📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_هفتادم
عاقبت هيجان اوليه ام فروكش كرد و دوباره به فكر درسهايم افتادم. اين ترم، آخرين ترم تحصيلى ام بود. بايد مثل هميشه با موفقيت پشت سر مى گذاشتمش به خصوص كه مهمان عزيزى در راه داشتم كه به يک مادر تمام وقت نياز داشت. حسين، از وقتى فهميده بود حامله ام نمى گذاشت دست به سياه و سفيد بزنم. دائم صدايش بلند بود:
- مهتاب جون، ظرفها رو بذار براى من... مهتاب اينا رو بلند نكن، خودم مى برم... مهتاب عزيزم غذاتو كامل بخور... چى دوست دارى بپزم؟... چى هوس كردى بخرم؟
منهم خوشحال از اينكه كسى لوسم مى كند و نازم را مى كشه، حسابى ناز مى كردم.
- واى كمرم... واى پام خشک شده انگار!... چقدر دلم طالبى مى خواد... هوس گوجه سبز كردم...
حسين با گشاده رويى، تمام آره و بله هاى مرا جا مى آورد. شوهر شادى هم از وقتى باخبر شده بود من باردارم، خيلى سخت نمى گرفت و مو را از ماست نمى كشيد. من و شادى، هر دو روى يک موضوع براى پايان نامه كار مى كرديم و عملا كارهاى مرا هم شادى انجام مى داد، اكثرا با گلرخ به پياده روى مى رفتيم تا زايمان راحتى داشته باشيم. اواخر ترم بود كه بسته پستى بزرگى از طرف مادرم رسيد. وقتى رسید بسته را امضا كردم، با عجله بسته را كه پستچى زحمت كشيده و برايم تا بالا آورده بود، باز كردم. پر از لباس بچه و وسايل نوزاد بود. همه رنگهاى شاد و زيبا، زيرپوشها و بلوزهاى كوچک، پتويى نرم و صورتى، يک ساک وسايل بچه، شيشه هاى شير در اندازه هاى مختلف، ظروف غذا خورى، عروسک هاى مختلف، يک آغوش زيبا براى حمل بچه، يک بسته كوچک هم براى گلرخ به همراه نامه اى كه در آن از اينكه خودش كنارم نيست اظهار تاسف كرده بود. با شادى وسايل را به اتاق كوچک و خالى خانه مان بردم و از همان لحظه آن اتاق، اتاق بچه ناميده شد.
سهيل هم از جانب پدر، مبلغ قابل توجهى به من داده بود تا تخت و كمد و ديگر وسايل بچه را به سليقۀ خودم بخرم. حسين، هر دو هفته يكبار مجبور بود به دكتر احدى سر بزند و معاينه كامل شود، تا داروهايش عوض و يا تجديد شود. هر بار على را هم همراه خودش مى برد. على هم تحت نظر دكتر احدى و يک دكتر ديگر بود كه تا حد ممكن، بيمارى اش را كنترل كنند. سحر همچنان در ترديد و شكى جانكاه به سر مى برد. طفلک در برزخ بود، از ترس اينكه مادر و پدر على را نگران كند، حرفى نمى زد اما خودش انگار مى دانست على رفتنى است. اواخر ترم بود كه به خانه مان آمدند. علی دیگر شناخته نمی شد، از فرط لاغری و رنگ پریدگی مثل یک جسد شده بود. موهاى ابرو و سرش ديگر حسابى ريخته بود. سحر هم لاغر و تکیده شده بود. وقتى با خبر شد كه حامله ام، آهى از حسرت كشيد:
- خوشا به سعادتت مهتاب، على داره جلو چشمام آب مى شه و هيچ كارى از دستم برنمى آد. اى كاش حداقل منهم يادگارى از او به همراه داشتم. يک بچه!... اما هر بار حرفش پيش مى آد على عصبانى مى شه و مى گه تكليف خودمون معلوم نيست، بچه بيچاره رو هم حيران و ويلان كنيم؟!
آن شب لحظه اى صداى على را كه با حسين حرف مى زد از داخل آشپزخانه شنيدم.
- حسين، براى بچه ات حتما تعريف كن كه پدرش و دوستانش چه كردن و چه بودن! دلم مى خواد على رغم فضايى كه الان بوجود آمده و جوانها فكر مى كنن ما باهاشون خصومت شخصى داريم، بهش بگى كه ما به عشق بچه هاى ايران و مادر و پدراش، شهرها و روستاهاش، جلو رفتيم و سينه سپر كرديم. تازه باخبر شدم چند نفر ديگه از بچه ها هم شيميايى شدن، تازه به اين فكر افتادم كه نكنه ماسكهاى ما خراب بودن؟ يا شايد تاريخ مصرف آمپول ها گذشته بود؟... هان؟
آن شب در فكر حرفهاى على بودم و از ته دل دعا مى كردم معجزه اى بشود و على دوباره همان على سابق شود. طاقت نگاههاى مظلومانه او و صورت نگران سحر را نداشتم. با دلى خون و چشمى گريان به رختخواب رفتم و كنار حسين خوابيدم.
آخرين امتحان را هم با بدبختى و مصيبت پشت سر گذاشتم، ليلا به دليل سقط جنين چند واحد را حذف كرده و ترم پيش از ما عقب افتاده بود و بايد ترم تابستانى هم چند واحد برمى داشت، تا بلكه درسهايش تمام بشود. اما من و شادى ديگر راحت شده بوديم، پروژه پايان ترم را هم عملا به دست شادى سپرده بودم و خودم فقط استراحت مى كردم. از وقتى حامله شده بودم، خوابم زياد شده بود و بيدار نشده، دوباره مى خوابيدم. اواسط تابستان بود و هوا گرم شده بود. پنجره را باز گذاشته بودم و خودم زير ملافه اى نازک، خوابيده بودم. هنوز كاملا به خواب نرفته بودم كه با صداى باز شدن در آپارتمان از جا پريدم، ترسان پرسيدم: كيه؟
صداى حسين بلند شد: سلام، منم عزيزم. نترس...
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_شصت_نهم به سمت تر
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_هفتادم
به کمک دنیا،مهتاب و ازبین مردمی که با نگرانی نگاه می کردن وپچ پچ می کردن بیرون آوردیم.
صدای آرومش وشنیدم:
مهتاب:من خوبم..فقط بریم..بشینیم!
دنیاروکردبه من وبا تشرگفت:
دنیا:بس کن دیگه هالین،حالش خوبه گریه نکن.
باگریه گفتم:
+خودت چراگریه می کنی؟
چیزی نگفت وبه گریه ادامه داد، مهتاب ورو نیمکت نشوندیم،خنده ی آرومی کردوگفت:
مهتاب:این...کارا..چیه؟..گفتم که خوبم.
دنیابی توجه به حرف مهتاب با گریه گفت:
دنیا:من میرم یه بطری آب بگیرم تاصورت ودهنش وبشوره،توهم زنگ بزن به اورژانس.
سرم وتکون دادم اونم سریع رفت. گوشیم وازجیبم درآوردم،داشتم شماره می گرفتم
که یهودیدم مهتاب شل شدوازنیمکت افتاد رو زمین.بلندترین جیغ ممکن وکشیدم ودنیارو
صدا زدم:
+دنیااااااا!
وباگریه زمزمه کردم : یا فاطمه زهرا خودت رحم کن
دنیاکه نصف راه و رفته بودباشنیدن صدای جیغم برگشت، بادیدن وضعیت ضربه ای توصورتش
زدوباگریه به سمتمون دوید. همچنان که هق میزدم کنارمهتاب نشستم، چندنفردورمون جمع
شده بودن،دنیابلند جیغ کشید:
دنیا:یکی زنگ بزنه اورژانس.
دستم وروصورت خونیه مهتاب گذاشتم
وگفتم:
+مگه نگفتی خوبی؟ بلندشو.
ده دقیقه ای توهمون وضع بودیم تااینکه
اورژانس اومد.
***
باگریه راهروی بیمارستان ومترمی کردم که دنیا
بابغض گفت:
دنیا:چقدرراه میری؟
زنگ بزن به داداشش بهش بگو.
پوف کلافه ای کشیدم وگفتم:
+نمیشه توبگی؟ چیزه..
زیرلب ادامه دادم اخه تو که نمیدونی خواهرشو به دستم امانت سپرده خجالت میکشم . هم اینکه جدیداحس بدی مثل دلهره میاد سراغم ..
خودش وزدبه نشنیدن وگفت:
دنیا:من میرم پیش دکترببینم چی میگه. باحرص نگاهش کردم که به کِتفشم حساب نکرد،ازجاش بلند شدوبه سمت دکتر رفت.
باید زنگمیزدم راهی نداشتم به مهین جون کهنمیتونستم تواین وضعیت زنگ بزنم.چادرمو جم کروم و نشستمروی نیمکت راهرو، اشکاموپاک کردم وشماره ی امیرعلی رو گرفتم،چند تابوق خورد ومنم همزمان نفس عمیق میکشیدم. بالاخره جواب داد نتونستم نگرانیمو پنهان کنم وشروع کردم به حرف زدن. گفت خودش و میرسونه. باناراحتی روصندلی نشستم وسرم وتو دستام گرفتم.باصدای دنیاسرم وآوردم بالا،بادیدن
لبخندرولبش امیدواری همه وجودم وگرفت:
+چی شد؟دکتر چی گفت؟
نفس آسوده ای کشید وگفت:
دنیا:دکترگفت جای نگرانی نیست،گفت هیجان اصلابراش خوب نیست ونباید ترن سوارمی شد، یجورایی دل ورودش ریخت به هم دیگه. لبخندی زدم وگفتم:
+یعنی امشب میشه ببریمش؟
شونه ای بالاانداخت وگفت:
دنیا:نمیدونم،نپرسیدم.
ازجام بلندشدم،دنیا سریع گفت:
دنیا:کجا؟
+برم،برم پیش دکتر بپرسم کی ترخیص
میشه.
دستم ومحکم کشید که پرت شدم روصندلی.
دنیا:بگیربشین؛امیر علی که اومدخودش
میره میپرسه.
دوباره ازجام بلندشدم که باتشرگفت:
دنیا:ای بابا،دیگه کجا؟
+برم ببینم مهتاب چطوره.
ازجاش بلندشدوگفت:
دنیا:باهم بریم.
سرم وتکون دادم و باهم وارداتاق مهتاب
شدیم. چشمای بازش وکه دیدم لبخندبزرگی
زدم وسریع به سمتش رفتم وگفتم:
+مهتاب جونم !خوبی؟
لبخندمحوی زدوگفت:
مهتاب:خوبم.
کنارش ایستادیم، دنیاگفت:
دنیا:وای دخترتوکه ماروکشتی ازنگرانی.
باشرمندگی گفت:
مهتاب:متاسفم.
دنیاسرش وتکون دادوگفت:
دنیا:مهم اینه که الان خوبی.
باناراحتی به سرم دستش نگاه کردو
گفت:
مهتاب:ببخشید،شبتون وخراب کردم.
خندیدم وبینیم وبالا کشیدم:
+خیلیم خوب بود شبمون هیجان انگیز شد.
دنیاهم خندیدوگفت:
دنیا:راست میگه، قشنگ مثل فیلما شده بود، مخصوصا وقتی بیهوش شدی.
سریع گفتم:
+راست میگه،مخصوصا وقتی که مردم دورمون
جمع شدن.
مهتاب مات و مبهوت نگاهمون می کرد، خواست چیزی بگه که یهودرباعجله بازشد...
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay