eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.9هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
726 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  ‌‌‌
☘سلام امام زمانم 💚 جمعه ها را همہ از بس ڪہ شمردم بی‌تو بغـض خود را وسـط سینہ فشردم بی‌تو سالها می شود از خویش سؤالی دارم مـن اگر منتظـرم از چہ نـَمُردم بی تو فرج مولا صلواتـــــــ ❀🍂✿🍂❀🍁❀🍂✿🍂❀
🌹 مرد عربى خدمت پيامبر (ص) آمد و گفت: علِّمنى ممّا علّمك اللّه؛ یعنی از آنچه خدا به تو آموخته به من بياموز. پيامبر او را به يكى از يارانش سپرد تا آيات قرآن را به او تعليم دهد، آن صحابی سوره «زلزال» را تا آخر به آن مرد تعليم داد. هنگامی که به آیه «فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّة خَيْراً يَرَه...» (یعنی «پس هر کس ذره‌ای کار خوب انجام دهد میبیند» رسیدند؛ تازه وارد به فکر فرو رفت و از معلم خود پرسید: آیا این جمله از جانب خداست؟! معلم پاسخ داد: آری! آن مرد ایستاد و گفت: همين آیه مرا كافى است! من درس خود را از این آیه فرا گرفتم؛ اکنون که خدا ریز و درشت کارهای ما را میداند و همه اعمال ما حساب دارد، تکلیفم روشن شد؛ این جمله برای زندگی من کافی است؛ او پس از این سخن خداحافظی کرد و از مسجد خارج شد. صحابی نزد پیامبر بازگشت و با تعجب گفت: این شاگرد امروز خیلی کم حوصله بود و حتی نگذاشت من بیش از یک سوره کوچک برایش بخوانم و سخنی به این مضمون بر زبان آورد: «در خانه اگر کس است، یک حرف بس است!» پيامبر اكرم(ص) فرمود: «او را به حال خود واگذاريد كه مرد فقيهى شد». ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند...🌸🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_شصت_دو
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 تا شب که حمید به خانه بیاید، بی قرار و تاب بارها طول و عرض خانه را قدم زدم. خاطراتی که در آن روستا گذرانده بودم جلو چشمم رژه می‌رفت. با باز شدن در خانه، لبخندی ساختگی به لب نشاندم و به استقبال حمید رفتم _سلام خسته نباشی _سلام ممنون ،شما خسته نباشی. _ممنونم. چرا رنگت پریده؟اتفاقی افتاده؟ _نه بابا چه اتفاقی! بشیم واست چایی بیارم. سریع از جلو نگاه حمید دور شدم و به آشپزخانه پناه بردم.با کمترین حالت ممکن دو لیوان چای ریختم. حالم که کمی بهتر شد سینی چای با ظرف شکلات را به پذیرایی بردم. یک لیوان چای به همراه ظرف شکلات را مقابل او گذاشتم. _بفرمایید چایی با طعم هل ،همونطور که دوس داری! _دست شما دردنکنه. چقدر امروز هوس کرده بودم! چه خبرا؟خرید خوش گذشت؟ کنارش روی مبل نشستم _خبر خاصی نیست. جاتون خالی خوش گذشت. شما چه خبر؟ نجلاء لی لی کنان از اتاقش خارج شد و خودش را با شتاب به بغل حمید انداخت _سلام بابایی. دلم برات تنگ شده بود. _سلام به روی ماهت.نه بابا الکی میگی؟ _نخیر ،واقعنی واقعنی. بابایی امروز ژاسمن با یه آقایی دعواش شده بود، طفلکی گریه می‌کرد. دخترک وروجک رسیده و نرسیده همه چیز را کف دست حمید گذاشت. _نجلاء خانوم!مگه من به شما نگفته بودم چغلی کردن کار خیلی خیلی زشتیه، هوم؟! _نباید می‌گفتم؟مگه شما نمیگید که نباید چیزی رو از خونواده پنهون کرد،خب منم پنهون نکردم دیگه. مگه بابایی جزء خونواده نیست؟ دستم را روی لبم گذاشتم تا لبخند رسیده به لبم را پنهان کنم، تا وروجک حاضر جوابم را جری تر نکنم. _ماشاءالله شش متر زبون داری! به کی رفتی تو؟ حالت متفکری به خود گرفت _مامانی خوب فکر کردم زبونم شش متر نیست. خودت همیشه میگی به بابایی جونم رفتم. حمید زد زیر خنده و محکم نجلا را به خودش فشرد. _الهی قربون دختر بابا بشم. نجلایی میری تو اتاقت نقاشی بکشی تا من و مامانی صحبت کنیم؟ _یعنی برم دنبال نخود سیاهه؟ _خدایا! اینا رو دیگه کی بهت یاد داده وروجک نیشش را تا ناکجا آباد بازکرد _دایی روهام جونم. با اتمام حرفش با دو به سمت اتاقش دوید و صدای بلندش در خانه پیچید _من زود نخود سیاه رو میارم واستون. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 همه اتفاقات را برایش تعریف کردم .با آرامش به حرفهایم گوش داد و در آخر لبخند دلچسبی بر لب نشاند _نگران نباش عزیزم هیچ خطری تو و دخترمون رو تهدید نمیکنه.تو این کشور آدم ها با مذاهب متنوع زندگی میکنند قرارنیست همه به ما خطر برسونند. در مورد خواهر ژاسمن هم من به بچه ها میگم آمارشون رو دربیارن پس اصلا جای نگرانی نیست . تو فقط به ژاسمن بسپار اصلا در مورد شیعه بودن و ایرانی بودن ما به اون آدم چیزی نکنه .فقط بخاطر آرامش ذهن خودت.یادت نره من هستم و همیشه هواتون رو دارم. با حرفهایش آرامش را به جانم تزریق می‌کرد. در اینکه حمید پشت و پناهی بی همتا بود شکی وجود نداشت. _ممنونم که هستی و هوامون رو داری _چاکریم خانوم.من خیلی گشنمه ،شام آماده است‌. _آخ ببخشید حواسم نبود.شام خیلی وقته آماده است .الان رو میز میچینم. _دستت دردنکنه تا تو میز شام رو بچینی من هم برم دنبال دختر بابا فکر کنم اساسی دنبال نخود سیاه میگرده هردو به خنده افتادیم . من به آشپزخانه رفتم و او به اتاق نجلا دوسه ماه از ان اتفاقات گذشته بود . قراربود برای آموزش رانندگی و گواهینامه بروم. منتظر بالا آمدن اتاقک اسانسور بودم که با عمران رو به رو شدم . از روز اول عید دیگر او را ندیده بودم.قیافه‌اش زمین تا آسمان با آن عمرانی که من میشناختم ،فرق کرده بود. موهایش را کوتاه کرده بود .محاسن بلندی گذاشته بود و برخلاف گذشته پیراهن و شلوار ساده ای پوشیده بود. وقتی دید من منتظر آساسنسور هستم از پله ها سرازیر شد و به پایین رفت. هنوز در بهت قیافه او بودم که آسانسور ایستاد داخل اتاقک شدم و با ذهنی مشغول دکمه طبقه همکف را زدم. بیرون آمدنم از اتاقک مصادف شد با رسیدن عمران به طبقه همکف ! نمیدانم چرا انقدر غرق قیافه او شده بودم. با عصبانیت سرم را به دون جلب توجه به دو طرف تکان دادم تا از افکار بهم ریخته ام رها شوم. نگاهی به ساعتم کردم ،حسابی دیرم شده بود با عجله سوار تاکسی شدم و به سمت موسسه آموزش رانندگی رفتم. وارد موسسه شدم .فضای بسیار مجللی داشت . دخترجوانی که بسیار هم زیبا بود پشت میز نشسته بود. _سلام برای ثبت نام آموزش رانندگی اومدم _سلام خوش اومدید .این فرم رو پر کنید و به همراه دو قطعه عکس به من بدید. فرم را از روی میز برداشتم . روی مبل چرم قهموه ای رنگی که در همان نزدیکی‌ام بود، نشستم. فرم را با دقت خوانده و پر کردم . دو قطعه عکسی که به همراه داشتم را با فرم روی میز گذاشتم. عکسم را برداشت و نگاهی به آن انداخت _متاسفم خانم عکستون باید بدون حجاب باشه؟ _چرا؟من مسلمانم و نمیتونم حجابم را بردارم _متاسفم خانم، این قانونه کشور ماست.تا وقتی در کشور ما هستید باید به قانون کشور ما احترام بگذارید. با این حرفش به یاد کشور خودم افتادم.به یاد دختران کشور خودم. _شما همیشه مدعی هستید که انسانها آزادن هرطور که دوست دارن زندگی کنند . مگر فرانسه مهد آزادی بیان نیست؟چرا من به عنوان یک مسلمان باید عکس مدارکم بی حجاب باشه؟ بی توجه به منشی و با عصبانیت از موسسه خارج شدم. سالهاست ادعای آزادی بیانشان گوش فلک را کرده . سالهاست زنان کشور را با این شعرهای برابری جنسیتی و آزادی بر علیه کشورم شورانده‌اند. سالهاست که ما را تخریب کرده اند که چرا حجاب اجباریست حال در کشور پر مدعای خودشان بی حجابی اجباریست. افسوس به حال دخترانی که وعده های پوچ اینان را باور کرده و بر علیه کشور خودشان به پا خواسته اند. چراهیچ وقت نگفتند که اگر در ایران حجاب الزامیست بخاطر قانون کشوربوده نه بخاطر اجبار دین . همیشه آواز دهل از دور خوشست. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
10.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
°•🌱 نامه‌ای‌ازطرف‌امام‌حسین‌ به‌جاماندگان‌اربعین💔 📲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• از ماشین پیاده شدم و همراه با مامان هم قدم شدم . کاوه سبد گل و شیرینی توی دستش گرفته بود که با دیدنش خنده ریزی کردم . مامان نیشگونی از دستم گرفت . - آخ آخ مامان چی کار میکنم دستم ... + چته دختر ، چقدر میخندی ؟! - نمی دونم چرا توی مواقعی که باید جدی باشم خندم میگیره . به کاوه اشاره کردم و خنده ای سر دادم . مامان بی اعتنا به من به سمت کاوه قدم برداشت و قربون صدقش رفت. بعد از چند دقیقه منتظر موندن بالاخره پدر و مادر عروس خانوم در حیاط رو باز کردند . جلوی چادرم رو گرفتم و همراه مامان اینا وارد شدیم . سر به زیر سلام و احوال پرسی کردم و با اشاره پدر و مادرش به سمت داخل قدم برداشتیم . خونه خیلی نقلی و در عین حال بسیار شیکی داشتند. به محض اینکه وارد شدیم چشمم به سمت عکس آقا رفت . یه عکس بزرگ از آقا توی دیوار زده بود و کنارش هم عکس شهید ابراهیم هادی بود ، با دیدن این قاب لبخندی روی لبم نقش بست . بابا ، با یه یا الله وارد شد و کنار مامان نشست . من هم روی مبل دو نفره ای کنار کاوه نشستم و لبخند پهنی زدم . سعی کردم خودم رو کنترل کنم و کمتر بخندم . پدر عروس که حتی فامیلش رو هم نمی دونستم رو به بابا شروع کرد به صحبت کردن . × چه خبر آقای فرهمند ؟! خوب هستید ان شاءالله ؟ کار و بار خوبه خداروشکر ؟! بابا سرفه ای کرد و کمی صاف تر نشست . ‌= ‌الحمد الله خوبیم . کار هم هی بدک نیست ، خداروشکر خوبه . می دونستم کم کم میرن روی مباحثی که چندان علاقه ای به شنیدنشون ندارم ، برای همین نگاهم رو ازشون گرفتم و خونه رو بر انداز کردم . ربع ساعتی در حال صحبت کردن بودند که بالاخره مامان عروس خانوم گفت : × دخترم چایی ها رو بیار . به کاوه نگاهی انداختم در حال سرخ و سفید شدن بود و مدام با انگشتاش بازی می کرد . خنده ی ریزی کردم که از چشم مامان دور نموند . یه دختر خیلی ظریف با چادری سفید از آشپزخونه خارج شد . به صورتش نگاه کردم و با دیدن چهرش چشمام درشت شد . نفسم حبس شد و احساس کردم قلبم دیگه نمیزنه . نمی دونستم چی کار کنم . چندین بار آب دهنم رو با صدا قورت دادم ، نیشگونی از دستم گرفتم ولی نه بیدار بودم ، این واقعی بود خواب نبود . استرس کل وجودم رو فرا گرفت . به سمت بابا رفت و بهش چایی تعارف کرد ، نزدیک کاوه شد و سر به زیر چایی تعارف کرد . خدا خدا میکردم در برابر من هم سربه زیر باشه و چهره ام رو نبینه . بعد از کاوه به سمت من قدم برداشت ، بلند کردن سرش همانا و چشم تو چشم شدنمون همانا . هین بلندی کشید که دستش لرزید و استکان از توی سینی روی چادرم افتاد . آخ بلندی گفتم و پایین چادر رو که حسابی داغ شده بود رو از خودم دور کردم . پدر و مادرش در کسری از ثانیه بلند شدند و به سمتم اومدن ولی خودش همچنان با دهن باز بهم زل زده بود . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 مامانش دستپاچه به سمتم اومد و گفت : × دخترم برو توی اتاق چادرت رو عوض کن . اصلا متوجه نمی شدم چی میگه و فقط به مژده خیره شده بودم . بعد از چند ثانیه با صدایی که می لرزید لب زد : + م ... م ... مروا . اشک به چشمام هجوم آورد ، خدای من ! چه جوری این آبروریزی رو جمعش کنم ؟! با صدایی پر از بغض گفتم : - ج ... ا ... ن ... مروا . به سمتم اومد و در آغوشم گرفت ، صدای هق هق هاش بین شونه هام خفه می شد . همه با تعجب به ما چشم دوخته بودند . بعد از اینکه مژده آروم شد از خودم جداش کردم و روی مبلی نشوندمش ، حسابی شکه شده بود . با بچه بازی هام باعث شده بودم دل این همه آدم بشکنه ، همه فکر می کردن من مُردم در صورتی که شمال بودم . با حماقتی که انجام دادم باعث شده بودم دل خیلی ها ازم آزرده بشه و از دستم ناراحت بشن . اما خودم چی ؟! مگه من دل نداشتم ! مگه من غرور نداشتم ؟! پس چرا جلوی اون همه آدم آراد یه سیلی زد توی گوشم خب دل منم شکست ، منم ناراحت شدم . با صدای پدرش به خودم اومدم و دست از فکر و خیال برداشتم . × شما مژده جان رو میشناسید ؟! بدون اینکه فکر کنم گفتم : - بله ، توی راهیان نور آشنا شدیم . پدرش با تعجب نگاهش رو بهم دوخت ، انگار تازه دو هزاریش افتاده بود . = شما خانوم مروا فرهمند هستید ؟! خجول چادرم رو مرتب کردم و کنار کاوه نشستم . - ب ... بله . مامان مژده کنارش نشست و کمی دلداریش داد . اوضاع که آروم تر شد پدر مژده گفت : = دخترم نمیگید چقدر ما نگران شما بودیم ؟! پسرم مرتضی وقتی تماس گرفت و گفت یکی از خواهرای اردو گم شده و هرچی گشتند پیداش نکردند خیلی ناراحت شدم . تا دو روز خواب و خوراک نداشتم ، همه فکر و ذکرم شما بودید ، همه نگرانتون بودن دخترم ، چون مشخص نبود که زنده هستید یا خدایی نکرده فوت کردید . حالا که خداروشکر به خیر گذشت . قطره اشکی از چشمم پایین افتاد . - شرمنده . با مهربونی گفت ‌: = دشمنتون شرمنده بابا جان . نگاهی به مامان و بابا انداخت و با لبخندی گفت : = شرمنده آقای فرهمند یکم اوضاع بهم ریخته شد . به شیرینی ها اشاره کرد . = بفرمایید دهنتون رو شیرین کنید . اگر اجازه بدید مژده جان و آقا کاوه برن و کمی صحبت کنند . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از  ‌‌‌
🕊🌹🕊 عطر تو براے زنده شدڹ همہ شہر، ڪافے است و نسیم هر روز، تو را در لا بہ لاے رگہاے ما، جارے مے‌ڪند ڪاش هرگز عطر تو را، در لا بہ لاے شلوغے‌هاے دنیا گم نڪنیم سلام آرامش هستی☀️
📚 قدیما یه شاگرد کفاشی بود هر روز میرفت لب رودخونه چرم میشست برای کفش درست کردن. اوستاش هر روز قبل رفتن بهش سیلی میزد میگفت اینو میزنم تا چرم رو آب نبره، یه روز شاگرد داشت میشُست که چرم رو آب برد، با خودش گفت اوستا هر روز به من چَک میزد که آب نبره چرم رو، الان بفهمه قطعا زنده م نمیذاره، با ترس و لرز رفت و هرجوری بود به اوستاش گفت جریان رو، ولی اوستاش گفت باشه عیب نداره، شاگرد با تعجب پرسید نمیزنیم؟ اوستاش گفت من میزدم که چرم رو آب نبره، الان که آب برده دیگه فایده ای نداره. زندگیم همینه، تمام تلاش‌تون رو بکنید چرم رو آب نبره، وقتی چرمتون رو آب برد دیگه فایده نداره، حرص نخورید ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️