📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 📕 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چم
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️
📕 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چمــــران ༺🌹
💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈
🕊🌱 #قسـمـت_پانزدهم
اولین باری که امام موسی مرا بعد از ازدواج با مصطفی در لبنان دید ، خواست تنها با من صحبت کند . گفت: غاده ! شما می دانید با چه کسی ازدواج کرده اید ؟
شما با مردی خیلی بزرگ ازدواج کرده اید . خدا به شما بزرگترین چیز را در عالم داده ، باید قدرش را بدانید . من از حرف آقای صدر تعجب کردم .
گفتم: من قدرش را می دانم . و شروع کردم از اخلاق مصطفی گفتن . آقای صدر حرف من را قطع کرد و یک جمله به من گفت: این خلق و خوی مصطفی که شما می بینید ، تراوش باطن او است و نشستن حقیقت سیرو سلوک در کانون دلش .
این همه معاشرت و رفت و آمد مصطفی با ما ودیگران تنازل از مقام معنوی اوست به عالم صورت و اعتبار . و خیلی افسوس می خورد کسانی که اطراف ما هستند درک نمی کنند ، تواضع مصطفی را از ناتوانیش می دانند و فقیر و بی کس بودنش .
امام موسی می گفت: من انتظار دارم شما این مسائل را درک کنید .
من آن وقت نمی فهمیدم ، اما به تدریج اتفاقاتی می افتاد که مصطفی را بیشتر برای من آشنا می کرد. یادم هست اسرائیل به جنوب حمله کرده بود و مدرسه جبل عامل در واقع پایگاه مصطفی بود . مردم جنوب را ترک کرده بودند.
حتی خیلی از جوانان سازمان امل عصبانی بودند، می گفتند: ما نمی توانیم با اسرائیل بجنگیم . ما نه قدرت مادی داریم نه مهمات . برای ما جز مرگ چیزی نیست . شما چطور ما را اینجا گذاشتهاید؟ مصطفی می گفت: من به کسی نمی گویم این جا بماند . هر کسی می خواهد ، برود خودش را نجات بدهد . من جز با تکیه بر خدا و رضا به تقدیر او اینجا نمانده ام . تا بتوانم ، می جنگم و از این پایگاه دفاع می کنم ، ولی کسی را هم مجبور نمی کنم بماند .
آنقدر این حرفها را با طمأنینه می زد که من فکر کردم لابد کمکی در راه است و مصطفی به کسی یا جایی تکیه دارد .
📝&ادامــــه دارد...
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹🍃 🍃 ❣هوالمحبوب ♦️ #رمان_غروب_شلمچه ♦️به روایت #شهیدطاهاایمانی ♦️ #قسمت_چهاردهم ♦️من و خدای امیرحسی
🌹🍃
🍃
❣هوالمحبوب
♦️ #رمان_غروب_شلمچه
♦️به روایت #شهیدطاهاایمانی
♦️ #قسمت_پانزدهم
♦️دست های خالی
.
توی این حال و هوا بودم که جلوی یه ساختمان بزرگ، با دیوارهای بلند نگه داشت ... رفت زنگ در رو زد ... یه خانم چادری اومد دم در ... چند دقیقه با هم صحبت کردند ... و بعد اون خانم برگشت داخل ... .
.
دل توی دلم نبود ... داشتم به این فکر می کردم که چطور و از کدوم طرف فرار کنم ... هیچ چیزی به نظرم آشنا نبود ... توی این فکر بودم که یک خانم روگرفته با چادر مشکی زد به شیشه ماشین ... .
انگلیسی بلد بود ... خیلی روان و راحت صحبت می کرد ... بهم گفت: این ساختمان، مکتب نرجسه. محل تحصیل خیلی از طلبه های غیرایرانی ... راننده هم چون جرات نمی کرده من غریب رو به جایی و کسی بسپاره آورده بوده اونجا ... از خوشحالی گریه ام گرفته بود ...
.
.
چمدانم رو از ماشین بیرون گذاشت و بدون گرفتن پولی رفت ... .
.
اونجا همه خانم بودند ... هیچ آقایی اجازه ورود نداشت ... همه راحت و بی حجاب تردد می کردند ... اکثر اساتید و خیلی از طلبه های هندی و پاکستانی، انگلیسی بلد بودند ... .
.
حس فوق العاده ای بود ... مهمان نواز و خون گرم ... طوری با من برخورد می کردند که انگار سال هاست من رو می شناسند ... .
مسئولین مکتب هم پیگیر کارهای من شدند ... چند روزی رو مهمان شون بودم تا بالاخره به کشورم برگشتم ... یکی از اساتید تا پای پرواز هم با من اومد ... حتی با وجود اینکه نماینده کشورم و چند نفر از امورخارجه و حراست بودند، اون تنهام نگذاشت ... .
.
سفر سخت و پر از ترس و اضطراب من با شیرینی بسیاری تموم شد که حتی توی پرواز هم با من بود ... نرفته دلم برای همه شون تنگ شده بود ... علی الخصوص امیرحسین که دست خالی برمی گشتم ... .
اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم بیشتر از هر چیز، تازه باید نگران برگشتم به کانادا باشم ... .
🔺ادامه دارد...
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_چهاردهم اگر
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_پانزدهم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نگاهی به ساعت می اندازم . ۱۰ دقیقه از کلاس گذشته ولی هنوز استاد نیامده . چشم هایم را میبندم و به صندلی تکیه میدهم . از سمت چپ صدایی مرا میخاند. به اجبار چشم هایم را باز میکنم
_سلام خانم خشگله
چشم های درشت و مشکی اش مرا به خود جذب میکند . لب های درشت و قلوه ای اش روی صورت استخوانی و سبزه اش به زیبایی نشسته است . بینی تیزش کمی تناسب را در صورتش بهم زده . روسری طوسی مشکی اش به خوبی موهایش را پوشانده.
لبخند بی جانی میزنم.
+سلام
_قبلا توی این آموزشگاه نبودی درسته؟
+درسته . مگه شما قبلا اینجا بودی؟
_آره اینجا سیاه قلم کار میکردم اکثر بچه های این کلاس هم قبلا تو همین آموزشگاه کلاس های دیگه رفتن .
بعد از کمی مکث سوال دیگری میپرسد
_میتونم اسمت رو بدونم
+نورا رضایی.
_چه اسم قشنگی منم هستیِ رضایی ام
لبخندم پرنگ تر میشود
+خوشبختم
_همچنین . میگم نورا توی این......
با ورود استاد به کلاس حرف هستی نصفه میماند . استاد زنی با قد متوسط و چهره ی مهربان است . پوست سفید و چشم های عسلی اش عامل اصلی زیبایی اش شده است . به چهره اش بیشتر از ۳۵ سال نمیخورد . موهای مشکی و بلند اش از شال باریک مشکی اش بیرون زده . مانتوی قهوه ای کوتاه ساده ای اندام لاغرش را در بر گرفته است . بعد از معرفی کوتاهی شروع به توضیح دادن درباره انواع نقاشی با آبرنگ میکتد
_نقاشی با آبرنگ دو حالت داره . یا خوشک در خیس هست و یا خیس در خیس . روش خیس در خیس بیشتر برای نقاشی های کهکشانی ......
بی حوصله سرم را روی میز میگزارم . بعد از کمی استاد برای اوردن نقاشی های هنرجو های ترم گذشته اش از کلاس خارج میشود .
🌿🌸🌿
《آن عشق که در پرده بماند یه چه ارزد ؟
عشق است و همین لذت اظهار و دگر هیچ》
شفایی اصفهانی
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_چهاردهم نزدیک #اربعین بود، و حا
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_پانزدهم
امام جماعت جدید را ڪه دیدم،
لجم درآمد. سخنرانی هم نڪرد. اصلا دوست نداشتم پشت سرش نماز بخوانم.
هم عصبانی بودم
و هم از دست خودم خنده ام گرفته بود.
ظهر ڪه رسیدم خانه،
اخبار تازه شروع شده بود. حوصله شنیدنش را نداشتم.
دراز ڪشیدم روی مبل و چشم هایم را بستم
ڪه صدای گوینده اخبار توجهم را جلب ڪرد:
"انفجار تروریســتی در حله عــراق و شھادت تعدادی از هموطنانمان…
مثل فنر از جا پریدم.
تعداد زیادی از زوار ایرانی شھــید شده بودند. یک لحظه از ذهنم گذشت:
«نکند آقاسید…»
قلبم ایستاد،
و به طرز بی سابقه ای جلوی مادرم زدم زیر گریه.
مادر هاج و واج مانده بود:
-چی شد یهو طیبه؟
-یکی از دوستام اونجا بود!
میدانم دروغ گفتم؛
ولی مجبور بودم. نمیخواستم بگویم نگران امام جماعت مدرسه مان شده ام!
یک هفته ای که از آقاسید خبر نداشتم،
به اندازه یک قرن گذشت. احساسم را نادیده بگیرم.
به خودم میگفتم،
اینها #احساسات_زودگذر نوجوانیست و نباید بهشان اهمیت بدهم....
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناارام_من #قسمت_چهاردهم #پارت_سوم سرےتکان میدهد و سویچ را میگیرد و دزدگ
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_پانزدهم🌻
#پارت_اول☔️
صدای مداحی را زیاد میکنم و قلم به دست شروع به طراحی میکنم، تصمیم داشتم چهره محسنم را روی کاغذ به رقص آورم، دوست داشتم آنقدر تصویر محسن را بکشم و به در و دیوار اتاقم بزنم تا دیگر کمبود محسن نداشته باشم، در این دو ماه محسن را کم داشتم، چقدر دلم برایش تنگ شده بود، برای خنده هایش، برای چشمان به رنگ شبش، کاش بود و من برای بار آخر روےچشمانش را میبوسیدم و تنگ درآغوش میکشیدمش به چهره خندانش در صفحه لپ تاپ نگاه میکنم و آرام زمزمه میکنم
-چقدر دلم برات تنگ شده...
قطره اشکی روی گونه ام مینشیند ، با پشت دست پاکش میکنم و طراحیم را ادامه میدهم.
طرح موها و ابروانش تمام شدکه در باز شد و مادر وارد اتاق شد، همانجا جلوی در میایستد و میگوید
-عموت اینا اومدن بیا بیرون.
سرےتکان میدهم و میگویم
-چشم الان میآم.
سیاهی های کنار طرح را با پاک کن پاک میکنم و بعد از مرتب کردن میز بلند میشوم. حاضرمیشوم شالم را رو به روی آینه مرتب میکنم پانسمان سرم از دیشب باز نشده بود، نمیتوانستم بازویم را تکان بدهم صبح با اصرار مامان برای سیتیاسکن به بیمارستان رفتیم که دکتر گفت ضرب دیده و شکستگی ندارد. دیشب نمیتوانستم رانندگی کنم بخاطر همین محمد پشت فرمان نشست و حسین موتور محمد را برد.
از اتاق خارج میشوم، زنعمو ناهید که مرا دید تند بلند شد و به سمتم آمد مرا در آغوش کشید و با نگرانی گفت
-چیکار کردی تو دختر اگه خدای نکرده چیزیت میشد ما چیکار میکردیم؟!
آرام میخندم و میگویم
-چیزیم نشده زنعموجان.
سرم را میبوسد و به سمت مبل هدایتم میکند، رو به عمو سلام میکنم
-سلام عموجان حالت خوبه؟!
-خیلےممنون عموجون به مرحمت شما.
لبخندمهربانی میزند و میگوید
-چیکار کردی با خودت عمو؟!
کل ماجرا را تعریف میکنم که سرزنش های مامان و زنعمو شروع میشود.
کمی که میگذرد خانواده خاله ریحانه و خانواده عمو سجاد میآیند انگار مامان پشت تلفن به خاله ریحانه گفته که چه اتفاقی برایم افتاده و آنهاهم برای عیادت آمده بودند به زنعمو سجاد هم زنعمو ناهید خبرداده.
الهه دخترعمو سجاد مانند همیشه با اخم گوشه اے مینشیند، این دختر از همان اول از من بدش می آمد و چندماه پیش متوجه شدم که نسبت به مصطفی بی اعتنا نیست و مرا مانع رسیدن به مصطفی میداند، کم سن و سال است و در کل شانزده سال دارد.
صدای متین را کنار گوشم میشنوم
-بازم سوپرمن بازی درآووردی؟!
لبخند دندان نمایی میزنم و ابروانم را بالا میاندازم و میگویم
-آقای طراح بریم طراحیمو ببینی نظر بدی؟!
بلند میشود
-پاشو ببینم..
بلند میشویم و به سمت اتاق میرویم برگه طراحی را از روی میز برمیدارم و رو به متین میگویم
-چطوره؟!!
پوکر نگاهم میکند
-هنوز چیزی کشیدی که من نظر هم بدم!!
چشم غره ای میروم دور اتاق میچرخد و میگوید
-علاقه عجیبی به ست سفید و فیروزه ای داری نه؟
لبخند دندان نمایی میزنم
-بله بله شدید.
روی تخت مینشیند و میگوید
-بله برونتون کنسل شد نه؟!
خودم را مشغول مرتب کردن کتابخانه ام میکنم و آرام میگویم
-آره.
سکوت میکند و یکهو میگوید
-راحیل واقعا مصطفی رو دوست داری؟!
سکوت میکنم دلم نمیخواهد به متین دروغ بگویم
-راحیل باتوام..
-اوم خب ببین من معتقدم...
میان حرفم میآید
-آره میدونم تو معتقدی عشق بعد ازدواج به وجود میآد.
مکثی میکند و میگوید
-اما با تفاهم به وجود میآد، تو و مصطفی هیچ نقطه اشتراکی با هم ندارید.
خنده مصنوعی میکنم و میگویم
-چیشده ازدواج منو مصطفی برای تو مهم شده؟!!
ابروانش در هم گره میخورد
-حرفو عوض نکن راحیل.
برمیگردم و به کتابخانه تکیه میدهم
-ببین متین تو نه دختری نه جای من که هرچی میگم رو درک کنی.
مکثی میکنم و میگویم
-البته تو خیلی جاها از صدتا رفیق دختر صمیمی درکم کردی و کمکم کردی اما حالا...
خیره چشمانش میشوم مثل همیشه چشمانش خنثی است اما ته چشمانش نگرانے موج میزند، پلک هایش را روی هم میگذارد و میگوید
-هرکاری که فکر میکنی درسته رو انجام بده.
کتاب سلام بر ابراهیم را از میان کتاب هایم بیرون میکشم و به سمت متین میگیرم
-همون کتابیه که دنبالشی.
نگاهی به کتاب میکند و سپس کتاب را از دستم میگیرد
-دستت درد نکنه.
روی تخت دراز میکشد و کتاب را ورق میزند، از اتاق خارج میشوم و به سمت آشپزخانه میروم و کنار زنعمو ناهید روی زمین مینشینم زنعمو سالاد درست میکرد و من بخاطر دستم فقط نگاه میکردم، با لبخند نگاهم میکند و خیاری به سمتم میگیرد، لبخند دندان نمایی میزنم
-دستت درد نکنه .
الهه وارد میشود و رو به زنعمو میگوید
-عه شما چرا من درست میکنم.
مامان دم کش برنج را میگذارد و رو به زنعمو میگوید
-راست میگه بده الهه درست میکنه پاشو بریم.
❌ کپی ممنوع❌
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhi
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_پانزدهم🌻 #پارت_اول☔️ صدای مداحی را زیاد میکنم و قلم به
🌻🍃🌸🍃☔️
🍃🌻☔️🌸
🌸☔️🍃
#قلب_ناارام_من
#قسمت_پانزدهم
#پارت_دوم
زنعمو لبخند میزند و میگوید :
-قربون دستت عزیزم.
بلند میشود و پس از شستن دستش از آشپزخانه خارج میشوند به دیوار تکیه میدهم و رو به الهه میگویم
-چخبر درسا خوب پیش میره؟!
لبخند مصنوعی میزند
-خبرا که پیش شماست، درسا هم خوبه.
-منم بیخبر از عالم و آدمم.
مصنوعی میخندد و سرش را بلند میکند نمیدانم اما احساس میکنم چشمان عسلیاش بدجنس میشود
-ماشالا خواستین بله برون کنین سیل آدم و عالم رو برد، نیومده بیچاره مصطفی ورشکست شد.
خیار در دهانم تلخ میشود، ابروانم درهم گره میخورد چیزی نمیگویم، جوابش در مغزم خودش را به در و دیوار میکوفت اما دلم میخواست درمورد مصطفی بیتفاوت باشم.
دست سالمم را تکیه گاه زمین میکنم و بلند میشوم و رو به الهه میگویم
-دستت درد نکنه بابت درست کردن سالاد.
دستم را میشویم و از آشپزخانه خارج میشوم.
شام را که میخوریم مشغول جمع کردن سفره میشوم که زنعمو دست روی شانه ام میگذارد و میگوید
-بشین ببینم با این سرت و بازوت.
لبخند دندان نمایی میزنم، محکم گونه اش را بوس میکنم و میگویم
-فدات شم من.
میخندد و میگوید
-کم زبون بریز.
میخواهم روی
مبل بنشینم که صدای آیفون بلند میشود، به سمت آیفون میروم خاله زهرا در صفحه آیفون دیده میشود
-سلام خاله جان تشریف بیارید داخل.
دکمه را میزنم و بلند میگویم
-مامان خاله زهرا اینا اومدن.
به سمت اتاقم میروم و چادر رنگی ام را روی سرم مرتب میکنم و از اتاق خارج میشوم همزمان خاله زهرا و نورا و محمد وارد میشوند
به سمتشان میروم خاله زهرا بغلم میکند
-خوبی عزیزم؟ از دیشب فکرم پیشته؟ صبح به مامانت زنگ زدم گفت خوبی.
-سلام خوبم خاله جون فدای شما.
گونه ام را میبوسد و سپس در آغوش نورا فرو میروم
-چطوری سوپرمن؟!
لبخندی میزنم و میگویم
-سلام خوبم.
کمپوت هارا روی کابینت میگذارد و با خنده میگوید
-حیف کمپوتا تو که از من سالم تری.
میان خنده پوزخندی به تمسخر میزنم و میگویم
-من همه دردامو تو دلم نگه میدارم.
پس گردنی نثارم میکند و به سمت مبل میرود کنارش مینشینم و مادر با کمک الهه از میهمان ها پذیرایی میکند و کنار زنعمو میایستد و با فردی داخل گوشی صحبت میکند
-سلام مصطفی جان خوبی؟
پس با مصطفی بصورت تصویری صحبت میکنند، با نورا صحبت میکنم اما گوشم پیش زنعمو است.
-نه خوبه چیزیش نشده.
زنعمو سری به نشانه تاسف تکان میدهد و میگوید
-باشه.
به سمتم میآید و با لبخند میگوید
-راحیل جان مصطفی میخواد باهات صحبت کنه.
همه سکوت میکنند نگاهی به جمع میکنم آشنایان با نگاه معنادار نگاهم میکنند و الهه با بغض تماشاگر است محمد و متین هم حواسشان به جمع نیست و با هم مشغول صحبت هستند نورا هم با کنجکاوی نگاهم میکند.
با تعجب میگویم
-برا چی؟!
لبخند زنعمو روی لبانش خشک میشود اما دوباره لبخند تصنعی میزند
-میخواد حالتو بپرسه.
گوشی را از دستش میگیرم و به صفحه اش نگاه میکنم چهره مصطفی را میبینم
-سلام پسرعمو.
-سلام اون چیه بستی دور سرت باز چیکار کردی؟!
زیر نگاه سنگین بقیه لبخند مصنوعی میزنم
-سرم خورده به جدول چیزی نیست.
دستی به صورتش میکشد و با حرص میگوید
-راحیل چرا عذابم میدی چرا من باید تنم همیشه بلرزه که تو چیزیت نشده باشه.
لب و لوچهام آویزان میشود و میگویم
-آقا مصطفی من تنها نیستما بقیه سلام میرسونن.
نفسش را محکم بیرون میدهد
-باشه آخر شب بهت زنگ میزنم.
به قلم زینب قهرمانی
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_چهاردهم ه
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_پانزدهم
بارفتن اون ، منم اشک هام سرازیر شد .
آنالی...
کمرم خم شده بود ولی نباید میشکستم ...
نباید سوژه کل دانشگاه میشدم ...
به سرعت از دانشگاه بیرون زدم ...
مقصدم رو نمی دونستم ...
فقط می دونستم باید برم
باید برم جایی تا افکارمو جمع و جور کنم ...
به خودم که اومدم دیدم شب شده و من جلوی مسجد امام علی(ع) هستم .
حرصی از خودم ، کارها و گند های پی در پیم ،پام رو روی پدال گاز تا آخر فشار دادم و ماشین از جا کنده شد ...
با حال خرابی به خونه رسیدم ...
بدون بردن ماشین به داخل پارکینگ رفتم بالا ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_پانزدهم
همه سکوت کرده بودند.نگاهی به تصویر خندان کیان کردم و جلوی اشک هایم را گرفتم
_خوش اومدید،بفرمایید بشینید.
بعد از آوردن چایی روبه روی پدرم نشستم
_چرا خانجون رو نیاوردید ؟دلم خیلی براش تنگ شده
_حالش زیاد مساعد نبود ،پرستارش موند تا اگه کاری داشت کمکش کنه
_ای وای ،چرا زودتر بهم خبر ندادید تا بیام دیدنشون.
_باباجان همین عصری یکم حالشون خراب شد دکتر گفت استراحت کنند خوب میشن نگران نباش.
کمی دیگر باهم در مورد موضوعات مختلف حرف زدیم تا اینکه صدای در بلند شد.
میخواستم در را باز کنم که روهام اجازه نداد، خودش به سمت در رفت و در را باز کرد
ما هم به احترامشان ایستادیم.
اول از همه پدرجان و بعد از او خاله وارد شدندو در نهایت حمیدآقا و نجلا وارد شدند.
دخترکم امشب سراز پا نمی شناخت.
همه باهم احوالپرسی کردند.
پدر جان پیشانی ام را بوسید و گفت چقدر خوشحال است که من قراراست همراه زندگی کیان شوم.خاله مرا به آغوش کشید و برایم آرزوی خوشبختی کرد.همه در سالن نشستند.
من به آشپزخانه رفتم و یک سینی چای با خودم آوردم و از همه پذیرایی کردم، روبه روی حمیدآقا که ایستادم فنجانی برداشت و سربه زیر تشکری کرد.
سینی را روی میز گذاشتم و کنار زهرا نشستم.
پدرجان حرف خواستگاری را پیش کشید.
آقا سهراب با اجازه شما ما امشب خدمت رسیدیم تا روژان جان رو برای آقا حمید خواستگاری کنیم.
البته همون طور که در جریانید حرف های مقدماتی زده شده.
حالا ما در خدمتیم اگر شرطی دارید به روی دو دیده منت، امر بفرمایید.
پدرم نگاهی به من انداخت
_واقعیتش شما و حاج خانم هم پدر و مادر روژان هستید و قطعا بد روژان جان رو نمیخواین و از طرفی هم خوبی و مردانگی حمیدآقا اثبات شده است حرفی باقی نمی مونه .برای مهریه هم نطر روژان جان مهمه.ما فقط خوشبختی روژان رو میخوایم ،تو این سالها روزهای سختی رو گذرونده که همه شاهدش بودیم فقط اگه حمیدآقا قول بدن که دخترمو خوشبخت کنند من و مادرش حرفی نداریم.
حمیدآقا رشته کلام را به دست گرفت
_آقای ادیب من همه تلاشم رو برای خوشبختی روژان خانم و نجلاء جان میکنم .فقط با عرض معذرت یه نکته ای هستش که باید حتما به روژان خانم بگم .
واقعیتش از درخواست حمیدآقا متعجب شده بودم.پدرم لبخند اطمینان بخشی به رویم زد
_روژان جان پاشو دخترم حرفاتون رو بزنید .
بر خواستم و به سمت حیاط رفتم حمیدآقا هم پشت سرم آمد.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 #قسمت_سیزدهم ( دانشگاه افسری
🦋☘🦋☘
☘🦋☘
🦋☘
☘
📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما
🖋به قلم : بانوسین کاف☘
🔖 #قسمت_پانزدهم
حلما دیس برنج را جلو کشید و درحالی که برای محمد می کشید گفت:
+ جلو در دیدم قیافه میلاد درهمه حالا سر چی بحث تون شد؟
×این چند وقته سرش خیلی تو کتابه...
-مادر بهش سخت نگیرید جوونه اگه آرامشو تو خونه پیدا نکنه بیرون دنبالش میگرده
×چه سختی آخه خودش هفته پیش اومد گفت مامان مطالعه مذهبیت زیاده میخوام کمکم کنی برا هیئت مون
+خب؟
×دنبال یه سری حدیث تو زمینه خاصی میگشت دیدم داره از اینترنت مطلب برمیداره بهش گفتم منبع اینا معلوم نیست بذار از رو کتاب معتبر برات پیدا کنم که بیشتر اون حدیثایی که میخواست نبود تو کتابای موثق ...
-دنبال چه جور حدیثی میگشت؟
×یه چیزی که مربوط به مراسم لعن دشمنای اهل بیت باشه هرچی بشه به این جور جلسات نسبت داد....
+سر این بحث تون شد؟
×نه...دیشب بیرون که بود رفتم سر میزشو مرتب کردم...
+خاک به سرم سیگار پیدا کردی تو اتاقش؟
× نه، بذار حرفمو بزنم دختر...دوتا رمان پیدا کردم که یه مقدار از شون خوندم...بعد یهو دیدم میلاد جلو درِ اتاقش ایستاده داره با نگرانی نگاهم میکنه
-کتابای نامناسبی بودن؟
مادرحلما با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت:
×آره...بهش گفتم نباید از این چرندیات بخونه گفتم خوندن یه داستان که با جزییات صحنه فساد و راههای گناهو شرح داده حرامه اصلا با دیدن یه کلیپ مستهجن فرقی نداره....
+خب بعد میلاد چی گفت؟
×کتابارو از دستم کشید و گفت برادر صادق گفته که وقتش شده با این سطح از مسائل آشنا بشه....این بچه نفهم...
+گریه نکن مامان...حالا ...
×سرم داد زد برا اولین بار تو این بیست سال عمرش
حلما رفت آن طرف سفره و مادرش را بغل کرد و رو به محمد گفت:
+قرص قلب مامانمو میاری؟
-کجاست؟
+تو اتاقش جلو آیینه رو میز کوچیکه
لحظاتی بعد محمد با عجله قرص ها را دست حلما داد و کنارش نشست. حلما یک قرص قرمز براق برداشت و زیر زبان مادرش گذاشت.
محمد در گوش حلما گفت: مامانو ببریم دکتر؟
همان لحظه مادرحلما با دستش دست محمد را گرفت و همانطور که نفس نفس میزد، آهسته گفت:
×برا ...میلاد...برادری کن
-چشم مامان جان چشم
&ادامه دارد.....
-----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~-----
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 #قسمت_چهاردهم صبح ب
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_پانزدهم
به به هنوز نیومده چه اقا سیدی هم میکنه?،منم دعوتم دیگه؟
عاطی: نیومدی که میکشمت
اومدم که باهم بریم گلزار
- خوبه دیگه باز چی میخوای از اون شهید ،بابا بزار یه نفسی از دستت بکشه
عاطی: وااا برم تشکر کنم دیگه
- ای کلک دید گفتم که میری اونجت تقاضای شوهر کنی
عاطی: دیونه
خوب حالا تو بگو چه مرگته ؟
- واااییی نمیشه نگم امروز ،با حرفای تو الان حالم خیلی خوبه ،با یاد اوری حالم بد میشه
عاطی: بیا بریم گلزار همونجا حرف میزنیم
- باشه صبر کن پس اماده بشم
رفتم لباسمو عوض کردم گوشیمو روشن کردم ..اوووو چقدر پیام ،شماره ناشناسم چند تا پیام داده بود نخونده حذفش
کردم مسدودش کردم
شماره بابا رضا رو گرفتم :
- سلام بابا جون خوبی؟
بابا رضا: سلام سارا خوبی بابا؟ بهتر شدی ؟
- قربون اون دلتون برم،اره بهترم ،خواستم بهتون بگم حالم خوبه الان دارم با عاطفه میریم بهشت زهرا
بابا رضا: خدا رو شکر ،باشه بابا ،مواظب خودتون باشین ،شب غذا میخرم میارم غذا درست نکن
- فداتون بشم من چشم فعلن
بابا رضا: یاعلی
حرکت کردیم رفتیم سمت بهشت زهرا ،توی راه هم عاطفه از آقا سید حرف میزد که چه ادم با شخصیتیه
رسیدیم بهشت زهرا ،اول رفتیم سر خاک مامان فاتحه ای خوندیم بعد رفتیم سمت گلزار ،راست میگفت عاطفه اینجا آدم
حس خوبی پیدا میکنه نمیدونم برای چی ولی این حسو خیلی دوست داشتم
عاطفه طبق معمول نشست کنار شهیدش و زیر لب زمزمه میکرد و گریه میکرد، منم رفتم یه دوری اون قسمت زدم و به
سنگ قبر ها نگاه میکردم
چقدر اینا جووون بودن ،چقدر سنشون کم بود
عاطفه: سارا بیا اینجا بشینیم
نزدیکی گلزار چند تا نیمکت بود رفتیم نشستیم
عاطی: خوب ،حالا شروع کن!
- از کجاش بگم ،من یه تصمیمی گرفتم
عاطی: چه تصمیمی
- اینکه با یکی ازدواج کنم صوری بعد که رفتیم اون ور از هم جدا شیم
عاطی: بسم الله ،سرت به جایی خورده احتمالن نه؟
- دیگه هیچ راهی نمیمونه برام
عاطی: دیونه شدی تو ،زندگیتون میخوای خراب کنی به خاطر اینکه میخوای بری اون ور درس بخونی ،،، واییی سارا این
چه کاریه
- من تصمیم خودمو گرفتم ،،موندن تو اینجا هم هیچ فایده ای نداره
عاطی: سارا جان ،قربونت برم چرا با آینده ات بازی میکنی
- آینده ، کدوم اینده ، من اصلا آینده ای دارم ؟
چپ و راست خاله زهرا و مادر جون دارن زنگ میزنن که راضیم کنن بابام ازدواج کنه حالا تو میگی آینده
عاطی: نمیدونم چی بگم بهت
- بگذریم حالا ،نمیخوام حال امروزم با این حرفا خراب بشه ،بگو ببینم برادر شوهر داری
عاطی: عمرن فکرشم نکن ،اون از این بچه مثبتای عالمه
- هیچی پس بدرد من نمیخوره
عاطی: الان همه پسرا میرن خاستگاری ،مال تو برعکسه تو داری میری خاستگاری
- اره دقیقن چقدرم کار سختیه
بعد از یه عالم صحبت کردن ،عاطفه رو بردم رسوندم دم خونشون خودمم رفتم خونه
رسیدم خونه ساعت ۸بود بابا هنوز نیومدن بود
رفتم اتاقم لباسمو عوض کردم و رفتم پایین که بابا در و باز کرد اومد داخل
چه حلال زاده
سلام بابا جون خسته نباشین؟
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_پانزدهم
سلام. فکراتونو کردید 😅 ؟
- تو همین نیم ساعت ؟؟
- برای من که اندازه نیم قرن گذشت !
نمیخوای یه نفر عاشقت باشه ؟
دوستم نداری ، نداشته باش !
فدای سرت ...
ولی بذار من دوستت داشته باشم و دورت بگردم ...
لیلای من شو ...
قول میدم مجنون ترین مجنون بشم ❣
- آقای کیانی من هنوز وقت نکردم حتی به پیشنهادتون فکر کنم !! 😶
- میشه بگی عرشیا ؟؟
میشه بهت بگم عشقم:؟؟
همونجوری که تو رویام صدات میزنم ....
- موقع صحبت پشت گوشی خیلی خوددار تر بودین !😳
- آخ....
قربون این ناز کردنت برم من ... 😍
هیچوقت نتونستم کسیو مثل تو دوست داشته باشم ...
مگه اعتراف به عشق گناهه ؟؟
چقدر نیاز داشتم دوباره یکی باهام اینجوری صحبت کنه ...
مثل سعید ...
اشک از گوشه چشمام سر میخورد و تو آبشار موهام غرق میشد !
- من خیلی خسته ام ...
میخوام بخوابم
شب بخیر
- ای جانم ...
کاش من به جات خسته بودم خانومی ...
باورم نمیشه دارم با تو صحبت میکنم ترنم ...
بخواب عشق من !
تو مال منی ، حتی اگر منو نخوای !
شبت بخیر ترنمم ..
حرفاش دلمو قلقلک میداد !
حتی از سعید هم قشنگ تر حرف میزد 💕
به مغزم فشار آوردم تا قیافشو یادم بیارم ...
انگاری قیافشم از سعید خوشگل تر بود !
یعنی عشق جدید سعید هم از من خوشگل تره ؟؟
سعید که میگفت هیچ دختری به نازی من نمیرسه ... 😭
همیشه با خودم رو راست بودم ...
بدون اینکه بخوام با خودم لج کنم و مزخرف تحویل خودم بدم ، بهش فکر کردم ...
به عرشیا
به سعید
سعید هرچند زباناً خیلی عاشقم بود ولی صداقت تو حرفای عرشیا خیلی بیشتر بود؛...
نمیدونم !
شایدم زبون باز تر بود
بی رودربایستی ازش بدم نیومد !
حداقل یکی بود که سرگرمم کنه و حوصلم کمتر سر بره !
هرچی بود از تنهایی بهتر بود !
همه اینا بهونه بود
میخواستم به گوش سعید برسه تا فکر نکنه تونسته نابودم کنه ! 👿
نمیدونم ، شایدم واقعاً عرشیا میتونست آرامش از دست رفتمو بهم برگردونه !
سرم داشت میترکید
باید میخوابیدم !
فردا جمعه بود و میتونستم هرچقدر که میخوام بهش فکر کنم !
حوالی ساعت ۸ بود که چشامو باز کردم
برای صبحونه که پایین رفتم ،
از دیدن مامان تعجب کردم 😳
- سلام 😳
- سلام صبح بخیر عزیزم ☺️
-وصبح شماهم بخیر! چی شده این موقع روز خونه اید ؟
- آره ، یه قرار کاری داشتم که دو ساعت انداختمش عقب. گفتم امروز رو باهم صبحونه بخوریم 😊
البته پدرت نتونست جلسشو کنسل کنه یا به تعویق بندازه . برای همین عذرخواهی کرد و رفت 😉
- خواهش میکنم 😐
- چی میل داری دخترم ؟
مربا ، خامه ، عسل ؟؟
- شما زحمت نکشید خودم هرچی بخوام برمیدارم 😄
- بسیارخب ...
ترنم جان باید باهات صحبت کنم !
- بله ، متوجه شدم که بی دلیل خونه نموندین. بفرمایید ؟
- عزیزم نزدیک عیده و حتماً هممون دوست داریم مثل هرسال بریم مسافرت !
ولی متاسفانه من و پدرت یه سفر کاری به خارج از کشور داریم و حدود ده روز اول سال رو نمیتونیم کنارت باشیم !
البته اگر بخوای میتونی باهامون بیای !
اگر هم دوست نداری میبریمت خونه ی مادربزرگت 😊
- شما از کل سال فقط یه عید رو بودید،اونم دیگه نیستید ؟؟ 😏
مشکلی نیست ، من عادت کردم !
جایی هم نمیرم. همین جا راحتم.
با مرجان سعی میکنیم به خودمون خوش بگذرونیم
- یعنی تنها بمونی خونه ؟؟
فکر نمیکنم پدرت قبول کنه !
- مامان! من بزرگ شدم !
بیست و یک سالمه
دیگه لازم نیست شما برام تعیین تکلیف کنید 😕
- اینقدر تند نرو ...
آروم باش !
با پدرت صحبت میکنم و نظرشو میپرسم و بهت میگم نتیجه رو.
حالا هم برم تا دیرم نشده 😉
مراقب خودت باش عزیزم،خداحافظت 👋
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ #رمان_بازمانده♥️ #قسمت_چهاردهم ✍ #ز_قائم دروغ چرا دل تنگ شدم؛ د
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_پانزدهم
✍ #ز_قائم
گشنه م بود ولی نمیخواستم مامان دیگه کار کنه و خسته بشه، بخاطر همین گفتم:
_شما برین مامان جون. خودم گرم میکنم
مامان که خسته بود اصرار نکرد و گفت:
_باشه قربونت برم اون قابلمه سرمه ای توش برنجه. قابلمه سیاهه توش خورشته. گرم کن بخور
_چشم مامان
مامان هم سری تکون داد و به سمت اتاق رفت تا استراحت کنه.
قابلمه هارا از توی یخچال برداشتم و روی گاز گذاشتم. زیر گاز را روشن کردم و روی صندلی نشستم و سرم را روی میز گذاشتم تا نهار گرم بشه.
با صدای زنگ موبایل سرم را از روی میز برداشتم و بدون اینکه نگاهی به صفحه اش بندازم، تماس را وصل کردم و گفتم:
_الو سلام
صدای مائده با خنده از پشت تلفن اومد:
_سلام زهرا جون خوبی؟ صدات نشون میده خواب بودی و تازه بیدار شدی!!
موهام رو از جلوی صورتم پشت گوشم فرستادم و گفت:
_ نه نخوابیده بودم مائده، سرم را روی میز گذاشته بود تا غذا گرم بشه بخورم
با خنده ای کوتاه، گفت:
_پس بد موقع زنگ زدم!
در حالی داشتم زیر گاز را خاموش می کردم گفتم:
_نه اتفاقا به موقع زنگ زدی؛ خوابم پرید
وگرنه غذا میسوخت
_خب پس به موقع زنگ زدم که هم من به کارم برسم هم تو غذا بخوری!!
همونطور که داشتم غذا را توی بشقاب می ریختم، گفتم:
_دستت درد نکنه...جانم کاری داشتی؟
_اره، میگم که زهرا سارا پیشم اومده بود!
بشقاب را روی میز گذاشتم و شوکه شده
پرسیدم:
_سارا اومده پیش تو، مائده
_اره اومده بود پیشم. میخواسته بیاد پیشت تو ولی مثل اینکه شماره وآدرس. خونتون را نداشته.
روی صندلی نشستم و گفتم:
_الان چند ماهه که من با سارا ارتباطی ندارم؛ شمارشو که عوض کرد بخاطر پدرش....فقط یادمه که یه خونه اجاره کرد..آدرسش را نداشتم. چیشده مائده؟ برای سارا اتفاقی افتاده؟
مائده تند تند گفت:
_نه نه زهرا اتفاقی خاصی نیافتاده... فقط...
کلافه گفتم:
_فقط چی؟؟
آروم جواب داد:
_زهرا آروم باش....پدر سارا آدرس خونش را پیدا کرده....رفته تا دلش میخواسته کتکش زده
دستم را به سرم گرفتم و گفتم:
_یا فاطمه الزهرا...وای... سارا کجاس؟
با آرامش جواب داد:
_الان پیش منه. با مامانم بردمش بیمارستان؛ آوردیمش خونه، الان هم خوابه
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay