✨السلام علیک یا حجه الله فی ارضه،یا صاحب العصر (عج)
✨ السلام علیک یا فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)
#روز_سه_شنبه
✨السلام علیک یا علی بن الحسین(علیه السلام)
✨السلام علیک یا محمد بن علی (علیه السلام)
✨السلام علیک یا جعفر بی محمد (علیه السلام)
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_سی_پنجم
عرشیا واقعا سورپرایزم کرده بود !
تا چنددقیقه فکرم مشغول بود !
حتی حواسم از مهمونی فردا شب پرت شده بود
رسیدم به چهارراه و طبق معمول چراغ قرمز... 🚦
همینجور که داشتم اطرافو نگاه میکردم ، چشمم افتاد به همون دختر گل فروش !
سریع شیشه رو دادم پایین !
- دختر !
دختر خانوم !
بیا اینجا !
بدون معطلی دوید سمت ماشین و گفت
- عه سلام! شمایید! 😅
باز میخواید گل بخرید ؟؟
- آره میخرم امّا یه شرط داره !
-چه شرطی؟؟
-بیا سوار ماشین شو باهم یه دور بزنیم.
-چی؟ سوار ماشین شما؟ 😳
نه من نمیتونم !
- چرا ؟؟ مگه میخوام بخورمت ؟؟
فقط میخوام یکم باهم صحبت کنیم !
- نه خانوم نمیشه ...
من که شمارو نمیشناسم ..
- خیلی خب ، بریم پارک همین خیابون بغلی؟
فقط میخوام چند دقیقه با هم صحبت کنیم
- اممممم ...
چی بگم ...
باشه من میرم ، شما هم خودت بیا !
- خب بیا سوار ماشین شو دیگه 😕
- نه ممنون. من میرم شما خودتون بیاید!
راه افتاد و منم بعد سبز شدن چراغ پیچیدم تو خیابون و رفتم سمت پارک .
تا برسه ماشینو پارک کردم و صبر کردم تا باهم بریم یه جا بشینیم .
از دور که داشت میومد خوب نگاهش کردم .
یه مانتو شلوار گشاد و چروک کرمی رنگ و یه کاپشن مشکی خیلی زشت و بدقواره تنش
و یه روسری نخودی رنگ سرش بود
چهره ی بانمکی داشت ☺️
معلوم بود از بس زیر آفتاب بوده اینجوری سیاه شده 🙍♀️♀
لبخند شیرینی رو لباش بود .
باهم رفتیم تو یکی از آلاچیقا نشستیم
هنوز هوا سرد بود
- ببخشید من باید زود برم ، هنوز هیچی نفروختم !
چیکارم داشتید ؟
- اسمت چیه؟؟
- نگار 😊
اسم شما چیه؟
- من ترنمم عزیزم
- چه اسم قشنگی 😍
خیلی اسمتون نازه ترنم خانوم ☺️
-ممنون. اسم تو هم قشنگه !
- ممنون. میشه زودتر بگید چیکارم دارید؟
- خونتون کجاست؟ چندتا خواهر برادر داری؟ کلاً میخوام راجع به زندگیت برام بگی!
- برای چی آخه ؟
- میخوام بدونم. لطفاً بگو ...
- خونمون این طرفا نیست
فقط برای کار میایم اینجا !
پنج تا بچه ایم ، منم بچه دومم
داداش بزرگمم بیست سالشه و ....
تو زندانه 😞
اون سه تای دیگه هم از من کوچیکترن .
مادرم مرده ، بابامم معتاده و الان من نون آور خونه ام ...
دیگه چی میخوای بدونی؟؟
با دهن باز داشتم نگاش میکردم ...
- تو؟؟
درسم میخونی ؟؟
- تا سوم ابتدایی خوندم ، بعدش بابام نذاشت برم و گفت باید کار کنی .
داداشمم فرستاد سرکار ، که مأمورا گرفتنش 😢
با تعجب داشتم نگاهش میکردم که گفت :
- چیه ؟ 😠
چیشد ؟
از بدبختیم تعجب کردی ؟؟
فکر نمیکردی کسی تو دنیا باشه که مثل تو بی غم و غصه نباشه ؟؟
منو آوردی اینجا که بیشتر بدبختیام بیاد جلو چشام ؟؟ 😡
من باید برم !
من مثل تو بیکار نیستم که بشینم فضولی یکی دیگه رو بکنم و به بدبختیاش بخندم ...
- ناراحت نشو !
باور کن اینطور نیست !
فقط خواستم چند تا سوال ازت بپرسم !
- بفرما! فقط زود! باید برم!
- تو چی تو زندگیت کم داری؟
فکر میکنی چی خوشبختت میکنه؟
- همون که تو زیاد داری 😏
پول
- ولی من خوشبخت نیستم ...😢
باور کن ...
- باشه باور کردم 😡
تو چه میفهمی بدبختی یعنی چی ...
دیگه سراغ من نیا خانوم 😡
تو همون برو به ماشین بازیت برس
قبل اینکه بخوام حرفی بزنم ، اشکاش مثل سیل رو صورتش جاری شد و بدو بدو رفت ....
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_سی_ششم
وقتی به خودم اومدم صورت منم از گریه خیس شده بود ...
نگامو به آسمون دوختم و دنبال خدا میگشتم ...
میخواستم داد بزنم ...
بگم این چه دنیاییه ...
این چیه که آفریدی 😭😭
تن سنگینمو از آلاچیق بیرون کشیدم و راه افتادم سمت ماشین .
هوا تاریک شده بود 🌌
عرشیا چقدر برای خوشحال شدنم زحمت کشیده بود و من به همین راحتی خوشحالی عصر از کلم پریده بود !!
میدونستم الان تو کله ی نگار چی میگذره ...
حتما با خودش میگه منو مسخره کرده !
مگه میشه با این همه دک و پز و امکانات ، کسی خوشبخت نباشه؟
ولی من نبودم... 😞
من خوشبخت نبودم ...
نگار بدبخته چون هیچی نداره و فکرمیکنه دردش پوله ...
منم بدبختم چون همه چی دارم و نمیدونم دردم چیه ...
اصلا خوشبختی چیه ...
اصلا چرا باید من زنده باشم و نفس بکشم ...
اصلا ماها اینجا چیکار میکنیم... 😭
من چم شده ...
من همه چیز دارم !
امّا هیچ چیز ندارم !
اَه 😣
چرا منو آفریدیییییی؟؟ 😭
چرااااا !؟؟؟
همینطور داد میزدم و سرعتمو بیشتر میکردم ...
کاش ماشینم چپ کنه
کاش یکی بزنه بهم
کاش یه فردای دیگه نباشه ‼️
من نمیخوام زنده باشم 😭
هیچی نمیخوام 😭
تا دیروقت تو خیابونا چرخ زدم و گریه کردم
میدونستم برسم خونه باید جواب پس بدم اما مهم نبود... 😒
اون شب اونقدر دیر خوابیدم که ساعت دو بعدازظهر به زور چشمامو باز کردم 😴
هنوز گیج و منگ قرصای آرامبخش دیشب بودم .
رفتم سراغ گوشیم 📱
خاموش شده بود !
زدمش شارژ و رفتم پایین که یه چیزی بخورم .
کسی خونه نبود .
حتی خدمتکاری که پنجشنبه ها برای تمیز کردن خونه میومد هم نبود !
برگشتم اتاقم و گوشیمو روشن کردم
میدونستم تا الان عرشیا هزار بار زنگ زده !!
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🌷🌷🌷
عالمی مشغول نوشتن با مداد بود.
کودکی پرسید: چه می نویسی؟
عالم لبخندی زد و گفت: مهم تر از نوشته هایم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی!
پسرک تعجب کرد! چون چیز خاصی در مداد ندید.
عالم گفت پنج خصلت در این مداد هست. سعی کن آن ها را به دست آوری.
اول: می توانی کارهای بزرگی کنی، اما فراموش نکن دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند و آن دست خداست!
دوم: گاهی باید از مداد تراش استفاده کنی، این باعث رنجش می شود، ولی نوک آن را تیز می کند. پس بدان رنجی که می برى از تو انسان بهتری می سازد!
سوم: مداد همیشه اجازه میدهد برای پاک کردن اشتباه از پاك كن استفاده کنی؛ پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست!
چهارم: چوب مداد در نوشتن مهم نیست؛ مهم مغز مداد است که درون چوب است؛ پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون می آید!
پنجم: مداد همیشه از خود اثری باقی می گذارد؛ پس بدان هر کاری در زندگی ات مى كنى، ردی از آن به جا مى ماند؛
پس در انتخاب اعمالت دقت کن!
#امام_زمان من 💚
در رهگذرم بیا فقط یڪ لحظہ
در چشم ترم بیا فقط یڪ لحظہ
در لحظہ احتضار اگر زحمٺ نیسٺ
بالاے سرم بیا فقط یڪ لحظہ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کپیرمانرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👇@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_سی_هفتم
اما گوشی که روشن شد قبل اینکه بخوام هرکاری کنم ،
شماره مرجان افتاد رو صفحه !
- الو ...
- الو و زهرمااااااار
- مرسی
- کجایی ترنم 😭
اخه من از دست تو چیکارکنم 😭
خواهش میکنم یا این بی صاحابو بنداز دور ،
یا هروقت کارت دارم جواب بده !
- چی شده باز ترمز بریدی 😂
یه نفس بگیر بعد حرف بزن !
- درد بگیری تو اینقدر منو حرص میدی !
حاضری بریم؟؟
- بریم؟؟ 😳
کجا؟؟
- سرقبر سعید ! 😒
خب مهمونی دیگه!!
- واااای مرجاااانننننن
به کل فراموش کرده بودم!! 🙊🙈
- ترنمممم 😠
من تا الان معطل تو بودم 😭
پاشو بیا اذیت نکن
- مرجان باورکن یادم رفت اجازه بگیرم از مامان و بابام 😢
اینجوری بیام منو میکشن !
- خدایا من چیکار کنم اخه 😭
ترنم بمیییییری!
خب الان زنگ بزن اجازه بگیر !
- نمیشه
تلفنی که اصلاً اجازه نمیدن !
اونم بخوام بگم شب نمیام !!
- اه ... باشه بابا ... نیا !
- مرجان ناراحت نشو دیگه
باور کن یادم رفت
- باشه ، خب ، بای 👋
تازه قطع کرده بود که دوباره گوشیم زنگ خورد ...
وای عرشیا 😣
حوصله این یکیو دیگه ندارم 😒
اولش جواب ندادم
ولی اینقدر زنگ زد که مجبور شدم جوابشو بدم !
- الو ...
- برای چی جواب نمیدی؟؟؟ 😡
ترنمممم تو منو دیوونه کردی ...
چرا اینجوری میکنی؟؟
( وای خدا اینو کجای دلم بذارم 😭 )
- عرشیا خواب بودم ...
معذرت ...
- آره تو گفتی و من خرم باور کردم!! 😡
آدرس اون خراب شده رو بده ببینم 😡
- خراب شده خونه ی توعه 😠
بی ادب
- ترنم آدرسو بده وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی!
میدونی که من دیوونه ام 😡
- آدرسو میخوای چیکار؟؟
برای چی میخوای بیای؟؟
- به تو ربطی نداره
باید ببینمت
- عرشیا ولم کن 😡😣
- خیلی نمک نشناسی !
به همین زودی دیروزو یادت رفت؟؟
- دیوونه بازیای تو نمیذاره روزای خوش رو یادم بمونه 😠
- ترنم یا میای پیشم یا بدون هرچی بشه تقصیر خودته !
- مهم نیست ، نمیام
بای 😡
گوشیو قطع کردم و پرت کردم تو اتاق 😖
اه...
خودم کم بدبختی دارم ، اینم اضافه شده 😭
پسره ی روانی 😭
نیم ساعت گذشته بود که دیدم زنگ خونه رو میزنن ‼️
پشت سر هم و بدون وقفه
انگار یکی دستشو گذاشته رو زنگ و ول نمیکنه !
پله ها رو دوتا یکی رفتم پایین و با دیدن چهره ی عرشیا از پشت آیفون بدنم یخ زد... 😥
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
#قسمت_سی_هشتم
از ترس نمیدونستم چیکار باید بکنم ...
اگر درو باز نمیکردم هم آبروریزی میشد
دست لرزونمو بردم سمت آیفون و درو باز کردم... 😥
هیکل درشت عرشیا که تو چارچوب در قرار گرفت،کم مونده بود از ترس سکته کنم ...
ولی تمام توانمو جمع کردم ...
نباید میترسیدم ...!
اگر میفهمید ترسیدم دیگه نمیتونستم جمعش کنم !😥
یه قدم اومد جلو ، منم یه قدم رفتم جلو
سعی کردم اخم کنم و جدی باشم... 😠
درو بست ...
دوباره بدنم یخ زد ...
میدونستم رنگ به روم نمونده !
بغضی که داشت خفم میکرد ، با قدم بعدی عرشیا ترکید ... 😭
- چرا اینجوری میکنی؟؟
اخه مگه مریضی؟؟
چرا اذیتم میکنی 😭
- تو داری اذیتم میکنی ترنم 😡
گریه نکن 😡
چرا جوابمو نمیدی ؟
چرا همش منو از سر خودت باز میکنی؟؟
- عرشیا خواهش میکنم برو ...
ولم کن ...
خواهش میکنم 😭
من نمیخوام با هیچکسی باشم ...
من حال روحی خوبی ندارم ...
تنهام بذار ..
- من که دفعه پیشم داشتم برای همیشه میرفتم...
چرا پس اومدی بیمارستان؟؟
چرا نذاشتی تموم کنم؟؟
- تو دیوونه ای ...
اگه چند دقیقه دیرتر میرسوندنت مرده بودی !
صداشو برد بالا
- خب میذاشتید بمیرم ... 😡
من که تو این دنیا دلخوشی ندارم
- عرشیا بس کن ...
خواهش میکنم
من خودم به اندازه خودم مشکلات دارم
تو دیگه بیشتر اذیتم نکن 😣
- ترنم 😢
چرا نمیفهمی ؟؟
نمیخوام بی تو باشم ...
اگه با من نباشی ، بمیرم بهتره ...
- بسسسسه 😫
تو چرا اینقدر احمقی؟؟؟
ما دو ماه هم نیست باهمیم
همون اولشم گفتم این رابطه امتحانیه !
چرا اینقدر جدی گرفتیش؟؟
چشماش سرخ شد و چند ثانیه فقط نگام کرد ...
آروم نشست رو سرامیکای ورودی خونه و سرشو به دستاش تکیه داد .
- باهام نمیمونی؟؟
- ببین عرشیا ...
- ساکت شو ...
فقط بگو اره یا نه 😡
سکوت کردم ...
از جواب دادن میترسیدم
دلم میسوخت براش و میگفت بگو باشه
اما عقلم میگفت بگو نه !
نفسمو تو سینه حبس کردم
چشمامو بستم و آروم گفتم نه...
بعد چندلحظه چشمامو باز کردم
از ترس نفسم بند اومد 😰
- عرشیا... 😥
این چیه ...
چیکار کردی
به سرعت رفتم طرفش
چند لحظه فقط نگاش میکردم ...
نمیدونستم چیکار کنم
هول شده بودم ...
دست چپش مشت شده بود
دستشو گرفتم و مشتشو باز کردم
نالش رفت هوا
تیغی که تو کف دستش فرو رفته بودو درآوردم ...
هیچی نمیتونستم بگم ...
شوکه شده بودم !
- آخه این چه کاراییه تو میکنی؟؟
اه 😭
تو روانی ای
مسخره ....
چرا همش خودتو تیکه پاره میکنی 😠
- ترنم من از این زندگی سیرم ...
دلخوشیم تویی
تو نباشی ، زندگی رو نمیخوام ...
اخم کردم و گوشیشو برداشتم
شماره علیرضا رو پیدا کردم و زنگ زدم بهش ...
تا علیرضا بیاد که ببریمش بیمارستان نیم ساعتی طول کشید .
کف خونه رو با دستمال تمیز کردم و با کمک هم عرشیا رو سوار ماشین کردیم و رفتیم .
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری #قسمت_سی
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_چهلم
با صدای گوشی چشمامو باز کردم،
مرجان بود !
سعی کردم گلومو صاف کنم بلکه صدام در بیاد !
- الو
- صداشوووو 😂
چه خط و خشی داره 😂
نگو که خوابی هنوز !
- مگه ساعت چنده که تو بیداری !
- لنگ ظهره خانووووم !
ساعت یکه !
- واااای جدّی 😳
وقتایی که آرامبخش میخورم ، ولم کنن دو روز میخوابم
- خب حالا ، فعلاً پاشو بیا درو باز کن
زیر پام علف سبز شد !
- عه! جلو در مایی ؟؟
- بله ، هی زنگ میزنم درو باز نمیکنی !
دیگه داشتم قهر میکردم برما 😒
- خواب بودم مرجان ، ببخشید
- حالا که بیداری خبرت ...
چرا باز نمیکنی؟؟
- اخ ببخشید 😅
هنوز گیجم! اومدم اومدم !
هیچی مثل دیدن مرجان نمیتونست حالمو خوب کنه !
درو باز کردم و تا اومد تو محکم بغلش کردم
- اومدم بریم خرید 😍
- خرید چی؟؟
- لباس عید دیگه 😶
خنگ شدیا ترنم !!!
- آها
وای مرجان
این قرصا اصلا برام هوش و حواس نذاشته !!
واقعاً دارم خنگ میشم !!
- خنگول خودمی تو 😉
پاشو ، پاشو بریم
- نه ...
اصلا حسش نیست ...
لباس میخوام چیکار !!
- ترنممم 😳
پاشو تو راه یه سرم بریم دکتر !
چِل شدی تو !!
- جدی میگم مرجان
دیگه حوصله هیچی رو ندارم !
دیگه هیچی بهم مزه نمیده !
- مسخره بازی درنیار ! پاشو !
عیدم که میخوای بری پیش پسرعموها 😍😉
باید لباس خوشمل بخلی ازشون دل ببلی 😝
- اَه ...
مرده شورشونو ببره اگه بخواد هدفم از زندگی دل بردن از اونا باشه ، بمیرم بهتره !
- اوه اوه 😒
حرفای جدید میزنی !
عمم بود حرف شمال و پسرعموهاش میشد ، آب از لب و لوچش آویزون میشد؟؟
عمم بود شروع میکرد از مدرک و شغل و وضع مالیشون میگفت؟؟ 😏
- مرجان من دیگه مُردم !!
ترنم مُرد !!
من الان دیگه هیچی برام مهم نیست !
نه مدرک
نه موقعیت
نه کوفت
نه زهرمار !
- یااا خدااااا
از دست رفتی تو !!
- خدا؟؟؟ 😠
خدا کیه؟
- ترنم اگه میدونستم اینقدر بی جنبه ای ، اونروز لال میشدم و هیچی بهت نمیگفتم !
- بی جنبه نیستم !
اتفاقا خوب کردی !
من از واقعیت فرار میکردم امّا تو باعث شدی به خودم بیام !!
خسته شدم مرجان ...
احساس میکنم یه عمر مضحکه ی این دنیا بودم !
چقدر ابله بودم که همش دنبال پیشرفت و از اینجور مزخرفات بودم !!
- اگه تو تازه به این حرفا رسیدی ،من از همون بچگی به این رسیدم!
تو مامان بابای خوب بالا سرت بوده که تا الان نفهمیدی
ولی من به لطف مامان بابای ... 😏
ولش کن ...پاشو بریم دیگه 😉جون مرجان
دلم نیومد روشو زمین بندازم !
رفتیم ؛ امّا برعکس همیشه ، منی که عاشق خرید بودم ، با پایی که نمیومد و چشمی که هیچی توجهشو جلب نمیکرد ،
فقط چندتا لباس به سلیقه مرجان خریدم .
و اون روز رو هم موفق شدم به شب برسونم و باز آرامبخش ....
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_سی_نهم
دستشو بخیه کردن و بهش یه سرم وصل کردن .
علیرضا سرشو انداخته بود پایین و اخماش تو هم بود ...
نمیفهمیدم از دست من عصبانیه یا عرشیا !
دلم میخواست گریه کنم دلم میخواست زار بزنم تحمل یه مرد ضعیف برام غیر قابل قبول بود.
- تو چرا اینقدر ضعیفی؟؟
- ترنم ...
نمیفهمی چرا؟؟
بیشعور اینا همش بخاطر توعه !
- بخاطر من نیست 😡
بخاطر ضعف خودته !
من نمیتونم به مردی تکیه کنم که هر مشکلی پیش میاد خودکشی میکنه !!
- ترنم من دوستت دارم 😢
- عرشیا کلافم کردی ...
- باهام بمون ...
نرو ... لطفاً 😢
دلم براش میسوخت ...
خیلی مظلومانه خواهش میکرد !
اونم جلوی رفیقش !
- بعداً باهم صحبت میکنیم عرشیا ...
الان باید برم .
مامانینا میرن خونه میبینن نیستم دوباره دردسر میشه .
- باشه ، ولی جواب پیامامو بده
خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خونه .
دیگه نمیدونستم چیکار کنم ...
عرشیا دلمو زده بود نمیخواستم باهاش بمونم اصلا دیگه دلم هیچی نمیخواست ...
کاش زودتر این زندگی تموم میشد ...!
بعد خوردن شام به اتاقم رفتم،گوشی رو که برداشتم پیام داده بود .
سعی کردم آرومش کنمحوصله دیوونه بازیای بعدیشو نداشتم .از دستش عصبانی بودم که یواشکی تعقیبم کرده بود و آدرس خونمون رو بلد شده بود .
اون روزا با تمام وجود احساس خستگی میکردم ... 😢
احساس میکردم یه مترسکم !
من همه چی داشتم
همه چیو تجربه کرده بودم
امّا چرا حالم اینقدر بد بود 😭
چرا هیچی ارومم نمیکرد ...
چرا اینقدر همه چی مسخره شده بود؟
اصلاً من اینجا چیکار میکنم ؟؟
چرا منو آفریدی ؟؟
چرا اینقدر زجرم میدی ؟؟
اصلاً کی گفته تو هستی ؟؟
کی گفته خدا هست ؟؟
اگر هستی ، کجایی ؟؟
پس تا کی قراره من زجر بکشم ؟؟
چرا هیچی سر جاش نیست ؟
چرا هیچکس خوشبخت نیست ؟
چرا این آدما نمیفهمن همه کاراشون الکیه ؟؟
خدا کجا بود ؟
آرامش چیه ؟
بسسسسسهههه
چرا تموم نمیشه؟؟ 😭😭
شاید عرشیا هم حق داره که میخواد خودکشی کنه!
من چرا جلوشو میگیرم؟؟
من جرأت خودکشی ندارم
امّا اون که داره ، چرا نذارم خودشو راحت کنه؟؟
اَه 😭😭
چرا من نمیتونم خودمو بکشم ؟؟؟
چرا؟؟
حالا دیگه قرص آرامبخش ، جزو یکی از وعده های غذاییم شده بود ‼️
بازم دست به دامنش شدم تا بتونم امشبو هم به صبح برسونم
تا ببینم فردا رو چجوری به شب برسونم ...
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay