هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
💥فروش فوق العاده #چــادر_مشـکــے آغاز شد 😍
👇♨️#انواع_چادرهاے♨️👇
1⃣: چادر دانشجویی 2⃣: چادر جده
3⃣:چادر جلابیب 4⃣: چادر صدفی
4⃣:چادر لبنانی 5⃣:چادر ایرانی
✨چادر خودتو از #تولیدی تهیه کن با یه عاااالمه #تخفیفات_ویژه 😍👆
🔴کافیست #کلیک کنید👇😉
http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🔹_ آبجی چه #جنس_چادرت خوبه چند گرفتی ؟😄
🔸+ 185 هزار تومن 😁
🔹_ واااااا چه ارزوووون😳 این #قیمتا هنوز مگه #چادر هست ؟؟😍
🔸+ اره ابجی از یک #کانال گرفتم به اسم #حجاب_بنی_فاطمی😅❤️
🔹_آبجی #لینکشو بده منم میخواااام😍
🔸+بیا عزیزم اینم #لینکشون👇😉
http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469
💛♨️حـجــاب بــنــی فـــاطــمــے♨️💛
هدایت شده از
💎امام صادق عليه السلام فرمودند :
بِرُّ الوالِدَينِ واجِبٌ ، فإن كانا مُشرِكَينِ فلا تُطِعْهُما ولا غَيرَهُما في المَعصيَةِ ؛ فإنّهُ لاطاعَةَ لِمَخلوقٍ في مَعصِيَةِ الخالِقِ .
نيكى به پدر و مادر واجب است، اما اگر مشرك بودند، در كار معصيت، از آنان و از هيچ كس ديگرى اطاعت نكن؛ زيرا در معصيت خالق، از هيچ مخلوقى اطاعت نبايد كرد.
📖الخصال،ص۶۰۸،ح۹
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_چهل_یک
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_چهل_سوم
نگاهم روی کانتر خشک شد.
هرچه عدس داشتیم را داخل ظرف آب ریخته بود.
با صدای جیغ مانندی گفتم
_حمییید
دستانش را بالا برد و حالت تسلیم به خود گرفت
_به جان خودم من بی تقصیرم
دستانم را به کمر زدم و حالت توبیخگرانهای به خودم گرفتم
_آره جون دشمنات،کاملا مشخصه!
حالا من با این همه عدس چیکار کنم؟
سرش را کمی خاراند و لبخند گله گشادی بر لب نشاند
_الان که فکر میکنم میبینم من خیلی هوس عدس پلو کردم، بقیه رو هم سبزه میزاریم به کل ساختمون میدیم
بخاطر آن قیافه تخس و چشمان پر شیطنتش به خنده افتادم
_ای جوون تو فقط بخند عشقم
آنقدر خندیده بودم که اشک از گوشه چشمم سرازیر شده بود
_آی دلم.بترکی حمید با این نظراتت.بچه پررو کی بودی تو؟
به سمتم آمد و دستش را همچون پیچک به دور شانه ام پیچید وشامه ام لبریز از عطر یاسش شد
_فقط تو .
بوسه ای روی گونه ام کاشت
_تا شما به اینا برسی من برم چندتا طرف یکبارمصرف بیارم واسه کاشت سبزه
تا دهان باز کردم حرفی بزنم
چشمکی زد و با عجله از خانه خارج شد.
با صدای زنگ در از فکر به آن روز، خارج شدم.
روسری را روی سرم مرتب کردم و در را باز کردم.
خانم آقای محمد با همان چهره مهربانش پشت در بود.
کمی دستپاچه و نگران بود
_سلام ،صنم خانم
_سلام دخترم
_اتفاقی افتاده چرا انقدر نگرانید؟
اشک از گوشه چشمش جاری شد.
_ثمر از صبح که رفته برنگشته خیلی نگرانشم.نمیدونم چیکار کنم
_بفرمایید داخل،نگران نباشید حتما به زودی میاد .به آقای محمد گفتید؟
در حالی که وارد خانه میشد،گفت
_آقا ابراهیم با عمران رفتن یک شهر دیگه.گوشی تلفنشون هم خاموشه
_نگران نباشید،ان شاءالله حال ثمر جان خوبه و کم کم میرسه.
راهنماییاش کردم در سالن پذیرایی روی مبل دونفره نشست.من هم به آشپزخانه رفتم تا برایش کمی شربت درست کنم.
زن بیچاره از ترس و نگرانی رنگ به رو نداشت.
زن بیچاره از ترس و نگرانی رنگ به رو نداشت.
شربت زعفران را سریع آماده کردم و به سمتش بردم.
_بفرمایید
با دستی لرزان لیوان را برداشت و روی میز گذاشت
_ممنون
_خواهش میکنم ،بخورید کم حالتون جا بیاد
_اگر بلایی به سرش بیاد به خدای محمد ص قسم دق میکنم
دلم برای زن بیچاره می سوخت، حق داشت انقدر بهم بریزد.
از تصور اینکه یک روز این بلا سر نجلایم بیاید،لرز به جانم نشست.
دستم را روی دست لرزانش گذاشتم
_ان شاءالله حالش خوبه نگران نباشید.نمیدونید با کی بیرون رفته یا شماره ای از دوستاش ندارید
به هق هق افتاده بود ،در جواب سوالات من فقط سرش را به دو طرف تکان داد.
با صدای زنگ ،هراسان از جا پرید
_حتما همسرمه ،شما بفرمایید بشینید.
او دوباره روی مبل نشست .
به سمت در رفتم
_بله
_بازکن عزیزم
در را باز کردم نگاهم روی لباس پاره و خون لخته شده گوشه لبش خشک شد.
دستم را روی دهانم گذاشتم تا مبادا از ترس صدایم بلند شود.
اشک هایم جاری شد.
سریع دستم را گرفت
_به من نگاه کن عزیزم ،من خوبم ،روژانم منو ببین الهی قربونت برم اشک نریز من خوبم.عزیزم این خونای رو لباسم واسه دختر آقای محمد هستش ببین حالم خوبه
با آمدن اسم دختر آقای محمد تازه به یاد صنم خانم افتادم.
با صدایی لرزان گفتم
_صنم خانوم اینجاست.
_باشه عزیزم، من برم واسش توضیح بدم ،بعد میام تا هرموقع دلت میخواد منو چک کن تا بهت ثابت بشه سلامتم.
بوسه ای روی پیشانیام نشاند وبه سمت صنم خانم رفت
صدای یا الله گفتن صنم خانم مرا از شوک دیدار حمید خارج کرد.
صنم خانم با گریه به سمت بیرون دوید.
خیره به جای خالیاش بودم که لیوانی شربت مقابلم قرارگرفت
_بخور عزیزم رنگت پریده
لیوان را به لبهایم نزدیک کرد.
به زور چند قلپ شربت بخوردم داد.
دوباره گریه ام اوج گرفت.
دستم را دور کمرش حلقه کردم و صدای گریه ام بلند شد.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_چهل_چهارم
دستم را دور کمرش حلقه کردم و صدای گریهام بلند شد.
_هیییش هیییییش آروم قربونت بشم ببین، من خوبم.
سرم را از روی سینه اش برداشتم و با دقت به صورتش نگاه کردم.
دستانم را دو طرف صورتش گذاشتم و با دقت سانت به سانت صورتش را نگاه کردم.
انگشتم را گوشه لبش گذاشتم که آخش درآمد و چشمان من بارانیتر شد.
_حمید من دق میکنم اگه تو نباشی
_خدانکنه فدات شم.
چندباری به سر و صورتش دست میکشم و کلا او را وارسی میکنم تا مبادا زخمی بر تنش باشد.
_به خدا خوبم ،واسه اینکه خیالت راحت بشه الان میرم دست و صورتم رو میشورم تا ببینی سرحالِ سرحالم
نمیدانم ترسیده ام یا دلم کمی برایش نازکردن میخواهد
سرم را روی سینهاش میگذارم و دستانم را محکم دور کمرش حلقه میکنم
_نمیخوام.من هنوز دلم آروم نگرفته.
صدای بغض دارم او را هم اذیت میکند.
سرش را روی سرم میگذارد
_من فدای این صدای بارونیت بشم.روژان جانم میشه حداقل رو مبل بشینم ،خیلی خسته ام .
_اوهوم
دستم را میگیرد و مرا با خود به سمت مبل مبرد .
روی مبل سه نفره می نشیند.
من هم روی مبل دراز میکشم و سرم را روی پایش میگذارم
_نجلا بابا کجاست ؟
_قبل اومدن صنم خانوم ، رفت تو اتاقش فکر کنم خوابیده.
_الهی فدای خودش و مامانش بشم.
بعد از شهادت کیان انگار احساساتم را ازدست داده ام.
حمید را دوست دارم ولی نمیتوانم همچون کیان برایش دلبری کنم ،احساس میکنم بعضی از حرفهای عاشقانه فقط مختص او بود .
با این حال دلم نمی آید روابطم با حمید انقدر سرد باشد و شاید بهتر است بگویم امشب که دیدم ممکن است او را از دست بدهم ،وجدان درد گرفته ام و میخواهم جبران کنم.
دستش با لطلفت میان موهایم می لغزد ،مردد صدایش میزنم
_حمید
_جانم؟
کمی با خودم کلنجار رفتم تا اینکه زبان باز کردم
_بهت دلبستم ،دوستت دارم ولی نمیدونم کِی و چطوری این اتفاق افتاد
دستش میان موهایم ثابت ماند ،شاید باورش نمیشد
_اولا واسم قابل احترام بودی بعد عقدمون دوستت داشتم مث یک دوست ولی این روزا بدون تو نمیتونم نفس بکشم.بدون تو زندگی برام معنا نداره
اشکی از گوشه چشمم روی شلوارش چکید
_قول بده تنهام نمیزاری قول بده تو هم مث..
سکوت کردم و اشکهایم از هم برای بوسه زدن بر پاهای حمید سبقت میگرفتند
سرش را پایین آورد و بارها و بارها روی گونه ام با لبانش مُهرمحبت زد
_الهی فدات بشم جوجهام.من قربون این اشکات بشم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
سلام دوستان
پارت 42جا مونده انگار پایین تر میذارمش .
خوش به حالتون شد امروز سه پارت بخونید 😁
💐👇👇👇👇👇👇💐💐💐💐
سلام و عرض ادب خدمت خوانندگان پر شور و با محبت رمان زیبای روژان💐
💥💥با یک خبرخوب خدمتتون رسیدم
حتماخبر دارید که به امیدخدا #رمان_روژان قرار هست بصورت کتاب چاپ بشه.💐🤲 وبه همین دلیل کپی رمان ممنوع شده .
باتوجه به استقبال شما عزیزان از فصل سوم روژان نویسنده عزیزمون سرکار خانم فاطمی تصمیم گرفتند مستقیما باشما درارتباط باشند😍😍
میتونیدسوالاتتون رو از ایشون بپرسید و ایشونم از نظرات و پیشنهادات شما استفاده خواهند کرد 😍😍
لطفا سوالاتتون فقط و فقط پیرامون محتوای رمان باشه🙏
💥💥گروه پیشنهاد و انتقاد رمان روژان با حضور نویسنده رمان: سرکارخانم فاطمی (تبسم )👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3919315078Cf66837e8fc
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_چهل_دوم
همان شب با همفکری حمید تصمیم گرفتم از فردا در برخورد با او بیشتر با مهربانی رفتار کنم و کم کم با اخلاقم او را جذب کنم .
صبح روز بعد،حمید و نجلا از خانه خارج شدند.
اول از همه شروع کردم به گردگیری و تمیزکاری و بعد هم مشغول آشپزی شدم بوی خوش قرمه سبزی کل خانه را برداشته بود.
کارهایم که تمام شد نگاهی به ساعت انداختم
چندساعتی بود که درگیر بودم.
تصمیم گرفتم برای آشنایی با محیط کمی در خیابان قدم بزنم.
آماده شدم و از خانه خارج شدم.
خیلی دلم میخواست که دوباره با همان دختر روبه رو شوم .
هنگام خروج از ساختمان محترمانه به چند نفر از ساکنین ساختمان سلام دادم و روزبخیر گفتم.
بعضی ها با لبخند و بعضی ها با تعجب جوابم را میدادند.
از محوطه که خارج شدم، نگاهی به محله انداختم.
محله آرامی بود.
از چندین مغازه که گذشتم توجهم به فروشگاه لباسی جلب شد.
وارد شدم و مشغول دید زدن لباسها شدم.
تاپ شلوارک لیمویی رنگی چشمم را گرفته بود.
آن را برداشتم و کمی دیگر در فروشگاه چرخیدم،میخواستم به سمت صندوقدار بروم تا لباس را حساب کنم که صدای جر و بحثی توجهم را جلب کرد.
به سمت صدا رفتم همان دختر همسایه روبه رویی با فروشنده در حال جرو بحث بود.
به لطف کلاس زبانهایی که در دوران مجردی به اصرار مادرم رفته بودم،کاملا می فهمیدم آنها به فرانسوی چه میگویند.
بحث آنها سر قیمت لباس بود.
دختر همسایه که هنوز نامش را هم نمیدانم ،اصرارداشت که باقی پول را بعدا میدهد و فروشنده قبول نمی کرد.
با خودم فکر کردم شاید به این طریق بتوانم با او دوست شوم.
با لبخند به سمت صندوق رفتم، لباسم را روی میز گذاشتم
_سلام.وقتتون بخیر
_سلام.ممنون
_ من این لباس رو میبرم.
پول لباس دست اون خانم رو هم حساب میکنم ،لطفا به همکارتون بگید.
_بله ،چند دقیقه صبر کنید.
با دست به همان فروشنده اشاره کرد، نگاه فروشنده و با کمی تاخیر نگاه دختر همسایه به سمت ما چرخید.
با لبخند به دختر همسایه چشم دوختم.
با هم به سمت ما آمدند.
نگاهم را از روی دختر برنداشتم
_سلام ،روزتون بخیر
با اخم نگاهش را از من گرفت.
همین که مرا با ناسزا مستفیض نکرده بود جای شکر داشت.
پول هردو لباس را حساب کردم
فروشنده رو به همکارش کرد
_تو میتونی بری سرکارت ،پول لباس خانم رو ایشون حساب کردند .
در برابر نگاه متعجب دختر با لبخند خدا حافظی کردم و به سمت ساختمان به راه افتادم.
خیلی خوشحال بودم.
احساس میکردم اولین قدم را برای آشنایی با او بر داشته ام.
خیلی دلم میخواست بدانم دلیل آن نفرت و آن تفکر غلط ، در مورد مسلمانان از کجا نشات میگیرد.چند ماهی به همین منوال گذشت .
دختر همسایه که حالا فهمیدم اسم او ژاسمن است ، گارد اولیه خود را نسبت به من کنار گذاشته بود و در برخورد با من همچنان سرد و مغرور بود ولی دیگر حس بدی را با نگاههایش به من القا نمیکرد.یک هفته تا عید نوروز باقی مانده بود.
دلم برای ایران تنگ شده بود .
گهگاهی با خانواده ها صحبت میکردم ولی بازهم دلتنگشان بودم و بی تاب.
دلم میخواست برای تغییر حال و هوایمان ،کمی تغییر دکوراسیون بدهم.
کمی دلم وسایل سنتی میخواست ،به یاد کمیل افتادم با اوتماس گرفتم،
لیست وسایلی که نیاز داشتم را به او دادم تا برایم بیاورد.
دوروز قبل از عید به فرانسه پرواز داشت.
به یاد سالهای قبل مشغول خانه تکانی شدم
امروز قراربود با حمید برای خرید عید به بازار برویم.
حمید معتقد بود باید همه کارهایی که سالهای قبل انجام میدادیم را امسال هم در دیار غربت انجام دهیم.
خودش برای عید سبزه کاشته بود به یاد آن روز لبخند بر لبم نشست
"_خانوم بیا ببین آقاتون چه کرده،همه رو دیوونه کرده
با خنده به سمت آشپزخانه رفتم
_وای به حالت خراب کاری کرده باشی آقاهه
لحنی ترسیده به خود گرفت
_تو روخدا بهم رحم کن ،به جون خودم زیاد خرابکاری نکردم
لنگ دمپاییام را درآوردم و سمتش نشانه گرفتم
_حمید خودتو آماده پذیرایی با لنگ دمپایی کن
_اوه اوه خانمم میدونی اون حکم سلاح سرد رو داره؟
سرم را به نشانه تایید تکان دادم.
_قربونت بشم که انقدر عاشق منی.
_زبون نریزآقا
با خنده وارد آشپزخانه شدم .
نگاهم روی کانتر خشک شد.هرچه عدس داشتیم را داخل ظرف آب ریخته بود
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_شصت_و_یکم
#فصل_دوم🌻
جلوی در دانشگاه متوقف شدم و ماشین رو خاموش کردم .
چند باری صدای آنالی زدم که خمیازه ای کشید و چشماش رو باز کرد .
- رسیدیم .
پیاده شو .
دستش رو ، روی چشماش کشید و کمربندش رو باز کرد و پیدا شد .
من هم پیاده شدم و ریموت رو زدم .
همراه با آنالی به سمت ورودی حرکت کردیم .
یه لحظه چشمم به بنر راهیان نور افتاد .
با یاد راهیان نور و شهدا ، اشک به چشم هام هجوم آورد .
چقدر دلم هوای آفتابِ خوزستان رو کرده بود .
با صدای آنالی به خودم اومدم .
+ مروا ...
آهای مروا .
چشم از بنر گرفتم و به سمتش برگشتم.
-ها ؟!
چی شده؟!
چیزی گفتی؟!
پوفی کرد و دستش رو توی هوا تکون داد.
+ کجایی بابا دوساعته دارم صدات میزنم !
- ببخشید .
چی گفتی؟!
+ میگم برای چی اومدیم اینجا ؟!
-میخوام انتقالی بگیریم .
+ به کجا ؟!
لبخند دندون نمایی زدم .
-یه جای خوب .
دستش رو گرفتم و با هم وارد محوطه دانشگاه شدیم .
لبخندی از خوشحالی زدم .
دیگه نگاه های دانشجو ها مثل قبل نبود .
دیگه حراست دانشگاه بهمون گیر نمی داد .
به سمت سالن حرکت کردیم ، بعد از چند دقیقه
رو به آنالی گفتم :
- بریم بالا ، فقط اتاق رستمی کدوم بود ؟
آنالی در حالی که به سمت پله ها رفت گفت :
+ اون دری که پیش اتاق خانم معصومی باز میشه .
آهانی گفتم و همراهش به راه افتادم .
به در اتاقش که رسیدیم ، چندباری به در زدم و بعد از شنیدن صداش وارد اتاق شدیم .
- سلام آقای رستمی .
خسته نباشید .
آنالی هم وارد شد و در رو پشت سرش بست .
+ سلام آقای رستمی .
رستمی نگاهی بهمون انداخت و از روی صندلی بلند شد .
×به به .
سلام علیکم خانم فرهمند و خانم کرمی .
چه عجب از این طرفا ؟!
کمی جلو رفتم و خیلی سریع رفتم سر اصل مطلب .
- راستش این مدت من جنوب بودم که بنا به دلایلی سریع تر برگشتم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay