♥️͜͡✊
میگفت: امام زمان وقتی بخوادت،
وقتی بدونه که داری تلاشت رومیکنی
پازلها رو خیلی خوب کنار هم میچینه
تابری به سمتش حتی شده با یه کتاب🥺♥️
♥️¦⇠#امامزمان
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_صد_یازدهم
سیستم رو خاموش کردم و به تصویر تارم ، تو صفحه تاریکش نگاه کردم
به دو تا خطی که از چشم هام تا انتهای صورتم ، کشیده شده بود و برق میزد نگاه کردم و به ملافه ی گل گلی روی سرم !
من حالا جلوی همون خدا نشسته بودم. خدایی که بهش بد و بیراه میگفتم اما اون میخواست همه این اتفاقها بیفته که بفهمم تنها جای امنم تو بغل خودشه ! 😔
آرامش عجیبی به دلم چنگ زد. تمام وجودم داشت بهم میگفت که آفرین! بالاخره درست اومدی!
قبول کردن خدا و اطاعت از اون ،همون چیزی بود که مدتها ازش فراری بودم ، اما تمام راههای آرامش به همین ختم میشد !!
دلم بابت تمام این سالها پر بود
نوشته های سجاد اومد جلوی چشمم
« هروقت دلت از این دنیا و رنج هاش گرفت،برو به خودش بگو
نری دردتو به بقیه بگیا!
تو خدا داری
آبروی خدات رو پیش بقیه نبر ! "
بغضم همزمان با برخورد پیشونیم به سرامیک های سرد کف اتاق ، شکست و دلم به اندازه ی بیست و یک سال درد دوری بارید... 😭😭
بعد از اینکه حالم بهتر شد ، فرش رو مرتب کردم و دراز کشیدم. با صدای ویبره ی ضعیفی متوجه شدم که برام پیام اومده .
« سلام ترنم جان.چطوری عزیزم؟ خوبی؟
مریم بود. همون دخترتپل و بانمک هیئت تشکیلاتی زهرا اینا! یکم که باهاش صحبت و خوش و بش کردم گفت
« راستش پیام دادم که هم حالت رو بپرسم ، هم یه زحمتی برات داشتم! بچه های رسانه ی ما نیاز به متن تایپ شده ی چندتا کلیپ دارن! سرشون شلوغ شده نمیرسن خودشون انجام بدن. میتونی یه کمکی به ما بدی؟ »
فردا تقریباً بیکار بودم. از اینکه میتونستم بهشون کمکی بکنم خوشحال شدم
« آره عزیزم. چرا که نه!؟ خوشحالم میشم 😊
فایل ها رو به تلگرامم بفرست. »
صبح با صدای تکراری ساعت ، چشم هام رو باز کردم. اولین چیزی که یادم اومد ، خاموش کردن آلارم گوشی که برای نماز صبح زنگ گذاشته بودم ، بود !
با غرغر از تختم بیرون اومدم و با آب سرد صورتم رو شستم. خواستم به سراغ لپ تاپم برم که قار و قور شکمم راهم رو به سمت در اتاق ، کج کرد !
طبق برنامه ی جدیدم و بر خلاف میلم برای ورزش به حیاط رفتم...
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_صد_دوازدهم 🌈
نمیدونستم تا کِی ...
اما انگار حالا حالاها حالگیری از خودم ، برنامه ی ثابت زندگیم بود .
البته نمیتونستم منکر احساس عزت نفسی که بعدش بهم دست میداد بشم! و همین احساس بود که وادارم میکرد این برنامه رو ادامه بدم .
هوای قشنگ دم پاییز باعث شد برای کار تایپ ، لپ تاپ و گوشی رو هم بیارم حیاط .
کلیپ ها رو دونه دونه دانلود کردم و مشغول تایپشون شدم ...
آخرهای تایپم بود 📝
قطره های اشک ، دونه دونه سر میخوردن و پایین میومدن. نمیدونستم چرا اما حرف هاش داشت دلم رو زیر و رو میکرد...
« تو گناه میکنی ، او داره برای تو اشک میریزه! او به جای تو استغفار میکنه!
دست به دامن خدا میشه ، میگه خدایا به من مهدی ببخشش !
این انصافه؟
آقات به خاطر تو باید شرمنده بشه
چیکار داری میکنی آخه؟
غمش رو کم نمیکنی ، حداقل بیشترش نکن .
ما بچه های امام زمان هستیم. میفهمی امام از پدر و مادرت به تو مهربون تره؟ می فهمی دوستت داره؟😔
میفهمی چندین ساله غایبه و منتظره که چندنفر واقعا بخوانش تا بیاد؟!
میفهمی تو غربته؟
میفهمی تک و تنها ، آواره ، طرد شده آقای توعه؟!میفهمی؟
میفهمی نمیاد چون تو گناه رو بیشتر از او دوست داری؟
میفهمی نداریش؟ میفهمی یتیمی؟
نمیفهمی
که اگر میفهمیدی حال و روزت این نبود ! »
واقعا نمیفهمیدم! اشک هام سرازیر بود اما نمیفهمیدم یعنی چی! 😔
حالم خیلی به هم ریخته بود. احساس عذاب وجدان داشتم. نمیدونستم چرا اما خیلی داغون شده بودم
فایل رو سیو کردم و برای مریم فرستادم .
جواب داد « اجرت با امام زمان... »
چند روزی از شروع دانشگاه میگذشت.
تقریبا داشتم نماز خوندن رو یاد میگرفتم ، هرچند که هنوز بهش عادت نکرده بودم و خصوصا با نمازصبح نمیتونستم کنار بیام .
واقعا حرف سجاد رو که میگفت نماز بهترین مبارزه با نفسه رو بهتر میتونستم قبول کنم تا حرف استاد معارفی که میگفت نماز عشق بازی با خداست !
تا اینکه سر این مسئله که داشت حوصله ی همه رو سر میبرد ، بالاخره با استاد بحثم شد
- استاد میشه بفرمایید کجای نماز دقیقا عشق بازی با خداست !؟؟ 😕
- خانم سمیعی! نماز تماما عشق است..
همین که شما نماز رو شروع میکنی ، دعوت پروردگارت رو لبیک میگی و عشقبازی شروع میشه! 😌
- میشه بگید کدوم بچه نه ساله ، یا اصلا کدوم جوون ، ساعت چهار صبح حال عشق بازی با خدایی رو داره که حتی ممکنه به درستی هم نشناستش !؟؟
اونم هرروز !
استاد همینجور که داشت دنبال جواب تو ذهنش میگشت ، با اخم نگاهم کرد 😐
- استاد عذر میخوام ، ولی تا جایی که من فهمیدم ، نماز عشق بازی نیست ! 😐
نماز مبارزه با نفسه. نماز یعنی من انسانم.
نماز یعنی ترجیح دستور خدا به دل خودت !
نماز در ابتدای امر کار شیرینی نیست. وقتی شیرین میشه که بهخاطر خدا حال هوای نفست رو بگیری و نماز رو بخونی !!
همه نگاه ها با تعجب برگشت به طرف من و گشادی چشمهای استاد چندبرابر شد! هیچکس انتظار نداشت چنین حرفایی از من بشنوه!
سعی کردم با همون اعتماد به نفس ادامه بدم
- بهتره جای این درس ها ، اول واقعیت های دنیا رو به بقیه یاد بدید و بعد هم مبارزه با نفس 😒
اونجوری همه انسانها خودشون با اختیار ، خدا و اسلام رو انتخاب میکنن!!
پچ پچ ها فضای کلاس رو پر کرد. استاد نگاهش رو از من برداشت و تو کلاس چرخوند ..
- کافیه! سکوت رو رعایت کنید. کلاس به اتمام رسیده ، میتونید تشریف ببرید!
وقتی خبر رسید که کلاس ساعت بعد تشکیل نمیشه ، بدون معطلی وسایلم رو جمع کردم و از کلاس خارج شدم ، حوصله تیکه پرونی بچه ها رو نداشتم
دلم برای زهرا تنگ شده بود. چندروزی میشد که ندیده بودمش
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
‼️بسیار زیبا
🗣خاطره دیدار آیت الله بهجت (ره)
✍شنیده بودم آیتاللّٰهی هست به نام آقای بهجت که اهل معناست. دوست داشتم ببینمش،جست و جو کردم و خانهاش را یافتم. رفتم پشت درِ خانه و در زدم... پیرمردی با لباسِ خانه و محاسنی کوتاه در را باز کرد. در مورد آقا پرسیدم. گفت: «امری دارید؟» گفتم: «با آقا عرضی دارم.» گفت: «بفرمایید مطلب را!» گفتم: «با خودشان عرضی داشتم.» پیرمرد لبخند زد و گفت: «همین مقدور است!» فکر کردم فایده ندارد؛ اجازه نمیدهد که آقا را ببینم.ناچار خداحافظی کردم و برگشتم.
💥توی راه با خودم گفتم: «به مسجد میروم و با خودش قراری میگذارم.» غروب در مسجد نشسته بودم و در این فکر بودم که چه هیئتی خواهد داشت؟ مدتی بعد از اذان، روحانیِ سادهای وارد مسجد شد و بهسمت محراب رفت.گفتم: «اینجا هم که نشد.» کمی دلگیر شدم.
پرسیدم: «آقای بهجت نمیآیند؟» همان روحانیِ ساده را نشان داد و گفت: «ایشان که آمدند.»همان پیرمردی بود که درب منزل دیدم. شصت سال بود در وادی علوم دینی و معرفتی سیر میکردم؛ فکر میکردم میتوانم با یک نگاه، یا یک جمله، سِره را از ناسِره تشخیص دهم، اما نتوانستم بین حضرت آقا و یک خادم فرق بگذارم.
تمام نماز مغرب و مقداری از نماز عشا را در این افکار غرق بودم🔻
که روایتی از سیرۀ پیامبر (ص) به یادم آمد: «در میان اصحاب، چنان بود که هیچ غریبهای نمیتوانست تشخیص دهد کدام رسولالله (ص) است.»
📚این بهشت، آن بهشت، ص۴٢-۴۴
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_صد_سیزدهم
شماره زهرا رو گرفتم و منتظر شنیدن صداش شدم
- به به سلااااااممممم ترنم خودم !
- سلام عشششقم! چطوری خانوم !؟
- به خوبی شما ، ماهم خوبییییم !
آفتاب از کدوم طرف دراومده یاد ما افتادی؟؟
- ببخشیییید ، حق داری. درگیر درس و دانشگاهم. این ترم درسام خیلی سنگین شده!
- فدای سرت گلم،منم معذرت میخوام کم پیدا شدم
سرم یکم شلوغ بود این چندوقته !
-عههه!؟ مشغول چی؟!
- مشغول خبرای خوب خوب !! 😉
- مشکوک میزنیا زهراخانوم!! اینجوری نمیشه ، پاشو بیا ببینمت !
- امممم...راستش یکم کار داشتم. ولی...فدای سرت. دیدن تو مهمتره! کلی حرف دارم باهات!
- مرررسی گلی ، زود بیا که از فضولی مردم! 😀
کجا بریم حالا !؟
- نمیدونم. پارکی ، سینمایی ، جایی...
استخر خوبه!؟
- استخخخخر!؟ مگه تو استخرم میری!؟ 😳
- وا! دستت درد نکنه! مگه من چمه!؟ 😐
خندیدم 😂
- ببخشید ، خب من فکرمیکردم شماها فقط راه خونه تا مسجدو بلدین! عالیه. بریم.
رفتم خونه و ساکی که توش وسایل استخرم رو میذاشتم ، برداشتم ورفتم. سر ساعتی که باهم قرار داشتیم هم زهرا با همون لبخند همیشگی ، پیداش شد !
- وای مرسی زهرا! خیلی وقت بود بجز دانشگاه و جلسه و خونه مرجان ، جایی نرفته بودم!
- چرا؟؟
- خب...نمیدونم! همینجوری! تو خونه بیشتر احساس راحتی میکنم!
- اصلاً این کارو ادامه نده. برو بیرون ، فعالیت اجتماعی داشته باش. مشغول به کار باش...
من خیلی تو خونه بند نمیشم! تا جایی که بدونم مامان و بابام ناراحت نمیشن ، وقتم رو اینور و اونور میگذرونم .
- چه خوب! نمیدونم چرا فکر میکردم امثال شما همش میشینید تو خونه و از دم افسرده اید
- افسرده عمه ی محترمته! 😊
من که از تو شنگول ترم والا! بعدم من اصلا از این بچه مثبت بازیا خوشم نمیاد!
آدم باید از فرصتهاش استفاده کنه. البته اگر تو خونه کار مفید و ضروری داشته باشم،که بیرون نمیرم. ولی در حال حاضر بیشتر کارم بیرون خونست ؛ اگر هم خونه باشم سعی میکنم بیکار نشینم .
حرفمون با ورود به استخر نصفه موند. احساس سرما کردم ، تمام بدنم رو بردم زیر آب تا زودتر به دما عادت کنم .
سرم رو که بیرون آوردم ، خبری از زهرا نبود !!
اطرافم دنبالش میگشتم که با صدای شیرجه ی یه نفر تو قسمت عمیق ، نظرم جلب شد. زهرا بود! 😳
به انرژی و شیطنتش خندم گرفت و از همونجا وارد قسمت عمیق استخر شدم .
بعد از چندبار مسابقه و بازی تو آب ، خسته به قسمت کم عمق برگشتیم ...
- خب چه خبرا؟ گفتی کلی حرف باهام داری!
- خدمت شما عرض کنم که کم کم باید آماده ی نیناشناش بشی !!
ابروم رو بالا انداختم و با تعجب نگاهش کردم !
با حالت مغرورانه ادامه داد 😎
- لطفاً یه لباس خوشگل برای خودت بخر! بالاخره ساقدوش عروس خانوم باید شیک و پیک باشه دیگه!! 😊️😌
یدفعه جیغ زدم و محکم بغلش کردم !
- زهراااا...جدی میگی؟؟ وای دیوونه!!! خیلی خوشحال شدم !! 😵😅
- هیسسسس! الان بشنون فکرمیکنن شوهرندیدهایم!!خلاصه ترنم خانوم ، آبجیت رفتنی شد!
دوباره با محبت و ذوق فراوون بغلش کردم
- زهرا نمیدونی چقدر خوشحال شدم! وای...خیلی ذوق دارم ☺
- الهی قربونت برم. ان شاءالله به زودی قسمت خودت بشه!
- من و شوهر؟ فکرکن بابام منو شوهر بده!!
خب حالا تعریف کن ببینم! طرف کیه؟ چیکارست؟
- طرف پسر باباشه و بنده ی خدا! میخواستی کی باشه؟؟
- اَه لوس نشو دیگه! 😕
- خیلی خب ، یه نفس عمیق بکش!! تو بیشتر از من ذوق داری!! آروم باش تا تعریف کنم.
- باشه باشه...من آرومم. خب حالا بگو.
- برادر یکی از دوستامه. یه چند وقتی هست که میان و میرن
- چندوقته میان و میرن ، اونوقت تو الان داری به من میگی؟؟ نامرررررد!
- نه خب خیلی جدی نبود که بخوام بگم. یادته که میگفتم یکم سختگیرم
- پس چجوری جدی شد؟؟
- خب آخه اولش فکرنمیکردم بخوام بهش بله بگم !
فکر نمیکردم مورد مناسبی باشه. آخه اصلا مذهبی نیست!!
- ها؟؟ پس چجوریه؟؟ چرا خب الان قبولش کردی؟
- اولش گفتم خودش ببینه به هم نمیخوریم ، میذاره میره! منم که همیشه دوست داشتم شوهرم یه پسر حسابی با خدا باشه! اما همچین خاستگاری نمیومد برام! هرکی بالاخره یه عیبی داشت.حتی اون مذهبیاشم،اونی که من میخواستم نبودن!
مثل ماست وارفتم !
همیشه انتظار داشتم زهرا زن یه پسر مثل سجاد بشه
- خب چرا به این بله دادی پس؟؟
- از اونجایی که مامانم موفق نمیشد قانعم کنه ، با یه مشاوری صحبت کردم ، که اون بالاخره موفق شد!
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_صد_چهاردهم
زهرا گفت :
- واقعاً حرفای مامانم درست بود. خیلی پشیمونم که چندسال تو تخیل و توهم زندگی کردم و الکی خواستگارام رو رد کردم !!
- بگو دیگه...جون به لبم کردی زهرا!!
- خخخخ... باشه دیگه! خب میدونی...من همیشه دوست داشتم یکی بیاد که منو رشدم بده ، یه زندگی خیلی خوب باهم داشته باشیم ، هم فکر باشیم ، اصلاً از اینا باشه که انگار دو دقیقه دیگه قراره شهید شن! 😢
اما اشتباه میکردم!
خدایی که من رو آفریده ، مطمئنا بیشتر از من به فکر رشد منه .
حالا چه فرقی داره طرف من کی باشه؟؟
هرکی که باشه ، خدا با همون فرد امتحانم میکنه و زمینه رشدم رو فراهم میکنه!
من قرار نیست وارد یه زندگی بی عیب و نقص بشم.
چون اولاً این زندگی و این فرد اصلا وجود نداره ، دوماً تو چنین زندگی بی عیب و نقصی ، جای رشد و ترقی نیست ، سوماً از کجا معلوم من لایق این زندگی و این همسر باشم؟؟ منی که خودم پر از عیب و نقصم، چجوری دنبال یه فرد کاملم؟
خلاصه من وارد هر زندگی که بشم بالاخره باید سختی بکشم تا رشد کنم !
- یعنی چشم بسته و بی چون و چرا بله گفتی؟؟
- نه حالا! اینطوریام که نیست!
مگه کشکه؟؟ 😐
خب چون داداش دوستم بود ، میدونستم خانوادشون چجوریه. یه جورایی از لحاظ خانوادگی استانداردن!
هم حرمت پدرشونو خیلی حفظ میکنن ، هم باباشون هوای مامانشون رو داره.
بنظرم بچه ای که تو چنین خانوادهای بزرگ شه ، هم معنی عشق رو میفهمه و هم احترام !
بعدم ظاهرش به دلم نشست ، هرچند لباس یقه دیپلمات و چندسانت ریش و فلان و تسبیح تو دستش نداشت ، اما موقر و متین بود
- همین؟
سرش رو تکون داد
- خب آره دیگه! دیگه چی میخوای؟؟
- خب کارش ، پولش ، سربازیش و...!؟
- خیلی از این لحاظ کامل نیست. ولی بچه ی با جربزه ایه. چندوقتی عقد میمونیم تا بتونه یه پولی دست و پا کنه. توکل بر خدا !
چندلحظه ای ماتم برد و با خنده ی زهرا به خودم اومدم .
- حالا فعلا خیلی به مغزت فشار نیار 😅
من خودم کلی طول کشید تا اینا رو هضم کنم و با خودم کنار بیام! چیزی تا آخر سانس نمونده ، من هنوز از شنا سیر نشدم! بیا بریم...
از یه طرف خیلی خوشحال بودم که زهرا داره عروس میشه، از یه طرف گیج و منگ حرفاش بودم و نمیتونستم هضمشون کنم ...
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_صد_پانزدهم
بعد از اتمام سانس رفتیم رختکن و مشغول پوشیدن لباس هامون شدیم .
زود لباس هام رو پوشیدم و ساکم رو بستم. اما زهرا هنوز جلوی آینه مشغول صاف کردن لبه ی روسریش بود.
رفتم روبه روش و به دیوار کنار آینه تکیه دادم و با دقت به حرکات دستش و کارایی که انجام میداد نگاه کردم !
- تو که آخرسر میخوای چادر سر کنی ، چیکار داری اینهمه با این روسری هات ور میری آخه؟
- چه ربطی داره؟ مگه چادریها باید شلخته و نامرتب باشن!؟
- خب این لذت سطحی نیست؟؟
- نه دیگه، همه لذت ها که سطحی نیستن!
آدم باید یاد بگیره میل هاش رو مدیریت کنه. مثلا وظیفه ی یه شیعه اینه که مرتب و تمیز باشه، حتی اگر میلش نکشه. پیامبر دو سوم درآمدشون رو به عطر میدادن!!
این لذت ، وقتی میشه لذت سطحیِ بد که این چادر از سرم بره کنار ، خودم رو نشون بقیه بدم. اینجوری هم برای خودم یه لذت سطحی درست کردم ، هم برای همه مردایی که من رو میبینن!
- خب نبینن ! 😐
- نمیشه که! خودت وقتی میری بیرون میتونی همش زمین رو نگاه کنی؟؟
- نه ولی...یه نفر رو میشناختم که فقط زمین رو نگاه میکرد ! 😞
- خب دمش گرم. همینه دیگه. وضع جوری شده کسی که بخواد پاک بمونه، همش مجبوره کف خیابون رو نگاه کنه!!
ولی خود این بنده خدا هم یه لحظه سرش رو بیاره بالا با انواع و اقسام مدل ها رو به رو میشه!
- خب آخه به ما چه که اونا نگاه میکنن!؟😒
- ببین زن با بدحجابی ، فقط به یه لذت سطحی خودش جواب مثبت میده ، اما هزارتا نیاز سطحی رو تو دل مردا بیدار میکنه...
یادته یه بار گفتی وقتی درگیر لذتهای سطحی بودی ، آرامش نداشتی؟؟
ما نباید آرامش مردم رو ازشون بگیریم. ما در قبال آرامش هم مسئولیم. مگه نه؟
- خب...اوهوم !
از استخر خارج شدیم. همه ذهنم درگیر حرف زهرا بود. من هنوزم از اینکه نگاه مردا روم زوم میشد ، لذت میبردم.
من حتی آرایشم رو هم ترک کرده بودم ، اما واقعا سخت بود گذشتن از این یکی لذت. خصوصاً که حسابی هیکلم رو فرم بود و حتی دخترا هم گاهی بهم خیره میشدن یا حسودی میکردن!
- بیا بشین برسونمت!
- نه ممنون. قربون دستت. مترو همینجاست.
- از دست تو! باشه عزیزم. هرطور راحتی. زهرا؟
- جان دلم؟
- تا حالا هیچکس اینجوری برام از حجاب نگفته بود!
همیشه با تشبیه به شکلات و آبنبات و از این مزخرفات ، راجع به حجاب حرف میزدن. اما خودت که میشناسی منو ، تا حرفی منطقی نباشه بهش عمل نمیکنم و اگر حرفی منطقی باشه ، نمیتونم بهش عمل نکنم!!
- خداروشکر عزیزم. ترنم حواست به این روزات باشه.
تو مثل یه نوزاد تازه متولد شده ای! باید حساب شده رفتار کنی.
نه از خودت توقع زیادی داشته باش ، نه طرف چیزایی که ممکنه بهت آسیب بزنه ، برو
کمکم خواستی ، آبجیت در خدمته!
با لبخند بغلش کردم
- الهی قربون آبجیم برم. بودن تو خیلی به من کمک کرد. شاید اگر تو نبودی ، خیلی سخت میشد برام تحمل این تغییرات...
- از من تشکر نکن. از اون بالاسری تشکر کن که اینقدر هواتو داره!
با لبخند آسمون رو نگاه کردم
- آره، واقعاً ممنونشم ...
بوسش کردم و از هم جدا شدیم
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_صد_شانزدهم
سوار ماشین شدم ، اما روشنش نکردم. هنوز داشتم به حرف های زهرا فکر میکردم!
من وارد یه جنگ شده بودم ...
یه چیزی تو وجودم داشت دست و پا میزد که "این یکی دیگه نه!" و مغزم فرمان صادر میکرد که "به هدفت فکر کن! به برنامه ای که باید طبق اون پیش بری تا رشد کنی!"
من وارد یه جنگ شده بودم.
جنگی که تمامش برام تازگی داشت
جنگی که معنی تمام علاقه هام رو عوض کرده بود و حالا داشت زور میزد که بهم بفهمونه معنی رشد و پیشرفت رو هم تا به حال اشتباه گرفته بودم!
من وارد یه جنگ شده بودم ..
جنگی که هر دو طرفش تو وجود خودم بود! و برای پیروزی هر کدوم این خود ها ، باید اون یکی رو شکست میدادم
جنگ سختی بود اما خودم هم میدونستم تمام پز من به اینه که لجباز و گوش به حرف دلم نیستم!
هرچند خودمم میدونستم همیشه اینجوری نیست و خیلی وقتا جلوی دلم وا دادم اما همیشه دلم میخواست بخاطر کلاسش هم که شده، عقلانی رفتار کنم
دلم بابت اینکه دوباره داشت زیر پای عقل و منطق له میشد ، غرغر میکرد و سعی داشت پشیمونم کنه .
نمیدونستم چیکارش کنم!
فقط زیرلب گفتم "خفه شو که تا الانم هرچی کشیدم ، از دست تو بوده!"
و راه افتادم سمت امامزاده صالح(علیه السلام)
عاشق بازار قدیمی تجریش بودم .
تو کوچه های باریکش پی یه مغازه میگشتم و هر از گاهی ، جلوی مغازه های مختلف نگاهم به ویترین ها گره میخورد .
تا اینکه بالاخره پیداش کردم ...
یه خانم تقریبا میانسال پشت میز نشسته بود که با ورودم ،با لبخند بلند شد بهم خوشآمد گفت .
با مهربونی لبخندش رو پس دادم و تشکر کردم .
وسط اون همه چادر مشکی گم شده بودم که به دادم رسید!
- چه مدلی میخوای عزیزم؟
با خجالت گفتم
- نمیدونم. قشنگ باشه دیگه!!
- خب از کدوم اینا بیشتر خوشت میاد؟!
- نمیدونم واقعاً! به نظر شما کدوم بهتره
رفت سمت یه گوشه ی مغازه
- به نظر من این دوتا خیلی خوبه
رفتم جلو
راست میگفت.
بهنظرم خیلی شیک و قشنگ بودن!
یکیشون رو انتخاب کردم.
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay