eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍جواب قبولی ها اومده بود ... توی در بهش برخورد کردم ... با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... به به آقا مهران ... چی قبول شدی؟ کجا قبول شدی؟... دیگه با اون هوش و نبوغت ... بگیم آقا دکتر یا نه؟ خندیدم و سرم رو انداختم پایین نه انسیه خانم ... حالا پزشکی که نه ولی خدا رو شکر، مشهد می مونم جمله ام هنوز از دهنم در نیومده لبخند طعنه داری زد ... ای بابا ... پس این همه می گفتن مهران، زرنگ و نابغه است الکی بود؟ تو هم که آخرش هیچی نشدی مازیار ما سه رقمی آورده داره میره تهران تو که سراسری نمی تونستی حداقل آزاد شرکت می کردی حالا یه طوری شده از بابات پولش رو می کندی ... اون که پولش از پارو بالا میره ... شاید مامانت رو ول کرده ولی بازم باباته هر چند مامانت هم عرضه نداشت ... نتونست چیزی ازش بکنه ساکت ایستادم و فقط نگاهش کردم حرف هاش دلم رو تا عمق سوزوند هر چند ... با آتش حسادتی که توی دلش بود ... و گوشه ای از شعله هاش، وجود من رو گرفته بود ... برای اون جای دلسوزی بیشتری رو وجود داشت اومدم در رو باز کنم که مادرم بازش کرد ... پشت در با چشم هایی که اشک توش حلقه زده بود ... تو هم سرنوشتت پاسوز زندگی من و پدرت شد دیدنش دلم رو بیشتر آتش زد به زور خندیدم بیخیال بابا ... حالا هر کی بشنوه فکر می کنه چه خبره ... نمی دونی فردوسی چقدر بزرگه ... من که حسابی باهاش حال کردم اصلا فکر نمی کردم اینقدر ... پشت سر هم با ذوق و انرژی زیاد حرف می زدم ... شاید دل مادرم بعد از اون حرف هایی که پشت در شنیده بود کمی آرام بشه حالتش که عوض شد ... ساکت شدم خودم به حدی سوخته بودم که حس حرف زدن نداشتم ... و شیطان هم امان نمی داد و ... داغ و آتش دلم رو بیشتر باد می زد ... آرزوهای بر باد رفته ام جلوی چشمم رژه می رفت ... دلم به حدی سوخت که بعد از آرام شدن فراموش کردم ... بگم ... - خدایا ... بنده ات رو به خودت بخشیدم مادر مدام برای جلسات دادگاه یا پیگیری سایر چیزها نبود ... من بودم و سعید ... سعید هم که حال و روز خوشی نداشت... ضربه ای که سر ماجرای پدر خورده بود ... از یه خونه بزرگ با اون همه امکانات مختلف ... از مدرسه گرفته تا هر چیزی که اراده می کرد ... حالا اومده بود توی خونه مادربزرگ ... که با حیاطش ... یک سوم خونه قبل مون نمی شد برای من که وسط ثروت ... به نداشتن و سخت زندگی کردن عادت کرده بودم عوض شدن شرایط به این صورت سخت نبود ... اما اون، فشار شدیدی رو تحمل می کرد ... من کلا با بیشتر وسایلم رفتم یه گوشه حال ... و اتاق رو دادم دستش ... اتاق برای هر دوی ما اندازه بود اما اون به در و دیوار گیر می کرد ... آرامش بیشتر اون ... فشار کمتری روی مادر وارد می کرد ... مادری که بیش از حد، تحت فشار بود ... توی حال دراز کشیده بودم که یهو با وحشت صدام کرد ... - مهران پاشو ... پاشو مهران مارم نیست گیج و خسته چشم هام رو باز کردم بارت نیست؟ ... بار چیت نیست؟ کری؟ ... میگم مار مارم گم شده مثل فنر از جا پریدم یه بار دیگه بگو ... چیت گم شده؟ به کر بودنت خنگی هم اضافه شد هفته پیش خریده بودمش سریع از جا بلند شدم ... تو مار خریدی؟ ... مار واقعی؟ آره بابا ... مار واقعی ... آخه با کدوم عقلت همچین کاری کردی؟ نگفتی نیشت میزنه؟ ... - بابا طرف گفت زهری نیست مارش آبیه .. 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍ریحانه وا رفت و دهانش نیمه باز ماند! _یعنی... یعنی تو می دونستی؟ _باید می دونستم، منتها بجای زنم باید مادر باجناقم خبر بده بهم! اون شب که زری خانم زنگ زد حسابی کفری بود. نگرانت بود. می گفت این دختر درسته که مادر نداره اما مثل دختر خودم می مونه... دوستش دارم و برام عزیزه مثل خواهرش. نصیحتم می کرد؛ منو! منی که تو بدترین شرایط ممکنه بودم و خودم داغون... لبخند زد و ادامه داد: _گفت: "می دونم سرو ته پیاز نیستم اما میگم که بدونی، قدر زن و زندگیت رو بدون. آدما تو شرایط سخته که خودشونو نشون میدن. زنت خوب دست و دلبازی کرده برات هم از اموالش هم احساسش. اگه به خودش باشه لام تا کام حرف نمی زنه این ریحانه، اما من دل نگرونشم که خبرا رو از ترانه می گیرم" دو ساعت صحبت کرد! اولش حتی قد یه کلمه حوصله ی شنیدن نداشتم اما یکم که حرف زد دیدم چقدر دلم می خواست یکی یه وقتایی گوشی رو برداره و اینجوری راه و رسم زندگی رو نشونم بده. مه لقا هم که هیچ وقت مادری نکرد و همیشه جیغ و داد و قالش رو شنیدیم و توقعات نابجایی که داشت... هنوز حواسم جمع گلایه هاش نبود درست و حسابی، که برگشت گفت" اصلا خدا رو خوش نمیاد که زن حامله تن و جونش اینجوری بلرزه هر روز، فکر اون بچه ی بی گناه رو هم بکنید آخه" کپ کردم! خیال کردم اشتباهی گفته و شنیدم ، ولی توصیه هاش ادامه دار بود! ازم خواست بخاطر بچه مون هم که شده هوات رو داشته باشمو خلاصه از این حرف های مادرانه... ریحانه! وقتی بالاخره خداحافظی کردیم و قطع کرد، تمام فکر و ذکرم درگیر شده بود. شده بودم مثل اسفند رو آتیش. نه خوشحال بودمو نه ناراحت! بیشتر جا خورده بودم... مگه میشد؟ صدای خانوم جون خدابیامرزت تو سرم اکو می شد وقتی تنها اومده بودم خونتون تا قضیه ی بچه دار نشدنت رو برام توضیح بده! حالا زری خانوم چیزی می گفت که خط می کشید رو گذشته ها... چند روز صبر کردمو دندون رو جیگر گذاشتم و نشستم به واکاوی گذشته ها و خودمو خودت، هنوز باور نکرده بودم! باید تو می گفتی بهم... همه چیز تو ابهام مونده بود تا تو برگشتی. توقع نداشتم خودت بیای ولی مثل همیشه مهربونی کردی. تمام این چند روزم منتظر بودم تا بالاخره سکوتت رو بشکنی!... که انگار با زور بی بی بوده. ریحانه مغزش سوت می کشید و قدرت تحلیل نداشت، تنها چیزی که خوب فهمیده و مثل مته خوره ی روحش شده بود این بود که ارشیا حتما بخاطر بچه متحول شده! _دیگه چرا ساکتی ریحانه؟ دلخور نگاهش کرد، بلند شد و ایستاد... باید می رفت اما نمی دانست کجا. هوای نفس کشیدن نداشت _کجا میری؟ چادرش را سر کرد، نمی توانست خودش را خالی نکند: _ساده بودن که شاخ و دم نداره! _چی؟ _پس تغییر کردن این چند روزه و مهربون شدنت برای من نبوده _یعنی چی؟! ولوم صدایش بالا رفته بود: _منو از خونه بیرون کردی ارشیا! تو اون روز جلوی چشم خواهرم و رادمنش منو تقریبا از خونه بیرون کردی، خوردم کردی... کارم به دکتر و درمانگاه کشید و مطمینم که وکیلت برات گفته بود اما بازم به خودت زحمت ندادی که گوشی رو برداری و احوالم رو بپرسی! حتی یه پیام ندادی... اگه خودم برنمی گشتم معلوم نبود تا کی باید خونه ی خواهرم می موندم چون غرورت اجازه نمی داد که بیای دنبالم! من اون روز فقط می خواستم باری که روی شونت بود رو کم کنم اما تو چجوری برخورد کردی؟ ارشیا... برای خودم متاسفم... متاسفم _چی میگی ریحانه؟ تو اصلا متوجه منظور من نشدی _هرچی باید می فهمیدم فهمیدم _صبر کن من با این پای نیمه چلاق نمی تونم درست قدم از قدم بردارم خوب نبود، او از ارشیا شوکه تر شده بود... بی توجه به صدا زدن های پشت سرهم ارشیا از خانه بیرون زد. ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
: معادله چند مجهولی چند بار صدام کرد ... اما گذاشتم پاي فاصله زياد و سرعتم رو بيشتر کردم ... از در خارج شدم، از پله ها رفتم پايين و بي توقف رفتم سمت پارکينگ ... پشت سرم دويد تا خودش رو بهم رسوند ... بي توجه ... برنگشتم سمتش و کليد رو کردم توي قفل ... - مي خواستم چند لحظه باهاتون صحبت کنم ... سرم رو آوردم بالا و محکم توي چشم هاش زل زدم ... - آقاي ساندرز ... اگه شما وقت واسه تلف کردن داريد من سرم شلوغ تر از اين حرف هاست ... کليد رو چرخوندم ... اومدم در رو بکشم سمت بيرون تا بشينم ... که دستش رو با فشار گذاشت روي در ... دستش سنگين تر از اين بود که بتونم بدون هل دادنش در ماشين رو باز کنم ... پوزخند معناداري صورتم رو پر کرد ... انگار شيطان درونم منتظر چنين فرصتي بود ... - جلوي افسر پليس رو مي گيري؟ ... مي تونم به جرم اخلال در امور، همين الان بازداشتت کنم ... - شنيدم که به خانواده ساندرز گفتيد الان در حین انجام وظیفه نیستید ... فکر نمي کنم در حال ايجاد اخلال توي کار خاصي باشم ... در نيمه باز ماشين رو محکم کوبيدم بهم ... و رفتم سمتش ... - براي من توي اداره پليس قلدر بازي در مياري؟ ... فکر کردي چون توي قسمت بچه پولدارهاي شهر خونه داري و ... وکيل چند هزاردلاريت با یه اشاره ... ظرف چند ثانيه اينجا ظاهر ميشه، ازت حساب مي برم؟ ... اشتباه مي کني ... هر چقدرم که بتوني ژست جسارت و شجاعت به خودت بگيري ... می تونم تو یه چشم بهم زدن لهشون کنم ... اومد جلو ... تقريبا سينه به سينه هم قرار گرفته بوديم ... نفس عميقي کشيد ... و خيلي جدي توي چشم هام زل زد ... محکم تر از چيزي که شايد در اون لحظات مي تونست بهم نگاه کنه ... - من توي يه تريلر يه وجبي کنار بزرگراه ... زير پل بزرگ شدم ... توي جاهايي که اگه اونجا صداي گلوله بلند بشه ... هیچ کس جرات نمی کنه پاش رو اونطرف ها بزاره ... و نهایتا پليس فقط براي جمع کردن جنازه ها مياد ... جسارت توي خون منه ... اينکه الان آروم دارم حرف ميزنم به خاطر حرمتيه که براي خودم و براي شما قائلم ... و فقط ازتون مي خوام چند لحظه با هم صحبت کنيم ... نه بيشتر ... فکر نمي کنم درخواست سختي باشه ... خوب مي دونستم از کدوم بخش هاي شهر حرف مي زد ... و عمق جسارت و استحکام رو مي تونستم توي وجودش ببينم ... ولي يه چيزي رو نمي تونستم بفهمم ... چشم هاش ناراحت بود اما هنوز آرامش داشت ... در حالي که اون بايد تا الان باهام درگير مي شد ... چطور چنين چيزي ممکنه بود؟ ... افرادي که توي اون مناطق زندگي مي کنن ياد مي گيرن وسط قانون جنگل از خودشون دفاع کنن ... اونجا تحت سلطه گنگ ها و باندهای مافیایی و خیابونیه ... بعد از تاريکي هوا کسي جرات نداره پاش رو از خونه اش بزاره بیرون ... توي خونه هاي چند وجبي قايم ميشن و در رو چند قفله مي کنن ... بچه ها اکثرشون به زور مدرسه رو تموم مي کنن ... جسور و اهل درگيري ... و گاهي وحشي بار ميان ... با کوچک ترين تحريکي بهت حمله مي کنن و تا لهت نکنن بيخيال نميشن ... هر چند بين خودشون قوانيني دارن اما زندگي با قانون جنگل کار راحتي نيست ... جايي که اگه اتفاقي بيوفته فقط و فقط خودتي که مي توني حقت رو پس بگيري ... اونم نه با شيوه هاي عصر تمدن ... يا کمک پليس ... اون آرام بود ... ناراحت بود ... اما آرام بود ... چند لحظه بي هيچ واکنشي فقط بهش نگاه کردم ... چه تضاد عجيبي ... - اگه هنوز نهار نخوردي ... اين اطراف چند تا غذاخوري خوب مي شناسم ... هميشه حل کردن معادلات سخت برام جذاب بود ... رسيدن به پاسخ سوال هايي که مجهول و مبهم به نظر مي رسيد ... و اون آدم يه معادله چند مجهولي زنده بود . . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💟🌼💟🌼💟🌼💟🌼💟 بعد از خوردن ناهار مارال رفت که بخوابد و حورا هم به اتاقش برگشت و حاضر شد تا به کافی نت برود. لباس گرم پوشید و از خانه خارج شد. تا سر کوچه با لبخند داشت به حرف ها و کنجکاوی های مارال فکر می کرد. چقدر خوب بود که او این چنین مشناق دین و ایمان شده. و‌چقدر قشنگ دختری۱۰-۱۱ساله آنقدر قشنگ درباره نماز و ائمه فکر می کند. به کافی نت که رسید با هدی روبرو شد که داشت با کسی حرف میزد. خوب که دقت کرد امیر رضا را دید و جلو رفت. _سلام. _سلام دوستم خوبی؟ امیر رضا هم مودبانه پاسخ داد:سلام حورا خانم خوب هستین؟ _ ممنونم. شما اینجا چی کار می کنین؟ _راستش اومدم یه سری به مهرزاد بزنم اما گوشیشو جواب نداد منم برگشتم که تو مسیر خانم خالقی رو دیدم و گفتم دور از ادبه عرض ادب نکنم. حورا حسابی از ادب و تربیت این دو برادر خوشش آمده بود. با لبخند کوچکی گفت:آقا مهرزاد خونه هستن اما از جواب ندادنشون اطلاعی ندارم. _بله حق با شماست. بسیار خب مزاحمتون نمیشم امری ندارین؟ هدی گفت: نه خیلی خوشحال شدم آقای فخرایی. _ منم همینطور بااجازتون. _سلام برسونین. نمی دانست چرا این را گفته بود؟! حورا فوری جلوی دهانش را گرفت و با شرمندگی داخل کافی نت شد. اما امیر رضا لبخند معنا داری زد و از آنجا دور شد. سوار پراید کوچکش شد و به سمت مغازه حرکت کرد. او و برادرش مغازه کوچک انگشتر و عطر فروشی کنار حرم امام رضا داشتند. به مغازه که رسید پیاده شد و با صدای بلند گفت:سید؟ سید جان کجایی بابا؟ بیا که حروم شدی رفت پسرم. امیر مهدی گفت:چه خبرته برادر من چرا انقدر سرو صدا می کنی؟ زشته. _زشت تویی که از دل مردم بی خبری. _مردم؟ کدوم مردم؟ _اوف خنگی چقدر تو داداش. یه اتفاق جالب افتاد بگو چی؟ امیر مهدی کنار برادرش نشست و گفت:خب چی؟ _ شده تا حالا یه اتفاق در روز دوبار برات بیفته؟ _وای رضا جون بکن بگو دیگه. _هیچی بابا طرفم خاطرتو میخواد. _ طرف کیه؟ رضا مثل آدم حرف میزنی یا نه؟ _ای بابا یکم عقلتو به کار بنداز دختر عمه مهرزادو میگم. حورا خانم.. اونم تو رو میخواد. سپس چشمک زد و خندید. _بسه بسه بی نمک. حرف دز نیار واسه مردم. _‌چه حرفی برادر من؟ من مگه عصر که می خواستم برم دیدن مهرزاد یهو بی هوا نگفتی سلام برسون؟ _خب.. من منظورم..با مهرزاد بود. _عزیزم برادر خوشگل من.. رو دیشونیم چیزی نوشته؟ برادرتو احمق فرض کردی؟ امیر مهدی سکوت کرد و چیزی نگفت. _خانم مشاورم همینطوری به همون صورتی که شما سلام رسوندی بهتون سلام بسیار رسوندن..ما دیگه بریم یا علی.. "دوست دارم چادرت را دختر زیبای شهر با همین چادر که سر کردی معما میشوی آنقدر وصفِ تو را گفتند با چادر که من، دست و پا گم میکنم از بس ک زیبا میشوی!!" 💟🌼💟🌼💟🌼💟🌼💟 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✨✨✨✨✨✨ لبخندي زدم و از ته دل گفتم: - امیدوارم همیشه احساس خوشبختی کنی. ساناز لبخند دلنشینی زد و گفت: - متشکرم تو هم همین طور. با بلند شدن زنگ موبایل ساناز، ساناز چشمکی به من زد و با شیطنت گفت: - خودشه، چه حلال زادست. بـا تمـام احسـاس موبـایلش را جـواب داد و همـان طورکـه دور مـی شـد بـا تکـان دادن دسـتش از مـن خداحافظی کرد. بـراي لحظـه اي بـه سـاناز کـه از شـنیدن صـداي شـوهرش در پشـت تلفـن بـه وجـد آمـده بـود غبطـه خـوردم . چـرا مـن از صـداي بهـزاد خوشـحال نشـدم؟ قـرار بـود بـه زود ي بـه همسـري بهـزاد دربیـایم. پس چرا حتی حوصله شنیدن صدایش را نداشتم! گوشـی را روشـن کـردم. فقـط یـک پیامـک از طـرف بهـزاد بـود کـه خبـر فـوت ناگهـان ی پـدربزرگش را بــه مــن داده بــود بــا خوانــدن پیــام از اینکــه اجــازه نــداده بــودم حــرفش را بزنــد و گوشــی را قطــع کـرده بـودم از خـودم بـدم آمـد هـر چنـد بهـزاد هـم بـی تقصـیر نبـود امـا بـالاخره فـوت پـدربزرگش روي اخلاق او هم تأثیر گذاشته بود. درصدد دلجویی از بهزاد برآمدم و زنگ زدم. - بله؟ سعی کردم تمام حسم را در صدایم بریزم. - سلام بهزاد جونم. - سلام. لحن صدایش آنقدر سرد و خشک بود که دلسرد شدم. - بهزاد جان تسلیت می گم کی فوت کردند؟ - چه عجب بالاخره گوشی تو نگاه کردي! دیشب فوت کرد. بی اعتنا به کنایه اش گفتم: - خب چرا دیشب به من نگفتی؟ داد زد و گفت: - مــنِ خــر، از دیشــب دارم بهــت زنــگ مــی زنــم امــا جنابعــالی گوشــی لعنتــی ات رو برنمــی داشــتی،وامروزم که اینجوري کردي! تا حدي بهش حق می دادم ولی داد زدنش برایم غیرقابل تحمل بود، با بغض گفتم: - ببخشید حق با توئه. - خیلی خب، منم شرمنده ام که داد زدم. آرامتر شده بود. بهزاد مثل دریا بود گاهی مواج و خشمگین و گاهی آرام و ساکت! - صبح چیکارم داشتی؟ - با این اوضاع چند روزي تاریخ خواستگاري و عقد را باید عقب بندازیم نظرت چیه؟ - براي من فرقی نداره هر چی تو بگی. - مـن کـه از خدامـه هرچـه زودتـر تکلیف مـن و تـو معلـوم بشـه امـا خـانواده ام راضـی نیسـتند گفتنـد بهتره کمی صبر کنیم. - من مشکلی ندارم. این جوري بیشتر فکر میکنم. مشکوکانه پرسید: - چه فکري؟ دستپاچه گفتم: - هیچی، فکر عقد و مراسم و لباس و از این چیزا دیگه! - آهــان! تمــام کارهــا را بســپار بــه مــن، کــو تــا عروســی و عقــد، حــالا بگــذار اول بیــایم خواســتگاري چقدر هولی سهیلا! لجم گرفت دوست داشتم داد بزنم؛ نخیر آقا! فکر درباره ي تجدید نظر در ازدواج با شما! - راستی زمان و مکان مراسم ختم را برام پیامک کن. - اگه پیامکهاي نامزدت برات مهمه، چشم! - بهزاد! - جان بهزاد. - من که عذرخواهی کردم. - آخه جیگرم، تو نمی گی دل بهزاد براي صداي قشنگت یک ذره شده؟ - پس اون چهار سال چیکار می کردي بدون صداي من؟ - باز شروع کردي سهیلا، من و تو نمی تونیم یک گفتگوي بدون دعوا داشته باشیم؟! حوصله جر و بحث نداشتم بار دیگه من کوتاه آمدم و خداحافظی کردم. یـک مـاه از فـوت پـدربزرگ بهـزاد مـیگذشـت. اوضـاع روحـی ام اصـلاً تعریـف نداشـت. قـرار شـده بـود خـانواده بهـزاد بعـد از مراسـم چهلـم بـرا ي تعیـین زمـان عقـد بـه خانـه دایـی بیاینـد. در ایـن یـک مـاه چنـد بـاري بـا بهـزاد بیـرون رفتـه بـودم هـر بـار بـر سـر مسـئله کـوچکی بـا هـم جـر و بحـث مـی کـرد یم و بـا اوقـات تلخـی از هـم جـدا مـی شـدیم. روحیـات بهـزاد نسـبت بـه قبـل خیلـی عـوض شـده بــود. کــم حوصــله شــده بــود و بــا کــوچکتر ین حرفــی از کــوره درمــی رفــت و پرخــاش مــی کــرد. بهـزاد ي کـه مـن مـی شـناختم آرام و صـبور بـود امـا ا یـن بهـزاد چیـزِ دیگـري بـود، از رفتارهـا یش سـر در نمی آوردم بعضی مواقع مهربان و دوست داشتنی و گاهی کلافه،پریشان و عصبی! ** ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_پنجاه_نهم . . . حلما_من تا حالا انقدر حالم خوب نبوده ازش خواستم
. . . حسین_حلمااجان حلمایی چشمامو نیمه باز کردم حسین و که داشت صدام میکرد نگاه کردم _هوم حسین_😂از خواب. بیدار میشی کلا تعطیلاتیا هوم چیه بی ادب حلما_خب هان 😒از خواب بیدارم کردی ببینی تعطیلاتم یا نه 😕😕 حسین_بچه پرو کم نیاریا یه پنج مین دیگه میرسیم گفتم بیدارت کنم😊 حلما_عهههه واییی الان اونجایم ینی حسین_منظورت از اونجا اگه کربلاست اره😂😍 حلما_اوهوم😍 الان یعنی از اتوبوس پیاده شیم حرم معلومه؟ حسین_نه یکم پیاده روی کنیم مشخص میشه حرم امام حسین هتلمون هم سمت حرم حضرت عباسه حلما_وای چه خوب😭😭 اتوبوس ایستاد همه مشغول پیاده. شدن بودن مادرجون_بهتری حلما جان؟ حلما_اره مامانی حالم خوبه فقط بیخواب شده بودم😊 همه از اتوبوس پیاده شدیم اقایون داشتن چمدونارو میذاشتن تو گاری برگشتم سمت صدای محمد حسین که بغل فاطمہ داشت گریه میکرد حلما_چی میگه این پسرمون فاطمہ_نمیدونم فکر کنم ماشین کلافش کرده 😣 _خانوم محمدحسینو بده به من خسته شدی شما فاطمہ_اره بگیرش دستت درد نکنه آقایی☺️😍 . . این دوتا خیلی خووبن 😍 آقا علیرضا خیلی هوای فاطمہ رو داره قشنگ عشق و میشه بینشون حس کرد هر وقت اقا علیرضا رو میبینم نمیدونم چرا یاد علی میوفتم😐 اونم انقدر خوبه خوش بحال زنش🙄😑 . . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️