🌸✨رمان عاشقانه و مذهبی : #نگاه_خدا
🧡به قلم فاطمه باقری
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 #قسمت_چهل_چهارم امی
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_چهل_پنجم
امیرحسین : آجی سارا پاشو بیا شام بخوریم
منم لبخندی زدمو گفتم : تو برو من میام
بلند شدم موهامو مرتب کردم و رفتم پایین
رفتم تو آشپز خونه سلام کردم
بابا رضا: سلام ساراجان
مریم: سلام عزیزم بیا بشین
داشتم غذا میخوردم که یادم اومد باید ساعت کلاسامو به بابا بگم
- بابا جون
بابا رضا: جانم
- من ساعتای دانشگاهمو عوض کردم
بابا رضا: چرا
- ) یه کم من من کردم( : یه کم ساعتاش سخت بود برام
بابا رضا: حالا چه روزایی رو برداشتی
- سشنبه، پنجشنبه ، جمعه
مریم : سارا جان آخر هفته چرا برداشتی ،یه موقع تفریح یا مهمونی میرفتیم
)نمیدونستم چی بگم،آخه به تو چه ربطی داره دخالت میکنی(
بابا رضا: اشکال نداره ،فقط بابا جمعه ها خیابونا خلوته مواظب خودت باش
-چشم
مریم چیزی نگفت
شامو که خوردیم میزو جمع کردم و میخواستم ظرفارو بشورم که مریم نزاشت
مریم: نمیخواد سارا جان من خودم میشورم
- چرا ،من که کاری ندارم بزارین کمکتون کنم
مریم: نه گلم خودم میشورم تو برو استراحت کن
داشتم میرفتم که مریم گفت: سارا جان من منظوری نداشتم فقط دلم میخواست آخر هفته همه کنار هم باشیم
لبخندی زدمو گفتم : واقعن نمیتونم تغییرش بدم
مریم : اشکالی نداره
رفتم تو اتاقمو دراز کشیدم ،داشتم فکر میکردم به اینکه چه جوری با امیر طاها صحبت کنم ،چه فکری درمورد من میکنه
که صدای پیام گوشیمو شنیدم
شماره ناشناس بود، بعد خوندن پیام فهمیدم ساحره است
ساحره: سلام خانم گل خوبی؟ ساحره م
- منم نوشتم : سلام ساحره جان مرسی شما خوبین؟
ساحره : میخواستم بگم فردا بعد کلاست بیا کافه
- باشه چشم
) بهترین فرصت بود با امیر طاها صحبت کنم(
صبح زود بیدار شدم .مانتوی سرمه ای با مقنعه سرمع ای سرم کردم یه کم ارایش ملایم کرده بودم موهامو هوایی بستم
از پله ها رفتم پایین که مریم صدا زد: سلام صبحانه نمیخوری ؟
- نه دیرم شده ) داشتم کفشامو میپوشیدم که مریم اومد (
مریم: بیا این لقمه رو تو راه بخور ،ضعف میکنی
- دستتون درد نکنه
سوار ماشین شدم و به سمت دانشگاه رفتم
کلاسم یه ساعت دیگه شروع میشد ، رفتم سمت کافه دانشگاه اونجا منتظر ساحره باشم ،درو باز کردم دیدم امیر طاها یه
گوشه نشسته وداخل دستش یه کتاب ریزی هست داره میخونه ،نزدیک تر شدم فهمیدم قرآنه
همون قرآنی بود که اون روز سر مزار شهید گمنام داشت میخوند
- سلام
) امیر طاها تا منو دید از جاش بلند شد(
امیر طاها: سلام خانم رضوی
- اجازه هست بشینم
امیر طاها : بفرمایید ،منم داشتم کم کم میرفتم
- میشه باهاتون صحبت کنم
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_چهل_ششم
امیر طاها: بله بفرمایید ،درخدمتم
- شما یه طلبه هستین؟
امیر طاها: بله
- میتونم ازتون یه درخواستی داشته باشم
امیر طاها: بفرمایید گوش میدم
) سرش پایین بودو داشت با دونه های تسبیحش بازی میکرد(
) ماجرای زندگیمو براش تعریف کردم ،اونم با حوصله گوش داد(
امیر طاها: خوب الان من چه کمکی میتونم بهتون بکنم
- با من ازدواج میکنین
) خیس عرق شده بود، هی با دستاش عرق پیشونیشو پاک میکرد (
امیر طاها: من نمیتونم درخواست شما رو قبول کنم، این یعنی خیانت به پدرتون
- شما مگه طلبه نیستین ، مگه تو درساتون بهتون یاد ندادن کمک کردن به یه بنده بدبخت مثل من از نماز شب واجبه؟
)گریه ام گرفت، مگه من چیزه بدی خواستم از شما ،ببینید زندگی منو ،هر لحظه باید بترسم که نکنه چند نفر بریزن
تو سرم (
امیر طاها: فکر میکنین الان از اینجا برین اونجا ارامش در انتظارتونه ؟
- نمیدونم ولی اینجا که تا الان هیچ ارامشی حس نکردم
) همین لحظه ساحره و محسن داخل کافه شدن ،اومدن سمت ما (
ساحره: چیزی شده سارا؟ یاسری باز کاری کرده؟
) به امیر طاها نگاهی کردموکردم(
- نه ،از ترسه
،ببخشید من باید برم ،کلاسم داره شروع مداره
) از کافه زدم بیرون ،فهمیدم دیگه هیچ کاری از دستم برنمیاد ،باید این زندگی نکبت و تحمل کنم (
دم در کلاس منتظر شدم تا کلاس یه کم پر بشه بعد برم داخل
دیدم از دور یاسری داره میاد
سریع رفتم تو کلاس نشستم
یاسری وارد کلاس شد
کنار صندلی من یه کم ایستاد منم سرم روی کتاب بود
از کنارم رد شد
یه نفس عمیق کشیدم بعد تمام شدن کلاس تن تن وسیله هامو جمع کردم زود از کلاس زدم بیرون
از ترس رفتم نماز خونه دانشگاه ، منتظر شدم تا ساعت بعدی کلاسم شروع بشه
نشستم یه گوشه ،کتابمو درآوردم داشتم میخوندم که صدای اذان شنیدم چند نفری وارد نماز خونه شدن و شروع کردن به
نماز خوندن
یه دفعه یه صدایی اومد، سرمو بالا گرفتم دیدم ساحره اس
ساحره: سلام خواهر سارا
اینجا چیکار میکنی؟
- اومدم تو سنگرم قایم بشم
ساحره: چه خوب ! فقط مواظب باش تیراتو به خودی نزنی
- باشه حواسم هست
ساحره: من برم نماز بخونم بر میگردم پیشت
) چه آروم داشت نماز میخونده ،انگار با قلبش داره نماز میخونه(
بعد تمام شدن نماز ، ساحره اومد کنارم
کیفشو باز کرد چند تا لقمه درآورد
ساحره: از قیافه ات پیداست که درحال مردنی
بیا بخور یه کم جون بگیری
) واقعن گرسنه ام بود از ترس نمیتونستم برم کافه، ساحره هم فهمیده بود(
- دستت درد نکنه ،خیلی گرسنه ام بود
ساحره از خودش و محسن حرف میزد، ساحره و محسن پسر عمو ،دختر عمو بودن ،از عشقشون از بچگی گفته بود ،که بلا
خره به هم رسیدن
منم از زندگیم گفتم از مادری که تنهام گذاشت ،فقط داستان ترکیه رو نگفتم ،نمیخواستم فکر بدی درباره من بکنه
ساحره هم اشک میریخت
ساحره: نمیدونم چی باید بگم
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
#سلام_امام_زمانم
تـا نشــد قسمتـــ مــا تاریڪے قبــــر بیـــا
اے بہ عـالـم بعـد زینبــــ،جبـل الصبــر بـیـا
💫السلام علیڪ یا بقیة الله فے ارضہ(عج)💫
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
📚قدر عافیت
پادشاهى با نوكرش در كشتى نشست تا سفر كند، از آنجا كه آن نوكر نخستین بار بود كه دریا را مى دید و تا آن وقت رنجهاى دریانوردى را ندیده بود، از ترس به گریه و زارى و لرزه افتاد و بى تابى كرد، هرچه او را دلدارى دادند آرام نگرفت ، ناآرامى او باعث شد كه آسایش شاه را بر هم زد، اطرافیان شاه در فكر چاره جویى بودند، تا اینكه حكیمى به شاه گفت : (اگر فرمان دهى من او را به طریقى آرام و خاموش مى كنم .)
شاه گفت : اگر چنین كنى نهایت لطف را به من نموده اى . حكیم گفت : فرمان بده نوكر را به دریا بیندازند. شاه چنین فرمانى را صادر كرد. او را به دریا افكندند. او پس از چندبار غوطه خوردن در دریا فریاد مى زد مرا كمك كنید! مرا نجات دهید! سرانجام مو سرش را گرفتند و به داخل كشتى كشیدند. او در گوشه اى از كشتى خاموش نشست و دیگر چیزى نگفت . شاه از این دستور حكیم تعجب كرد و از او پرسید: (حكمت این كار چه بود كه موجب آرامش غلام گردید؟ )
حكیم جواب داد: (او اول رنج غرق شدن را نچشیده بود و قدر سلامت كشتى را نمى دانست ، همچنین قدر عافیت را آن كس داند كه قبلا گرفتار مصیبت گردد.)
📙 حکایات پندآموز
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کپیرمانرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👇@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_هفتم
اینقدر مشغول حرف شدیم که اصلا یادمون رفت میخواستیم بریم بیرون!!
ترجیح دادیم همین یکی دوساعت باقیمونده رو هم خونه بمونیم.
- دیگه چه خبر؟
- هیچی ؛ کلاس ، سعید ، سعید ، کلاس 😊
- میگم تو خسته نشدی از این سعید؟ 😒
باورکن من بیشتر از یکی دو ماه نمیتونم این پسرا رو تحمل کنم!
دوست دارم آدمای مختلفو امتحان کنم.
- من ... نمیدونم ... من میترسم از زندگی بدون سعید.
من جز اون کسیو ندارم 😢
اصلا هیچکس نمیتونه مثل سعید باشه.
- فکر میکنی ...
اینقدر باحال تر و بهتر از سعید هست که فکرشم نمیتونی بکنی.
بعدم از کجا معلوم سعیدم تو رو اینقدر دوست داره؟؟
اصلاً از کجا میدونی چندنفر دیگه نداره؟ 😏
- سعید و خیانت؟! 😳
عمراً ...
سعید عاشق منه ...
- هه 😏 تو این پسرا رو نمیشناسی ...
یه مارمولکی هستن که دومی نداره ... 😒
- اه ... ول کن مرجان ؛ سعید فقط با منه ...
- ولی اون موقع که من با سپهر بودم ، یه حرفایی از سعید میزد .....
- چه حرفایی؟؟
- راجع به اخلاقای خاص سعید و تنوع طلبیش و رفیقای آبجیش و ....
- حرف بیخود نزن مرجان.
من دیگه میرم
میترسم دیرم شه
خداحافظ ...
بلند شدم و اومدم بیرون.
تمام طول راهو به حرفای مرجان و بعضی کارای مشکوک سعید فکر میکردم ... 😥
خیلی حالم خراب شده بود
چنددقیقه بود رسیده بودم جلوی باشگاه.
اما احساس میکردم پاهام حس نداره از ماشین پیاده شم...
حوصله هیچ کاریو نداشتم.
دور زدم و راه افتادم سمت بام تهران ...
جایی که بارها با سعید رفته بودم ... 👫
حس میکردم روزای خوبی جلو روم نیست ، باید یه چیزایی رو میفهمیدم ...
شماره های مشکوک توی گوشی سعید
گالری گوشیش که قفل بود
آنلاین بودنش تا نصف شب ، درحالیکه چندساعت قبلش به من شب بخیر گفته بود ....
داشتم دیوونه میشدم 😔
من بیشتر از دو سال بود که با سعید بودم!
من دیوونه سعید بودم ...
اینقدر دوستش داشتم که هربار حس میکردم داره یه شیطنت هایی میکنه هم خودمو میزدم به اون راه که مبادا باعث جداییمون شه ...
گوشیمو از کیفم درآوردم بهش زنگ زدم.
- الو سعید ...
- سلام خانومم ... سلام عشقم ... خوبی؟
- سلام نفسم. تو خوبی؟
- ممنون. تو خوب باشی منم خوبم ...
بعد از اینکه حرفامون تموم شد و قطع کردم ، به خودم بابت تمام شک هام فحش دادم و تو دلم از سعید عذرخواهی کردم ...
امکان نداشت سعید کسی جز منو دوست داشته باشه ... 💕
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_هشتم
تا برگردم خونه دیر شد،وقتی رسیدم مامان و بابا سر میز شام بودن.
غذامو خوردم، چند جمله ای باهاشون صحبت کردم و رفتم تو اتاقم.
کتابی که تازه خریده بودم رو آوردم و نشستم به خوندن ... 📖
حجمش کم بود و تو سه چهار ساعت تونستم تمومش کنم
طبق عادتی که داشتم یه برگه برداشتم
و چکیده ای از اونچه که خونده بودم رو توش نوشتم و گذاشتم لای کتاب 📄
تا هروقت خواستم فقط همون برگه رو بخونم
تا مجبور نشم بازم کل کتاب رو بخونم و دوباره کاری بشه 😉
داشت دیر میشد، صبح باید میرفتم دانشگاه.
خیلی زود خوابم برد ... 😴
صبح بعد از کلاس اول ، فهمیدیم استاد ساعت بعدمون نیومده و تا بعداز ظهر کلاسی نداریم.
پس چندساعت بیکار بودم
👱♂️ سعید تمام برنامه های کلاسیم رو حفظ بود
میدونست الان باید سرکلاس باشم
پس اگر زنگ میزدم و باهاش قرار میذاشتم حسابی ذوق میکرد و میومد دنبالم
گوشیمو از کیفم بیرون آوردم و شمارشو گرفتم ...📱
- الو سعید ...
- الو سلام. خوبید؟
- خوبید؟؟ مگه من چندنفرم؟؟؟ 😂
چرا اینجوری حرف میزنی؟؟
- ببخشید من جایی هستم ، بعداً باهاتون تماس میگیرم.
تا اومدم چیزی بگم
یدفعه شنیدم یه دختر با صدای آرومی گفت سعید زود قطع کن دیگه ، کارت دارم ...
سعیدم هول شد و سریع قطع کرد ..
هاج و واج به گوشی نگاه میکردم 😥
یعنی چی؟؟
اون کی بود؟؟
سعید چرا اینجوری حرف میزد؟؟😠
چندبار شمارشو گرفتم ولی خاموش بود😡
داشتم دیوونه میشدم ...
نمیدونستم چیکار کنم.
زنگ زدم به مرجان و همه چیزو تعریف کردم ...
- دیدی دیروز بهت گفتم!!
بعد جنابعالی فکر میکردی من به رابطه مسخرتون حسودی میکنم 😒
چندبار گفتم این پسره رو ول کن؟؟
- مرجان من دارم دیوونه میشم
حالم خوب نیست ...
چیکار کنم؟؟
- پاشو بیا اینجا
بیا پیشم آرومت میکنم ...
تا رسیدم پیش مرجان بغضم ترکید ...
خودمو انداختم بغلش و گریه کردم ... 😭😭
باورم نمیشه سعید به من خیانت کرده ...
ما عاشق هم بودیم،حتی خانواده هامون در جریان بودن ...
اینقدر گریه کردم که چشام سرخ سرخ شده بود و صدام گرفته بود 😣
تو همین حال بودم که سعید زنگ زد...
گوشیو برداشتم و هرچی از دهنم درومد بهش گفتم ...
- ترنممممم .... یه لحظه ساکت شو ببین چی میگم ...
- چجوری دلت اومد با من این کارو بکنی؟؟ 😠
- کدوم کار؟
تو داری اشتباه میکنی ...
عشقم بیا ببینمت همه چیو برات توضیح میدم ...
- خفه شوووووو ...
من عشق تو نیستم ....
دیگه هم نمیخوام ریختتو ببینم .... 😡😭
- ترنم ...
- سعید دیگه به من زنگ نزن ...
قطع کردم و چنددقیقه فقط جیغ زدم و گریه کردم.
- ترنم بسه دیگه ، ولش کن ، بذار بره به جهنم.
اصلاً از اولشم نباید اینقدر بهش وابسته میشدی ...
- مرجان تو نمیفهمی عشق یعنی چی ...
- هه ... عشق اینه؟؟ 😒
اگه اینه تا آخر عمرمم نمیخوام بفهمم ...
بیا اینو بگیر ...
آرومت میکنه ..
- این چیه؟ 😳
- بهش میگن سیگار !!
نمیدونستی؟
- مسخره بازی درنیار ...
من لب به این نمیزنم ...
- نزن 😏
ولی دیگه صدای گریتو نشنوم ...
سرم رفت ...
- این میخواد چیکار کنه مثلا؟؟
- آرومت میکنه ... امتحان کنو...
- نمیخوام ..
- باشه پس یه بسته میذارم تو کیفت.
اگر خواستی امتحانش کن 😊
شب شده بود و مامان چندبار بهم زنگ زده بود.
مرجان خیلی اصرار کرد بمونم ولی اجازه نداشتم شب جایی باشم ...
برگشتم خونه و مامان و بابا با دیدن سر و وضعم با تعجب نگام کردن 😳
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
•• مےشودڪمےمارادعاڪنید📿
•• دلمانعجیبزخمےست 💔
•• جانمےشویم ،
•• نهـدرزمین ، 🌍
•• نهـدرزمان 🕰
•• خستهـایم و
•• داغدار ... 🥺
#دلتنگے💔^
#رفیقوفآدار🌱°
#شهیدابراهیم هادے•♥️•
🌸✨رمان عاشقانه و مذهبی : #نگاه_خدا
🧡به قلم فاطمه باقری
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 #قسمت_چهل_ششم امیر ط
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_چهل_هفتم
ولی دلم روشنه که اتفاقای خوبی میافته برات
- من که امیدی ندارم
- ببخشید ساحره جان من باید برم کلاسم داره شروع میشه
ساحره: باشه منم یه ساعت دیگه کلاسم شروع میشه فک نکنم باز ببینمت
انشاءالله پنجشنبه میبینمت
- باشه فعلا
از نماز خونه اومدم بیرون که دیدم امیر طاها هم از نماز خونه اومد بیرون یه لحظه نگاهمون به هم گره خورد
بعد سرمو پایین انداختم از کنارش رد شدم
رفتم کلاس ،من فقط یه ساعت از هفته رو با یاسری هم کلاس بودم ،و این خیلی خوشحالم میکرد ..کلاس که تموم شد
رفتم سوار ماشینم بشم که دیدم یکی روی ماشین خط کشیده نوشته »منتظرم باش«
میدونستم کاره یاسریه ولی مهم نبود برام
ماشین و بردم تعمیر گاه که برام روی خطاشو رنگ بزنن
همونجا منتظر شدم تا آماده بشه تا برسم خونه ساعت ۷و نیم شب شده بود
ماشین و گذاشتم پارکینگ رفتم داخل خونه سلام کردمو رفتم تو اتاقم
اینقدر گرسنه بودم که زود لباسمو عوض کردم رفتم پایین
مریم روی مبل نشسته بود ،امیرم رو پاش خوابیده بود
مریم: سارا جان الان میام یه چیزی میدم بخوری
- نه نمیخواد بیای من خودم یه چیزی میخورم
مریم: باشه ، پس سارا جان ماکارانی درست کردم برو واسه خودت بکش
- چشم
نشستم غذامو خوردم ،ظرفمو جمع کردم و شستم
- مریم جون دستتون در نکنه ،من غذامو خوردم باز بیدارم نکنین
مریم: نوش جونت باشه عزیزم شب بخیر
)کم کم با مریم دوست شدم ،بعضی وقتها میرفتم کنارش مینشستمو از شوهرش ازش میپرسیدم، اونم هیچ وقت ناراحت
نمیشد ،با اینکه خیلی مهربون و دوست داشتنی بود ولی هیچ وقت نمیتونست جای مادرمو برام بگیره(
پنجشنبه بود و من خیلی خوشحال بودم چون یاسری پنجشنبه و جمعه کلاس نداشت و من باخیال راحت میتونستم برم
دانشگاه
ماشینمو دم در دانشگاه پارک کردمو رفتم داخل محوطه که ساحره از پشت صدام میزد
ساحره: سارا،سارا
محسن : عع زشته ساحره اسم کوچیکشو صدا میزنی
ساحره: خیلی خوب خانم رضوی
- سلام
ساحره : سلام خوبی؟
- ممنونم
) یه دفعه محسن صداش بلند شد(
امیر طاهااا..
ساحره :واا خودت چرا اسم کوچیک صدا میزنی
محسن : چون من یه مردو صدا زدم عزیزم
) با کل کل کردناشون خندم میگرف،امیر طاها اومد کنارمو به آرومی سلام کرد(
- سلام
محسن ) زد به بازوی امیر طاها( چته حاجییی ،نبینم غمت وو
امیر طاها: اذیت نکن محسن
ساحره: ععع محسن استاد ارمنی داره میره بریم سوالمونو بپرسیم
)ساحره و محسن رفتن، منم میخواستم برم که (
امیر طاها: خانم رضوی
- بله
امیر طاها: من قبول میکنم
)یعنی من چشمام داشت در میومد (
اگع میشه آدرس محل کاره پدرتونو بهم بدین
) اینقدر هول شدم تو کیفم یه کاغذ و خودکار برداشتم آدرس محل کارو شماره تلفن و دادم بهش(
امیر طاها: خیلی ممنونم ،یاعلی
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_چهل_هشتم
امیر طاها رفت و من اصلا یادم رفت تشکر کنم،یادم رفت ازش بپرسم که چی شد نظرش عوض شد
خیلی خوشحال بودم ،از کلاس که اومدم بیرون دیدم ۵تماس بی پاسخ از عاطفه داشتم
شمارشو گرفتم
- الو عاطفه
عاطفه: یعنی من از دست تو چیکار کنم هاااا
) خندم گرفت( چی شده مگه؟
عاطفه: خبر مرگت چرا گوشیتو بر نمیداری؟
- خوب کلاس بودم
عاطفه: الان مگه کلاس داری؟
- اره دیگه ،گفته بودم کلاسامو عوض کردم
عاطفه: واااای ساراا،میکشمت، آخر هفته کدوم خری کلاس بر میداره ، من به خاطر تو اومدم خونه
- وااا این همه دانشجو هستن تو دانشگاه دیگه ،تازه تو به خاطر من اومدی یا آقا سید کلک
عاطفه: الان کلاست کی تموم میشه
- یه کلاس دیگه دارم ،ساعت ۵تمام میشه
عاطفه: از سمت دانشگاه بیا دنبالم بریم بیرون
- باشه
عاطفه : فعلا
کلاسم که تمام شد رفتم سمت ماشینم سوار شدم دیدم ،ساحره و شوهرش محسن ،با امیر طاها بیرون ایستادن
رفتم جلو شیشه رو دادم پایین
- ساحره جون جایی میخواین برین ،میرسونمت
ساحره: نه عزیزم مزاحم نمیشیم خودمون ماشین میگیریم میریم
- نه بابا چه مزاحمتی بیاین سوار شین
ساحره: بچه ها سوار شیم
امیر طاها : شما برین من یه جایی کار دارم
- )نمیدونم چرا اینو گفت مگه میخواستم بخورمش (
ساحره و محسن سوار شدن و حرکت کردیم
گوشیم زنگ خورد : اخ اخ عاطفه بود ،جواب ندادم ،دوباره زنگ زد
ساحره: ساراجون چرا جواب نمیدی - دوستمه ،قراره باهم بریم خرید
محسن : ببخشید خانم رضوی مزاحمتون شدیم ،اگع میشه بزنین بغل ما خودمون میریم
- نه بابا این چه حرفیه ،خونش تو مسیرمونه میرم دنبالش با هم میریم اگه دیرتون نمیشه
ساحره: نه عزیزم این چه حرفیه منم خوشحال میشم دوستت و ببینم
)دوباره گوشیم زنگ خود(
- جانم عاطفه) یعنی صدای جیغ و دادشو ساحره و محسن شنیدن هر دوتا خندشون گرفت(
عاطی: معلوم هست کجایی تو ،یه ساعته لباس پوشیدم چوب خشک شدم من
- شرمنده،دوسه دقیقه دیگه بیا دم در
عاطی : اره جون عمه ات ،دوسه دقیقه تو دو سه ساعته
)از خجالت قطع کردم (
- ببخشید ،دوستم یه کم شوخه
ساحره : اره مشخصه
رسیدیم دم در خونه عاطفه چند تا بوق زدم که عاطفه اومد پایین
ساحره از ماشین پیاده شد به عاطفه سلام کردو عقب کنار محسن نشست
)عاطفه صورتش سرخ شده بود (
- سلام بانو ،بیا سوار شو
عاطفه سوار شد و با محسن و ساحره احوالپرسی کرد
حرکت کردیم
- عاطفه جان ،
ساحره جون و شوهرش هم دانشگاهیم هستن
عاطی: خیلی خوشبختم
ساحره: همچنین عزیزم
ساحره و محسن و رسوندیم خونشون بعد خودمون رفتیم بازار
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay