eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
❣💕❣💕❣💕 "زنــدگی را طــلاق ندهیــد.....!" 🍃 این یعنی اینکه خودتون رو از خوشی‌های دنیا و زندگی محروم نکنید در مقابل مشکلات تسلیم نشوید و زانوی غم بغل نگیرید. 👈 خودتون رو دوست داشته باشید و به خودتون و خواسته‌هاتون احترام بذارید. یادتان باشد بهترین دوست شما، تصویر ذهنیِ خوب شما از خودتان است. 👈 دیگران را دوست بدارید حتی کسانی که با شما همراه و هم عقیده نیستند.‌‌ از کسی متنفر نباشید که روزگارتان رنگ تنفر نگیرد و سیاهی جذب نکند. 👈 از هیچ کس توقعی نداشته باشید که جز دلگیری پیامدی به همراه ندارد. یادتان باشد که شاید کسی هم از شما توقعی دارد و شما نمی‌دانید! 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🌸🌼ﻣﺪﯾﺘﯿﺸﻦ ﺧﻨﺪﻩ :🌸🌼 ﺧﻨﺪﻩ ﻳﻚ ﭘﺎﻛﺴﺎﺯﻱ ﺩﺭﻭﻧﻲ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺑﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺟﺪﻱ ﻧﻴﺴﺖ . ﺣﺘﻲ ﺑﻪ ﻧﻮﻣﻴﺪﻱ ﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﺩﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﻧﯿﺰ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺧﻨﺪﯾﺪ. ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺍﻗﺒﻪ ﺭﺍ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻥ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﯿﺪ. ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﯾﺪ. ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﮔﺸﻮﺩﻩ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﺑﺪﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﯿﺪ. ﻫﻤﻪ ﺑﺨﺶ ﻫﺎﻱ ﺑﺪﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮐﺶ ﺩﻫﯿﺪ. ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺸﺶ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺷﺎﺩﻱ ﻛﻨﻴﺪ. ﭘﺲ ﺍﺯ 4 - 3 ﺩﻗﻴﻘﻪ ﮐﺸﺶ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﮐﻪ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﺑﺨﻨﺪﯾﺪ . ﺑﻪ ﻣﺪﺕ 15 ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺨﻨﺪﻳﺪ . ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﻱ ﺷﻤﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﻣﺼﻨﻮﻋﻲ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﺮﻭﺭ ﺑﺎ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﯾﺘﯿﺸﻦ ﺧﻨﺪﻩ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻟﺒﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺎﻧﺪﻩ ﻭ ﺷﺎﺩﻱ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻨﯿﺪ 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌐🌻🌐🌻🌐🌻🌐🌻🌐 #رمان_حورا #قسمت_سی_و_هفتم مهرزاد جلوی حورا ایستاد و من من کنان پرسید:حورا جان ببین بزار
🌐🌼🌐🌼🌐🌼🌐🌼🌐 دیگر صدایی از بیرون نیامد و انگار همه خوابیدند. حورا بیرون رفت و قرص مسکنی خورد و خوابید. خواب های آشفته می دید و هی از خواب می پرید. نمی دانست این ذهن آشفته از چیست اما دیگر خوابش نبرد. روی تختش نشست و پاهایش را درون شکمش جمع کرد. پتو را دور خودش پیچاند و زل زد به دیوار. "بعضی وقتا خیلی آدما نمیدونن حالشون چطوریه انگار ک خالی ان ی حس تهی بودن تهی بودن از فکر کردن تهی بودن از زندگی کردن تهی بودن از همه چی طوری ک حتی خودتم نمیدونی چت شده وقتیه ک دلت اونقد زمان میخاد ک بشینی ی دل سیر گریه کنی اشک بریزی داد بزنی درد دل کنی ولی فقط با یه دیوار گچی" صبح زود بیدار شد و شال و کلاه کرد تا برود حرم. می خواست مدتی تنها باشد و حسابی زیارت کند. با اتوبوس به حرم رسید و داخل رفت. کتاب دعا و مهری برداشت و به گوشه ای از صحن رفت و نشست روی زمین. شروع کرد به خواندن زیارت نامه و بعد هم‌نماز زیارت خواند. وسیله ای نداشت برای همین راحت به داخل صحن رفت و خود را به ضریح رساند. دستش که به ضریح امام رضا رسید، اشک هایش جاری شد. سرش را به ضریح چسباند و با امام رضا حرف زد. آن قدر گریه کرد و دعا کرد که خانم های پشت سرش اعتراض کردند. او هم‌خود را عقب کشید و رفت‌‌. _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌧💞🌧💞🌧💞🌧💞🌧 از ضریح دور که می شد زیر لب زمزمه می کرد. _یا امام رضا دیگه بقیه اش با خودت. از صحن بیرون رفت و بعد از خواندن نماز ظهر به صورت جماعت از حرم بیرون رفت. جلوی در خروجی حرم، پیرمردی را دید که با وسایل هایی که دستش بود عصا زنان از حرم خارج می شد. کنارش ایستاد خواست چیزی بگوید که دید پیرمرد هم اشک از چشمانش جاری است. صورت پینه بسته اش بسیار مهربان به نظر می رسید. دستان چروکیده اش را روی چشمانش کشید و گفت:یا امام رضا خودت یک نگاهی به ما بکن. پسرومو شِفا بده. دلش تنگه حرمه آقا. اشک هایش بیشتر شد و دل حورا را سوزاند. _یا ضامن آهو ضامن ما هم باش آقا. آقا ما رو پیش مادرت ضمانت کن. شبای فاطمیه است مادرت بین دیوار و دره. قسمت مدوم به پهلوی شیکسته مادرت پسرومه شفا بده. روی زمین نشست و به سجده افتاد. حورا هم همزمان برای درد این پیرمرد دعا می کرد و اشک می ریخت. خم شد و پلاستیک وسایلش را برداشت. _پدر جان بلند شین. پیرمرد به سختی بلند شد و به عصایش تکیه داد. _دختروم تو هم برا پسروم دعا کن. _دعا کردم پدر جان. خونتون کجاست؟ _بلوار طبرسیه نزدیکه بابا جان. _بیاین من میبرمتون وسایلتون سنگینه. _نه نمخه باباجان خودوم مروم. از لهجه شیرین این پیر مرد کلی ذوق کرد و بیشتر خواست با او باشد. _نه پدرجان همراه من بیاین. وسایلش را گرفت و با پیرمرد قدم زنان از حرم بیرون آمدند. جلوی حرم حورا تاکسی گرفت و پیر مرد را جلو نشاند. خودش هم عقب نشست و به راننده گفت اول به محل زندگی پیرمرد برود. با رسیدن به خانه اش با اصرار پیرمرد به داخل خانه رفت. خانه کوچک و قدیمی داشت که همه جایش خراب شده بود. حال کوچک و ساده با پشتی های قرمز پر شده بود و وسط حال میز کرسی خوشگلی گذاشته شده بود. اتاق کوچکی هم کنار خانه بود که درش بسته بود. پیرمرد به حورا گفت بنشیند و خودش رفت داخل اتاق و برگشت. _پسروم رو تخت افتاده. پنج سالی مشه که فلج شده و افتاده گوشه خنه. در چشمان دریایی اش اشک حلقه زد. _پدر جان خودتون رو ناراحت نکنین خوب میشن ان شالله. دستانش را به آسمان بلند کرد و گفت:ان شالله به امید خودش. چای جوشیده ای به اصرار پیرمرد خورد و عزم رفتن کرد. _کجا بابا جان بمون خب پیش ما. _نه ممنونم باید برگردم نگرانم میشن. لحظه آخر به پیرمرد گفت:شما دلتون پاکه برای منم دعا کنین. سپس با خداحافظی از خانه خارج شد. برگشت سمت پنجره ای که اتاقش انجا بود و با دیدن پسر جوانی روی تخت که زل زده بود به سقف قلبش تیر کشید و از ته دل خواست خدا او را شفا دهد. 🌧💞🌧💞🌧💞🌧💞🌧 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌐💫🌐💫🌐💫🌐💫🌐 آن روز به سختی با بی محلی مریم خانم مواجه شد اما برایش عادی شده بود. می دانست به خاطر دیر کردنش عصبی است اما نفهمید چرا به او چیزی نگفت یا تهدیدی نکرد. شاید آقا رضا به او گفته بود که کاری به کارش نداشته باشد. ظهر ناهار نخورد تا شب بتواند شام هیئت را بخورد. شام دیشبش هم گذاشته بود داخل آشپزخانه و دیگر به سراغش نرفته بود. قصد داشت آن شب با مارال به حسینیه برود اما می دانست مادرش اجازه نمی دهد. چند روز دیگر نتایجش می آمد و نزدیک عید جشن فارق التحصیلیشان بود. آن شب هم تنها به حسینیه رفت اما فهمید که مهرزاد به دنبالش آمده و مراقبش است. بعد تمام شدن هیئت و بیرون رفتن از قسمت خواهران، مهرزاد را دید که با همان پسری که دیشب غذا پخش می کرد گرم گرفته بود و انگار سال ها بود هم دیگر را می شناختند. جلو رفت تا غذا را بگیرد اما با شنیدن اسمش از زبان مهرزاد ایستاد و سمت آن ها قدم برداشت. به جفتشان سلام کرد و مهرزاد رو به پسر گفت:امیر مهدی جان ایشونم حورا خانم هستن دختر عمه من که با ما زندگی می کنند. حورا لبخند کمرنگی زد و نگاه گذرایی به امیرمهدی انداخت. فقط چفیه اش را دید که دور گردنش پیچانده بود و ریش های روی صورتش که او را هیئتی نشان می داد. سپس به حورا گفت:حورا جان ایشونم امیرمهدی داداش دوستم هستن. امیرمهدی و حورا با هم گفتند:خوشبختم. _خب حورا جان بریم. امیرجان خوشحال شدم دیدمت داداش. امیرمهدی دستش را روی شانه مهرزاد کوبید و گفت:قربانت منم خوشحال شدم. برو خدا به همراهت. _سلام به داداش برسون. فعلا خداحافظ. _یا علی مدد. سپس به حورا نگاه کوچکی انداخت و گفت:خدانگهدار. _خداحافظ. با مهرزاد هم قدم شد در صورتی که اصلا دوست نداشت. خوشش نیامده بود که جلوی امیر مهدی، مهرزاد به او حورا جان گفته بود. از صمیمیت او خوشش نمیامد. کاش این را بفهمد 🌐💫🌐💫🌐💫🌐💫🌐 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
احساس خوب داشتن کارِ ساده ایست وقتی: کمی راضی‌تر باشی، کمی سپاس‌گزارتر کافی است با قامتی استوارتر گام برداری ، سرزنده‌تر باشی!! کافی است از همین حالا شکایت کردن از دوست، همسر، همسایه، رئیس، دولت و … را متوقف نمایی! کافی است فقط به رویایت، به آنچه که می‌خواهی، وفادارتر باشی. کافی است با آروزیت همراه شوی. حتی کافی است کمی وانمود کنی اکنون همان چیزی هستی که دوست داری باشی!! این قدرتمندترین پیام من به تو است!! #👇👇Ÿ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #👇👆Ÿ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
@ROMANKADEMAZHABI 🌸 خدای من❤️ چه شوق آفرین است نگاه عاشقانه تو! چه تکان دهنده است توجه مهرآمیز تو! چه شیرین است زندگی در کنار تو و در زیر سایه لطف تو..... چه لذتبخش است ‌گرمای دست نوازشگر تو.. خدایا بحق رحمانیتت غم های ما رابزدای و عشق خودت را در دل ما جای ده ، که عشق به غیر از تو ، درد است و درد است و درد! خدایا دلهای ما را، در پناه خودت حفظ بفرما! آمین🌷 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
سلااااام صبحتون زیبا و پر نووورر🌞 خدای خوبم امروزمون رو با نام زیبای یارزاق شروع میکنیم و رزق فراوان ازت میخواییم💖😊 رزق فقط پول نیست، از خدا طلب علم کنیم،📝 طلب سلامتی، 🏃♀🏃♂رزقمون از سمت خدا شاید به شکل همسر وارد زندگیمون بشه👰👨⚖یا شاید یه فرزند باشه... سه بار نفس عمیق بکش و بگو یا رزاق😊❤️💚 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
@ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دوستانتان به اشتراک بگذارید 😃✋سلام دوست قدرتمندم!💪 💯اولین باش...👊 🔴اولین كسی باش كه می‌خندد... 👈وقتی دلیلی برای خندین نمی‌بینی، همان زمانی است كه بیشترین نیاز به خندیدن است. 🔴اولین كسی باش كه می‌بخشد. 👈افكار منفی گذشته را برای همیشه كنار بگذار. 🔴اولین كسی باش كه كاری را انجام می‌دهد. 👈هر چه زودتر اقدام كنی، كارهای بیشتری می‌توانی انجام دهی. 🔴اولین كسی باش كه تشكر می‌كند! 👈برخورد حق شناسانه زندگیت را مملو از خوشبختی می‌كند. 🔴اولین كسی باش كه با موقعیت‌های جدید و متفاوت وفق می‌یابد. 👈وقتی تغییرات را می‌پذیری كارهایت را با علاقه بیشتری انجام می‌دهی. 🔴دیگر برای داشتن زندگی بهتر منتظر ننشین. 👈بلكه اولین كسی باش كه به جلو حركت می كند و تنها كسی باش كه سبب این حركت میشود. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
587223581.mp3
3.14M
باید بر روی هدف خودت تمرکز کنید و نگران حرف بقیه نباشید چون نمی‌توانید همه را از خود راض نگه دارید باهم بشنویم...🌱 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا