eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
747 ویدیو
74 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_صد_بیستم _ می ترسم . از زندگی و آینده ای که این قدر مبهمه. اون هم با مردی که نمی
چنان سریع می رود که فقط می رسم حلاجی کنم علی چگونه مثل جن بالای سرم بوده وخوانده و نوشته است . نگاه به ساعت می کنم . یک ربع به چهار است . صدای فریادم در خانه می پیچد ، می دوم سمت آشپز خانه تا مادر را پیدا کنم وعلی را منصرف ؛ اما نیست . هیچ کس نیست . گوشی را بر می دارم شماره ی مادر را می گیرم . وقتی صدای همراهش بلند می شود می فهمم که جا گذاشته . دستپاچه شماره ی علی را می گیرم ، جواب نمی دهد . مستاصل می نشینم . پنج دقیقه مانده به چهار ؛ و من از بوی خورشت سبزی که غذای شام است و از سکوت خانه مشوش می شوم و از تنهایی که با صدای تلفن به هم می خورد کلافه ام . آن قدر به شماره نگاه می کنم که قطع می شود . دوباره زنگ می خورد . تپش قلبم با صدای زنگ بالا و پایین می رود . چرا این طور شده ام ؛ قرارم با عقلم این نبود . تلفن دوباره قطع می شود ؛ یعنی تعریف های علی و پدر ، صحبت هایم ، فکرهایم ، جواب هایش باعث شده که نسبت به او حسی پیدا کنم . بار سوم است که زنگ می زند . دستم کمی می لرزد . تقصیر قلبم است . وصل می کنم . صدای گرم مصطفی که سلام می کند و احوال پرسی ، مرا به خود می آورد . دست وپایم را جمع می کنم وروی میز می نشینم . فکرم را آزاد می کنم ومی گویم : - رسیدن به خیر -- سلامت باشید . انشاالله پدر به سلامت برگردند والبته همه ی بر وبچه های جنگ هم سالم باشند . دلم می خواهد ببینم چگونه مدیریت می کند این همه جوان ونوجوانی را که به اردو می برد . با آن ها هم همین طور آرام و مهربان است یا ... حسودی ام می شود . گاهی انسان حس دنیا خواهی اش را ترجیح می دهد به همه ی انسانیت .فقط خودش را می بیند وآسایشش را . اما جوانی که از چند روز تعطیل ویا حقش می گذرد تا صرف دیگران کند ، حتما آرمان بلندی دارد . حس می کنم هر قدر من خود خواهانه فکر می کنم ، مصطفی آزادانه زندگی می کند . از همه ی قید و بندها رها شده و حالا ده گام جلوتر است . وقتی دو سه بار صدایم می کند ، می فهمم که چند لحظه ای نبودم . - بد موقع زنگ زدم ، حالتون خوبه ؟ دست وپایم را آزاد می کنم وسرم را بالا می گیرم تا نفسی بکشم . - خوبم ، ببخشید ، چند لحظه ای حواسم پرت شد . ساکت است . حتما منتظر است که من سوالاتم را بپرسم ، همه چیز یادم رفته جز خودخواهی هایم . - راستش سوال خاصی ندارم . فقط در مورد درس و کار وآینده چند کلمه ای حرف داشتم که شما تو صحبت هاتون با پدر و علی جواب داده بودید. حالا که فکر می کنم می بینم همون جوابا کافی بود علی یه کم عجله کرد ، یعنی این که ... پوقی می کنم . با ته خنده می گوید : - متوجه شدم که این تماس درخواست شما نبوده و اجبار برادر زورگو بوده . من رو هم مجبور کرد زنگ بزنم . هرچند من استقبال کردم و منتظر بودم . لبخندش کش می آید . لبم را گاز می گیرم وچشمم را می بندم . ادامه می دهد : - اما اگه حرفی باشد ، هر وقت ... درخدمتم . شماره که دارید ؟ شماره را هر بار که زنگ زده بود یا پیام داده بود ، به کل پاک کرده بودم . یک جور کار روانی روی خودم برای این که درگیرش نشوم ، اما نمی دانستم اجبار زمان وشرایط ، نا خودآگاه کار خودش را می کند . پناه می برم به آب سردی که تمام وجودم را بشوید و آرامم کند . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_بیستم فصل سی و پنجم بی توجه به صدای زنگ، مشغ
📚 📝 نویسنده ♥️ صدای گلرخ بلند شد:مهتاب جون،آماده شدی؟ با ضعف و سستی بلند شدم و در آینه نگاهی به خود انداختم.پیراهنی که برای عروسی سهیل به تنم اندازه بود،حالا انگار به چوب لباسی آویزان شده به تنم زار می زد. موهایم را روی شانه هایم رها کرده بودم.آرایش هم نتوانسته بود گودی زیر چشمانم را بپوشاند.روی هم رفته قیافه افسرده و بی رمقی داشتم،اما باید می رفتم.لیلا بهترین دوستم بود،برای عقدش نتوانسته بودم از رختخواب بلند شوم،اما حالا باید می رفتم.در اتاق را باز کردم،سهیل و گلرخ لباس پوشیده،منتظر من بودند.مادرم روی کاناپه دراز کشیده و دستش را روی چشمانش گذاشته بود. سهیل دلجویانه گفت:مامان شما هم بیایید،بهتون خوش می گذره... صدای خشک مادرم بلند شد:باید روحیه اش رو هم داشته باشم؟...این چشم سفید برای من حال و روزی نذاشته که پاشم بیام عروسی... بی اعتنا به حرف های مادرم از در بیرون آمدم و سوار ماشین سهیل شدم. چند لحظه بعد گلرخ و سهیل هم سوار شدند و حرکت کردیم. عروسی در یک هتل بزرگ و معروف برگزار می شد. سهیل به طرف اتوبان راه افتاد. چند لحظه ای سکوت حکم فرما شد،از پنجره به خیابان زل زده بودم. صدای سهیل مثل یک زمزمه بلند شد: - مهتاب تا کی میخوای با مامان لجبازی کنی؟ به زحمت گفتم:تا وقتی به خواسته ام برسم. - آخه خواسته تو چیه؟واقعا ارزش این همه رنج و زحمت رو داره... قاطعانه گفتم:ارزش این خواسته بیشتر از تمام این به قول تو رنج هاست. گلرخ به آرامی گفت:مهتاب جون،این راهش نیست،داری خودتو از بین می بری،بشین منطقی با مامان صحبت کن،مطمئن باش نتیجه می گیری. با پوزخند گفتم:منطقی؟...منطق من با مامان،زمین تا آسمون فرق می کنه.اون نمی تونه هیچ نقطه مثبتی در حسین ببینه،من هم نمی تونم هیچ نقطه منفی در حسین پیدا کنم.چطور به نتیجه می رسیم؟ سهیل دوباره گفت: - مهتاب،به مامان و بابا حق بده که نگران آینده تو باشن،حسین پسر خیلی خوبیه،من هم قبول دارم،ولی مریضه،می دونی چی میخوام بگم...ممکنه خیلی کم بتونید با هم زندگی کنید،اون وقت تکلیف تو چیه؟ فوری گفتم:سهیل،عشق و محبت حدو مرز نداره. باور کن من وقتی گفتم حتی اگه بدونم حسین فقط یک روز زنده است زنش می شم،راست گفتم. همین خود تو،یادت نیست سر گلرخ چقدر با مامان و بابا جرو بحث کردی؟...حالا چون تیپ خونه وزندگی و خانواده گلرخ مثل خود ما بود،مامان و بابا راضی شدند،ولی اگه گلرخ مثل ما نبود،چی؟فقط به خاطر اینکه طرز فکرش یا پول و موقعیت خانواده اش با ما فرق می کرد،ازش می گذشتی؟...هان؟ سهیل جوابی نداد و بقیه راه در سکوت طی شد.سالن زنانه از مردانه جدا شده بود و من و گلرخ جلوی در از سهیل جدا شدیم.سالن غرق نور و روشنایی بود. میزهای گرد با چند صندلی اطرافش،در گوشه و کنار سالن به چشم می خورد. روی میزها انواع میوه و شیرینی در دیس های چینی و طلایی چیده شده بود. بی حال روی اولین صندلی خالی ولو شدم و گلرخ هم کنارم نشست. چند دقیقه به دور و برم خیره شدم. ناگهان شادی را دیدم که برایم دست تکان می دهد. قیافه اش خیلی با شادی دانشگاه فرق داشت. آمد و بعد از سلام و احوالپرسی با من وگلرخ کنار ما نشست و گفت: - تو چرا برای عقد نیامدی؟ بدون اینکه منتظر جواب من باشد،ادامه داد:جات خالی بود! بعد لبخند پوزش خواهانه ای به گلرخ که می خندید،زد و گفت:انقدر خوشگل شده که غیرممکنه بشناسیش. بی حال پرسیدم:لباسش قشنگه یا نه؟ ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 کرایه رودادم وپیاده‌شدم.‌ تف تواین ترافیک،‌راه نیم ساعته روپنجاه دقیقه طول کشید برسم،اَه .‌همونطورکه غرغر‌می کردم سرم و‌آوردم بالاوبه سانتافه‌امیرعلی نگاه کردم،. بازم جای قبل پارک‌کرده بود،باخودم فکر‌کردم که چقدرتازگیا فوضول شدم حتی به جای پارک ماشین‌ امیرعلیم کاردارم،‌یکی نیست بگه به‌توچه؟‌ صبرکن ببینم،اون کیه؟‌ باتعجب به کسیکه دوروبر ماشین‌ می پلکید نگاه کردم.‌ولش کن هالین؛به تو چه‌ آخه؟هرکی سمت ‌ماشین امیرعلی بره نقشه داره؟ خودم جواب خودم‌ودادم: +نه آخه این یکم‌مشکوکه،یجوریه. بیخیال بابا،شونه ای بالاانداختم وسعی‌کردم بی تفاوت باشم. ازپله هابالارفتم و‌مستقیم رفتم سمت آسانسور. طی یک تصمیم آنی‌سمت پله هارفتم؛‌ یهودلم خواست از پله هابرم بالا. **** پام بشکنه به حق علی،آخه یکی نیست‌بگه هالین مگه عقل نداری ازپله هامیای؟یکی‌نیست بگه اگه پله ها کم بودآسانسور نمیذاشتن.‌همین که به راهرو رسیدم رودوتاپام نشستم، دستم وروقفسه سینم گذاشتم وچندتانفس عمیق کشیدم،همچنان زیرلب شروع کردم به غرزدن: +نونت کم بود؟آبت‌کم بود؟ازپله بالا‌اومدنت چی بودبی شعور؟ بادیدن کفش های واکس زده ی کسی‌روبه روم باترس‌سرم وآوردم بالا. بادیدن صاحب کفشا نفس‌آسوده ای کشیدم باحرص گفتم: +تویی؟برگام ریخت،‌یه اِهمی یه اوهومی. بی توجه به حرفم گفت: امیر:چرااینجانشستید؟‌چشم غره ای بهش رفتم وهمچنان که بلندمی شدم گفتم: +ازپله هااومدم بالا‌خسته شدم. باتعجب گفت: امیر:آسانسورخرابه؟ شونه ای بالاانداختم وگفتم: +نه. یه طوری نگاهم کرد که یعنی خداشفات بده. نتونستم جلوی خودم‌وبگیرم وگفتم: +خودتی! باتعجب دستاش وتوهوا تکون دادوگفت: امیر:من که چیزی نگفتم. راست میگه،بدبخت‌چیزی نگفت که! سعی کردم کم نیارم‌گفتم: +اوم،هرچی تودلت‌گفتیم خودتی! خندش گرفت،سرش وانداخت پایین و ازتاسف نچ نچی کرد.‌ازعصبانیت چشمام گردشد،الان این برای‌من تاسف خورد؟بزنم‌دک وپزت وبیارم پایین هوووف... خواستم چیزی بهش بگم که بی توجه به من دستش وکردتو جیب شلوارش وجلوتر ازمن راه افتاد. لبم وازحرص جوییدم‌وپام ومحکم کوبیدم رو زمین.‌سریع پشت سرش راه‌افتادم وزیرلب غرزدم: +بی شخصیت،خجالت‌نمی کشه،انگارنه انگارکه خانمامقدم ترند،باید‌میذاشت اول من راه بیوفتم‌. بارسیدن به خاله ومهین جون دهنم وبستم.‌رفتم توفازادب وگفتم: +سلام. ظرف غذاروگذاشتم روصندلی وگفتم: +خوبید؟ خاله بینیش وکشید بالاوگفت: خاله:بهتریم. مهین جون چشم از‌وکتاب دعاش برداشت وگفت: مهین:بهتریم عزیزم. به ظرف غذااشاره کرد وگفت: مهین:ببخشیدبهت زحمت‌دادیم. سرم وخاروندم وگفتم: +نه بابااین چه حرفیه. امیرعلی نایلون وبرداشت‌وروبه خاله ومامانش گفت: امیر:بیایدبریم حیاط غذاتون وبخوریداینجا بوی الکل... خاله:باشه بریم. مهین:شمابریدمن میل‌ندارم‌. امیرسریع به سمت مامانش رفت دستش وگرفت وگفت: امیر:اصلانمیشه بلندشید بایدغذابخورید. خاله:راست میگه اینجوری‌از بُنیه میوفتی. حوصله شنیدن تعارفاشون‌ونداشتم به سمت اتاق مهتاب رفتم وازپشت‌شیشه نگاهش کردم.‌وضعش تغییری نکرده بودهمچنان رنگ پریده‌بود.‌چشمام وباناراحتی بستم وزیرلب گفتم: +خوب شودیگه. امیر:مامیریم پایین اگه‌میشه حواستون به مهتاب باشه. چشمام وبازکردم وسرم وتکون دادم،بغضم و قورت دادم وگفتم: +باشه. سری تکون دادوهمراه خاله ومهین جون به سمت آسانسوررفتن. آهی کشیدم وروصندلی نشستم،چشمم وبستم وسرم وبه دیوارپشتم تکیه دادم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 گاهی عزیزان زندگیت به حدی برایت معمولی می شوند که فقط زمانی قدرشان را می دانیم و محبت های هر روزه شان را حس میکنیم که در کنارمان نباشند . قلبم سنگین بود از درد کسانی که ترکم کرده بودند ، تا غروب بالای سر محدثه بودم ، به زحمت به وسیله محمدحسین توانستیم مرصاد را پیدا کنیم . در آخر زنگ زد و اجازه عمل را داد ، آنقدر شرمنده بود و دلتنگ همسرش که صدای بغض دارش ما را هم تبدار کرد . وقتی دکتر از رضایت بخش بودن عمل گفت با ذهنی که درگیر هیربد و تماس ناتمامش بود به سمت شرکتشان راه افتادم . خیابان ها میدان جنگی بود که آتش از هر سو زبانه می کشید چند بار نزدیک بود زمین بخورم یا زخمی شوم . برای بار هزارم با هیربد تماس گرفتم و باز هم آن زن می گفت ' مشترک مورد نظر در دسترس نیست ' خیلی سخت بود بی خبری از کسی که دوستش دارید ‌، کسی که بخش بزرگی از قلبتان را تصاحب کرده است ... عده ای لاستیک ماشین ها را آتش زده و آن را بسمت ارگان های دولتی پرتاب می کنند ، عده ای پشت درخت پناه گرفته و جوانان بسیجی را هدف گرفته اند .... در همین حین جوانی از بسیجیان روی سکوی در میدان می رود و با بلندگو شروع به سخن می کند : خواهش میکنم یه لحظه گوش کنید ... ! مردم خواهش میکنم توجه کنید ...! اعتراض شما به حق است شما حق دارید نارضایتی خودتان را اعلام کنید اما راهش کشتن و آتش زدن نیست ، آخه مشکل شما دولته پس چرا اموال عمومی و شخصی باید آتش بگیره ؟‌ مردم راه خودتونو از این خرابکارا جدا کنید ... بخدا این کار شما به نفع زن و بچه ایرانی نیست فقط دارین امنیت و آرامش رو از هم وطناتون میگیرین ...! بخدا راه اعتراض این نیست ... پسری که تا چند لحظه پیش آتش بسمت نیرو های امنیتی پرتاب میکرد فریاد میزند و خطاب به شخص مقابلش می گوید : خفه شو حیوون ... یه مشت عوضی ساندیس خور ... شما ها وضعتون خوبه ... این صدای مردمه ... هر چی تو این چهل سال چپاول کردین دیگه تمومه ... ما نمی ذاریم یه لحظه دیگه زندگی کنین ... باید زجر بکشین &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 بخاطر فشار عصبی زیاد سر درد گرفته ام ، احساس میکنم اگر باقیه نامه را بخوانم مغزم از جمجمه ام بیرون میزند . نامه را میبندم و داخل کشو پرت میکنم . ترجیح میدهم بقیه ی نامه را بچند روز دیگر بخوانم ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ سجاد شیشه ی گلاب را باز میکند و شروع به شستن مزار رفیق شهیدش میکند . بعد از اینکه سنگ قبر کاملا تمیز شد ، چند تا از شاخه گل هایی که خریده به دست من میدهد تا روی سنگ قبر بگذارم. قدر شناسانه نگاهش میکن و شاخه گل ها را روی مزار میگزارم . باقی گل هارا بر میدارد و همانطور آنها را پر پر میکند با لبخند به سنگ قبر چشم میدوزد _صادق ببین کیو برات آوردم ، همونی که سفارششو بهت کرده بودم . دستت درد نکنه رفیق با مرام ، هرچی تو با معرفتی به جاش من بی معرفتم و تا وقتی که کارم گیر نکنه سراغت نمیام . لبخندش را جمع میکند و دستی به چسم های اشک آلودش میکشد . دستم را روی سنگ قبر میگزارم و آرام روی نوشته محمد صادق محمدی دست میکشم . نگاهی به سجاد می اندازم ، برای گفتن و نگفتن چیزی که در ذهنم است دو دل هستم . کلمات را در ذهنم کنار هم میچینم و با تردید میپرسم +میشه یه چیزی ازتون بخوام ؟ سر بلند میکند و نگاهم میکند _بفرمایید . +من دلم نمیخواد مراسم نامزدی بگیریم ، دلم میخواد فقط مراسم عروسی بگیریم . ابرو بالا می اندازد _چرا ؟ با انگشتم روی سنگ قبر ضرب میگیرم +میخوام با هزینش عروسکای کوچولو بخریم ، ببریم یه بهزیستی . صوابشم ...... صوابشم هدیه کنیم به روح رفیق شهیدتون . چشم هایش برق شادی میزنند و لبخندش عمیق تر و پهن تر میشود . سر تکان میدهد _من که خیلی موافقم ، واقعا پیشنهاد عالیه هست . به نظر من فقط مراسم عروسی باشه کافیه . فقط باید با خانواده هامون هم صحبت کنیم . از تایید سجاد خوشحال میشوم . لبخند میزنم و چشم به او میدوزم . +من با خانوادم صحبت کردم ، مشکلی ندارن . شما هم با خاله شیرین و عمو محمود صحبت کنید مطمئنم اونا هم قبول میکنن . سری به نشانه تایید تکان میده با شادی نگاهش را به سنگ قبر میدوزد . _این همه تو در حق من برادری کردی حالا منو خانومم میخوایم جبران کنیم . با شنیدن لفظ 《خانومم》بی اختیار ذوق میکنم اما حیایه دخترانه ام در ذوقم دخیل میشود و باعث میشود نگاهم را از سجاد بدزدم . زیر چشمی نگاهم و میکند و لبخند میزند ، بعد دوباره نگاهش را به مزار شهید میدوزد . &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_صد_بیست_یکم
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 سجاد زیر چشمی نگاهم و میکند و لبخند میزند ، بعد دوباره نگاهش را به مزار شهید میدوزد . خم میشود و کلمه ی شهید سرخ رنگ روی سنگ قبر را آرام اما طولانی میبوسد . سر بلند میکند و نگاهم میکند _بریم ؟ سر تکان میدهم و همزمان بلند میشویم . سجاد انگار چیزی را بیاد می آوردد ، خطاب به من میگوید _یه لحظه صبر کنید الان میام . و بعد سریع از من دور میشود و به سمت ماشین میدود . نگاهم را از سجاد میگیرم و دور تا دور گلزار شهدا میچرخانم ، افراد زیادی در گلزار حضور دارند . دختری با وضع حجاب نا مناسب نظرم را جلب میکند . چنر مزار آن طرف تر با وضع حجاب نامناسبی نشسته و گریه میکند . بخاطر گریه کردنش آرایش روی صورتش ریخته است . با صدای سجاد نگاه از او میگیرم و به سجاد میدوزم . جعبه شیرینی بزرگی به دست گرفته و جعبه ی دیگری به سمتم میگیرد . _لطفا این جعبه رو بگیرید . جعبه را از دستش میگیرم و با تعجب میپرسم +این جعبه ها برای چیه ؟ لبخند مهربانی میزند _امروز تولد صادقه ، میخوام به مناسبت تولدش تو گلزار شیرینی پخش کنم . لبخندی از سر شادی میزنم +چه کار خوبی لبخندش را عمیق تر میکند و درجعبه را باز میکند . همانطور که از من دور میشود میگوید _شما اون سمتو پخش کنید منم این سمتو پخش میکنم . هر وقت پخش کردید و تموم شد دوباره برگردید سر مزار صادق . لبخند عمیقی میزنم و شروع به حرکت میکنم . اول به سمت همان زن بد حجاب میروم . وقتی رو به رویش می ایستم اخم میکند و سریع جبهه میگیرد . لبخندم را پهن تر میکنم و جعبه را پایین می آورم تا بردارد +بفرمایید . بناسبت تولد یکی از شهیدا داریم شیرینی میدیم . گره ابرو هایش را باز میکند . لبخند ملایمی تحویلم میدهد و دماغش را بالا میکشد . همانطور که شیرینی بر میدارد میگوید _دستتون درد نکنه . +خواهش میکنم و بعد از او دور میشوم . کمی که حرکت میکنم سر بر میگردانم و نگاهی به زن بد حجاب می اندازم . موهایش را به زور زیر شال نصف و نیمه اش میچپاند و گازی به شزینی دانمارکی اش میزند . با شادی نگاه از او میگیرم و به یمت بقیه ی افراد حرکت میکنم . بعد از اینکه همه ی شیرینی ها را پخش میکنم دوباره سر مزار شهید صادق محمدی بر میگردم . سجاد دست در جیب سلوارش کرده و با لبخند آمدن من را انتظار میکشد . وقتی کنارش میرم به ماشین اشاره میکند _بریم دیگه سری به نشانه ی تایید نکان میدهم و با هم به سمت ماشین حرکت میکنیم . لبش را با زبان تر میکند _انشالله دفعه ی بعد که ماییم گلزار با ماشین خومدن میایم . بعد من را نگاه میکند &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 لبش را با زبان تر میکند _انشالله دفعه ی بعد که ماییم گلزار با ماشین خومدن میایم . بعد من را نگاه میکند. از جمع بستن خودم و خودش خوشم می آید . لبخند میزنم +خبریه ؟ سر تکان میدهد و به رو به رو چشن میدوزد _تو جلسه اول خواستگاری گفتم میخوام با پس اندازم ماشین بخرم . خریدم‌ ، انشا الله تا ۲ هفته دیگه تحویل میگیرم . ذوق زده نگاهش میکنم . +اینکه خیلی عالیه سجاد با شادی سر تکان میدهد ، انگار او بیشتر از من خوشحال است . خدا وند تمام درهای رحمت را برایمان باز کرده و مسیر زندگی ام روز به روز هموار تر می‌شود ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نگاهم را از فنجان قهوه میگیرم و به هستی میدوزم . +هستی یه خبر خوب دارم . لبخند مهربانی میزند و ابرو بالا می اندازد _اتفاقا منم خبر خوب دارم . لبخند ملیحی میرنم +چه خوب پس اول تو خبرتو بگو _حیف که طاقتم تموم شده و گرنه صبر میکردم اول تو بگی و بعد شروع به جست و جو در کیفش میکند . بعد از کمی گشتن بلاخره پاکتی از آن بیرون میکشد و رو به رویم قرار میدهد . به محض دیدن پاکت هم داخل آن را تشخیص میدهم و هم خبر خوب را . پاکتی نباتی رنگ که روی آن پر از گل های برجسته نقره ای رنگ است . دور پاکت هم رمانی نقره ای پیچیده شده و به شکل پاپیون گره زده شده . لبخندم را عمیق تر میکنم و ابتدا رمان و بعد پاکت را باز میکنم کاغذ داخلش را بیرون میکشم . کاغذ هم به رنگ پاکت است و در ابتدای آن با خط نستعلیق نوشته شده 《هستی و امیر حسین》 چشم های خندانم را از نوشته میگیرم و به نگاه منتطزر هستی میدوزم . با محبتی بی ریا میگویم +مبارکه عزیزم ، ایشالا به پای هم میر شید دستش را میان دست هایم میگیرم . لبخندم را جمع میکنم و با تردید میپرسم +واقعا دوستش داری ؟ یه وقت بخاطر فراموش کردن ..... میان حرفم میپرد و با تحکم میگوید _نه اصلا ، خیالت راحت باشه . من دیگه سبحان رو فراموش کردم و الان واقعا عاشقانه دوستش امیر حسین رو دوست دارم . دوباره لبخند میزنم +خدا رو شکر ، نمیدونی چقدر برات خوشحالم ، حالا یه عکس از این داماد خوشبخت نداری نشون من بدی ؟ سر تکان میدهد _چرا اتفاقا درتش را از میان دست هایم بیرون میکشد و موبایلش را بر میدارد ، بعد از کمی جست و جوی صفحه ی آت را مقابل صورتم میگیرد . با دقت به عکس نگاه میکنم . پسری قد بلند با ریش و مو های مشکی پر کلاغی و ۲ چشم درست مشگی که پشت عینک های مستطیلی شکی حبس شده این داماد خوشبخت را توصیف میکند . &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 پسری قد بلند با ریش و مو های مشکی پر کلاغی و ۲ چشم درست مشگی که پشت عینک های مستطیلی شکی حبس شده این داماد خوشبخت را توصیف میکند . بینی کوچک و باریکش با لب های نازک و صورت سبزه اش تناسب دارد . با پشت دست آرام روی میز چوبی میکوبم +ماشالا بزنم به تخته چقدر به هم دیگه میاید . هستی ذوق زده نگاهم میکند _ایشالا قسمت تو هم بشه . با شیطنت نگاهش میکنم +اتفاقا شده ، خوبشم شده متعجب ابرو بالا می اندازد _جدی میگی ؟ سر تکان میدهم و به شوخی با غرور میگویم +بعله ، فکر کردی خدا فقط نعمتاشو نصیب تو میکنه ؟ اتفاقا خبر خوبم همین بود لبخند دندان نمایی میزند _حیف که وسط کافی شاپیم و گرنه از ذوق جیغ میزدم ریز ریز میخندم و او هم به تابعیت از من میخندد. لبخندش را جمع میکند و ادای آدم های جدی را در می آورد _خودت از سیر تا پیازشو میگی یا مجبورت کنم بگی ؟ حق انتخاب با خودته . با خنده میگویم +واقعا ممنونم از این همه حق انتخابی که بهم دادی دیگر نمیتواند خودش را کنترل کند . جلوی دهانش را میگیرد تا صدای خنده اش بلند نشود . بعد از پایان خندیمان شروع به صحبت میکنم +راست‌ قراره با پسر عموم ازدواج کنم . اسمش سجاده و چند روزه دیگه ۲۴ ساله میشه . ۳ روز دیگه قرار عقد محضری داریم . مراسم نامزدی که نمیگیریم ولی برای عروسی منتظرتم . صورتش را کمی نردیک تر میکند و آرام میگوید _اینا رو ول کن. بگو دوسش داری ؟ او چی ؟ اونم دوست داره ؟ لبخند کوچکی میزنم و به صندلی تکیه میدهم . +خیلی وقته همدیگرو دوست داریم . لبخند روی لبش میماستد . اخم تصنعی میکند و با دلخوری میگوید _یعنی تو خیلی وقته پسر عمو تو دوست داری و به من نگفتی ؟ واقعا که ، منو باش با کی درد و دل میکردم . ن فقط به تو گفتم که سبحانو دوست دارم او نوقت تو به من نگفتی که پسر عموتو دوست داری ؟ من چی .... میان حرفش میپرم +آرروم باش ، من به هیچکش نگفتم ، برای این کارم دلیل دارشتم ولی دلیلمم نمیتونم بگم . اگه میشد حتما بهت میگفتم ولی واقعا نمیتونستم . اخمش را باز میکند اما همچنان دلخور است . لبخند میزنم +ناراحت نباش دیگه ، اگه ناراحت باشی عکسشو نشونت نمیدم . بخند تا نشونت بدم . یک تای ابرویش را بالا میدهد . لبخندم را عمیق تر میکنم +بخند دیگه ، قیافت شبه بچه سر تقا شده وقتی میخندی خوشگل تری . لبخن میزند _چیکارت کنم ، نمیتونم در برابرت مقاومت کنم . &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 هنوز نتونسته بودم نمازم رو بخونم. شام رو با هم تو اتاق خوردیم. نشسته بودیم و با گوشی هامون مشغول بودیم که بلند شد و رفت سمت وسایلش و یه بطری کوچیک درآورد - ببین چی آوردم برااااات! - مرجان! اینو برای چی آوردی اینجا؟ 😒 - آوردم خوش باشیم عشقم احساس کردم بدنم یخ زد ... - مرجان بذارش تو کیفت.خواهش میکنم 😐 اخم کرد - وا! یعنی چی؟ انگار یادت رفته التماسم میکردی... 😒 - میدونی که تو تَرکم. ازت خواهش میکنم! - نچ! نمیشه. در اتاق رو قفل کرد و اومد کنارم. تو دوتا لیوان ریخت و گرفت جلوی صورتم. با دستم عقبش زدم. -مرجان بگیرش کنار...لطفاً! 😑 - ترنم لوس نشو. مامانتینا هم الان خوابیدن دیگه. کسی نمیفهمه. منم که به کسی نمیگم تو چیزی خوردی! یه دفعه ساکت شدم. راست میگفت. کسی چیزی نمیفهمید! خیلی وقت بود نخورده بودم. دوست نداشتم بگم کم آوردم اما داشتم وسوسه میشدم ؛ نفسم داشت شدیدا قلقلکم میداد... - آفرین آجی گلم. بیا یه شب رو بی دغدغه بگذرونیم. احساس میکردم بدنم داره میلرزه. یه نگاه به لیوان انداختم و یه نگاه به برگه های روی دیوار.قلبم تندتر از همیشه میزد و داغ داغ شده بودم. چشم هام رو بستم ، سرم رو تو دست هام گرفتم و از خدا کمک خواستم و نالیدم - ولم کن مرجان...نمیخورم. جون ترنم بیخیال! هیچ صدایی ازش نیومد.سرم رو بالا آوردم.با اخم تو چشم هام زل زده بود. - میخوای التماست کنم؟ به جهنم! نخور 😤 بلند شد رفت سمت تراس و هر دو لیوان رو تو حیاط خالی کرد ... نفس راحتی کشیدم. بدون توجه به من برگشت رو تخت و خوابید. رفتم کنارش و دستم رو گذاشتم رو شونش. - مرجان؟ دستش رو آورد بالا و بازوش رو گذاشت رو صورتش. دوباره تکونش دادم - مرجان؟ قهری بازهم حرفی نزد . - خب چرا ناراحت میشی؟ تو که میدونی من دیگه نمیخورم. چرا اینقدر زودرنجی تو؟ مرجان؟ میدونستم چجوری باید آرومش کنم. نشستم بالا سرش و موهاش رو آروم آروم ناز کردم. بعد از چند دقیقه آروم و با مهربونی شروع به صحبت کردم - مری؟! قهر نکن دیگه! مگه چیکار کردم خب دستش رو برداشت. ولی همچنان روش به سمت تراس بود و اخمی تو پیشونیش.. - چرا اینقدر عوض شدی؟ خم شدم و بوسش کردم - بَده؟ - آره بده 😠 بده ... دوست دارم مثل قبل باشی. مثل هم باشیم. ته دلم یه جوری شد! یعنی مرجان دوست داشت من تو همون حال بدم بمونم؟ چقدر با زهرا فرق داشت...! 😞 - مرجان من نمیخوام زندگیم مثل قبل باشه! حال بدم یادت رفته؟ چشم هاش رو بست و دیگه حرفی نزد. زانوهام رو بغل کردم و دیگه اصراری برای جواب دادنش نکردم. نمازم مونده بود و چنددقیقه دیگه قضا میشد. نه میتونستم بیرون از اتاق بخونم و نه داخل اتاق. یه چشمم به مرجان بود و یه چشمم به ساعت. خوابش برده بود ولی اگر یدفعه بیدار میشد، دیگه نمیتونستم آرومش کنم. همین شوک برای امشبش کافی بود بیشتر فکر کردم ... چاره ای نداشتم. بهتر بود فکر کنه از اتاق رفتم بیرون! آروم و با احتیاط وسایل نمازم رو برداشتم و رفتم تو حموم. بغضی که تو گلوم بود رو رها کردم. " خدایا دیدی من بازم تونستم رو نفسم پا بذارم؟ ولی خیلی سخت بود. ممنون که کمکم کردی! از وقتی که پای دین تو این مبارزه باز شده بود ، هم پیدا کردن لذت های سطحی برام راحت تر شده بود و هم پس زدنشون ... شاید اون شب زیباترین نماز عمرم رو خوندم ...! صبح با صدای مرجان از خواب بیدار شدم. خیلی ذوق زده صحبت میکرد! - دمت گرم. اتفاقاً خیلی نیاز داشتم. آره بابا. حتماً! فدات. بای. با خنده گوشی رو قطع کرد و چرخید طرف من که دید چشم هام بازه! لپم رو کشید و گفت - پاشو که خبر خوب دارم! تعجبی نکردم. تا به حال قهر ما بیشتر از سه چهار ساعت طول نکشیده بود! چشمم رو مالیدم و کش و قوسی به بدنم دادم. - چه خبره؟؟ حتماً خیلی خوبه که تو رو این وقت صبح بیدار کرده! بلند خندید - خوب نیست ؛ عالیه! 😀 رفت سمت کمدم و درش رو باز کرد. - پاشو ببینم لباس خوب داری یا باید بریم خرید؟! نیم خیز شدم . - برای چی؟! چرا نمیگی چه خبره؟ - فرهاد برای آخرهفته یه مهمونی توپ داره. توپ که میگم یعنی توپاااا! فقط باید بیای ببینی چه خبره !! نشستم و موهام رو از صورتم کنار زدم -خب؟! 😐 - چی خب؟! پاشو دنبال لباس باشیم .وای چقدر خوش بگذره! نفَسم رو بیرون دادم و دوباره دراز کشیدم. اومد طرفم - برای چی خوابیدی باز؟! با تو دارم حرف میزنما! 😒 تو چشم هاش نگاه کردم - مرجان چرا خودتو میزنی به اون راه؟! تو که میدونی من نمیام! 😑 دوباره اخم هاش رفت تو هم. - جنابعالی غلط میکنی! ترنم پاشو! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay