eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 #داستـــــان #مبارزه_با_دشمنان_خـدا #قسمت_یــازدهــم ✍اون جمعه هم عین روزهای قبل
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍چشم هام رو باز کردم زمان زیادی گذشته بود هنوز سرم گیج و سنگین بود دکتر و پرستار بالای سرم حرف می زدند اما صداشون رو خط در میون می شنیدم یه کم اون طرف تر بچه ها ایستاده بودند نگرانی توی صورت شون موج می زد اما من آرام بودم از بیمارستان برگشتیم خوابگاه روی تخت دراز کشیدم می تونستم همه حقایق رو جدای از دروغ ها و تناقض ها ببینم هیچ چیز گنگ یا گیج کننده ای برام نبودگذشته ام رو می دیدم که غرق در اشتباه زندگی کرده بودم تا مرز سقوط و هلاکت پیش رفته بودم با یه نیت خدایی، توی لشگر شیطان ایستاده بودم و باید انتخاب می کردم این بار نه بدون فکر و کورکورانه باید بین زندگی گذشته ام، خانواده، کشورم و خدا یکی رو انتخاب می کردم حس می کردم شیاطین به ستم هجوم آوردن درونم جنگ عظیمی اتفاق افتاده بود جنگی که لحظه لحظه شعله های آتشش سنگین تر می شوند همین طور که غرق فکر بودم همون طلبه افغانی جلو اومد و با شرمندگی حالم رو پرسید نگاهش کردم اما قدرت حرف زدن نداشتم ... وسط بزرگ ترین میدان جنگ تاریخ زندگیم گیر افتاده بودم یکم که نگاهم کرد گفت: حق داری جواب ندی اصلا فکر نمی کردم این طوری بشه حالت خراب بود و مدام بدتر می شدی به اهل بیت توسل کردیم که فرجی بشه دیشب خواب عجیبی دیدم بهم گفتن فردا صبح، هر طور شده برای دعای ندبه ببریمت حرم هیچ مرده ای قدرت تصرف در عالم وجود رو نداره اهل بیت پیامبر، بعد از هزار و چهار صد سال، زنده بودند بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود تازه مفهوم کربلا رو درک کردم کربلا نبرد انسان ها نبود کریلا نبرد حق و باطل بود زمانی که به هر قیمتی باید در سپاه حق بایستی تا آخرین نفس من هم کربلایی شده بودم به رسم شیعیان وضو گرفتم و از خوابگاه زدم بیرون مثل حر، کفش هام رو گره زدم و انداختم گردنم گریه کنان، تا حرم پیاده رفتم جلوی درب حرم ایستادم و بلند صدا زدم: یابن رسول الله؛ دیر که نرسیدم؟ من انتخابم رو کرده بودم از روز اول ، انتخاب من فقط خدا بود 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍توی صحن، دو رکعت نماز شکر خوندم و وارد شدم هر قدم که نزدیک تر می شدم حس عجیبی که درونم شکل گرفته بود؛ بیشتر می شد تا لحظه ای که انگشت هام با شبکه های ضریح گره خورد به ضریح چسبیده بودم انگار تمام دنیا توی بغل من بود دیگه حس غریبی نبود شور و شوق و اشتیاق با عشقی که داشت توی وجودم ریشه می کرد؛ گره خورده بود در حالی که اشک بی اختیار از چشم هام سرازیر می شد و در آغوش ضریح، محو شده بودم؛ بی اختیار کلماتی که درونم می جوشید رو تکرار می کردم اشهد ان لا اله الا الله اشهد ان محمد رسول الله اشهد ان علیا ولی الله و اشهد ان اولاده حجج الله ناگهان کنار ضریح غوغایی شد همه در حالی که بلند صلوات می فرستادن به سمتم میومدن و با محبت منو در آغوش می گرفتن صورتم رو می بوسیدن و گریه می کردن خادم ها به زحمت منو از بین جمعیت بیرون کشیدن و بردن اونها هم با محبت سر و صورتم رو می بوسیدن و بهم تبریک می گفتن یکی شون با وجد خاصی ازم پرسید: پسرم اسمت چیه؟ سرم رو با افتخار بالا گرفتم و گفتم: خدا، هویت منه من عبدالله، سرباز 17ساله فاطمه زهرام ... وقتی این جمله رو گفتم یکی از خادم ها که سن و سالی ازش گذشته بود در حالی که می لرزید و اشک می ریخت، انگشترش رو از دستش در آورد و دست من کرد و گفت: عقیق یمن، متبرک به حرم و ضریح امام حسین و حضرت ابالفضله انگشتر پسر شهیدمه دو سال از تو بزرگ تر بود که شهید شد اونم همیشه همین طور محکم، می گفت: افتخار زندگی من اینه که سرباز سپاه اسلام و سرباز پسر فاطمه زهرام ... خورشید تقریبا طلوع کرده بود که با ادای احترام از حرم خارج شدم توی راه تمام مدت به انگشتر نگاه می کردم و به خودم می گفتم: این یه نشانه است هدیه از طرف یه شهید و یه مجاهد فی سبیل الله یعنی اهل بیت، تو رو بخشیدن و پذیرفتن تو دیر نرسیدی حالا که به موقع اومدی، باید جانانه بجنگی و مثل حر و صاحب این انگشتر، باید با لباس شهدا، به دیدار رسول خدا و اهل بیت بری این مسیری بود که انتخاب کرده بودم برگشت به کشوری که بیشتر مردمش وهابی هستند زندگی در بین اونها و تبلیغ حقیقتی که با سختی تمام، اون رو پیدا کرده بودم ... در آینده هر بار که پام رو از خونه بیرون بگذارم؛ می تونه آخرین بار من باشه و هر شب که به خواب میرم، آخرین شب زندگی من من هیچ ترس و وحشتی نداشتم خودم رو به خدا سپرده بودم در اون لحظات فقط یک چیز اهمیت داشت چطور می تونستم به بهترین نحو، این وظیفه سخت رو انجام بدم چطور می تونستم برای امامم، بهترین سرباز باشم و این نقطه عطف و آغاز زندگی جدید من بود ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍دوباره لقمه هام رو می شمردم اما نه برای کشتن شیعیان این بار چون سر سفره امام زمان نشسته بودم چون بابت تک تک این لقمه ها مسئول بودم صبح و شبم شده بود درس خوندن، مطالعه و تحقیق کردن اگر یک روز کوتاهی می کردم یک وعده از غذام رو نمی خوردم اون سفره، سفره امام زمان بود می ترسیدم با نشستن سر سفره، حق امامم رو زیر پا بزارم غیر از درس، مدام این فکر می کردم که چی کار باید انجام بدم از چه طریقی باید عمل کنم تا به بهترین نحو به اسلام و امامم خدمت کرده باشم؟ چطور می تونستم بهترین سرباز باشم؟ و تمام مطالب و راهکارها رو می نوشتم و دونه دونه بررسی شون می کردم تا اینکه خبر رسید داعش تهدید کرده به حرم حضرت زینب حمله می کنه و داغون شدم از شدت عصبانیت، شقیقه هام تیر می کشید مدام این فکر توی سرم تکرار می شد محاله تا من زنده باشم اجازه بدم کسی یک قدم به حریم اهل بیت پیامبر تعرض کنه صبح، اول وقت رفتم واحد اداری، سراغ مسئول گذرنامه و خیلی جدی و محکم گفتم: پاسپورتم رو بدید می خوام برم پرسید: اجازه خروج گرفتی؟ بدون اجازه خروج، نمی تونم پاسپورتت رو تحویلت بدم منم که خونم به جوش اومده بود با ناراحتی و جدیت بیشتر گفتم: من برای دفاع از اهل بیت، منتظر اجازه احدی نمیشم با آرامش بیشتری دوباره حرفش رو تکرار کرد و گفت: قانونه دست من نیست بدون اجازه خروج، نمی تونم درخواست تحویل گذرنامه رو صادر کنم من دو روز بیشتر صبر نمی کنم چه با اجازه، چه بی اجازه چه با گذرنامه، چه بی گذرنامه از اینجا میرم دو روز بیشتر وقت نداری اینو گفتم و از اتاق اومدم بیرون دو ساعت نشده بود که حاجی بهم زنگ زد با خنده و حالت خاصی گفت: سلام رزمنده، شنیدم ترمز بریدی منم که حالم اصلا خوب نبود سلام کردم و گفتم: نمی دونم معنی این جمله چیه ولی حاجی حالمم افتضاحه. تو رو خدا سر به سرم نزار دوباره خندید و گفت: پاشو بیا اینجا بهت بگم یعنی چی نیای اجازه خروج بی اجازه خروج در کمتر از ثانیه ای رفتم پیشش پریدم توی اتاقش و با خوشحالی گفتم: حاجی جدی بهم اجازه خروج میدی؟ همون طور که سرش پایین بود پرسید: این داعشی ها از کجا اومدن؟ فکر کردم سر کارم گذاشته خیلی ناراحت شدم اومدم برم بیرون که ادامه داد کانادا، آمریکا، آلمان، انگلیس و مسلمون ها یا تازه مسلمون هایی که اگر ازشون بپرسی، همه شون شعار حقیقت خواهی سر میدن یا از بیخ دلشون سیاه بوده یا چنان گم شدن و اسیر شیطان شدن که الان مصداق آیه قرآن، کر و کور و سیاهن باور کردن این مسیر درسته مغزهاشون بسته شده و دیگه الان راه نجاتی براشون نیست این جایگاه یه مبلغه می تونه یه آدم رو ببره جهنم یا ببره بهشت منتظر جوابم نشد بلند شد و اجازه نامه رو داد دستم و گفت: انتخاب با خودته پسرم ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
هدایت شده از رمانکده مذهبی ( قانون جذب)
4_5803030021291377357.mp3
11.15M
🔰 شماره ۶۷ 🏵 درخت 🎗 قانون رهایی چیست؟ 🎗 تسلیم باشیم http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🔴 ۳۰ روشِ ساده برای تغییر #کیفیت_زندگی : 0⃣2⃣ برای دستیابی به اهداف خود ضرب‌العجل تعیین کنید ⏰شما
🔴 ۳۰ روشِ ساده برای تغییر : 1⃣2⃣ برای زندگی‌تان اهداف مشخص و قابل ارزیابی تعیین کنید 🎖وقتی می‌خواهید برای زندگی و آینده‌تان هدف‌گذاری نمایید،از تعیین اهداف مبهم و نامشخص اجتناب کنید‌. سعی کنید اهداف‌تان کاملاً مشخص و قابل ارزیابی باشند✅ 💠برای مثال وقتی می‌گویید: 🏆هدفم این است که می‌خواهم تا پنج سال آینده فرد موفقی باشم ...🏆 مشخص نیست که منظورتان از "فرد موفق" چیست و چه میزان از موفقیت مد نظرتان است💥 ♨️ این پست ادامه دارد ... 😉 💥 جذب خواسته ها و آرزها http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 خواهش میکنم دوستان و عزیزان خود را به کانال دعوت کنید اکه دوسشون دارین ومیخواین زندگیشون تغییر کنه🙏
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
تفاوت وابستگی و عشق بسیاری از افراد در موضوع روابط ، وابستگی را با عشق اشتباه می گیرند مثلا : انتظار دارند طرف مقابل طبق خواسته آنها تغییر کند در حالیکه عشق میگوید من تورا همان گونه که هستی ، دوست دارم دنیای عشق با دنیای حسابگر و منطق منافات دارد ، برای دوست داشتن و دوست داشته شدن دلیل و برهان نمی خواهد اگر به دنبال چیزهای فانی در فرد می گردید بدانبد که روزی برایتان کمرنگ خواهد بود هنگامیکه در یک رابطه ای وابستگی باشد طرف مقابل احساس اسارت میکند و چون انسان آزاده است بر طبق طبیعت خود از این رابطه گریزان میشود در رابطه بین دو نفر بایستی حس راحتی وجود داشته باشد و اینکه دو نفر خودشان باشند و آنوقت حس امنیت میکنند نگرانی ها و تشویش ،شک و دودلی ،توقعات بی مورد و ... کاملا مخرب هستند در حالیکه عشق آسودگی ،امنیت و اعتماد و درک متقابل را به همراه دارد هر گاه حستان بد شد بدانید وابستگی است و هر گاه حستان خوب بود و از رابطه احساس رضایت داشتید بدانید عشق است شاد و سرشار از حسهای عالی باشید 🌹 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 #داستـــــان #مبارزه_با_دشمنان_خـدا #قسمت_چـــهاردهــم ✍دوباره لقمه هام رو می شم
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍کشور من پر بود از مبلغ های وهابی و جوان هایی که با جون و دل، عقل و ایمان شون رو دست اونها می دادن حق با حاجی بود باید مانع از پیوستن جوانان کشورم به داعش می شدم باید کاری می کردم که توی سپاه اسلام بجنگن، نه سپاه کفر از اون روز، کلاس، جبهه نبرد من شد و قلم و کتاب ها، سلاحم باید پا به پای مجاهدان می جنگیدم زمان زیادی نبود یک لحظه غفلت و کوتاهی من و عقب موندنم، ممکن بود به قیمت گمراهی یک هموطنم و جان یک مسلمان دیگه تموم بشه خستگی ناپذیر و بی وقفه کارم رو شروع کردم غذا و خوابم رو کمتر کردم و تلاشم رو چند برابر به خودم می گفتم: یه مجاهد ممکنه مجبور بشه چهل و هشت ساعت یا بیشتر، بدون خواب و استراحت یا با وجود مجروحیت، بی وقفه مبارزه کنه تو هم باید پا به پای اونها بجنگی در مورد دفاع مقدس و شهدای ایران خیلی مطالعه کرده بودم خیلی ها رو می شناختم و توی خاطرات خونده بودم که چطور و در چه شرایط وحشتناکی ایستادگی کرده بودند اونها رو الگو قرار دادم و شروع کردم اما فکرش رو هم نمی کردم که با آغاز این حرکت، نبرد سخت دیگه ای هم در انتظار من باشه هر لحظه، هجوم شیاطین رو حس می کردم هجمه و فشاری که روز به روز بیشتر می شد شبهه، تردید، خستگی، یأس، رخوت، تنبلی و از طرف دیگه ... کم مشکلات مختلف شروع به خودنمایی کرد سنگ پشت سنگ اتفاق پشت اتفاق و اوج ماجرا زمانی بود که به خاطر یک مشکل اداری، بیمه و شهریه ای که می گرفتم قطع شدحدود 5 ماه بدون منبع درآمد، بدون حمایت خانواده چند ماه با فقر زندگی کردم تنها یک قدم با فقر مطلق فاصله داشتم غذا بر اساس تعداد و اسامی ثبت شده می رسید که اسمم از توی لیست هم خط خورد بچه هایی که از وضعم خبر داشتن، دور هم جمع شدن هر روز بخشی از غذاشون رو جدا می کردن و یواشکی کنار تختم میزاشتن با این وجود، بیشتر روزها رو روزه می گرفتم شخصیتم اجازه نمی داد احساس عجز و ناتوانی کنم هر وقت فشار روم خیلی شدید می شد یاد سخن شهید آوینی می افتادم دیندار آن است که در کشاکش بلا دیندار بماند و گرنه در صلح و آسایش و فراغت اهل دین بسیارند به خودم می گفتم برای اینکه از فولاد سخت، چیز با ارزشی بسازن اول خوب ذوبش می کنن نرمش می کنن بعد میشه ستون یک ساختمان و خدا رو به خاطر تک تک اون فشارها و سختی ها شکر می کردم کم کم دل دردهام شروع شد اوایل خفیف بود نه بیمه داشتم نه پولی برای ویزیت و آزمایش نه وقتی برای تلف کردن به هر چیز مثل خستگی، گرسنگی و فکر می کردم جز سرطان 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍درد شدید شده بودگاهی از شوک درد، می افتادم روی زمین آخر، صدای بچه ها در اومد زنگ زدن به حاجی و جریان رو گفتن حالش خرابه، بیمه نداره. حاضرم نمیشه ما ببریمش دکتر حاجی سراسیمه خودش رو رسوند خوابگاه دقیقا هم زمانی رسید که من کف زمین از درد مچاله شده بودم بچه ها بلندم کردن ، گذاشتن توی ماشین بستری شدم جواب آزمایش که اومد، سرطان بود زیاد پخش نشده بود اما بدترین قسمتش جای دیگه بود زده بود به کبد هر چند قسمت کوچکی از کبد درگیر شده بود اما سرعت رشدش بالا بود شورا تشکیل شد گفتن باید برگردم یه نوجوان زیر 18 سال، توی یه کشور غریب، با این وضع بیماری و پذیرش خاص و شرایط کشور و خانواده اگر اتفاقی می افتاد، کار بدجور بالا می گرفت وقتی بهم گفتن بهم ریختم مسکن که دردم رو آروم نمی کرد، اینم بهش اضافه شد گریه ام گرفت به حاجی گفتم: مگه نمی گفتی من پسرتم؟ پس چرا داری بیرونم می کنی؟ کدوم پدری، پسرش رو بیرون می کنه؟ حاجی هم گریه اش گرفته بودپدرانه بغلم کرد ولی من آروم نمی شدم از بیمارستان زدم بیرون با اون حال رفتم حرم به صحن که رسیدم دیگه نمی تونستم قدم از قدم بردارم درد داشتم دلم سوخته بود غریب و تنها بودم زدم زیر گریه آقا جونم، اگه قراره بمیرم می خوام همین جا بمیرم تو رو خدا منو بیرون نکنید بگید منو بیرون نکنن اشک می ریختم و التماس می کردم جواب آزمایش اومد، خوش خیم بود قول داده بودن اگر خوش خیم باشه توی ایران بمونم روز عملم بچه ها کلاس رو تعطیل کردن و ختم امن یجیب گرفتن دکتر سر تا سر شکمم رو باز کرد گفت تا جایی که می شده قسمت های سرطانی رو جدا کرده بقیه اش هم هنر شیمی درمانی بود سرطان، شکم پاره، شیمی درمانی گاهی اونقدر فشار درد شدید می شد که به جای صدای نفس کشیدن، از گلوم صدای ناله و زوزه بلند می شد کم کم دهنم هم به خاطر شیمی درمانی خشک و زخم شد دیگه آب هم نمی تونستم بخورم حالم که خیلی خراب می شد یکی از بچه های اهل نفس، برام مقتل و روضه کربلا می خوند لب های تشنه کودکان حضرت ابالفضل که دست ها و چشمش رو زدن ولی مشک رو رها نکرد به خودم گفتم: اقتدا کردن به حرف و ادعا نیست توی اون شرایط دوباره کارم رو شروع کردم بچه ها میومدن و درس ها مطالب اون روز رو بهم یاد می دادن باهاشون مباحثه می کردم برام از کتابخونه و حرم کتاب میاوردن با همه چیز کنار میومدم تا اینکه دکتر گفت نتیجه شیمی درمانی مساعد نیست و بدنم اون طور که باید به درمان جواب نداده و داره با همون سرعت قبل برمی گرده دلم خیلی سوخته بود این همه راه و تلاش حالا داشتم با مرگ دست و پنجه نرم می کردم در حالی که هیچ کاری برای خدا نکرده بودم از طرف دیگه خودم رو دلداری می دادم و می گفتم: مرگ تقدیر هر انسانه اما خدا رو شکر کن که در گمراهی نمیمیری. خدا رو شکر که با ولایت علی بن ابیطالب و عشق اهل بیت پیامبر محشور میشی 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... ‌eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍فشار شیاطین سنگین تر شده بود مدام یاس و ناامیدی و درد با هم از هر طرف حمله می کرد ایمانم رو هدف گرفته بودند خدا کجاست؟ چرا این بلا و درد، سر منی اومده که با تمام وجود برای اسلام تلاش می کردم؟ چرا از روزی که شیعه شدم تمام این مشکلات شروع شد؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟از هر طرف که رو می چرخوندم از یه طرف دیگه، حمله می کردن روز آخر، حالم از هر روز خراب تر بود دیگه هیچ مسکنی دردم رو آروم نمی کرد حمله شیاطین هم سنگین تر شده بود و زجرم رو چند برابر می کرد روز های آخر دائم حاجی پیشم بود به زحمت لب هام رو تکان دادم و گفتم: برام قرآن بخون الرحمن بخون از شدت درد و خشکی و زخم دهنم، صدا از گلوم خارج نمی شد آخرین راهی بود که برای نجات از شر شیاطین به ذهنم می رسید فبای آلاء ربکما تکذبان فبای آلاء ربکما تکذبان آیا نعمت های پروردگارتان را تکذیب می کنید؟آخرین شوک درد، نفسم رو گرفت از شدت درد، نفسم بند اومد آخرین قطره های اشک از چشمم جاری شد امام زمان منو ببخش می خواستم سربازت باشم اما حالا کور و زمان از حرکت ایستاد . دیدم جوانی مقابلم ایستاده خوشرو ولی جدی دستش رو روی مچ پام گذاشت آرام دستش رو بالا میاورد با هر لمس دستش، فشار شدیدی بر بدنم وارد می شد خروج روح رو از بدنم حس می کردم اوج فشار زمانی بود که دست روی قلبم گذاشت هنوز الرحمن تمام نشده بود حاجی بهم ریخته بود دکترها سعی می کردن احیام کنن و من گوشه ای ایستاده بودم و فقط نگاه می کردم وحشت و ترس از شب اول قبر و مواجهه با اعمالم یک طرف هنوز دلم از آرزوی بر باد رفته ام می سوخت با حسرت به صورت خیس از اشکم نگاه می کردم با سوز تمام گفتم: منو ببخشید آقای من. زندگی من کوتاه تر از لیاقتم بود غرق در اندوهی بودم که قابل وصف نیست حسرت بود و حسرت هنوز این جملات، کامل از میان ذهنم عبور نکرده بود که دیوار شکاف برداشت جوانی غرق نور به سمتم میومد خطاب به فرشته مرگ گفت: امر کردند؛ بماند جمله تمام نشده با فشار و ضرب سنگینی از بالا توی بدنم پرت شدم برگشت نفسش برگشت توی چشم های نیمه بازم دکتر رو می دیدم که با خستگی، نفس نفس می زد و این جمله تکرار می کرد برگشت ضربان و نفسش برگشت. 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼