📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 📕 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چم
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️
📕 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چمــــران ༺🌹
💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈
🕊🌱 #قسـمـت_هفدهم
هیچ وقت نشد با محافظ جایی برود . می گفتم: خب حالا که محافظ نمی برید ، من می آیم و محافظ شما می شوم .
کلاشینکف را آماده میگذارم ، اگر کسی خواست به تو حمله کند تیراندازی میکنم . میگفت: نه ! محافظ من خدااست . نه من ، نه شما، نه هزار محافظ اگر تقدیر خدا تعلق بگیرد برچیزی نمی توانید آن را تغییر دهید .
در لبنان این طور بود و وقتی به ایران اهواز و کردستان آمدیم هم .
یاد حرف امام موسی افتادم شما با مرد بزرگی ازدواج کرده اید . خدا بزرگترین چیز در عالم را به شما داده .
خودش هم همیشه فکر می کرد بزرگترین سعادت برای یک انسان این است که با یک روح بزرگ در زندگیش برخورد کند، اما انگار رسم خلقت این است که بزرگترین سعادت ها بزرگترین رنجها هم در خودشان داشته باشند .
مصطفی الان کجا است ؟ زیر همین آسمان ، اما دور ، خیلی دور از او، چشمهایش را بست و سعی کرد به ایران فکر کند، ایران، خدایا ممکن است مصطفی دیگر برنگردد ؟
آن وقت او چه کار کند؟ چه طور جبل عامل را ترک کند؟ چطور دریای صور را بگذارد و برود ؟
آن روز وقتی با مصطفی خداحافظی کردم و برگشتم به صور در تمام راه که رانندگی می کردم ، اشک می ریختم . برای اولین بار متوجه شدم که مصطفی رفت و دیگر ممکن است برنگردد.
آیا می توانم بروم ایران و لبنان را ترک کنم ؟ آن شب خیلی سخت بود .
البته از روز اول که ازدواج کردم ، انقلاب و آمدن به ایران را می دانستم ، ولی این برایم یک خواب طولانی بود . فکر نمی کردم بشود.
خیلی شخصیتها می آمدند لبنان به موسسه ، شهید بهشتی ، سید احمد خمینی ، بچه های ایرانی می آمدند و در موسسه تعلیمات نظامی می دیدند . می دانستم مصطفی در فکر برگشتن به ایران است .
یک بار مصطفی میخواست مرا بفرستد عراق که نامه برای امام خمینی ببرم و حتی می گفت: برو فارسی را خوب یاد بگیر. امام که در پاریس بود در جریان بودم و انقلاب که پیروز شد همه ما خوشحال شدیم و جشن گرفتیم ولی هیچ وقت فکر این که مصطفی برگردد ایران نبودم . وارد این جریان شدم و نمی دانستم نتیجه اش چیست ، تا یک روز که مصطفی گفت: ما داریم می رویم ایران .
با بعضی شخصیتهای لبنانی بودند. پرسیدم: برمی گردید ؟
گفت: نمی دانم!
مصطفی رفت ، آن ها برگشتند و مصطفی بر نگشت .
نامه فرستاد که: امام از من خواسته اند که بمانم و من می مانم . در ایران ممکن است بیشتر بتوانم به مردم کمک کنم تا لبنان .
البته خیلی برایم ناراحت کننده بود .
هرچند خوشحال بودم که مصطفی به کشورش برگشته و انقلاب پیروز شده است .
پانزده روز بعد نامه دوم مصطفی آمد که: بیا ایران!
📝&ادامــــه دارد...
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹🍃 🍃 ❣هوالمحبوب ♦️ #رمان_غروب_شلمچه ♦️به روایت #شهیدطاهاایمانی ♦️ #قسمت_شانزدهم ♦️اسیر و زخمی از ه
🌹🍃
🍃
❣هوالمحبوب
♦️ #رمان_غروب_شلمچه
♦️به روایت #شهیدطاهاایمانی
♦️ #قسمت_هفدهم
♦️فرار بزرگ
حدود دو ماه بیمارستان بستری بودم ... هیچ کس ملاقاتم نیومد ... نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت ... حتی اجازه خارج شدن از اتاق رو نداشتم .
دو ماه تمام، حبس توی یه اتاق ... ماه اول که بدتر بود ... تنها، زندانی روی یک تخت ...
توی دوره های فیزیوتراپی، تمام تلاشم رو می کردم تا سریع تر سلامتم برگرده ... و همزمان نقشه فرار می کشیدم ... بالاخره زمان موعود رسید ... وسایل مهم و مورد نیازم رو برداشتم ... و فرار کردم ...
رفتم مسجد و به مسلمان ها پناهنده شدم ... اونها هم مخفیم کردن ... چند وقت همین طوری، بی رد و نشون اونجا بودم ... تا اینکه یه روز پدرم اومد مسجد ...
پاسپورت جدید و یه چمدون از وسایلم رو داد به روحانی مسجد ... و گفت: بهش بگید یه هفته فرصت داره برای همیشه اینجا رو ترک کنه ... نه تنها از ارث محرومه ... دیگه حق برگشتن به اینجا رو هم نداره ... .
بی پول، با یه ساک ... کل دارایی و ثروت من از این دنیا همین بود ... حالا باید کشورم رو هم ترک می کردم ...
نه خانواده، نه کشور، نه هیچ آشنایی، نه امیرحسین ... کجا باید می رفتم؟ ... کجا رو داشتم که برم؟ ...
🔺ادامه دارد...
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_هفدهم
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
روز های هفته به سرعت میگذرند و بلعخره روز چهارشنبه فرا میرسد .
کانال های تلویزیون را بی دلیل بالا و پایین میکنم . هیچ شبکه ای برنامه جذاب و سرگرم کننده ای ندارد . دوباره تلویزیون را خاموش میکنم و به اتاقم میروم . اتاقی که اکثر وسایلش کرم رنگ است . سرامیک های شکلاتی و کاغذ دیواری های کرم رنگ اتاق را پوشانده اند . سمت چپ میز آرایش و کمد و در سمت راست تخت کرم رنگم قرار گرفته .
بالای تخت پنجره ی بزرگ با پرده سفید رنگ فضا را روشن کرده است .
رو به روی میز آرایش مینشینم و به تصویر خودم در آینه نگاه میکنم . صورت گرد و لاغر نسبتا سفید ، چشم های کشیده ی مشکی ، بینی قلبی و لب های متوسط . این ها ویژگی هایی هست که اغلب من را با آن ها توصیف میکنند . چهره ی معمولی دارم . نه زیباست و نه زشت . ولی دوستش دارم . از هیکل لاغرم خیلی راضی ام ولی در کودکی بخاطر آن خیلی اذیت شدم . وقتی ۵ ، ۶ ساله بودم دختر های همسن من تپل و بانمک بودند و خیلی مورد توجه قرار میگرفتند ولی من بخاطر چثه ریز و لاغرم توجه زیادی از اقوام و آشنایان دریافت نمیکردم . از جلوی آینه کنار میروم . دلم نمیخواهد خاطرات بد را مرور کنم . کش مو را از روی میز بر میدارم و موهای بلند مشکی ام رادر آن خفه میکنم . صدای آیفون بلند میشود . از اتاق بیرون میروم و نگاه پر تعجبم را به مادرم میدوزم
+منتظر کسی بودید ؟
_آره مادر ، شهریاره
با شنیدن اسم شهریار تعجبم بیشتر میشود .
+چرا نگفتید که میاد ؟ حالا برای چی اومده ؟
نگاهش را از من میدزدد
_یادم رفت بگم . حالا برو لباساتو بپوش بعدا میفهمی .
مادرم اهل دروغ نبود اما خوب میتوانستم تشخیص بدهم که از عمد به من خبر آمدن شهریار را نداده است . رفتار مادرم کمی مشکوک است همین باعث میشود که استرس به جانم بیافتد .
به اتاقم میروم و اولین مانتو و روسری که میبینم را به تن میکنم . به سرعت آماده میشوم و چادر آبی رنگم را روی سرم میاندازم . صدای سلام و احوال پرسی شهریار با اعضای خانواده استرسم را بیشتر میکند
🌿🌸🌿
《دیشب صدای تیشه از بیستون نیامد
شاید بخواب شیرین فرهاد رفته باشد》
حزین لاهیجی
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_شانزدهم درست یڪ هفته بعد، ڪه رف
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_هفدهم
چندماه پایانی سال،
بیشتر در بسیج فعالیت میڪردیم. مدیریت ڪمیته های مختلف را برعهده داشتیم،
و با همڪاری بچه ها جلسه برگزار میڪردیم.
این میان آقاسید بیشترین ڪمڪ را به ما ڪرد.
با این وجود، چیزی مرا آزار میداد.
بین بچه های بسیج، توجه آقاسید به من حالت خاصی داشت.
انگار سعی میڪرد چیزی را در درونش سرکوب کند، سعی میڪرد مرا اصلا نگاه نکند و با من روبرو نشود.
تازه ۱۵ ساله بودم،
و میدانستم افرادی در لباس دین و مذهب افراد ساده و ڪم سن و سالی مثل من را به بازی میگیرند.
از این سوءظن متنفر بودم.
میترسیدم همه اینها خیال باشد و احساساتم ضرر ببیند.
اما خیال نبود.
حتی چندنفر از دوستانم این را فهمیده بودند. تلاش ڪردم مثل آقاسید ڪمتر با او روبرو شوم.
اما هرچه باهم #سنگینتر برخورد میڪردیم، بیشتر باهم روبرو میشدیم…
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃🌻🍃☔️ 🍃🌸☔️ ☔️🍃 🌻 #قلب_ناارام_من #قسمت_شانزدهم #پارت_سوم دلم طاقت دیدن اشکهایش را نداشت منم بغض م
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_هفدهم🌻
#پارت_اول☔️
-منم باید برم
آره برم سرم بره
نزارم هیچ حرومی طرف حرم بره
یه روزی هم بیاد نفس آخرم بره
حسین آقام آقام
حسین آقام آقام آقام
همانطور که آرام به سینه میزدم به سمت در رفتم و کنار دروازه هیئت ایستادم، سرتاسر خیابان پر ماشین بود، ماشین هایی بامدل های مختلف، فقیر و غنی.
به در تکیه دادم و سرتاسر خیابان را از نظر گذراندم، توجهم به پیاده رو آنطرف خیابان جلب شد پسری پشت درخت ها نشسته بود و از شانه های لرزانش معلوم بود حسابی دل به این مداحی داده و گریه میکند، حسرت میخورم به حال دلش چه زیبا با خود گوشه خیابان خلوت کرده و میگریست.
نگاهم را میخ شانه های لرزانش میکنم دست به صورت گذاشته و به دیوار تکیه داده است انگشتر عقیق سبز رنگش از این فاصله هم دیده میشود.
دستی بر روی شانه ام قرار میگیرد ،برمیگردم نوراست
-یه ساعته به کجا زل زدی؟!
با حسرت میگویم
-نورا بیا ببین این پسره چطور گوشه پیاده رو گریه میکنه.
به سمتی که اشاره کردم نگاه میکند، چشمهایش را ریز میکند تا با دقت ببیند، پس از کمی مکث با تعجب میگوید
-اینکه محمده.
تند به آنطرف خیابان میدود و کنارش زانو میزند چیزی میگوید که محمد دست از روی صورت برمیدارد و تند اشکهایش را پاک میکند و رو به نورا حرفی میزند گفت و گوی کوتاهی میکنند که نورا خم میشود بوسه ای بر روی موهای محمد میزند و آرام به این سمت میآید.
به سمت حیاط برمیگردم تا نورا نبیند که به آنها نگاه میکردم، نورا که میرسد چیزی نمیگوید اما فضولی من نمیگذارد لحظه ای ساکت بماند
-چیشده بود؟!
آهی میکشد و میگوید
-اونروز که از مناطق سیل زده برگشت فرداش اعزام بود، وقتی فرماندهش میفهمه اسم محمد اشتباهی تو لیست اعزامی هاست اسمشو خط میزنه و میگه که دیگه محمد اعزام نمیشه.
با تعجب میگویم
-چرا؟!
شانه بالا میاندازد
-محمد که زیاد حرف نمیزنه از سوریه و اینا فقط فهمیدم اعزام قبلی محمد شناسایی شده.
ابرو بالا میاندازم و چیزی نمیگویم، برمیگردم و دوباره نگاهش میکنم سرش را به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته چراغ تیربرق یک سمت صورتش را نورانی کرده و سمت دیگر صورتش در تاریکی فرو رفته، برمیگردم و رو به نورا میگویم
-خب الان چیکار میخواد بکنه؟! کلا اعزام نمیشه؟!
-فعلا که تا سه ماه اعزام ندارن، میگه میخوام از امشب برم دم در خونه فرمانده بس بشینم و قسمش بدم به این شبهای عزیز تا راضی بشه.
دلم برایش میسوزد و در دل برای حل مشکلش دعا میکنم.
کم کم مراسم تمام میشود و من در ، خروجی ایستادهام و میهمانان را به سمت درب خروجی راهنمایی میکنم نورا هم امشب شیفتش در ورزشگاه بود که از من جدا شد و رفت، همانطور با چوب پر خادمیام به سمت بیرون اشاره میکنم که احساس کردم صدایم میکنند، به سمت صدا برگشتم ، محمد را سر به زیر چند قدم آنطرف تر یافتم، کمی نزدیکش شدم
-بله بفرمایین.
سرش را بلند میکند و میگوید
-سلام خانم سنایی میتونید به نورا خبر بدید بیان بریم هرچقدر زنگ میزنم برنمیدارن.
سری تکان میدهم و میگویم
-بله چند لحظه.
گوشی را از جیب مانتویم بیرون میکشم و شماره مینا را میگیرم، او هم امشب شیفتش در ورزشگاه بود، بعد از چند بوق جواب میدهد
-جانم
-سلام مینا جان جونت بی بلا میگم نورا پیشته؟!!
-آره کنار در خروجی ورزشگاه وایساده.
-آهان باشه بهش بگو آقای موسوی جلو در منتظره.
-باشه کاری نداری؟!
-نه فدات خدانگهدار.
گوشی را خاموش میکنم و رو به محمد میگویم
-تماس گرفتم الان میان.
سری تکان میدهد و میگوید
-خیلی ممنون لطف کردین.
گوشیام را درون جیبم سر میدهم و میگویم
-خواهش میکنم.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_شانزدهم(بخ
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هفدهم
لپ تاپم رو از زیر تخت برداشتم و توی اینترنت سرچ کردم .
[راهیان نور]
راهیان نور نامی است برای گروه بزرگی از کاروان سیاحتی _ مذهبی در ایران که به بازدید از مناطق جنگی بازمانده از جنگ ایران و عراق در غرب و جنوب غربی این کشور میپردازند .
بیشتر این کاروان ها هم زمان با تعطیلات نوروزی و نیز تعطیلات تابستانی ، برای مناطق غرب کشور ، فعال می شوند و مناطق مرزی استان خوزستان به ویژه منطقه شلمچه از مقصد های پرطرفدار این گروه هاست .
همچنین به سمت یادمان شهدای شوش نیز سفر میکنند .
این حرکت نوعی از گردشگری جنگ در ایران محسوب می شود .
بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس سازمان دهنده و مقولی اصلی اردو های سراسری (راهیان نور) است .
که هرساله گروه هایی از مردم مناطق مختلف ایران را برای بازدید از مناطق جنگی غرب و جنوب غربی این کشور ، به استان های هم رمز با عراق می برند ...
بعد از دیدن عکس ها ، کلافه لپ تاپ رو بستم ...
و رفتم سراغ قرص های اعصاب و خوابم دوتا قرص اعصاب و سه قرص خواب انداختم بالا ...
نزدیک به یک سال بود که طرفشون نرفته بودم ...
هیچ وقت یادم نمیره که با چه بدبختی اون قرص ها رو ترک کردم ، اما امشب دیگه مطمئنم یه لحظه ام بدون قرصا نمی تونم بخوابم ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_هفدهم🌻 #پارت_اول☔️ -منم باید برم آره برم سرم بره نزار
🍃☔️🌻
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من
#قسمت_هفدهم
#پارت_دوم
به سمت هیئت میروم، همینکه جلوی در می ایستم موبایلم زنگ میخورد دوباره بیرون میکشمش
-جانم.
صدای مادر درون گوشی میپیچد
-جونت بی بلا مامان جان نمیای خونه؟
به ساعت مچی مشکی رنگم نگاه میکنم ساعت ۱۰ شب است.
-چرا یکم دیگه میام.
-باشه زودتر بیا.
-چشم کاری نداری؟
-نه عزیزم خدانگهدارت.به سمت خانم طاهری میروم در حال صحبت با یکی از خدام است، روی شانه اش میزنم برمیگردد و با لبخند مهربانی میگوید
-جانم.
دستی به روسری ام میکشم
-خانم طاهری جان من دیگه برم؟! دیروقته مامان نگران میشه.
سری تکان میدهد، میخواهد چیزی بگوید که نورا و خاله زهرا به سمتمان می آیند، سلام میکنیم، خاله زهرا دستی به چادرش میکشد و میگوید
-مامان اینا اومدن؟!
سری بالا می اندازم و میگویم
-نه نیومدن.
-پس با کی اومدی؟!
لبانم را تر میکنم و میگویم
-با آژانس.
سری تکان میدهد و میگوید
-اگه کسی نمیاد دنبالت بیا با ما بریم.
لبخندی میزنم و میگویم
-نه مزاحم نمیشم.
نورا دخالت میکند
-چه مزاحمتی خونتون کنار ماست دیگه ماشینم جا داره.
میخواهم مخالفت کنم که نورا دستم را میکشد و پس از خداحافظی با خانم طاهری راه می افتد.
جلوی در که میرسیم محمد به دیوار تکیه داده و با موبایل صحبت میکرد، متوجه امان که میشود به
سمتمان می آید و سلام میکند سپس رو به نورا میگوید
-من برم ماشینو بیارم.
نورا سری تکان میدهد و رو به من میگوید
-میدونستی بعد محرم صفر میخوان از هیئت خادمین رو ببرن راهیان نور؟!
با تعجب میگویم
-نه نگفتن که!!
سر تکان میدهد و میگوید
-آره نگفتن اما محمد اینا دارن کاراشو انجام میدن.
لب و لوچه ام آویزان میشود
-منکه نمیتونم بیام.
اخم هایش درهم میشود
-چرا؟!
شانه بالا می اندازم و میگویم
-به دلایلی.
پراید مشکی رنگ خاله زهرا که حال محمد راننده اش بود جلوی پایمان ترمز میکند، نورا سوار میشود و من هم میخواهم سوار شوم که BMV سفید رنگی پشت ماشین محمد ترمز میکند و سه بوق پشت سرهم میزند، نیم نگاهی به ماشین می اندازم.
با دیدن فرد داخل ماشین چشمانم گرد میشود مصطفی با نیش باز چشمکی میزند.
حرصی میشوم و رو به نورا و خاله زهرا میگویم
-ببخشید یه لحظه.
تند به سمت ماشین مصطفی حرکت میکنم، پنجره را پایین می کشد و می گوید
-سلام جون دلم.
اخم هایم درهم می شود، دست روی دهانش میگذارد و با خنده میگوید
-اوه او
ه ببخشید.
باخشم میگویم
-اینجا چیکار میکنی؟!
ابروهایش را بالا می اندازد
-اومدم دنبال نامزدم.
لبانم دوباره گیر دندان هایم می افتند و تند تند پوست لب هایم را با دندان میکنم
-اولا فعلا محرم نشدیم دوما مگه من گفتم بیای دنبالم؟!
میخواهد دوباره چرت و پرت پشت سر هم قطار کند که دستم را به نشانه صبر کردن نگه میدارم و خیلی تند میگویم
-من وقت ندارم و الان خاله زهرا اینا منتظر من هستن، تو هم از این به بعد قبل اینکه بخوای کاری کنی خبر بده.
به سمت ماشین راه می افتم که مصطفی پیاده میشود و صدایم میکند
-راحیل.
همیشه بدم می آمد کسی نامم را بلند میان دیگران صدا کند، چشمانم را محکم میبندم و برمیگردم
-دیگه چیه؟!
بیتوجه به من به سمت ماشین محمد میرود و چند تقه به شیشه طرف راننده میزند پا تند میکنم به سمتش، با محمد سلام علیکی میکند و رو به خاله میگوید
-سلام حالتون خوبه؟! من پسرعموی راحیل هستم من میبرمش شما دیگه تو زحمت نیوفتین.
خاله زهرا لبخندی میزند و میگوید
-سلام پسرم، زحمت چیه همسایشون هستیم..
نگاهی به من میکند و ادامه میدهد
-اما هرجور خود راحیل جان راحته.
راحت؟! مصطفی و آرامش در فرهنگ لغاتم دو کلمه متضاد بودند اما لبخند مصنوعی میزنم و میگویم
-خیلی ممنون خاله جان شما لطف داری، ان شاالله شبای دیگه مزاحمتون میشم.
با مهربانی سر تکان میدهد و میگوید
-مراحمی خوشگلم، به مامان اینا سلام برسون.
پس از خداحافظی آنها راه می افتند و ما به سمت ماشین مصطفی میرویم، هرچه کردم گره اخم هایم باز نمیشد، ترجیح میدهم سر به پنجره بگذارم و شهر را تماشا کنم.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_هفدهم
همه چیز به سرعت گذشت وقتی به خودم آمدم که روبه روی آینه شمعدان کوچک نقره ای رنگ نشسته بود و مهسا و زیبا بالای سرم تور رانگه داشته بودند و زهرا هم قند می سابید.
نگاه از خودم در آن مانتوشلوار سفید گرفتم به آیه های قرآن چشم دوختم.
_عروس خانم روژان ادیب برای بارسوم عرض میکنم،بنده وکیلم؟
زهرا با خنده گفت
_عروس زیر لفظی میخواد
حمیدآقا از داخل جیبش بسته ای را بیرون آورد و مقابلم گرفت.
_قابل شمارو نداره
بسته را گرفتم و دوباره به قرآن چشم دوختم.
_با اجازه امام زمان ع و با اجازه پدر، مادر هایم و با اجازه از روح شهید و بزرگترها ،بله.
وقتی میخواستم از روح کیان اجازه بگیرم صدایم لرزید و کم مانده بوده تا اشکم جاری شود.
با صدای بله حمیدآقا نگاهم از آینه بالا آمد و چشم در چشم حمید شدم.
اینک او محرمترین مرد زندگیام شده بود.مردی که قراربود مرا در مراحل سخت زندگی همراهی کند.
لبخندش را با آرامش پاسخ گفتم.
صدای خنده و شادمانی نجلاء سالن را برداشته بود.
دور خود می چرخید و با لبخند میگفت
_آخ جون من بابا و مامان دارم.آخجونی بابایی پیشم میمونه.
صدای دست زدن همه بلند شده بود.
همه به سمتمان آمدند و تبریک گفتند .
و بعد از آرزوی خوشبختی رفتند.
روهام موقع رفتن، نجلا را به بهانه شهربازی باخود برد.
من ماندم و حمیدآقا که حال همسرم بود.
با هم از محضر خارج شدیم و به سمت ماشین رفتیم.
در را برایم باز کرد،کمی معذب بودم.سوار شدم و او در رابست و سپس خودش سوارشد و به راه افتاد.
نمیدانم چرا از وقتی خطبه عقد جاری شده بود،خجالتی تر شده بودم.
دلم میخواست بپرسم کجا میرویم ولی خجالت مانع از کلامم میشد.
کمی که جلو رفت، کم کم مسیر برایم آشناتر شد .
به مقصد که رسیدیم ماشین را پارک کرد
_بفرمایید خانوم
آهسته لب زدم.
_ممنونم.
هردو هم گام باهم به راه افتادیم .
به مقصد که رسیدیم ،نگاهم به چهره مهربان و خندانش دوخته شد
_سلام رفیق، سلام برادر .نمیدونم تو این لحظه چی باید بهت بگم ،فقط بزرگی کن، برادری کن ، برامون دعا کن که خوشبخت و عاقبت بخیر بشیم.
کمی مکث کرد
_روژان خانم من باید یه تماس مهم بگیرم ،زود برمیگردم بااجازه
بدون اینکه اجازه بدهد من حرفی بزنم ،با قدم بلند از ما دور شد.
کنارش نشستم و اجازه دادم قطرات اشکم جاری شود
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 #قسمت_شانزدهم (ده روز بعد-جل
🦋☘🦋☘
☘🦋☘
🦋☘
☘
📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما
🖋به قلم : بانوسین کاف☘
🔖 #قسمت_هفدهم
+گفتی محرم ترک؟
- آره اولین شهید مدافع حرم ایرانی...
مادر محمد سینی چای را روی زمین گذاشت و گفت:
محمد ریز ریز یواش چی میگی به عروس خوشکلم که اینطوری رنگش پریده؟
محمد سرش را بلند کرد و سعی کرد غمی که بر صدایش سایه انداخته بود را پنهان کند:
-هیچی مامان اخبار منطقه رو براش میخوندم
×سرتو از اون گوشی بیار بیرون یه شبم که اومدید ببینیمتون....اِ حاجی خیره باشه بلاخره از اتاقت اومدی بیرون!
حلما و محمد پیش پای حاج حسین بلند شدند. محمد جلو رفت و دست پدرش را بوسید حلما لبخندی زد و سلام کرد. حاج حسین ابروهای کم پشت و سفیدش را بالابرد و روبه حلما گفت: بیا کارت دارم بابا
حلما با گوشه چشم نگاهی به محمد انداخت و گفت: اتفاقا ماهم کارتون داریم باباجون
حاج حسین روی سر بی مویش دستی کشید و قبل از اینکه چیزی بگوید، موبایلش زنگ خورد.
مادر محمد اخمی کرد و خطاب به شوهرش گفت: باز که رفتی حاجی...خب نمیشه به من بگید بعد خودم به حاجی میگم
دهان محمد به لبخند بازشد جوری که دندانهای ردیف و سفیدش پیدا شدند، بعد دست حلما را گرفت و همانطور که او را روی زمین می نشاند گفت: نه نمیشه از این دست اخبار رو فقط یه بار میگن
مادرش گردن راست کرد و گفت:
×وا مگه چی میخوای بگی حالا...اصلا تو بگو حلما جان
+منکه هرچی آقامون بگه
-راه نداره مامان باید صبر کنی تا بابا بیاد
×چه جورم میخنده...لابد میخوای خبرای جنگ و کشتار و اینارو بگی باز بعد مثلا بگی فلان شهر سوریه از دست فلان جنایت کار خلاص شد
-آزادی مردم مسلمون بیگناه از شر تروریستا کم خبریه؟
×نه مادر ولی همچین ربطش به ما...
-مامان شما روزی صدبار این بحثارو با بابا میکنی خسته نمیشی؟
×خب باباتم که هرچی میگه من آخرش نمیفهمم مدافع حرم یعنی چی آخه قربون حضرت زینب برم منم دلم راضی نمیشه کسی به قبر نوه پیغمبر بی احترامی کنه ولی...
-مامان فکرمیکنی اگه داعشیا حرم حضرت زینبو زبونم لال...خراب کنن بعد برن سراغ حرم بقیه ائمه...چی میشه؟
این داعشیا به اسم اسلام دارن آدم کشی و ظلم و جنایت میکنن اگر مسلمونای واقعی جلوشون نایستن از اسلام واقعی چیزی نمی مونه!
چند سال بعدم میگن از کجا معلوم حسین و زینب و عباسی درکار بوده اگه بود قبری ازشون لااقل نشونی چیزی می موند، پس اسلام همینه که ما میگیم. اسلام رو فقط یه نماز با هر وضعی درحال ظلم و غصب به دنیا معرفی میکنن دین مونو منحرف میکنن شیعه رو نابود میکنن تازه فکر میکنی شعارشون چیه؟شنیدی تاحالا؟ دولت اسلامی عراق و شام...میخوان بعدش بیان ایرانم بگیرن به قول خودشون کافرای مجوس منظورشون ما ایرانیاییم مردا رو سر ببرن و ناموس...
در همین هنگام صدای حاج حسین از اتاق بلند شد: حلما بیا اینجاااا
&ادامه دارد.....
-----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~-----
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 #قسمت_شانزدهم بابا
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_هفدهم
یاسری هم بدون هیچ حرفی رفت(
صورت مرجان مثل باروت بود
اونم به سمتم با عصبانیت
مرجان: ببین دختره ناز نازی، به تو هیچ ربطی نداره که من کجا بودم و چیکار میکنم، دفعه اخرت باشه رفتی سمت پویا ،
وگرنه ....
- ) زدم به شونه اش ( برو بابا ،فک کردین همه مثل خودتون اشغال و یه بار مصرفن؟
از کنارش رد شدم و رفتم داخل کافه
رفتم یه جای خلوت پیدا کردم نشستم
بعد ده دقیقه یه دختره دیگه ای اومد سمتم
نشست کنارم
) این دیگه چه خط و نشونی دارم واسم(
سلام ،اسمم منیژه است ،میخواستم بگم مرجان دختر خطرناکیه ،عکس تو رو پویا رو بین دانشجو ها پخش کرده گفته
اون شب تو هم همراهش بودی مواظب خودت باش ،من برم بیاد ببینه اومدم پیش تو پدرمو در میاره
یا خدااا اینا دیگه از چه قماشن
دیدم روی یه میزی چند تا دختر نشستن دارن به گوشی شون نگاه میکنن یه چیزایی میگن
رفتم کنار میزشون گوشی رو از دستش گرفتم
& هوووی دیونه چه غلطی میکنی
) واااییی باورم نمیشد چی میبینم ،عکس من با یاسری در کنار مهمونیاشون(
داشتم سکته میکردم ،اگه بابا این عکسو ببینه اصلا نمیدونم باورش میشه یا نه
نمیدونم با چه سرعتی رسیدم کلاس
یاسری یه گوشه با چند تا رفیقاش نشسته بود مرجانم مثل همیشه داشت خود شیرینی میکرد جلوش
رفتم رو به روی مرجان ،اشک از چشمام میاومد
مرجان از جاش بلند شد ،زدم زیر گوشش یاسری هاج و واج نگاه میکرد
- دختره بیشعور ،فک کردی منم مثل خودت کثیف و تن فروشم ،من آبرومو از تو جوب نیاوردم که با کارای احمقانه تو
بخوام به تاراج بزارمش
رومو کردم سمت یاسری : ببین پسره کثافت واسه آخرین بار کنار این دختره بهت میگم که فک نکنه ازت خوشمم میاد ،
دفعه اخرت باشه اومدی سمتم
از کلاس زدم بیرون ،صدای داد و بیداد مرجان و یاسری و میشنیدم
مستقیم رفتم سمت دفتر مدیر دانشگاه ،همه چیزو گفتم تو این مدت گذشت،اونا هم گفتن حتما برخورد میکنن
اون روز کلاسو بیخیال شدم ورفتم سوار ماشین شدم ،توی راه یادم اومد که باید برم خونه مادر جون ...وااایی دیگه
تحمل حرفای مادرجونو نداشتم ،ولی مجبور بودم که برم
رسیدم خونه مادر جون زنگ درو زدم
در که باز شد با دیدن حیاط خونه یاد و خاطره مامانم زنده شد ،خاله زهرا هم بود
خاله زهرا: سلام سارا جان خوش اومدی
مادر جون اومد تو حیاط بغلم کرد: سلام مادر خوبی ؟
- سلام مرسی شما خوبین
مادر جون: بیا عزیزم اینجا بشین
- چشم
مادرجون: سارا جان درس و دانشگاهت خوبه؟
) بغضمو قورت دادم( بله خوبه
هوا سرد بود ولی من هنوز درونم آتیش بود
مادر جون : سارا جان چند شب پیش خواب مامان فاطمه رو دیدم
- چه خوب ،منو که فراموش کرده ،لااقل جای شکرش باقیه که هنوز شما رو فراموش نکرده
خاله زهرا: ععع سارا این حرفا چیه میزنی
- مگه دروغ میگم ،شما چه میدونین حال این روزامو
مادر جون بغلم کرد: الهی دورت بگردم چیشده
- از گوشه های چشمم اشک میاومد: چیزی نیست درست میشه
خاله زهرا: سارا جان اگه چیزی که اذیتت میکنه به ما بگو
- این نیز بگذرد.....خوب مادر جون نگفتین چه خوابی دیدین؟
مادر جون: خیلی نگرانت بود ، نگران حاج رضا بود
- مادر جون حرف دل خودتونو با خواب مامان مطابقت ندین
مادر جون: ای چه حرفیه میزنی دخترم
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثهافشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_هفدهم
شب حسابی به خودش رسیده بود.
البته منم کم نذاشته بودم ، اونقدری که همه با چشمشون دنبالم میکردن ...
شب هر دومون از خودمون گفتیم .
عرشیا تا میتونست زبون ریخت و منو خندوند 😂
واقعاً چهره جذابی داشت ...
چشمای طوسی ؛
موهای مشکی که همیشه یه حالت خیلی شیکی بهشون میداد ؛
بینی باریک و بلند و ته ریش
یه چهره ی مردونه و جذاب ...
با این حال به پای خوشگلی و جذابیت من نمیرسید ...😌
عرشیا اونقدر اون شب صحبت کرد که حتی اسم بچه هامونم مشخص کرد !!
قبل خداحافظی یه جعبه کوچیک و خوشگل گذاشت جلوم .
- این چیه ؟؟
- یه هدیه ناقابل برای باارزش ترین فرد زندگیم ... 🎁
- یعنی برای من ؟؟ 😳
- مگه من باارزش تر از توهم تو زندگیم دارم عروسک ؟؟ 😉
-:وای ممنونم عرشیا ...
- قابل شمارو نداره خانومی 😉
حالا نمیخوای بازش کنی ؟؟
- چرا 😉
با دیدن گردنبند برلیان ظریف و خوشگل داخل جعبه چشام برق زد 😍
- وااااایییی ....
عرشیا ... این برای منه ؟؟؟
چقدرررر نازه ....
وای ممنونم ...
- خواهش میکنم عزیزم ...
قیمتش یه بوس میشه 😊
- بی ادب لوس 😠
نخواستم اصلاً ...
- شوخی کردم بابا ....
یعنی تو یه بوسم نمیخوای به ما بدی ؟؟؟
- عرشیا ! یادت نره که این رابطه ، کوتاه مدت و امتحانیه 😡
- باشه بابا ... نده ... فقط با این حرفات دلمو نلرزون ...
لطفا😞
- تقصیر خودته ...
کی تو دیدار اول چنین حرفی میزنه ؟؟
- بله ببخشید ... 😔
- خواهش میکنم حالا 😊
ممنون ، خیلی خوشگله ...
فقط داره دیرم میشه
ممکنه بابام توبیخم کنه
دیگه باید برم
- چقدر زود 😞
باشه عزیزدلم ...
کاش حداقل ماشین نمیاوردی ، خودم میرسوندمت ...
- نه ممنون
زحمتت نمیدم ...
بابت امشب ممنونم
خداحافظ
- من از تو ممنونم که اومدی خانومی ...
دوستت دارم ترنم ...
خداحافظ گل من 👋💋
از پیش عرشیا که برگشتم حالم خوب بود ، چند روزی شارژ بودم ...
تا اینکه رفتم سراغ دفترچم ...
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨♥️🌸♥️🌸
#رمان_بازمانده
#قسمت_هفدهم
✍ #ز_قائم
مائده دستم را کشید و به سمت مبل رفت. بعد از اینکه من و روی مبل نشاند پایین مبل کنارم زانو زد و گفت:
_زهرا آبجی... الان واسه چی نگرانی؟!
خدا را شکر بخیر گذشته والانم سارا سالمه
با بغض رو به مائده گفتم:
_مائده!! برای سارا چه اتفاقی افتاده؟
چرا به من چیزی نمیگین؟؟اصلا خودش کجاست؟؟
دستم را محکم تر گرفت و گفت:
_سارا الان توی اتاق من خوابه. نگران نباش. تا یه چیزی نخوری، نمیزارم بری
کلافه سری به نشونه تایید تکون دادم. میدونستم قضیه حاد تر از این حرفاست
نفیسه خانم سینی شربت را آورد و یه شربت جلوم گذاشت و گفت:
_بخور زهرا جان. رنگ به صورتت نمونده
لیوان شربت را برداشتم و گفتم:
_دستتون درد نکنه خاله. ببخشید مزاحمتون شدم
روی مبل روبه روم نشست و گفت:
_این چه حرفیه عزیزم. بخور نوش جونت
بعد از اینکه به اصرار مائده شربت را خوردم، از روی مبل بلند شدم و گفتم:
_مائده! سارا کجاست بزار ببینمش
تا خواست منصرفم کنه، کلافه گفتم:
_بزار برم ببینمش. شربت را هم که خوردم
به ناچار بلند شد و همراهم اومد تا میخواستم در و باز کنم، مائده سریع دستش را روی دستگیره در گذاشت و گفت: زهرا من و نگاه کن
تو چشم هاش نگاه کردم، که گفت:
_زهرا رفتی توی اتاق هر چی که دیدی هل نکن. مهم اینه که سارا الان حالش خوبه...
نگران سرم را تکون دادم که با یک دستش دستم را گرفت و با اون یکی دستش دستگیره در را به سمت پایین فشار داد و در و باز کرد.
وارد که شدم، چشمم به جسم بی جون سارا افتاد که با یه پا و دسته شکسته روی تخت خوابیده بودم. شوکه شده بودم و حرفی نمیزدم. تا اینکه قطره های اشک روی گونه ام سرازیر شد. مائده با دیدن اشکام دستپاچه گفت:
_زهرا!! چرا گریه میکنی قربونت برم؟؟
همونطور که اشک هام دونه دونه روی گونه ام سرازیر میشد، گفتم:
_نمیبینی مائده پدر سارا چه بلائی سرش آورده سرش شکسته پاش هم آتل بسته
با دستام به صورتش اشاره کردم ادامه دادم:
_نمیبینی صورتش چقدر کبوده!!
جای سیلی ش را من میتونم ببینم
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay