
ب ...
خواستم ادامه بدم که صدای خنده هایی از پایین به گوشم رسید .
نگاهی به آنالی کردم و بدون هیچ حرفی به سمت در اتاق رفتم .
چند پله پایین اومدم و با دیدن قیافه مامان و خاله زهره اخمی روی صورتم نشوندم .
یه خبرایی شده و من بی خبرم !
خاله زهره ، اونم اینجا .
جور در نمیاد .
برای اینکه ضایع نشم راهم رو به سمت آشپزخونه کج کردم که مامان با صدای بلندی گفت :
× مروا خانوم فرهمند !
خوش گذشت ؟!
پوزخندی تحویلش دادم .
- چه جورم ، حسابی .
به سمت آشپزخونه اومد و گفت :
+ کاملا مشخصه !
خوشی زده زیر دلت دیگه .
همین جوری راه میری رو پولای بابات رو خرج می کنی ، من هم بودم بهم خوش میگذشت .
فقط برای خودت بیکار و بی عار بگرد .
دختره الاف .
نگاه های همه به سمت ما برگشت .
با تعجب بهش زل زدم ، غیر ممکنه این مادر من باشه !
غیر ممکنه !
کیکی که توی دستم بود رو ، روی زمین انداختم و با صدای بلندی گفتم :
- اصلا می فهمی چی میگی ؟!
خوشی زده زیر دل تو !
پولای بابا رو تو داری خرج می کنی نه من !
میدونی داری چی میگی !
کدوم پول ؟!
پول چی کشک چی ؟!
با عصبانیت انگشت اشارم رو بالا آوردم و به سمتش گرفتم .
- اون شبی که توی تب داشتم میسوختم ، اون شبی که تا مرز تشنج رفتم و برگشتم .
تو بالای سرم بودی ؟!
تو که اورت اورت داشتی عکس های یهویی توی شمال میگرفتی !
اون شب تا مرز تشنج رفتم ، میدونی چی میگم ؟!
تا مرز تشنج رفتم .
به اون بابایی که داری ازش دم میزنی زنگ زدم تا هزینه های بیمارستان رو پرداخت کنه .
اما اون چی کار کرد ؟!
رو به جمع با فریاد گفتم :
- فکر میکنید اون چی کار کرد ؟!
تلفن رو ، روی من قطع کرد !
توی اون شهر غریب کسی نبود بهم کمک کنه ، ساعت ۴ صبح به این و اون رو زدم تا هزینه ی بیمارستان رو پرداخت کنن .
آره خوشی زده زیر دل من !
خوشی زده زیر دل منی که توی تک تک اون لحظات ، مرگ رو به چشمم دیدم اما تو و اون شوهر با غیرتت ، با خودتون نگفتید ما یه دختر داشتیم به اسم مروا .
تو اصلا می فهمی داری چی میگی ؟!
اون شبی که تصادف کردم چی ؟!
از اونم برات بگم ؟!
از شکستن سرم ، از شکستن دستم ...
تو سرت روی متکا بود و راحت خوابیده بودی خواب جزایر هاوایی رو میدیدی ولی من چی ؟!
توی شهر غریب توی بیمارستان !
تو اصلا مادر نیستی !
مادر نیستی بفهم !
با دستام به عقب هلش دادم و به سمت هال رفتم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_هشتم
#فصل_دوم🌻
کاوه گوشه مبل نشسته بود و سرش رو انداخته بود پایین .
رو بهش پوزخندی زدم و گفتم :
- عه سلام برادر غیرتی .
چی شد رگ غیرتت ورمش خوابید ؟!
چرا به اینا نمیگی تا چند دقیقه پیش چه تهمتایی بهم زدی ؟!
چرا بهشون نمیگی تا چند دقیقه پیش داشتی یقه پاره میکردی ؟!
تو کجا بودی ؟!
تو کجا بودی وقتی جلوی پسر مردم غرورم شکست ؟
تو کجا بودی وقتی پسر مردم اومد یه سیلی خوابوند توی گوشم ؟!
دیگه اشکام سرازیر شده بود .
اما با این حال ادامه دادم .
- تو کجا بودی شبایی که توی بیمارستان از درد توی خودم مچاله می شدم ولی دم نمیزدم که مبادا کسی صدام رو بشنوه .
تو کجا بودی وقتی من بخاطر چندر غاز رفتم زیر منت مردم ؟!
تو کجا بودی وقتی زیر آفتاب سوزان خوزستان بیهوش شدم و تا دم مرگ رفتم !
ها ؟!
کجا بودی ؟!
اون موقع غیرت نداشتی ؟!
داد زدم:
- جواب منو بده !
چرا اون موقع یه زنگ نزدی؟!
آره ، همش تو این فکر بودی که چطور دل دختر مردم رو به دست بیاری !
دیشب کجا بودی ؟!
وقتی من رفتم وسط پارتی تا انتقام رفیقم رو ازشون بگیرم .
وقتی دوستم رو کتک زدم .
وقتی مجبور بودم بین پاکیم و رفیقم ، یکی رو انتخاب کنم؟!
اون موقع بهت زنگ زدم .
اولین جمله ای که گفتی این بود: چرا پولای من رو تموم کردی .
به ولای علی قسم ، تا هفته بعد دو برابر اون پول رو به حسابت میریزم .
کاوه همچنان سرش پایین بود و حرفی نمیزد .
حرفی هم نداشت که بزنه .
با داد رو به جمع گفتم :
- از این خونه میرم !
روی پای خودم می ایستم !
تا قدر آدم رو بدونید .
برای همتون متاسفم .
تازه فهمیدم شما کی هستید .
تازه فهمیدم که این همه سال با کیا زندگی میکردم .
به سمت اتاقم دویدم و در رو با شتاب باز کردم .
از چهره گریون آنالی متوجه شدم همه حرفام رو شنیده .
اشک هام رو پاک کردم و
به سمت کمدم رفتم و چمدون بزرگی رو در آوردم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay