eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
722 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
همانطور كه داشتن يك پيانو شما را به يك پيانيست تبديل نمي كند... خواندن هزاران جمله در مورد موفقیت نیز شما را به یک انسان موفق تبدیل نمے ڪند.... http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نوزدهم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵فاصله ای به وسعت ابد. بین راه توقف کردم ... کنترل اشک و احساسم دست خودم نبود ... خم شدم و از صندلی عقب بسته رو برداشتم ... قرآن حنیف با یه ریکوردر توش بود ... آخر قرآن نوشته بود ... خواب بهشت دیده ام ... ان شاء الله خیر است ... این قرآن برسد به دست استنلی ... یه برگ لای قرآن گذاشته بود ... دوست عزیزم استنلی، هر چند در دوریت، اینجا بیش از گذشته سخت می گذرد اما این روزها حال خوشی دارم ... امیدوارم این قرآن و نامه به دستت برسد ... تنها دارایی من بود که فکر می کنم به درد تو بخورد ... تو مثل برادر من بودی ... و برادرها از هم ارث می برند ... این قرآن، هدیه من به توست ... دوست و برادرت، حنیف ...  دیگه گریه ام، قطرات اشک نبود ... ضجه می زدم ... اونقدر بلند که افراد با وحشت از کنارم دور می شدند ... اصلا برام مهم نبود ... من هیچ وقت، هیچ کس رو نداشتم ... و حالا تنها کسی رو از دست داده بودم که توی دنیای به این بزرگی .... به چشم یه انسان بهم نگاه می کرد ... دوستم داشت ... بهم احترام میذاشت ... تنها دوستم بود ... دوستی که به خاطر مواد، بین ما فاصله افتاد ... فاصله ای به وسعت ابد ... له شده بودم ... داغون شده بودم ... از داخل می سوختم ... لوله شده بودم روی زمین و گریه می کردم .. ✍ادامــــــه دارد .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
بیستم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵انتخاب برگشتم ... اما با حال و روزی که همه فهمیدن نباید بیان سمتم ... گوشی رو به ریکوردر وصل کردم ... صدای حنیف بود ... برام قرآن خونده بود ...  از اون به بعد دائم قرآن روی گوشم بود و صدای حنیف توی سرم می پیچید ... توی هر شرایطی ... کم کم اتفاقات عجیبی واسم می افتاد ... اول به نظرم تصادفی بود اما به مرور مفهوم پیدا می کرد ... اگر با قرآن، شراب می خوردم بلافاصله استفراغ می کردم ... اگر با قرآن، مواد تقسیم می کردم حتما توی وزن کردن و شمارش اشتباه می کردم ... اگر سیگار می کشیدم یا مواد مصرف می کردم ... اگر ...  اصلا نمی فهمیدم یعنی چی ... اول فکر کردم خیالاتی شدم اما شش ماه، پشت سر هم ... دیگه توهم و خیال نبود ... تا جایی که فکر می کردم روح حنیف اومده سراغم ... من به خدا، بهشت و جهنم و ارواح اعتقاد نداشتم اما کم کم داشتم می ترسیدم ... تا اینکه اون روز، وسط تقسیم و بسته بندی مواد ... ویل با عصبانیت اومد و زد توی گوشم ... از ضربش، گوشی و دستگاهم پرت شد ... خون جلوی چشمم رو گرفت و باهاش درگیر شدم ... ما رو از هم جدا کردن ... سرم داد می زد ... - تو معلومه چه مرگت شده؟ ... هر چی تحملت کردم دیگه فایده نداره ... می دونی چقدر ضرر زدی؟ ... اگر ... خم شدم دستگاه رو از روی زمین برداشتم ... اسلحه رو گذاشتم روی میز و به ویل گفتم: -من دیگه نیستم ... ✍ادامــــــه دارد .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
بیست و یکم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵مسئولیت پذیر باش وسایلم رو جمع کردم و زدم بیرون ... ویل هم که انگار منتظر چنین روزی بود؛ حسابی استقبال کرد ... تمام شب رو راه رفتم و قرآن گوش دادم ... صبح، اول وقت رفتم در خونه حنیف زنگ زدم ... تا همسرش در رو باز کرد، بی مقدمه گفتم: دعاتون گرفت ... خود شما مسئول دعایی هستی که کردی ... نه جایی دارم که برم ... نه پولی و نه کاری ... با هم رفتیم مسجد ... با مسئول مسجد صحبت کرد ... من، سرایدار مسجد شدم ... من خدایی نداشتم اما به دروغ گفتم مسلمانم تا اجازه بدن توی مسجد بخوابم ... نظافت، مرتب کردن و تمییز کردن مسجد و بیرونش با من بود ... قیچی باغبونی رو برمی داشتم و می افتادم به جون فضای سبز بیچاره و شکل هایی درست می کردم که یکی از دیگری وحشتناک تر بود ... هر چند، روحانی مسجد هم مدام از من تعریف می کرد ... سبزه آرایی های زشت من رو نگاه می کرد و نظر می داد ... بالاخره یک روز که دوباره به جون گل و گیاه ها افتاده بودم، اومد زد روی شونه ام و گفت ... اینطوری فایده نداره ... باید این بیچاره ها رو از دست تو نجات بدم .... دستم رو گرفت و برد به یه تعمیرگاه ... خندید و گفت: فکر می کنم کار اینجا بیشتر بهت میاد ... ضمانتم رو کرده بود ... خیلی سریع کار رو یاد گرفتم ... همه از استعدادم تعجب کرده بودن ... دائم دستگاه روی گوشم بود ... قرآن گوش می کردم و کار می کردم ...  این بار، روح حنیف تنهام گذاشته بود ... نه چیزی کم می شد، نه کاری غلط انجام می شد ... بدون هیچ نقص و مشکلی کارم رو انجام می دادم ... ✍ادامــــــه دارد .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از رمانکده مذهبی ( قانون جذب)
4_5814162550752805456.mp3
3.1M
🔰 شماره ۳۲ 🏵 خدایا شکرت چقدر آون وقت که همه چیز خوب بود خداروشکر کردیم🎗 خدا قول داده اگر شکر نعمتش... @Romankademazhabi ❤️
🌹 آموزشی ✍📋 ✅ چیزهای دلخواهتان را جذب کنید 🌹 👈آرزو کن ، بطلب ، ایمان داشته باش ، دریافت کن.👉 🌹 اکثر ما به خودمان اجازه نمیدهیم آن چیزی را که واقعاً دلمان میخواهد طلب کنیم. 🌹 کائنات به افکارشما پاسخ میدهد. برای دریافت شما باید خودتان را با آن چیزی که میخواهید هم جهت کنید یعنی قدردان باشید و برای دریافت آن شور و اشتیاق داشته باشید. 🌹 اکثر افراد افکارشان را به عکس العمل نشان دادن به چیزی که دوست ندارند صرف میکنند. 🌹 اگر به آن چیزی که دوست ندارید نگاه کنید و حتی اگر آن را نخواهید یا از آن ناراضی باشید، قانون جاذبه دوباره همان چیز را به شما خواهد داد. 🌹 راندا_برن🌹🍃🌹 @romankademazhabi ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
این افکار تو هستند که مسیر زندگیت را تعیین می کنن.غیر ممکن است که منفی فکر کنی و منفی عمل کنی، ولی نتیجه مثبت بگیری. مراقب افکارت باش @romankademazhabi ❤️
سلام سه قسمت از ایه های جنون اماده است میذارم براتون 🌹
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 نفسے تازہ میڪنم و زبانم را روے لب هایم میڪشم. صداے مهربان دڪتر همتے گوش هایم را نوازش میدهد. _تنهایے؟ نگاهم را بہ حیاط ڪہ زیر باران بهارے نَم مے خورد میدوزم! _بلہ! همہ رفتن عید دیدنے! _حال و هواے سال جدید چطور بودہ؟ نگاهم را از سمت پنجرہ بہ شڪم برآمدہ ام مے ڪشانم. _تو این هشت روز ڪہ عجیب و غریب! _عجیب و غریب یعنے چے؟ لیوان آب پرتقالم را برمیدارم و جرعہ اے مے نوشم. _حس و حال عجیبے دارم. هم خوشحالم هم غمگین! هم امیدوارم هم نا امید! تو تضادم! _دیگہ چہ احساساتے دارے؟ لبخند ڪم رنگے میزنم:براے بہ دنیا اومدن امید خیلے شوق دارم! _خودت چے؟! بہ خودت چہ احساسے دارے؟! جا میخورم،نفس عمیقے میڪشم. بعد از ڪمے مڪث جواب میدهم:بازم تو تضادم! خودم رو میشناسم و نمیشناسم! انگار تو ڪالبدم یہ روح دیگہ دمیدہ شدہ،یہ روح تازہ و سرگردون ڪہ سرنوشت روح قبلے رو دیدہ! براے شیرین ڪردن ڪام تلخم جرعہ اے دیگر از آبمیوہ مے نوشم. _تونستے دفتر خاطرات رو تموم ڪنے؟ _بلہ! دیشب تمومش ڪردم. خط بہ خط هرچے ڪہ یادم بود رو نوشتم! _وقتے تمومش ڪردے چہ حسے داشتے؟ لبخند تلخے میزنم:یہ تیڪہ از قلبمو بین برگہ هاے دفتر جا گذاشتم! احتمالا براے همیشہ! نفس عمیقے میڪشد:پریروز تا اونجایے گفتے ڪہ فهمیدے باردارے و ناراحت شدے و شبش با روزبہ بحثت شد و قصد ڪردے از خونہ برے! لیوان را میان انگشتانم مے فشارم! _خیلے بد دعوامون شد! 💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔 تڪیہ ام را بہ دیوار میدهم،صداے دور شدن قدم هاے روزبہ در گوشم مے پیچد... بہ زور قد راست میڪنم،براے رفتن. نفسم را با شدت بیرون میدهم! با قدم هاے آرام و لرزان بہ سمت در مے روم. دو سہ قدم بیشتر برنداشتہ ام ڪہ حضور روزبہ را ڪنارم احساس میڪنم. میخواهد بازویم را بگیرد ڪہ فریاد میزنم:ولم ڪن! با چشمان گشاد شدہ نگاهم میڪند،چانہ ام مے لرزد اما اشڪ نمے ریزم! _دلیل این رفتارتو نمے فهمم! پوزخندے روے لبانم جا خوش میڪند:از دریا خانم بپرس! اخم هایش در هم مے رود،خیلے بد هم در هم مے رود! _منظور؟! نمیدانم دلم از ڪجا انقدر پر است ڪہ حرف هایے را بہ زبان مے آورم ڪہ لحظہ اے بہ ذهنم خطور نڪردہ! _بے منظور! گفتم دارید میرید سفر لابد از ریز و درشت زندگے مونم... فریاد میزند:ادامہ ندہ! چشم هاے مشڪے رنگش بہ خون نشستہ اند،از حالت صورتش ڪمے مے ترسم! دندان قروچہ اے میڪند و چند قدم بہ سمت عقب برمیدارد. سرش را بہ نشانہ ے تاسف تڪان میدهد:برات متاسفم! بیشتر براے خودم متاسفم! چشمانش را مے بندد و لبش را با دندان مے گزد. _سریع تر برو آیہ! برو تا حرمتے ڪہ بین مون هست نشڪنہ! دوبارہ پوزخند میزنم:مگہ حرمتے ام موندہ؟! وقتے یڪے دیگہ رو آوردے... خشمگین چشمانش را باز میڪند و انگشت اشارہ اش را بہ نشانہ ے تهدید بہ سمتم مے گیرد. _آیہ! ظرفیتم تڪمیل شدہ! بہ اندازہ ے ڪافے بہ هم ریختہ ام! فقط برو! صاف مے ایستم و دست بہ سینہ میشوم. _پس فڪر ڪردے میمونم و این زندگے رو تحمل میڪنم؟! چشمانش بے جان میشوند با شنیدن این جملہ! عصبے لبخند میزند! _تو دارے زندگے مونو تحمل میڪنے؟! یعنے دارے منو تحمل میڪنے؟! سڪوت میڪنم. سڪوتم را ڪہ مے بیند با قدم هاے بلند فاصلہ ے مان را ڪم میڪند! دستانش را پشت ڪمرش مے برد و جدے نگاهم میڪند:جواب سوالمو ندادے! بہ زور نگاهم را از صورتش مے گیرم و بہ زمین مے دوزم. پوزخند میزند:لازم نیست تحمل ڪنے عزیزم! تو این سہ سال منت گذاشتے! از سفر برگشتم براے طلاق اقدام میڪنیم! سر بلند میڪنم:بہ همین راحتے؟! پس حدسم اشتباہ نبودہ! اخم هایش دوبارہ در هم مے رود:حدو نگذرون خانم ڪوچولو! حدو نگذرون! دندان هایش را با حرص روے هم مے سابد:وگرنہ دل من خیلے پُرہ! بہ حقم پُرہ! حرمتتو دارم چون برام عزیز بودے و هستے! گیج و منگ بہ چشمانش خیرہ میشوم:دلت از چے پرہ؟! پشتش را بہ من میڪند و بہ سمت اتاق مے رود! _دیگہ حوصلہ ے بحث ڪردن ندارم! با حرص دنبالش مے روم و بلند مے گویم:وایسا ببینم! یا یہ حرفے رو نزن یا میزنے تا تهشو بگو! بدون توجہ بہ حرفم مقابل آینہ مے ایستد و مشغول باز ڪردن دڪمہ هاے پیراهن آبے روشنش میشود. بے تاب و دست بہ سینہ عرض اتاق را قدم میزنم،لبم را با حرص میجوم. روزبہ ڪلافہ پیراهنش را در مے آورد و روے ساعدش مے اندازد. قفسہ ے سینہ اش با تلاطم بالا و پایین میشود! صورتش بہ سرخے میزند،عصبے مے پرسد:چرا اینطورے نگاهم میڪنے؟! _منتظرم بقیہ ے حرفاتو بشنوم! صورتش را بر مے گرداند:دیگہ اهمیتے ندارہ! _ولے براے من دارہ! نفسش را با شدت بیرون میدهد،گردنش را تڪان میدهد. صداے شڪستن استخوان هایش بلند میشود! سڪوتش عصبے ام میڪند،خونسرد مے گویم:اگہ دلت جاے دیگہ گیر ڪردہ بود... ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسندہ و منبع مورد رضایت است👉🏻