📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#قسمت پانزدهم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵در برابر گذشته با مشت زدم توی صورتش ... آره.
#قسمت شانزدهم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵سال نحس
یه مهمونی کوچیک ترتیب داد ... بساط مواد و شراب و ...
گفت: وقتی می رفتی بچه بودی، حالا دیگه مرد شدی ... حال کن، امشب شب توئه ...
حس می کردم دارم خیانت می کنم ... به کی؟ نمی دونستم ... مهمونی شون که پا گرفت با یه بطری آبجو رفتم توی حیاط پشتی ... دیگه آدم اون فضاها نبودم ...
یکی از اون دخترها دنبالم اومد ... یه مرد جوون، این موقع شب، تنها ... اینو گفت و با خنده خاصی اومد طرفم ... دختر جذابی بود اما یه لحظه یاد مادرم افتادم ... خودم رو کشیدم کنار و گفتم: من پولی ندارم بهت بدم ...
کی حرف پول زد؟ ... امشب مهمون یکی دیگه ای ...
دوباره اومد سمتم ... برای چند لحظه بدجور دلم لرزید ... هلش دادم عقب و گفتم: پس برو سراغ همون ... و از مهمونی زدم بیرون ...
تا صبح توی خیابون ها راه می رفتم ... هنوز با خودم کنار نیومده بودم ... وقتی برگشتم، ویل بهم تیکه انداخت ... تو بعد از 9 سال برگشتی که زندگی کنی، حال کنی ... ولی ول می کنی میری. نکنه از اون مدلشی و ...
حوصله اش رو نداشتم ... عشق و حال، مال خودت ... من واسه کار اینجام ... پولم رو که گرفتم فکر می کنم باهاش چه کار کنم ... .
با حالت خاصی سر تکون داد و زد روی شونه ام ... و دوباره کار من اونجا شروع شد ...
با شروع کار، دوباره کابوس ها و فشارهای قدیم برگشت ... زود عصبی می شدم و کنترلم رو از دست می دادم ... شراب و سیگار ... کم کم بساط مواد هم دوباره باز شد ... حالا دیگه یه اسلحه هم همیشه سر کمرم بود ... هر چی جلوتر میومدم خراب تر می شد ... ترس، وحشت، اضطراب ... زیاد با بقیه قاطی نمی شدم ... توی درگیری ها شرکت نمی کردم اما روز به روز بیشتر غرق می شدم ... کل 365 روز یک سال ... سال نحس ...
✍ادامــــــه دارد ....
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#قسمت_هفدهم_داستان_واقعی_و_دنباله_دار #فرار_از_جهنم:
🔵وصیت
داشتم موادها رو تقسیم می کردم که یکی از بچه ها اومد و با خنده عجیبی صدام کرد ... هی استنلی، یه خانم دم در باهات کار داره ...
یه خانم؟ کی هست؟ ...
هیچی مرد ... و با خنده های خاصی ادامه داد ... نمی دونستم سلیقه ات این مدلیه ...
پله ها رو دو تا یکی از زیر زمین اومدم بالا و رفتم دم در ... چشمم که بهش افتاد نفسم بند اومد ... زن حنیف بود ... یه گوشه ایستاده بود ... اولش باور نمی کردم ...
یه زن محجبه، اون نقطه شهر، برای همه جلب توجه کرده بود ... کم کم حواس ها داشت جمع می شد ... با عجله رفتم سمتش ... هنوز توی شوک بودم ...
شما اینجا چه کار می کنید؟ ...
چشم هاش قرمز بود ... دست کرد توی کیفش و یه پاکت در آورد گرفت سمتم ... بغض سنگینی توی گلوش بود ... آخرین خواسته حنیفه ... خواسته بود اینها رو برسونم به شما ... خیلی گشتم تا پیداتون کردم ...
نفسم به شماره افتاد ... زبونم بند اومده بود ... آخرین ... خواسته ... ؟ دو هفته قبل از اینکه ...
بغضش ترکید ... میگن رگش رو زده و خودکشی کرده ... حنیف، چنین آدمی نبود ... گریه نذاشت حرفش رو ادامه بده ...
مغزم داشت می سوخت ... همه صورتم گر گرفته بود ... چند نفر با فاصله کمی ایستاده بودن و زیر چشمی به زن حنیف نگاه می کردن ... تعادلم رو از دست دادم و اسلحه رو از سر کمرم کشیدم ...
✍ادامــــــه دارد ....
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#قسمت هجدهم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵باور نمی کنم
اسلحه به دست رفتم سمت شون ... داد زدم با اون چشم های کثیف تون به کی نگاه می کنید کثافت ها؟ ... و اسلحه رو آوردم بالا ... نمی فهمیدن چطور فرار می کنن ...
سوئیچ ماشین رو برداشتم و سرش داد زدم ... سوار شو ... شوکه شده بود ... با عصبانیت رفتم سمتش و مانتوش رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین ... در رو باز کردم و دوباره داد زدم: سوار شو ...
مغزم کار نمی کرد ... با سرعت توی خیابون ویراژ می دادم ... آخرین درخواست حنیف ... آخرین درخواست حنیف؟ ... چند بار اینو زیر لب تکرار کردم ... تمام بدنم می لرزید ...
با عصبانیت چند تا مشت روی فرمون کوبیدم و دوباره سرش داد زدم ... تو عقل داری؟ اصلا می فهمی چی کار می کنی؟ ... اصلا می فهمی کجا اومدی؟ ... فکر کردی همه جای شهر عین همه که سرت رو انداختی پایین؟ ...
پشت سر هم سرش داد می زدم ولی اون فقط با چشم های سرخ، آروم نگاهم می کرد ... دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم ... فکر مرگ حنیف راحتم نمیذاشت ... کشیدم کنار و زدم روی ترمز ...
چند دقیقه که گذشت خیلی آروم گفت ... من نمی دونستم اونجا کجاست ... اما شما واقعا دوست حنیفی؟ ... شما چرا اونجا زندگی می کنی؟ ...
گریه ام گرفته بود ... نمی خواستم جلوی یه زن گریه کنم ... استارت زدم و راه افتادم ... توی همون حال گفتم از بدبختی، چون هیچ چاره دیگه ای نداشتم ...
رسوندمش در خونه ... وقتی پیاده می شد ازم تشکر کرد و گفت: اگر واقعا نمی خوای، برات دعا می کنم ...
دعا؟ ... اگر به دعا بود، الان حنیف زنده بود ... اینو تو دلم گفتم و راه افتادم ...
✍ادامــــــه دارد ....
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✅ جذب آنچه می خواهیم
🔴پست 1:
ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺟﺬﺏ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ موضوع یا رویای مورد نظر ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩﮐﻨﯿﻢ ؟
ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﻮﺍﺭﺩﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺍﺷﮑﺎﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺷﺮﻭﻉ ، ﭘﺎﮐﺴﺎﺯﯼ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﯿﺪ .
ﭘﺎﮐﺴﺎﺯﯼ ﯾﻌﻨﯽ ؛ ﺫﻫﻦ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ مسایل ﺍﺿﺎﻓﯽ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﭘﺎﮎ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ و ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺷﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﻨﻔﯽ ﺍﯼ ﻣﺜﻞ ﺗﺮﺱ ﯾﺎ ﺷﮏ ﻭ ﺗﺮﺩﯾﺪ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺟﺬﺏ ﺭﻭﯾﺎﯾﺘﺎﻥ ﺩﻭﺭ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ .
ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼﻨﺪ ﺭﺍﻫﮑﺎﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺎﮐﺴﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ .
# ﻣﺪﺕ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﺎﻣﻞ ﻭ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﺣﺴﺎﺳﺘﺎﻥ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ رویایتان ﺍﺧﺘﺼﺎﺹ ﺩﻫﯿﺪ .
ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﺪ آنرا جذب کنید؟
ﮐﺎﻏﺬﯼ ﺑﺮﺩﺍﺭﯾﺪ ﻭ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼﺧﻮﺑﯽ ﮐﻪ ﺩﺭﻣﻮﺭﺩ رویایتان ﺻﺪﻕ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﻨﻮﯾﺴﺪ .
ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ برای جذبش ﺍﻣﺎﺩﻩ ﺍﯾﺪ .
ﺍﯾﻦ ﮐﺎﻏﺬ ﺭﺍ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﺗﺎ ﺯﻣﺎﻧﯽ
ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ را ﮐﻪ درباره رویایتان ﺭﻭﯼ
ﮐﺎﻏﺬ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﯾﺪ ،باور کنید
ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺭﺩ....
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
علم ثروتمند شدن - قسمت اول.mp3
7.71M
#علم_ثروتمندشدن
از باب پراکتور
قسمت اول(۱۴ قسمت )
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
همانطور كه داشتن يك
پيانو شما را به يك پيانيست
تبديل نمي كند...
خواندن هزاران جمله در
مورد موفقیت نیز شما را به
یک انسان موفق تبدیل نمے ڪند....
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
4_1078707514863779944.mp3
3.51M
#قسمت نوزدهم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵فاصله ای به وسعت ابد.
بین راه توقف کردم ... کنترل اشک و احساسم دست خودم نبود ... خم شدم و از صندلی عقب بسته رو برداشتم ...
قرآن حنیف با یه ریکوردر توش بود ... آخر قرآن نوشته بود ... خواب بهشت دیده ام ... ان شاء الله خیر است ... این قرآن برسد به دست استنلی ...
یه برگ لای قرآن گذاشته بود ... دوست عزیزم استنلی، هر چند در دوریت، اینجا بیش از گذشته سخت می گذرد اما این روزها حال خوشی دارم ... امیدوارم این قرآن و نامه به دستت برسد ... تنها دارایی من بود که فکر می کنم به درد تو بخورد ... تو مثل برادر من بودی ... و برادرها از هم ارث می برند ... این قرآن، هدیه من به توست ... دوست و برادرت، حنیف ...
دیگه گریه ام، قطرات اشک نبود ... ضجه می زدم ... اونقدر بلند که افراد با وحشت از کنارم دور می شدند ... اصلا برام مهم نبود ... من هیچ وقت، هیچ کس رو نداشتم ... و حالا تنها کسی رو از دست داده بودم که توی دنیای به این بزرگی .... به چشم یه انسان بهم نگاه می کرد ... دوستم داشت ... بهم احترام میذاشت ... تنها دوستم بود ... دوستی که به خاطر مواد، بین ما فاصله افتاد ... فاصله ای به وسعت ابد ...
له شده بودم ... داغون شده بودم ... از داخل می سوختم ... لوله شده بودم روی زمین و گریه می کردم ..
✍ادامــــــه دارد ....
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay