📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_هفتاد_نهم
#قسمت_آخر
با زحمت، پلاک هاى على، رضا و خودش را از گردنش بيرون كشيدم. سه پلاک نقره اى، كه مشخصاتشان حک شده بود. حسين دستم را گرفت:
- مهتاب، از قول من اين ها رو بده به عليرضا، وقتى كه بزرگ شد و تونست ارزش اينا رو درک كنه، بهش بگو درسته كه پدرش مرد ثروتمند و بزرگى نبود تا براش چيز ارزشمندى به ارث بذاره، اما پدرش و صاحبان اين پلاک ها براى او و بقيه فرزندان ايران، اين سرزمين مقدس رو به ارثيه گذاشتن، بهش بگو و ازش بخواه كه قدر اين ارث رو بدونه و دوستش داشته باشه و اگه لازم شد براى نگه داشتن و به ارث گذاشتنش براى نسل هاى بعدى، بجنگه و تا پاى جون وايسه، من اطمينان دارم روزى ايران پر از سرو مى شه، سروهايى كه هيچكدوم به خاک نيفتادن و با افتخار و سرافرازى، ايستاده جون دادن...
سرفه امانش نداد و دكتر احدى با عصبانيت از اتاق بيرونم كرد.
تكان دستى از جا پراندم: مهتاب، چى شده؟ چه خبر؟
سرم را بلند کردم و به چهرۀ نگران مادرم زل زدم. پشت سر مادرم، پدر در حالیکه دست کوچک علیرضا را در دست داشت در کنار سهیل و گلرخ ایستاده بودند. بغضم ترکید:
- حسین حالش خیلی بده... بردنش مراقبتهای ویژه...
مادرم آغوشش را باز کرد و به گریه افتاد: الهی بمیرم! کاش من به جاش می مردم...
این مادر بود که این حرفها را می زد؟ سهیل انگار فکر مرا خوانده باشد، گفت:
- الله اکبر به این پسر که حتی نظر مادر ما رو هم نسبت به خودش برگردوند!
زنی سفید پوش صدایم زد: خانم ایزدی...
با وحشت برگشتم: بله؟...
- دکتر احدی صداتون کردن، عجله کنین...
با عجله به سمت پله ها دویدم. مادرم علیرضا را بغل کرد و دنبالم دوید. پشت در اتاق حسین، دکتر احدی با صورتی بی اندازه غمگین انتظار می کشید. به محض دیدنم، گفت:
- دخترم، خیلی متاسفم، اما حسین دیگه نمی تونه نفس بکشه...
گیج پرسیدم: یعنی...
سری تکان داد: نه، هنوز نه! ولی وقت خداحافظی است. برای همین صدات کردم.
بدون آنکه منتظر بقیه حرفهای دکتر شوم به داخل اتاق هجوم بردم. حسین چشمانش را باز کرده بود. سینه اش به سختی بالا و پایین می رفت. آهسته گفتم:
- حسین...
لبخند کمرنگی زد. لحظه ای بعد اتاق از حضور خانواده ام پر شد. مادرم جلو رفت و با مهربانی حسین را در آغوش کشید: پسرم، ما رو حلال کن...
صدای خس خس ضعیفی بلند شد: خیلی وقت بود که کسی بهم نگفته بود، پسرم.
مادرم چندین بار صورت حسین را بوسید: عزیزم تو پسر منی، تو عزیز منی، منو ببخش... از خدا می خوام منو به جای تو ببره، اما چه فایده که خدا هم دست چین می کنه و من رو سیاه رو قبول نداره...
بعد پدرم جلو رفت و بی حرف صورتش را بوسید. علیرضای کوچک دست آویزان حسین را گرفت و گفت: بابا حسین چی شده؟ اگه بوست کنم خوب می شی؟
سهیل علیرضا را بلند کرد و حسین آهسته فرزندش را بوسید. گلرخ با هق هقی آشکار، علیرضا را بیرون برد. بعد سهیل دست حسین را گرفت و پشت دستش را بوسید. صدایش از شدت بغض می لرزید: حسین خیلی چاکرتم، خیلی آقایی!
بعد همه رفتند و من ماندم. جلو رفتم و لبهای خشکیده همسرم را با حرارت و عشق بوسیدم. بی آنکه گریه کنم، گفتم: دوستت دارم...
صدایش به زحمت بلند شد: منم دوستت دارم، مهتاب، مواظب خودت باش.
خم شدم، با محبت موهایش را مرتب کردم. نفس های کوتاهش به صورتم می خورد. بیشتر خم شدم. می خواستم حرارت بدنش را حس کنم. حسین، به سختی صورتم را بوسید و به زحمت گفت: مهرت رو حلال کن، مهتاب...
می دانستم که دیگر دارد زجر می کشد. سینه اش به سختی بالا و پایین می رفت. انگشتانش از کبودی به سیاهی می زد. تمام توان و نیرویم را جمع کردم. به یاد حرف هایش افتادم که ماهها پیش گفته بود، لحظه ای می رسد که از ته قلب به رفتنم رضایت می دی و دانستم که حالا وقتش رسیده است. دیگه راضی به رنج و دردش نبودم. بی آنکه اشک بریزم و عجز نشان بدهم، از ته دل و با قاطعیت گفتم:
- حسین، مهرم حلال...
همانطور که دستانش در دستم بود، ماندم. حسین آخرین نگاه را به صورتم انداخت و چشمانش را بست. فشار اندکی به دستم که درون دستش گرفته بود، داد. آهسته گفتم:
- خداحافظ عشق من...
و حسین در نهایت آرامش با همان لبخند معصومانه روی لبهایش، رفت.
پایان
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_هفتاد_هشتم باصدای
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_هفتاد_نهم
زیرلب زمزمه کردم:
♡من خود به چشمخویشتن دیدم که جانم می رود.♡
امیر به سمت دوستاش رفت مهین ومهتابم رفتن .من موندم با دونه ی تسبیحی که از رشته تسبیح کربلای امیر روی زمین مونده بود. برش داشتم و به عنوان تنهایادگارش توی مشتم گرفتم. با تصویر امیرکه هرلحظه دورتر میشدخداحافظی کردم...
ازفرودگاه بیرون اومدیم. مهتاب روکردبه من وگفت:
مهتاب:هالین جان من ومامان میخوایم بریم خریداگه حالت خوبه بیابریم.
حالم افتضاح بود، امیرم رفت من خوب باشم؟!
سرم وتکون دادم وگفتم:
+نه،من میرم خونه.
مهین:عزیزم رفتی خونه نبات داغ بخور وکمرتو گرم نگه دار..
هه!کمر؟لبخندزورکی ای زدم وگفتم:
+باشه ممنون.
مهتاب:بریم برسونیمت.
+نه اگه اجازه بدید تنهامیرم.
مهتاب:باشه عزیزم. پس دربست بگیر لز همین تاکسیهای فرودگاه..
مهین: اره عزیزم. مراقب خودت باش دخترم.
باشه ای گفتم وآروم آروم به سمت سرخیابون رفتم ودربست گرفتم.آدرس وگفتم وسرم و
به پنجره چسبوندم و به این فکرکردم که چطوری برمتوی اون خونه. یهو به راننده گفتم، اقا اول برو گلزار شهدا..
نمیدونم چقدر زمان بردکه توگلزارشهدا وکنار شهیدگمنام بودم وباهاش دردل کردم.از همه چیم گفتم و گفتم و گریه کردم.تااروم گرفتم...
تاکسی گرفتم واومدم خونه، چقدر درو دیوار خونه بوی غریبی می داد،تنها راه پناه بردن به اتاقم بود، از پله هابالااومدم ،چشمم به در بسته اتاق امیرعلی افتاد داغ دلم تازه شد.وارداتاق شدم وبه سمت کمدرفتم،سریع لباسام وعوض کردم روتخت نشستم،آهی کشیدم وزل زدم به روبه رو،خیلی کلافه بودم.ازالان دلتنگی قلبم و به دردآورده بود،زیرلب بابغض نالیدم:
+هنوزیک روز نگذشته من حالم بده،خدایا
خودت کمک کن.خودمو به خودت سپردم.
باصدای زنگ گوشیم به خودم اومدم،
نمیدونم چراعین دیوونه ها فکرکردم امیرعلیه،به سمت گوشی پریدم وبدون اینکه شماره رونگاه کنم باهیجان جواب دادم:
+سلام
شایان:سلام گل دختر، خوبی؟
بادم خوابید،لبخندم جمع شد،باصدای آرومی گفتم:
+سلام. میگذره،
شایان:من که خوبمولی توخوب به نظر نمیای.
+خب، مهم نیست،کارت و بگو.
شایان:والاسه تاخبردارم.
+خب؟
روتخت لم دادم ومنتظر موندم حرفش وبزنه،تمام حواسم بود که شایان هم نامحرمه باید رعایت کنم.
شایان:اول اینکه خانواده سامی،بابات وانداختن
زندان.
مکثی کردومنتظرعکس العملم موند؛بابیخیالی
گفتم:
+خب ،خبر بعدیت چیه؟
شایان:دومی اینکه امشب من وخانوادم همراه خانم جون میریم خواستگاری دنیا.
لبخندی زدم،خوشحال بودم که اونا هم به یک ارتباط صحیح و حلال میرسن گفتم:
+خوشحالم که به هم می رسید.
خندیدوگفت:
شایان:منم همینطور.
+خبربعدیت ؟
شایان:خبرسومم اینکه فرداظهرباباومامانم
خانم جون ومیبرن شمال که ازاین تشنج ها دور باشه.
سریع گفتم:
+پس من کی ببینمش؟ دلم براش تنگ شده.
شایان:نگران نباش تا آخرهفته برمیگردن.
آهانی گفتم،گفت:
شایان:خب عزیزم خواستم همین خبرهاروبهت بدم، خیلی مراقب خودت باش، کاری نداری؟
+نه،ممنون.خداحافظ
شایان:بای
انگارفهمیدحوصله ندارم،ادامه نداد،قطع کرد.
رفتم سراغ پوشه موسیقای گوشی، یک مداحی فاطمیه گذاشتم و باهاش زمزمه کردم.. مادر ای مادر.. واای
کمی نگذشت که احساس سبکی رو حس کردم ازجام بلندشدم وازاتاق رفتم بیرون،بایدیک چیزی
برای شام حاضرمی کردم. باید این روزا روبه خوبی بگذرونم. باید طبیعی باشم...
یا زهرایی گفتم وبعداز وضوگرفتن رفتم اشپزخونه.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay