🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_سی_ام
همراه بادنیابه سمت شایان رفتم،سرش تو گوشیش بودطبق معمول. کنارش روی مبل نشستیم. بالاخره دل ازگوشیش کندوگفت:
شایان:چه عجب تشریف آوردین.
دنیاخندیدوگفت:
دنیا:ببخشیدکارمهمی بود مجبورشدیم تنهات بزاریم.
شایان فازجنتلمن بودن برداشتش وگفت:
شایان:نه بابااین چه حرفیه بالاخره دوتادوستین کلی حرف برای گفتن دارین.
عجب بی شعوری بود،مطمئنم الان اگه من جای دنیابودم می گفت غلط کردی حرفاتون وبزارید برای یک وقت دیگه.
چشم غره ای به شایان رفتم که هرهر خندید.
انگار که یاد چیزی افتاد سریع گفت:
شایان:دنس گردچی شد؟
آروم کوبیدم توپیشانی ام وگفتم:
+وای پاک یادم رفت،الان میگم. شایان سری از تاسف برام تکون داد، بلافاصله روبه دنیا کردم وگفتم:
+دنیایه سوال؟
دنیا:جانم؟
+ملینادنس گردهم برگزار میکنه؟
دنیاباتعجب گفت:
دنیا:نه،چطور؟
به شایان نیم نگاهی کردم بالبخند بدجنسی نگاهم می کرد، چشم غره ای بهش رفتم وجریان شرط بندی روبه دنیاگفتم. دنیاخندیدوروبه شایان گفت:
دنیا:مرض داریا.
شایان خندیدوچیزی نگفت. دنیاروبه من کردو گفت:
دنیا:پاشوبریم به ملینا بگیم.
ازجام بلندشدم وهمراه دنیادنبال ملینا گشتیم.
ملیناوسط سالن درحال حرف زدن بود،دنیا به سمتش رفت ودستش وکشید واون وآوردسمتم.
ملیناهمچنان که غرغرمی کرد ماروبه سمت آشپزخانه بردوگفت:
ملینا:چیه؟زودکارتون وبگیدبزاریدبرم به کارام برسم.
چشم غره ای بهش رفتم، دنیافهمیددلم نمیخواد باملیناهم کلام بشم خودش شروع کردبه حرف زدن:
دنیا:ملینا امشب دنس گردبزار.
ملینا:چرا؟
دنیا:همونجوری،مادوست داریم.
ملینا:باشه،ولی اگه کسی حاضرنشه بیادوسط چی؟
دنیا:نگران این موضوع نباش، پس حله دیگه؟
ملیناهمچنان که مشکوک نگاهمون می کردگفت:
ملینا:حله.
ملیناازآشپزخونه رفت بیرون، من ودنیاهم با خوشحالی دستامون وبه هم کوبیدیم.
به سمت شایان رفتیم وگفتیم که ملیناقبول کرده، شایانم مثل ماخوشحال شد.
ملینا پشتبلندگو قرار گرفت:
ملینا:خب دوستان ممنون که تاالان همراهی کردید ومن وخوشحال کردید.حالاازتون میخوام که یک دایره ی بزرگ درست کنید.
یکی ازپسراپرسید:
_دنس گرد دارین؟
ملینالبخندپرعشوه ای زد وگفت:
ملینا:آره عزیزم.
همه به صورت گردنشستن ودایره ای درست کردن ، روبه شایان کردم وگفتم:
+اول من یاتو؟
انگارفهمیدکه استرس دارم،گفت:
شایان:اول من.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜️هوالعشق ⚜️
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍️ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_سی_ام
چندین دلیل برای اثبات ادعایش آورد از تصمیمات سیاسی گرفته تا تحرکات مرزی و اتفاقات پنهانی و ...
ـ این انبار باروت منتظر یه جرقه است پس امیدوارم نگذاریم و جرقه این انفجار عظیم نباشیم .
تراب قراره دست شیادان رو از بچه های نخبه ی این کشور دور کنه حالا بعضی از اونا با ما همکاری میکنن بعضی نه ، بعضی فقط به اندازه خودشون خطر دارن بعضی به اندازه ی یک گروه هیچ کدوم بر دیگری اصلح تر و واجب تر نیست فقط بعضی کار ما رو سخت میکنه ... یاسین ؟ پاشو پسر ، توضیحات رو شروع کن .
ـ چشم حاجی
یاسین پسری حدودا ۲۷ ساله بود که از هر نظر توانایی داشت و حظورش برای گروه از الزامات بود کسی که در اوج سختی شرایط ، با آرامشی تحسین برانگیز مشکل را حل میکرد .
ـ بنام خدا .
خب وظیفه ی ترابی ها حفاظت از گروه پزشکی هسته ای هست که در پی ساخت داروهای رادیواکتیو با استفاده از غنی سازی هسته ای هستن و اما اعضای این گروه ....
بعد از معرفی و توضیحاتی از رشته و موقعیت و ... گفت ؛ این افراد با گروه آشکار کنار آمدن و تحت حفاظت ۲۴ ساعته قرار گرفتن ، پس حفاظت گروه ما که بصورت سایه عمل میکنه در قبال آنها ضعیف تره .
یاسین : اما یه آقای خیلی محترم و لاکچری داریم که با هیچ یک از پیشنهادات ما کنار نیومده و کلا اعتقادی به ترور و خطری که تهدیدش میکنه نداره !!
خیلی زیاد خودسره و هیچ جوره نمیتونیم باهاش کنار بیایم و مجبوریم سایه وار ازش محافظت کنیم تا الان هم این کار رو کردیم ولی از این به بعد لازم داریم کسی بیش از نیرو هایی که در قالب های مختلف در کنارش گذاشتیم و اغلب سوخت شدن استفاده کنیم .
کسی که از محیط کاری این آقای متفاوت دور نباشه ، شناخته شده نباشه و در نقش خودش فعالیت کنه
.
.
.
و شما خانم فاتح به همین دلیل انتخاب شدین
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙 #رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: #انارگل 🌸
🌱 #قسمت_سی_ام
پشت مدرسه یه بادجه تلفن بود سحر گفت بیا بریم اونجا یه زنگ به بچه ها بزنیم
فرزانه ـ مگه کارت داری ؟؟
اره یکی خریدم برا روز مبادا که از بیرون راحت در تماس باشیم
😌😌😌😌
رفتیمو سحر کارت و وارد کرد و شماره ی شاهین و گرفت
بعد ۵تا بوق خوردن ...
سحر ـ الوووو...
شاهین ـ الوو ... سلاااام خانم خانمااا...چه عجب یادی از ما کردین ...کجایی؟؟؟
سحرـسلام تازه از مدرسه تعطیل شدیم ...تازه شم ما همیشه به یاد شما هستیم
فرزانه هم پیشمه گفتیم یه زنگی بهتون بزنیم و یه حال و احوالی ازتون بپرسیم
دمتون گرم ...چه خبرا سحری؟؟
سلامتی
شاهینـ راستی ما یه خونه جدید خریدیم نمیخوای تبریک بگی؟؟؟
عه جدی مبارکهههه...مگه خونه نداشتین ؟!!
چرا ولی یه خونه مجردی منو و بهنام خریدیم
سحرـ چه خوب پس مستقل شدین برا خودتون 😏😏
اره ما اینیم دیگه یه پا مردیم واسه خودمون 😌😌😌
سحرـ پس یه شیرینی بهمون بدهکارین
بهنامم درست بغل دسته شاهین نشسته بود گوشیم روی بلندگو بود و بهنامم گوش میداد
بهنام یه چشمک به شاهین زدو با اشاره گفت بگوو بیان اینجا شیرینی بخورن 😉😉😉
شاهین ـ پس الان از ما شیرینی میخواین ؟
بله که میخوایم یعنی میخواین ندین ..ای نامردا😒😒
منم همش به سحر میگفتم زود باش دیگه چقدر طولش میدی قطع کن بریم دیرمون میشه
😰😰😰😰
شاهینـ نه ولی هرکی بخواد شیرینی بخوره بیاد خونمون ...
هم اینجارو ببینه هم شیرینی شو بخوره... میاین دیگه؟؟
😏😏😏😏
سحر ـ نمیدونم والا باید از فرزانه بپرسم . اگه شد که میایم
شاهین ـ نه دیگه اگرو اما نداریم باید بیاین وگرنه دلخور میشیم ...اصلا همین بعدازظهر
بیاین !!!
سحرـبعدازظهر؟؟؟!!
فرزانه بعدازظهر میتونی بریم قرار؟؟
فرزانهـ نه نه اصلا امروز نمیشه بگو نه
سحر ـ فرزانه میگه امروز نه کار داره
باشه پس بمونه برای فردا ...اما دیگه بهونه نداریماااا؟؟
عه شاهین داره اعتبار کارتم تموم میشه ...باشه باشه بهت خبر میدم فعلا خداحافظ
سحر گوشی رو قطع کردو رو به من گفت فرزانه چرا امروز نمیشه مسخره...
ببخشیدا سحر جون اگه امروز میرفتیم من چی می پوشیدم
لابد همون مانتو کوچیکه!!!
😒😒😒😒
پس تو دردت مانتو بود فقط ای خل و چل ولی شیطون انگاری توهم دلت پیشش گیر کرده میخوای براش تیپ بزنی اره
😄😄😄😄😏😏
نه جوونم فقط میخوام ظاهرم خوب باشه همین
😅😅😅😅😅
اره جون عمت تو گفتی و من باور کردم به نظرت الان بالا سره من دوتا گوشه درازه یا یه دمه دراز دارم اره فرزانه؟؟!
😉😉😄😄
با این حرفش زدیم زیر خنده و دوییدیم سمت خونه تا دیرمون نشه
😆😆😆😆😆
🏃🏃🏃
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️
📕 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چمــــران ༺🌹
💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈
🕊🌱 #قسـمـت_سی_ام
تازه داشتم متوجه می شدم چرا اینقدر اصرار داشت و تاکید می کرد امروز ظهر شهید می شود .
مصطفی هرگز شوخی نمی کرد . یقین پیدا کردم که مصطفی امروز اگر برود ، دیگر برنمی گردد. دویدم و کلت کوچکم را برداشتم ، آمدم پایین .
نیتم این بود که مصطفی را بزنم ، بزنم به پایش تا نرود . مصطفی در اتاق نبود. آمدم دم ستاد و همان موقع مصطفی سوار ماشین شد .
من هرچه فریاد می کردم: میخواهم بروم دنبال مصطفی ، نمی گذاشتند .
فکر می کردند دیوانه شده ام ، کلت دستم بود ! به هرحال ، مصطفی رفته بود و من نمی دانستم چکار کنم.
در ستاد قدم می زدم، می رفتم بالا،می رفتم پایین و فکر می کردم چرا مصطفی این حرفها را به من می زد .
آیا می توانم تحمل کنم که او شهید شود و برنگردد. خیلی گریه می کردم ، گریه سخت . تنها زن ستاد من بودم . خانمی در اهواز بود به نام "خراسانی" که دوستم بود . باهم کار می کردیم .
یکدفعه خدا آرامشی به من داد . فکر کردم ، خُب ، ظهر قرار است جسد مصطفی بیاید ، باید خودم را آماده کنم برای این صحنه . مانتو وشلوار قهوه ای سیری داشتم .
آن هارا پوشیدم و رفتم پیش خانم خراسانی . حالم خیلی منقلب بود.
برایش تعریف کردم که دیشب چه شده و از این که مصطفی امروز دیگر شهید می شود.
او عصبانی شد گفت: چرا این حرفها را می زنی ؟ مصطفی هر روز در جبهه است .
چرا اینطور می گویی ؟ چرا مدام می گویی مصطفی بود ، بود ؟ مصطفی هست ! می گفتم: اما امروز ظهر دیگر تمام می شود ...
📝&ادامــــه دارد...
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_بیست_نهم …بغض صدایش را خش زد:
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_سی_ام
بعد از آن روز،
آرام و قرار نداشتم ولی به پدر و مادرم حرفی نمیزدم.
یڪی دو روز گذشت.
با هر زنگ تلفن از جا می پریدم. تا اینڪه یڪ روز ڪه از مسجد برگشتم و یڪراست رفتم اتاقم،
مادر هم پشت سرم آمد و نه گذاشت نه برداشت و گفت:
-تو حقیقی میشناسی؟
داغ ڪردم و گفتم:
-چطور مگه؟
-بگو میشناسی یا نه؟
-آره… یکی از خادمای فرهنگسراست. چطور مگه؟
-زنگ زد مادرش، گفت آخر هفته بیان واسه خواستگاری!
جیغ ڪشیدم:
-چی؟
-چقدر هولی تو! مگه اولین بارته؟ حالا این پسره ڪی هست؟ چیڪارهس؟
-چه میدونم؟! فڪر ڪنم طلبه ست.
-طلبه؟ بابات ابدا تو رو بده به یه طلبه!
-چرا؟
-اینا آه در بساط ندارن! با چیش میخوای زندگی ڪنی؟
ڪمی مڪث ڪرد و گفت :
-دوستش داری؟
به دستهایم خیره شدم،
و با انگشت هایم ور رفتم. مادر دستم را گرفت و مرا روی تخت نشاند. دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد:
-دوستش داری…؟ آره….؟
لبهایم را گاز گرفتم. مادر لبخند زد:
-آره!
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_بیست_و_نهم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_سی_ام
+ول کن چیه دختر ؟
پاشو پاشو با هم نماز بخونیم
هر چیزی که من میگم رو تکرار کن
باشه ؟
_اوک ...
یعنی چیزه ، باشه ...
بلند شدیم و بعد از نیت ، مژده شروع به خوندن و من هم باهاش تکرار کردم ...
+بسم الله الرحمن الرحیم
_بسم الله الرحمن الرحیم
+الحمد الله رب العالمین
_الحمد .......
نمی تونستم درست متوجه بشم مژده چی میگه
+الحمد الله
_احمد الله
+رب العالمین
_رب العالمین
+الرحمن
_الرحمن
★★★
بعد از دادن سلام نمازم ، یه آرامشی به وجودم تزریق شد که حالمو خوب کرد
برگشتم سمت مژده که داشت با لبخند نگاهم میکرد
_چیه ؟ خوشگل ندیدی ؟
+نه ...
کسی رو به زیبایی توندیدم
حجاب خیلی بهت میاد مروا
اصلا قابل توصیف نیست
ته دلت احساس شادی میکنی ... نه ؟
_آ...آره آره
+لبخند امام زمانتو حس میکنی ، نه ؟
_امام زمان ؟
+پاشو پاشو نماز بعدیمونو بخونیم تو راه بهت توضیح میدم ...
_باشه
بعد از خوندن نماز با هم به طرف اتوبوس حرکت کردیم
تقریبا منتظر ما بودن...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسمربعشق #قلب_ناارام_من 💞 #قسمت_بیست_نهم 🌻 #پارت_دوم ☔️ عابران جور
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
🌸🍃: بسمربعشق
#قلب_ناارام_من 💞
#قسمت_سی_ام 🌻
#پارت_اول ☔️
دو روزی از آن روز که باحال خراب به خانه آمدم میگذرد، همان شب مصطفی هراسان به خانهامان آمد. التماس میکرد که برایم توضیح دهد اما مگر من از اتاقم دل میکندم.
خانواده که متوجه شدند اتفاقی بین ما افتاده همه پشت در صف کشیدند و از من میخواستند که توضیح دهم چهشده.
اما انگار من و مصطفی هردو قفلی بر دهانمان زده بودیم و میخواستیم آنهارا در کنجکاویاشان غرق کنیم.
آخر به اصرار پدر از اتاق خارج شدم و حجتم را تمام کردم، من مصطفی را نمیخواستم.
از همان موقع خانه شده بود میدان جنگ، هرکه میآمد با مادر دعوا میکرد و میگفت این دختر تربیت کردن توست...
از همه بیشتر عمو صالح آتشبیار معرکه بود.
الان هم صدای دعوایشان به گوشهایم میرسد، عموصالح آمده عموباقر و زنعمو ناهید با مصطفی....
صدای عمو صالح از پشت در شنیده میشود
_ راحیل عمو؟! در رو باز کن. بگو ببینم مصطفی چیکار کرده؟!
سکوت کردم و جواب ندادم، مشتی به در کوبید و صدایش را بلند کرد
_ مگه با تو نیستم لال شدی؟!
از ترس پاهایم را درون شکمم جمع کردم.
صدای مصطفی بلند شد
_ چیکارش داری عمو؟! ولش کنید به زور که نمیشه.
صدای داد عموصالح دوباره بلند شد
_ تو خفه شو معلوم نیست چه غلطی کردی دختره اینطوری رم کرده...
همه ساکت بودند و فقط صدای داد و بیداد عموصالح به گوش میرسید انگار عموباقر و پدر را مخاطب قرار داده بود.
_ انقدر لیلی به لالای این بچههاتون گذاشتید دو قرونم برا حرفاتون ارزش نمیزارن، اون از محسن پرید رفت سوریه سوپرمن بازی درآوورد خودشو داد به کشتن...
بقیه حرفهایش را نشنیدم، هرچه بود برای محسن کوتاه نمیآمدم. در را باز کردم و محکم گفتم
_ محسن شهید شد خودشم کلی به مامان و بابا اصرار کرد و با رضایتشون رفت...
عموصالح با عصبانیت برگشت و سیلی نثار صورتم کرد.
ناخودآگاه دستم را روی صورتم گذاشتم و ناباور به جمع نگاه کردم، مصطفی سریع بلند شد و به سمت عمو صالح آمد و هلش داد
_ چته وحشی شدی؟! اصلا به تو چه مربوط خودتو نخود هرآش میکنی؟!
عموصالح و مصطفی یقه یکدیگر را گرفته بودند که عموباقر و پدر بلند شدند.
عموباقر مصطفی را هل داد و سیلی نثار صورتش کرد
_آدم باش با بزرگترت درست صحبت کن.
مصطفی که قرمز شده بود و رگ گردنش از این فاصله هم دیده میشد داد زد
_ بزرگتره احترام خودشو نگهداره.
نمیدانم به عموصالح چه میرسید که هی هیزم به این آتش میریخت.
_ من نمیدونم این وصلت باید سر بگیره، یه قشم سر آقاجون خدابیامرز قسم میخوره، ده ساله اسم شما دو تا افتاده سر زبونا...
نگاه آتشینش را به من دوخت و غرید
_ تو که اخلاقا و بیبند و باریهای مصطفی رو میدیدی، چرا تو این سالها لال بودی؟! معلوم نیست چه غلطی کردی که الان از ازدواج میترسی...
صورتم سرخ شد و زدم به زیر گریه...
مصطفی دوباره وحشی شد و به عمو حمله کرد
_ حرف دهنتو بفهم بیشرف...
عمو باقر دوباره بلند شد و با مشت و لگد از هم جدایشان کرد.
حالم بد بود چطور متهم شده بودم، حرف حق جواب نداشت چرا در این سالها لال بودم که حال هرکه هرچه دلش میخواست بیخ ریشم میبست؟!
مصطفی را که عمو باقر جدا کرد، صدای لرزان و عصبی پدر بلند شد
_ آقاصالح که الان بزرگ شدی برا من مرد شدی...
من این دخترو رو چشمهام بزرگ کردم، مثل چشمهامم بهش اعتماد دارم.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسمربعشق #قلب_ناارام_من 💞 #قسمت_سی_ام 🌻 #پارت_اول ☔️
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
🌸🍃: بسمربعشق
#قلب_ناارام_من 💞
#قسمت_سی_ام 🌻
#پارت_دوم ☔️
چشمانم را به صورت سرخ پدر میدوزم، حالم بد میشود وقتی دستان لرزانش را که از زور غیرت آنطور میلرزید را میدیدم.
مادر که حال پدر را میبیند بلند میشود و رو به عمو صالح میگوید
_ صالح جان پاشو پاشو خیر تو رو نمیخوایم باقر فشارخون داره چیزیش میشه پاشو دستت درد نکنه.
عمو صالح که به غرورش برخورده بود متعجب میگوید
_ منکه چیزی نگفتم.
مادر که همیشه هرچه میشد صدایش درنمیآمد تا حرمتها شکسته نشود، حالا انگار کارد به استخوانش رسیده بود که اینطور آتشین شده بود
_ دیگه چی میخوای بگی؟ پاشو برو صالح پاشو نزار حرمتها شکسته بشه، گرچه دیگه حرمتی نزاشتی بمونه.
عموصالح زیرلب غرولندی کرد و سریع بلند شد و از خانه خارج شد.
مادر که خودش هم از این کارش رنجیده بود روی مبل مینشیند و رو به من میکند
_ ببین چه آتیشی میسوزونی!!
دست روی سرش میگذارد و آرام میگوید
_ راحیل، راضیه اونو بسپرینش به من...
مصطفی به اعتراض برمیآید
_ زنعمو با زور که نمیشه راحیل نه میزاره من توضیح بدم خودشم راضی نیست...
سر به زیر میگیرد و با صدای گرفته میگوید
_ از همون اولشم راحیل دلش با من نبود.
مادر با صدای حرصی میگوید
_ مصطفی ساکت میشی یا نه؟! دیگه برام اعصاب نمونده از دست شما دوتا...
نفس عمیقی میکشد و رو به زنعمو ناهید که تا الان ساکت بود میگوید
_ تو هم برو تا فردا خریدای ضروری که مونده رو بکن.
زنعمو سری تکان میدهد
_ باشه میگم فردا صبح هم بیان سفره عقد رو بچینن...
مکثی میکند و به من اشاره میکند
_ آرایشگاه رو چیکار کنیم؟
مادر نگاهی به من میکند
_ ولکن دخترا یه چیزی میمالن صورتش.
کنار در مات نشستهام و به صحبتهایشان گوش میدهم و لحظه به لحظه خروج مصطفی از کافیشاپ تا جلوی در خانهاش برایم تکرار میشود.
آنها که میروند مادر وارد اتاق میشود.
_ نگاه کن دو روزه چه به سر من آووردی؟!
عموهات هرچی از دهنشون دراومده بارم کردن، شانست اومد بابات از اون آدمهای کلهخراب نیست وگرنه اگه الهه کارهای تو رو میکرد صالح جای سالم تو تنش نمیزاشت بمونه.
روی تخت مینشیند و نفس عمیقی میکشد
_ هیچی نشده همین عموت دیدی چه تهمتی بهت زد وای به حال غریبههاش...
باباتم که دیدی داشت سکته میکرد، ناهیدم نگاه نکن ساکت بود زیر زیرکی تیکههاشو بهم انداخت.
مصطفی و عموتم دوست دارن هیچی بهت نمیگن...
به سمتم برمیگردد
_ خب آخه دختر چرا لالمونی گرفتی هیچی نمیگی همه کاسه کوزهها رو سر ما میشکنه؟! مصطفی چیکار کرده اینطوری شدی؟!
دلم نمیخواست آبروی مصطفی را ببرم، چیزی نگفتم و سر به زیر گرفتم.
پوفی میکند
_ چه بخوای چه نخوای فردا عقدته بهتره با اخم و تخمت بهترین روز زندگیت رو برای خودت تلخ نکنی.
بهقلمزینبقهرمانی☔️
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_بیست_ن
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_سی_ام
از وقتی حمید رفته بود یک لحظه آرام و قرار نداشتم.
ترسیده بودم، از نبود دخترم ترسیده بودم .
از اینکه شرمنده کیان شوم ،ترسیده بودم.
بارها و بارها طول و عرض خانه را قدم زده بودم.
نجلاء را به خانه ثمین فرستاده بودم تا در سکوت به دنبال راه حلی باشم.
راه حلی که مرا از این همه ترس و واهمه نجات دهد.
فکر کردم و فکر کردم.
فقط یه راه وجود داشت ،رفتن از این شهر و کشور .
رفتن به جایی که دست هیچ کس به دخترکم نرسد.
باید تا آمدن حمید صبر میکردم ،باید به او میگفتم مقدمات رفتنمان را آماده کند.
صدای اذان ظهر که از گوشیام بلند شد ،به خودم آمدم .
استخوان های پایم زق زق میکرد،ساعت ها در خانه پرسه زده بودم بدون آنکه بدانم.
با حرص پوفی کشیدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم .
از آینه به صورت نگران و رنگ پریده ام نگاه کردم .صورتم به سفیدی گچ شده بود و چشمانم بی فروغ.
شیر آب را باز کردم و یک مشت آب به صورت حیرانم پاشیدم.همان جا وضو گرفتم و به اتاقم برگشتم.
سجاده را پهن کردم و رو به معبود ایستادم، در آن لحطه فقط او بود که میتوانست آرامم کند.
_خانومم خونه ای؟
سلام نمازم را دادم ،با همان چادر به سالن رفتم.
چشم گرداندم
حمید در آشپزخانه بود و یک لیوان آب در دست داشت
_سلام
آب را یک نفس سر کشید
_سلام به روی ماهتون .قبول باشه
_قبول حق ،چی شد!
نگاهش را از من گرفت و لیوان را داخل سینک ظرفشویی گذاشت.
_خبر سلامتی شما
_خبر مرگمم الان مهم نیست چه برسه به سلامتیم...
اخم نشسته بر پیشانیاش باعث شد سکوت کنم
_بارآخره این حرف رو ازت میشنوم ،بشه بار دوم تنبیه میشی ،اصلا سر تو و نجلا با کسی شوخی ندارم حتی خودتون.
با حرص و صدای بلند توپیدم
_چشم ،حالا میشه بگی چی شد به خدا جونم به لبم رسید حمید
_رو نکرده بودی وقتی عصبانی میشی انقدر تو دل برو میشی خانومم
من در حال جان دادن بودم و در حال شوخی!تفاوتمان زمین تا آسمان بود او زمان مشکلات صبور بود و حتی بزله گو تا موقعیت سخت را برای همه آسانتر کند .
ناخواسته و بدون اجازه لبخند بر لبم نشست
_حمید آق.....ا
_جان من تو فقز بگو حمید من قول میدم برات هرکاری کنم
هرچه صبوری میکردم او بیشتر شوخی میکردبا عصبانیت به سمتش رفتم و از بازوی سفتش نیشگون ریز و بلندی گرفتم که صدایش درآمد
_آخ دستم.باشه بابا اشتباه کردم دستمو کندی دیوونه
_جوابم رو میدی یا نه؟
_من غلط بکنم جواب خانوم عصبانیم رو ندم.
بی هوا بوسه ای کاشت و از آشپزخانه خارج شد
مسخ شده ایستادم.
صدایش از سالن به گوشم رسید
_خانوم داری استخاره میکنی نمیخوای بیای بهت بگم چی شد.
سرم را تکان دادم و از فکر بیرون آمدم .
به پذیرایی رفتم روی مبل نشسته بود. آرنج هایش را به زانوی پایش تکیه زده بود و دستانش را به هم گره و حالت جدی به خود گرفته بود.
روی مبل روبه روییاش نشستم.
_امروز من و مانی رفتیم عمارت ،جاسم و وکیلش هم اومده بودند.درخواست پس گیری حضانت رو دادند .
نگاه ترسیده ام دو دو میزد
خودش را جلو کشید و دستانم را گرفت
_نگران نباش عزیزم.من نمیزارم کسی نجلاء رو از ما جدا کنه.
بی توجه به حرفش گفتم
_امکانش هست دادگاه قبول کنه؟تو روخدا راستش رو بگو
چند لحظه سکوت کرد و بعد آهسته لب زد
_اگر صلاحیتش تایید بشه بعد از فوت پدرش،جاسم قیم نجلاء محسوب میشه.
_ای وا....ی ،من نمیزارم
تا از روی مبل برخواستم سرم گیج رفت و چشمانم سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمیدم
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🦋☘🦋☘
☘🦋☘
🦋☘
☘
📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما
🖋به قلم : بانوسین کاف☘
🔖 #قسمت_سی_ام
( روز بعد_بیمارستان فوق تخصصی مغز و اعصاب)
محمد که وارد اتاق شد، چشمان سرخ حسین سمتش چرخید.
قامت بلند و چهارشانه پسرش را برانداز کرد. محمد نزدیک آمد و پیشانی پدرش را بوسید. حسین یاد اولین باری افتاد که محمد را دیده بود. پرستار نوزاد را در پارچه سفیدی پیچیده بود و از مرز شیشه ای عبور داده بود. حسین نفس عمیقی کشید. عطر تن پسرش مشامش را پر کرد. یاد اولین بوسه ای افتاد که بر گلوی محمد زده بود. و در گوشش اذان گفته بود.
ناگاه با صدای محمد به خود آمد:
+سلام بابا
-سلام پسرم
+خوبی؟
-الحمدلله
اشک در چشم های پر نفوذ محمد حلقه زد. لبخند از لبان چاک چاک حسین پر زد. نگاهش دور سر پسرش چرخید و پرسید:
-چی شد پسر؟
+بابا...یاد بچگیم افتادم. هر وقت از مدرسه می اومدم از ترس اینکه شهید شده باشی، میدویدم در اتاقو باز میکردم همینکه زیر چادر اکسیژن میدیدمت یه نفس راحت میکشیدم بی خبر از نفسای تو که هیچ وقت راحت....
-بسه دیگه اشکاتو پاک کن الان مامانت اینا میبینن...راستی مامانت کو؟
+ داره با سرپرستار جر و بحث میکنه
-واسه چی؟
+ اوایل که اومده بودیم این بیمارستان سر پرستار بخاطر اینکه از اول نگفته بودیم شیمیایی هم هستی کلی باهامون جر و بحث کرد ظاهرا دکتر حسابی بهش تشر زده...حالا سر شکایت مامان از غذای بیمارستان سرپرستار دوباره بحث رو باز کرده ...
-پاشو مامانتو بیار بهش بگو بیاد دو دقیقه ببینمش
محمد لبخندی زد و دست پدرش را روی چشمانش گذاشت. بعد آهسته از او فاصله گرفت و از اتاق بیرون رفت. اما بلافاصله عباس با چهره ای درهم کشیده وارد شد.
حسین سعی کرد بلند شود یا لااقل بنشیند اما نتوانست. عباس به طرفش رفت کمکش کرد بنشیند و بالشت را پشت کمرش گذاشت. حسین ماسک اکسیژن را که تازه روی صورتش گذاشته بود، از روی صورتش برداشت و گفت:
+سلام، پارسال دوست امسال...
-سلام رفیق نیمه راه
رفیق نیمه راه! اولین باری که این لفظ بین آن دو نفر رد و بدل شده بود، آخرین شب از اولین ماه سربازیشان بود.
وقتی به فرمان امام خمینی(ره) تصمیم گرفته بودند از پادگان فرار کنند تا فردا صبح به روی همشهریانشان اسلحه نکشند. همان موقع که قسم خوردند تا خلع شاهِ مزدورِ غرب، برای آزادی مردمشان بجنگند. آن شب عباس گفته بود:" اینبار هرکی دل داره فرار میکنه و ترسوها می مونن!" حسین جلوتر رفته بود اما خارمی سرباز اتاق کناری برای خوش خدمتی به ساواک، آنها را لو داده بود.
عباس سر حسین داد زده بود که :"برو" و حسین با خارمی ترسو درگیر شده بود و زیرلب غرولند میکرد که:"رفیق نیمه راه بشم؟"
حسین مثل روزهای جوانی زیرلب زمزمه کرد: رفیق نیمه راه بشم؟ من اگه رفیق نیمه راهم بخاطر سرسختی خودته
و صدایش را بالابرد : چند بار بگم میخوام با مسئولیت خودم مرخص بشم...
اما سرفه کلامش را میخکوب کرد. عباس ماسک را روی صورت حسین گذاشت و با لحن آرام تری گفت: سر این پرونده خیلی تحت فشارم...ببخشید... حسین هرجور شده باید برگردی سر کار!
&ادامه دارد.....
-----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~-----
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_سی_ام
الانم یه صیغه محرمیت خوندیم که درسم تمام بشه بعد عقد و عروسی و باهم بگیریم
- سلما من هنوز تو شوکم
سلما ) خندید( سارا وقتی عاشق بشی دیگه نقطه ضعف طرف اصلا پیدا نمیشه
- پس خدا کنه عاشق نشم ،
سلما: من که دعا میکنم عاشق بشی تو
- سلما الان باید بیای ایران زندگی کنی؟
سلما : نه ،همینجا زندگی میکنیم ،علی میخواد بیاد همینجا پیش بابا کار کنه
سلما: خوب حالا نوبت توعه ،بگو میشنوم
- من به غیر از ناراحتی و غصه چیزی ندارم بگم
سلما: اخه چرا ،چی شده مگه ؟
) همین لحظه صدای در اومد(
خاله ساعده: بچه ها بیاین شام بابا هاتون اومدن
سلما : ای بابا ، سارا بعد شام باید تعریف کنیاااا
- باشه
) شامو که خوردیم ،با سلما میزو جمع کردیم ،ظرفارو شستیم ،شب بخیر گفتیم به همه و برگشتیم توی اتاق(
- سلما اتاقت یه آرامش خاصی داره ،خیلی دوست دارم اتاقت و
سلما: قابلت و نداره
- حیف که تو چمدونم جا نمیشه وگرنه میبردمش
سلما : خوب ،من پایین میخوابم ،تو رو تختم بخواب
- نه بابا زشته ،بیا باهم بخوابیم ،جا میشیمااا
سلما: نه قربون دستت ،جنابعالی میخوابین حواستون نیست مثل مدار ۱۰درجه میچرخین ،از جونم سیر نشدم
- نه دیگه الان بچه خوب شدم فقط درجه میچرخم
سلما : همینش هم خطر مرگ داره برام
،خوب حالا تعریف کن ماجرای خودتو چی شده
- بزاریم واسه فردا ،؟ امشب اینقدر حرفای قشنگی شنیدم نمیخوام با گفتن حرفام حالم بد بشه
سلما: باشه
- قربونت برم من ، راستی شوهرت کی نمیاد ببینمش؟
سلما: چرا دو روز دیگه میاد میبینیش
- چه خوب ، حالا بخوابیم خستم
سلما : واااییی دختر ،از دست تو
)باز با صدای اذان بیدار شدم ، چشممو باز کردم دیدم سلما با اون چادر نماز قشنگش داره نماز میخونه
چقدر این دختر شبیه فرشته هاست ،ای کاش اون مردی که این دختر عاشقش شده ،قدرشو بدونه (
سلما: پاشو ،پاشو سارا،چقدر میخوابی تو دختر
- مممممممممممم بزار یه کم بخوابم
سلما: دختر لنگ ظهره دیگه ،اگه قرص خوابم خورده بودی تا حالا باید بیدار میشدی
پاشو میخوایم بریم بازار
- باشه الان بلند میشم
بلند شدم و دست و صورتمو شستم ،لباسامو پوشیدم
رفتم بیرون
- سلام
خاله ساعده: سلام سارا جان بیا بشین صبحانه بخور
سلما : سارا زود باش
- چشم
چند تا لقمه نون پنیر خوردم و از خاله ساعده خداحافظی کردیم و رفتیم بیرون
آدمای مختلفی میدیدم،هم با حجاب ،هم بیحجاب ،با سلما رفتیم یه کم خرید کردیم بعد هوا اینقدر گرم بود رفتیم یه کافه
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_سی_ام
دم ظهر بود که با صدای زنگ گوشی چشامو باز کردم .
یه شماره غریبه بود
باصدای خش دار و خواب آلود جواب دادم
- الو ؟
یه پسر بود! صداش ناآشنا بود
- سلام ترنم خانوم
- سلام. بفرمایید؟
- ببخشید انگار از خواب بیدارتون کردم
علیرضا هستم ؛ دوست عرشیا
- اهان ...
نه خواهش میکنم ...
بفرمایید ؟
- عذرمیخوام من شمارتونو از گوشی عرشیا برداشتم!
باید باهاتون صحبت کنم 😅
- بی اجازه ؟؟
- بله ؟؟
- بی اجازه شمارمو برداشتید؟
- بله خب ... باید باهاتون حرف میزدم ...
- اوکی
بفرمایید 😏
- ببینید ...
عرشیا خیلی شمارو دوست داره ...
-خب ؟ 😏
- چیزی راجع به زندگیش بهتون گفته ؟
- نه ، چیز خاصی نمیدونم ازش .
- عرشیا واقعا تو زندگیش سختی کشیده
مادرشو تو بچگی از دست داده
پدرشم یه زن دیگه گرفته که خیلی اذیتش می کرده
اونم از بچگی در کنار درس کار میکرده و خونه گرفته و چندساله از پدرش جدا زندگی میکنه ...
و شما اولین شخصی هستید که بهش دلبسته شده ... 💕
- پس عرشیا میخواد من کمبوداشو براش جبران کنم؟ 😏
چرا؟! حتما شبیه مادرشم 😂
- اینطور نیست خانوم ....
عرشیا واقعا عاشق شماست ....
شما عشق اول و آخرشید
- ولی دستای زخم و زیلیش و رد تیغ اسمایی که رو بازوش هست ، چیز دیگه ای میگه 😏
- امممم ... نه ... خب ... چیزه ...
بالاخره برای هرکسی پیش میاد ...
حتی خود شما هم قبل عرشیا دوست پسر داشتین 😉
- برای اونا هم خودکشی میکرده ؟؟
- ترنم خانوم ...
گذشته ها گذشته ...
مهم الانه که عرشیا عاشق و دیوونه شماست
- عرشیا ذاتا دیوونست آقا 😠
چیزی نمونده بود دیروز بلا سرم بیاره 😡
- نه ... باورکنید پشیمونه ...
بهش یه فرصت دیگه بدید ...
ازتون خواهش میکنم ....
لطفا ...
- باشه. به خودشم گفتم. فعلا هستم تا ببینم چی میشه ...
- ممنونم 😊
لطف کردید 😉
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay