هدایت شده از ▫
لحظه ها را میشمارم ثانیه به ثانیه
زنده ام یک سال را تنها به عشق #اربعین
#اللهم_ارزقنا_زیارت_اربعین💚
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_شصتم
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_شصت_یکم
چند روزی بود که مهمانانمان رفته بودند و ما دوباره تنها شده بودیم.
رابطه من و ژاسمن خیلی بهتر شده بود ولی هنوز فرصت نشده تا با او مفصل صحبت کنم و به دنبال بهانه ای بودم تا با او صحبت کنم.
عصر با نجلا به خیابان رفته بودیم تا کمی خرید کنیم
در راه برگشت ژاسمن را دیدم که در حالی که اشک میریخت، مشغول دعوا با مردی که چهره ای خشن و محاسن بلندی و نامرتبی داشت،بود.
دلم نیامد بیتوجه به او و چشمان گریانش از کنارش بگذرم.
_ژاسمن!
نگاه هردو به سمت من چرخید ،معذب شده پرسیدم
_اتفاقی افتاده؟
گریه اش شدت گرفت و با دو از کنارم گذشت و به داخل ساختمان رفت.
من هم بی توجه به مرد به ساختمان برگشتم
_مامانی ژاسمن چرا گریه میکرد؟
_نمیدونم عزیزم.
دستش را گرفتم و با ایستادن آسانسور و باز شدن در اتاقک از آن خارج شدیم.
ژاسمن به در واحدش تکیه زده بود و گریه میکرد.
در واحد خودمان را باز کردم
_نجلا جونم شما برو تو خونه تا وسایل رو بزاری تو کابینت منم اومدم،برو عزیزم
_چشم مامانی
نجلا که وارد خانه شد به سمت ژاسمن رفتم و کنارش نشستم
_نمیدونم چه اتفاقی افتاده که انقدر ناراحتی و نمیتونم راه حلی بدم ولی میتونم به حرفات گوش بدم تا آروم بشی.
هنوز داشت گریه میکرد دست دور شانهاش انداختم و به خودم تکیه دادمش
_هرموقع آروم شدی بیا باهم حرف بزنیم.هوم؟
با تکان دادن سرش ، حرفم را تایید کرد.
صدای گریه اش کم شد و به هق هق افتاد
_خوبی؟
_بله
_بیا بریم داخل ببینم چه اتفاقی افتاده
دستش را گرفتم و او را با خودم به داخل خانه بردم .
نجلا را به بهانه بازی با عروسک هایش راهی اتاقش کردم.
ژاسمن روی مبل نشست ،لیوانی شربت آلبالو برایش بردم
_اینو بخور عزیزم ،حالت جا میاد
رنگ شربت را که دید با تعجب گفت
_شما شراب مصرف میکنید؟
دستم را روی لبم گذاشتم تا جلو خنده ام را بگیرم
_شراب نیست یه نوع نوشیدنی هستش .بخور
با تردید لیوان را به لبش نزدیک کرد.
جرعه ای نوشید وقتی از طعمش خوشش آمد تا انتها نوشید و لیوان را روی میز گذاشت.
_ممنون
_نوش جان، حالا میگی چی شده؟اون آقا کی بود ؟
_شوهر خواهرم بود.
تکیه اش را به مبل داد و انگار غرق خاطراتش شده بود.
_سالها قبل وقتی من هفت سالم بود ،پدرم یک روز اونقدر مشروب خورد که از خود بی خود شد و با چاقو به جون مادرم افتاد و جلوی چشم من اون رو کشت.
گریه اش شدت گرفت با همان حال ادامه داد
_من و خواهرم خیلی ترسیده بودیم ،پدرم بعد هم خودش رو کشت.من ماندم و خواهر پنج ساله ام .
از همون بچگی کار کردیم و خرج زندگیمون کردیم .شش سال پیش خواهرم تو سن ۲۲سالگی عاشق همین مردک زبیر شد .نمیدونم زبیر چی تو گوشش گفت که یک روز اومد بهم گفت من میخوام دینم رو عوض کنم و با زبیر ازدواج کنم و به عربستان برم.
خیلی خوش حال بود میگفت زبیر تاجر و پولداره.
خواهر بیچاره ام وعده های زبیر در مورد یک زندگی خوب رو باور کرده بود.ژانت مسلمان شد و با زبیر ازدواج کرد.
بعد از ازدواجش میگفت زبیر گفته من نجسم و نباید دیگه باهام در ارتباط باشه.بخاطر زبیر منو رها کرد
گریه اش اوج گرفت، به آغوشش کشیدم
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_شصت_دوم
گریه اش اوج گرفت ، به آغوشش کشیدم
_خواهری که با بدبختی بزرگش کرده بودم ،بخاطر زبیر منو از خودش روند.اونها رفتن عربستان ولی یک سال پیش برگشتند .دلم براش تنگ شده بود دور از چشم زبیر به دیدنش رفتم .در رو که باز کرد از دیدنش شوکه شدم .صورتش کبود بود ،رنگ به رو نداشت. پسر بچه ای حدودا پنج ساله کنارش بود .با بدبختی از زیر زبانش حرف کشیدم فهمیدم زبیر وقتی اونو برده عربستان ،بارها اونو آزار داده بوده .بارها در حد مرگ اونو زده بود. پسرش احمد از ترس لال شده بود و شوهرش کاری برای مداواش نمیکرد.ژانت میگفت با همسرش برای تجارت به فرانسه برگشته بودن.خواهرم خواهش کرد دیگه به دیدنش نرم .میگفت اگه برم زبیر اونو میکشه
از گریه زیاد به هق هق افتاده بود
_آروم باش عزیزم.
با همان حال ادامه داد
_قراربود ماه دیگه به عربستان برگردند .از زبیر جرات نمیکردم به دیدنش برم ولی دلتنگش بودم امروز به خودم جرات دادم و به دیدنش رفتم .
هرچی در زدم کسی جواب نداد ،میخواستم برگردم که صدای گریه احمد به گوشم رسید.
همونجا موندم و به زبیر زنگ زدم ،خودش رو سریع رسوند .
گفت خواهرم رو فرستاده سفر .حرفش رو باور نکردم .گفتم تا فردا اگه نگه خواهرم کجاست با پلیس برمیگردم. جلو ساختمان بودم که خودش رو رسوند.چندتا عکس از ژانت تو فرودگاه نشونم داد.
گفت دیگه دنبالش نباشم. گفت اون و احمد هم به زودی میرن.
التماسش کردم بگه ژانت کجا رفته ولی نگفت .
فقط گفت ژانت رفته جهاد کنه ،گفت ژانت باعث افتخارش اون و پسرش احمد میشه.
چندین بار با خودم حرفش را تکرار کردم
_جهاد جهاد جهاد
ژاسمن با نگاهی که در آن موج میزد به سمت من برگشت
_روژان تو هم مسلمانی مثل زبیر ،پس میدونی کجا میشه جهاد کرد. میدونی دیگه؟زن ها کجا جهاد میکنند .بگو بهم . من باید برم دنبالش
از فکری که به ذهنم خطور کرده بود، ترسیدم.
ترسیدم از کلمه ای که در ذهنم به رقص درآمده بود.
جهادنکاح!!!
_درسته ما مسلمونیم ولی باهم فرق میکنیم .من شیعه هستم ولی زبیر نه !تو میدونی اونها چه مذهبی داشتند؟
کمی فکر کرد
_فکر کنم بدونم .ژانت میگفت زبیر حنبلی مذهب هستش.
ترس به جانم افتاد وای به روزی که به گوش زبیر میرسید ما شیعه هستیم و همسایه ژاسمن!!
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
سلام و عرض ادب خدمت خوانندگان پر شور و با محبت رمان زیبای روژان💐
💥💥با یک خبرخوب خدمتتون رسیدم
حتماخبر دارید که به امیدخدا #رمان_روژان قرار هست بصورت کتاب چاپ بشه.💐🤲 وبه همین دلیل کپی رمان ❌ممنوع❌ شده
💥💥فصل اول بصورت فایل درکانال هست. فصل دوم با مبلغ خیلی کم (10هزارت) فروشی هست و فصل سوم #انلاین در حال بارگذاری هست 💥💥
باتوجه به استقبال شما عزیزان از فصل سوم روژان نویسنده عزیزمون سرکار خانم فاطمی تصمیم گرفتند مستقیما باشما درارتباط باشند😍😍
میتونیدسوالاتتون رو از ایشون بپرسید و ایشونم از نظرات و پیشنهادات شما استفاده خواهند کرد 😍😍
لطفا سوالاتتون فقط و فقط پیرامون محتوای رمان باشه🙏
💥💥گروه پیشنهاد و انتقاد رمان روژان با حضور نویسنده رمان: سرکارخانم فاطمی (تبسم )👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3919315078Cf66837e8fc
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هفتاد_و_پنجم
#فصل_دوم🌻
مانتوم رو پوشیدم و دستی به روسریم کشیدم .
با برداشتن سوئیچ ماشین و کیفم از خونه خارج و به سمت بیمارستان راه افتادم .
قرار بود مدتی توی یکی از بیمارستان های شمال مشغول کار بشم تا ببینم بعدش قراره چه اتفاقی برام بی افته .
به بیمارستان که رسیدم ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و با برداشتن کیفم به سمت سالن راه افتادم .
★★★★
بیسکویت رو توی بشقاب گذاشتم و استکان چاییم رو برداشتم ، چند قلپ ازش خوردم و به کتاب توی دستم نگاهی انداختم .
یکی از همون هدایایی بود که سمیه بهم داد بود کنجکاوانه کتاب رو باز کردم و با دیدن صفحه اول به متنی که نوشته بود خیره شدم .
سمیه با دست خطی خرچنگ قورباغه ای برام جمله ای نوشته بود و شمارش رو پایین درج کرده بود .
لبخندی زدم و شروع کردم به خوندن .
به ساعت نگاهی کردم حدودا یک ساعتی میشد که در حال کتاب خوندن بودم ، با دستم اشک هام رو پس زدم و بلند شدم و به سمت موبایلم رفتم .
یه مداحی دانلود کردم و با صدای بلندی پلی کردم .
لیلای منی ، مجنون توام .
لیلای منی ، مجنون توام .
هرشب تو حرم ، مهمون توام .
من با تو باشم ، آروم میگیرم .
با یادآوری اینکه اولین بار این مداحی رو توی ماشین آراد شنیده بودم هق هقم بلند شد .
با صدای بلندی اسمش رو فریاد زدم .
آراد لعنتی ، باهام چی کار کردی ؟!
چرا اینجوری نابودم کردی !
این رسم عاشقیه ، نامرد !
خب تو غلط کردی وقتی دوسم نداشتی توی چشمام زل زدی و لبخند زدی .
تحمل ندارم روزی رو ببینم که دست دختر دیگه ای توی دستته !
با گریه فریاد زدم .
برو آراد ، برو که خیلی دوست دارم ، برو که بدون تو نمی تونم نفس بکشم ، خداحافظ آراد .
نمی تونم تحمل کنم که کس دیگه ای کنارت باشه ، دوست دارم من و تو با هم بشیم " ما " ولی وقتی که اینقدر نامردی برو با یه من دیگه " ما " شو ...
هق هقم به شدت اوج گرفت و با دستام به گلوم چنگ میزدم .
خدایا خسته شدم ، خدایا خسته شدم به ولای علی خسته شدم .
مقصر خودم بودم ، خودم !
وقتی می دونستم نمیشه چرا بهش دل بستم !
با دستم به قفسه سینم کوبیدم .
د آخه لامصب این همه سال عاشق نشدی نتونستی دو هفته دندون رو جگر بزاری ؟!
موبایل رو گوشه ای پرتاب کردم و با صدایی بلند اسم آراد رو فریاد زدم .
دوست دارم نامرد ، دوست دارم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هفتاد_و_ششم
#فصل_دوم🌻
[ یڪ ماه بعد ]
جلوی آینه ایستادم و روسریم رو به شکل لبنانی بستم .
چادر مشکی رو ، روی سرم انداختم و دستی به صورتم کشیدم .
لبخندی زدم و خداروشکری زیر لب زمزمه کردم .
یک ماه پیش به شدت دلتنگ مردی بودم که با عشقش تنهام گذاشت و رفت اما با کمک خدای مهربونم دوباره پاشدم و از نو خودم رو ساختم .
زندگی جدیدی رو شروع کردم و مستقل شدم ، این رو خیلی خوب یادگرفتم که قلب یه انسان آفریده نشده که به خاطر افراد بی لیافت بشکنه ، قلب انسان باید بار ها تکرار بشه بلکه فهمیده بشه .
فهمیدم که اگر خدا بخواد میشه اگر نخواد نمیشه .
باید از همون اول یاد بگرفتم که هرچیزی خدا میخواد فقط بگم چشم چون خدا بد بنده اش رو نمی خواد .
توی این مدت به شدت کتاب خوندم و اطلاعاتم از نظر اعتقادی خیلی بالا رفت به حدی که متوجه شدم حجاب محدود نیست ، اتفاقا چادری ها خیلی امنیت دارند از همه نظر و اتفاقات مختلفی برام رقم خورد که باعث شد چادری بشم و از نظر اخلاقی و اعتقادی تغییر چشم گیری کنم .
امروز صبح به اصرار خانواده اومدم تهران ، رفتار های بابا و مامان به طرز عجیبی تغییر کرده بود و از اون تحقیر های همیشگی هیچ خبری نبود ، حتی وقتی متوجه شدند که چادری شدم خیلی خوشحال شدند در صورتی که خودم اینجوری پیش بینی نکرده بودم .
قرار بود تا چند ساعت دیگه برای داداش یکی یدونم بریم خواستگاری ...
بالاخره پدر اون دختر خانوم رضایت داده بودند و مامان و بابای خودم هم به نظر کاوه احترام گذاشتند و بدون هیچ مخالفتی قبول کردند که برای پسرشون برند خواستگاری .
با صدای در اتاق به خودم اومدم و چشم از آینه گرفتم .
+ خواهر جان افتخار می دید ؟!
- کاوه خیلی جیگر شدی ها !
خیلی خوشگلی ، ما شاءالله چشمت نزن .
به سمتش رفتم و به صورتش نزدیک شدم .
+ اَخ اَخ مروا چی کار می کنی ؟!
با خنده گفتم :
- میخوام بهت تف بزنم کسی چشمت نزنه .
با دستش به عقب هلم داد .
+ دختره خرافاتی برو کنار ببینم ، دقیقه نود الان میزنی موهام رو خراب می کنی .
با خنده بوسه ای روی گونش کاشتم .
با لحن بچه گانه ای گفتم :
- داداشی .
+ جان داداشی .
- میشه نلی خواستگالی ؟!
با چهره ای مظلوم بهش نگاه کردم که با خنده و لحن بچه گانه ای گفت :
+ چلا ملوا خانوم ؟!
خنده ی بلندی کردم .
- اوخه من تولو خیلی دوس دالم نمیخوام کسی زنت بشه داداشی .
به سمتم اومد و در آغوش گرفتم .
+ حسودی میکنی خواهر خوشگلم ؟!
فکر کردی من با یه نفر دیگه ازدواج کردم تو رو فراموش میکنم ؟!
هوم ؟
تو همیشه جات توی قلبم محفوظه ، همیشه مثل کوه پشتتم خوشگلم .
- تو راست میگی ، بزار خرت از پل بگذره ببینم باز این ها رو میگی .
وقتی اون خانومت اومد کل قلبت واس اون میشه خان داداش .
با شنیدن صدای بابا از آغوش کاوه جدا شدم .
× خواهر و برادری خوب خلوت کردینا !
کاوه برو ماشین رو ، روشن کن که دیر میشه ها .
مروا تو هم برو ببین مامانت تموم نکرد ، دو ساعته داره آماده میکنه ، من که خسته شدم از بس منتظر بودم .
فقط سریع بیاید که داره دیر میشه .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از
☘سلام امام زمانم 💚
جمعه ها را همہ از بس ڪہ شمردم بیتو
بغـض خود را وسـط سینہ فشردم بیتو
سالها می شود از خویش سؤالی دارم
مـن اگر منتظـرم از چہ نـَمُردم بی تو
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#اربعین #کربلا
❀🍂✿🍂❀🍁❀🍂✿🍂❀
🌹#داستان_آموزنده
مرد عربى خدمت پيامبر (ص) آمد و گفت: علِّمنى ممّا علّمك اللّه؛ یعنی از آنچه خدا به تو آموخته به من بياموز.
پيامبر او را به يكى از يارانش سپرد تا آيات قرآن را به او تعليم دهد،
آن صحابی سوره «زلزال» را تا آخر به آن مرد تعليم داد.
هنگامی که به آیه «فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّة خَيْراً يَرَه...» (یعنی «پس هر کس ذرهای کار خوب انجام دهد میبیند» رسیدند؛
تازه وارد به فکر فرو رفت و از معلم خود پرسید: آیا این جمله از جانب خداست؟!
معلم پاسخ داد: آری!
آن مرد ایستاد و گفت: همين آیه مرا كافى است! من درس خود را از این آیه فرا گرفتم؛ اکنون که خدا ریز و درشت کارهای ما را میداند و همه اعمال ما حساب دارد، تکلیفم روشن شد؛ این جمله برای زندگی من کافی است؛
او پس از این سخن خداحافظی کرد و از مسجد خارج شد.
صحابی نزد پیامبر بازگشت و با تعجب گفت: این شاگرد امروز خیلی کم حوصله بود و حتی نگذاشت من بیش از یک سوره کوچک برایش بخوانم و سخنی به این مضمون بر زبان آورد: «در خانه اگر کس است، یک حرف بس است!»
پيامبر اكرم(ص) فرمود: «او را به حال خود واگذاريد كه مرد فقيهى شد».
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
چنان نماند
چنین نیز هم نخواهد ماند...🌸🍃
#انگیزشی
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️