👇👇👇کانال عمومی👇👇👇
🌏 تقویم همسران🌍
(اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی ، اسلامی)
✴️ سه شنبه 👈20 خرداد 1399
👈17 شوال 1441👈9 ژوئن 2020
🕌مناسبت های دینی و اسلامی.
🔘شروع جنگ خندق(5 هجری).
🏴وفات اباصلت هروی(203 هجری)
❇️روز. خوبی است برای:
✅عقد قرار داد مضاربه.
✅بنایی و شروع خشت بنا نهادن.
✅و ازدواج عقد و خواستگاری عروسی خوب است.
👶مناسب زایمان و نوزاد زندگی پاکی داردان شاءالله.
🤕بیمار امروز زود خوب می شود ان شاءالله.
✈️ مسافرت خوب است.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
✳️ختنه و نام گذاری کودک.
✳️امور کشاورزی و زراعت.
✳️و معامله خانه و اپارتمان نیک است.
🔲این مطالب تنها یک سوم اختیارات سررسید تقویم همسران است مطالب بیشتر را در ان کتاب مطالعه فرمایید.
👩❤️👨مباشرت و مجامعت.
امشب شب چهارشنبه مباشرت برای سلامتی خوب است.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت)میانه است.
💉💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن.
🔴 #خون_دادن یا #حجامت در این روز موجب صحت بدن است.
✂️ناخن گرفتن
سه شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید برهلاکت خود بترسد .
👕👚دوخت و دوز.
سه شنبه برای بریدن،و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید.
( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد)
✅ وقت #استخاره در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
😴😴تعبیر خواب
تعبیر خوابی که شب چهار شنبه دیده شود طبق ایه 18 سوره مبارکه کهف است...
وتحسبهم ایقاظا و هم رقود.....
و مفهوم ان این است که خانه یا ملکی جدید در ملکیت و تصرف خواب بیننده در اید. ان شاءالله. و شما مطلب خود را قیاس کنید.
❇️️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه #یاقابض که موجب رسیدن به آرزوها میگردد .
💠 ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_سجاد_علیه_السلام و #امام_باقر_علیه_السلام و #امام_صادق_علیه_السلام سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸ززندگیتون مهدوی🌸
📚 منابع ما.👇
تقویم همسران
تالیف:حبیب الله تقیان
انتشارات حسنین علیهما السلام
قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24
تلفن:
025 377 47 297
0912 353 2816
0903 252 6300
📛📛📛📛📛📛📛📛📛
📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.بدون لینک بهیچ وجه جایز نیست و حرام است
@taghvimehamsaran
🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸
┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_هفتاد_پنجم باخودم
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_هفتاد_ششم
باسردردشدیدی که داشتم آروم چشمام وبازکردم.
سرسجاده م نشستم وسرم وتودستام گرفتم.
آخ که چه دردی داشتم،عواقب گریه های زیاد دیشبه.دوباره بغض کردم، سریع آب دهنم وقورت دادم که بغض کوفتی بره پایین.
باچشم های نیمه بازبه ساعت نگاه کردم، شش صبح بود.واای افتاب طلوع نکرده؟ صدای زنگ اذان رو نشنیدم؟؟
ازجام بلندشدم وبه سمت دستشویی رفتم. بعدازشستن صورتم و وضو گرفتن،نمازصبحم و خوندم.اما با هر سجده ای مغزم میومد تو پیشونیم .سرم سنگین شده بود.خلاصه دورکعت نمازخوندم و به خداگفتم: خدایا من هیچی بلد نیستم. ولی توکمکم کن راه بیوفتم. همونقدر فهمیدم که حالم با توخوبه.ولی این دلم بدجور غصه داره توارومم کن.تو فقط میفهمی چم شده..
سجاده جیبی کوچیکمو جم کردم وگذاشتم جلوی اینه.چادررنگی که همون روزای اول تو کمد پیدا کرده بودم وباهاش نمازمی خوندم، روی سرم بود. به سمت در اتاق اومدم.خواستم ازاتاق برم بیرون که چشمم خورد به آیینه.باهمون دردبه سمتش رفتم ودستمالی برداشتم ومحکم رو نوشتش کشیدم بلکه پاک بشه.نمیخواستم کسی بیاد اتاقم و بدونه تو دلمچه خبره. به آیینه نگاه کردم،چشمام به طرزفجیعی پف کرده بودواشک توچشمام جمع شده بود.
آهی کشیدم وازاتاق رفتم بیرون.
هنوز افتاب طلوع نکرده بودمعمولا هرکی تو اتاق خودش نماز و دعا میخوند.
توی خونه همه جاتاریک بودولی چاره ای نداشتم باید قرص می خوردم تابهتربشم.
ازپله هاپایین رفتم. سمت اشپزخونه ، تواون تاریکی نوری رو دیدم.باتعجب به سمت نوررفتم، امیرعلی بودکه تاکمرخم شده بودتو صفحه لب تاپ. لبخندغمگینی به این استایلش زدم. دستم ورو گلوم گذاشتم ومحکم فشاردادم که بغضم بره پایین،حالم داشت ازاین بغض به هم میخورد.
چادر رنگیمو روی سرم مرتب کردم باخودم گفتم. هالین بیخیال شو.سریع عقب گردکردم که صداش مانع حرکتم شد:
امیر:هالین خانم؟
لبم جویدم وباکلافگی به سمتش برگشتم.باتعجب گفت:
امیر:بیدارید؟
باصدای لرزون گفتم:
+بله.
احتمالا از روی صدام فهمید حال ندارم،برای همین پرسید:
امیر:حالتون خوبه؟
همون جور بی حال گفتم:
+بله یه کمسرم دردمی کنه.
آهانی گفت وچندلحظه متفکرایستاد، راهمو به سمت پله هاکج کردم،خواستم برم که دیدم همزمان لبتاپو بست وازجاش بلندشدگفت:
امیر:یه لحظه صبر کنید.
رفت سمت یخچال.
از شدت درد،دستم وروسرم گذاشتم؛اصلانمی تونستم بایستم به سمت صندلی غذاخوری رفتم وبعد ازمرتب کردن چادرم روی پاهام پشت میز نشستم.بعدازچندلحظه دریخچال بسته شدو به سمتم اومد.
دستش وبه سمتم درازکردو بفرمایی گفت ،به بسته قرص تودستش نگاه کردم وگفتم:
+چیه این؟
امیر:این،مسکنه.
لبخندمحوی زدم و قرص وازدستش گرفتم.
+ممنون.
امیر:خواهش می کنم.
ازآشپزخونه رفت بیرون،بالبخندغمگینی به قرص نگاه کردم.کاش میدونستی دردم چیه؟آه کشیدم وازپارچ مسی روی میز تولیوان آب ریختم وبعد ازخوردن،سرم ورو میزگذاشتم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_هفتاد_هفتم
"امیرعلی"
تمام طرحهای مربوط به ماموریتم و مطالعه کرده بودم و کارم تموم شده بود، یهو یاد ظرفا افتادم بلندشدم ورفتمپایین،یک ساعتی از وقتی قرص روبه هالین خانم دادم،گذشته بود،اروم رفتم اشپزخونه سراغ ظرفهای سحری،دیشب به جز طرحهای کاری که باید مینوشتم. ازفکر و خیال خوابم نبرد، باخودم میگفتم شایددلم دروازه شده و همین مانع باشه توماموریتم موفق بشم.خیلی روضه گوش کردم و توسل کردم،ذکراستغفاربرداشتم با تسبیح یادگار اربعینم، شاید راهم بازبشه،باخودم قرارداشتم روزه بگیرم برای کنترل دلم. دلی که بیخود اسیر شده بود. اسیر دختری که ازمن بدش میاد...
بشقاب ولیوان وقاشق غذاموبااروم ترین حالت ممکن شستمشون که کسی بیدار نشه.
چشمام ازبیخوابی خسته بودن.دستم ورو چشمام گذاشتم وماساژدادم.خونه ازنورخورشیدروشن شده بود.
هالین خانم سرش وگذاشته بودرومیز،چادررنگی شو روی خودش کشیده بود، لبخندمحوی ناخود آگاه رولبم نشست،چقدر خوبه که رعایت میکنه دیگه مثل قبل نیست که احساس می کردم چقدر توخونه بودن وبرخوردامون ازاردهنده شده بود، منتظربودم ماموریت دوری بدن و قبول کنم تااز فضای جدید خونه دور باشم.اما حالا...
خوابش برده بود، به ساعت نگاه کردم،نزدیک هشت بود.منم بایدبرم ماشین وتحویل بدم.یه سر گلزارشهدابزنم وهم براسیاه پوشی امشب یه سری هیات بزنم،کم کم مامان ومهتاب میومدن.
دلم نمیومد هالین خانم وبیدارکنم که صبحانه
آماده کنه.به سمت یخچال رفتم ووسایل صبحانه روبرداشتم ورومیزگذاشتم وطوری رفتار کردم که انگار من زودتر صبحونه خوردم.
*
"هالین"
ازشنیدن صدای ظرف وظروف چشمام وبازکردم.
سرم وبلندکردم وچادر رنگیمواز چشام کنار زدم، امیرعلی بود.
ظرفای صبحونه رو روی میز چیده بود وداشت زیرکتری روروشن می کرد.ازجام بلندشدم وگفتم:
+کمک میخواید؟
سریع برگشت وگفت:
امیر:عه،بیدارتون کردم؟بهترشدید؟
شونه ای بالاانداختم وگفتم:
+ایرادنداره.ممنون
به میزنگاه کردم،صبحانه رو آماده کرده بود.
بالبخندگفتم:
+زحمت صبحونه روچرا کشیدید!
بی توجه به حرف من کلافه بودوگفت:
امیر:پوف،آخرش وقت نکردم این فندک گازو درست کنم.
اروم گفتم:دیگه قِلقِشو یاد گرفتم..
سرم خوب شده بود. قرصه کارخودش وکرده بود.ولی رفتن امیر علی از ذهنم بیروننمی رفت
پشت میزنشسته بودم و با قاشق به کنار ظرف میزدم و فکر میکردم.
باصدای بلندامیرعلی ازجام پریدم:
امیر:شد،بالاخره شددد.
لبخند محوی زدم و نمیدونم چطور بی مقدمه سوالی که ذهنم ومشغول کرده بودوپرسیدم:
+کی میرید؟
باتعجب گفت:
امیر:بله؟
باکلافگی گفتم:
+میگم کی میرید؟ ماموریت!
آهانی از سر تعجب کردگفت وبعدازمکثی گفت:
امیر:ان شاءالله فردا ظهرمیرم.
وزیرلب گفت: بعدش راحت میشید.
خواستم بگم اینطور نیست.. که همون لحظه مهین جون با ویلچرش رسید مانع شدحرفی بزنیم.
*
از دیشب که هیات رفتیم تاالان که امیرداره میره من فقط گریه کردم، احساس میکنم همه کس و کارم و دارم از دست میدم وهیچکس ودیگه تو این دنیا ندارم.به عمرم برا خانوادم انقدر گریه نکردم وانقدرحس دلتنگی و غربت نداشتم. از دیروز هرچی دعای محفوظ ماندن از بلاها و سفر مسافر و.. از مفاتیح کتابخونه مهتاب واز گوگل سرچ کرده بودم همه روخوندم ..دل بی قرارم ارومنمی گیره..
بالاخره وقت رفتن شد،امروزمهین جون خودش ناهاردرست کرد،منم از خداخواسته سعی کردم از اتاق نرم بیرون. توان رو به روشدن با امیر رو نداشتم. امیری که از هیات اومدیم شارژشده. امروزم از صحبتاشون موقع ناهار بامهتاب فهمیدم به خودش رسیده.ارایشگاه رفته ومدام شعرحافظ میخونه.
من امادلیل گریه وبی حالیم وکارخونه وخستگی گفتم ومهتاب تجربه ی اولین هیات اومدن رو ترجمه کرد.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_هفتاد_هشتم
باصدای دربه خودم اومدم،بابغض گفتم:
+بله؟
مهتاب:منم،بیام تو؟
گفتم:اوممم نه،نه دارم لباس عوض می کنم.
مهتاب:پس داری حاضر میشی زودباش عزیزم.
اشکام وپاک کردم وازجام بلندشدم.به سمت پنجره رفتم وحیاط ونگاه کردم. امیرعلی همچنان که داشت باگوشی حرف می زدومیخندید کیف لپتابشوگزاشت صندوق عقب ۲۰۶،بابغض گفتم: کجا میری مگه منو امانت دستت نسپردن؟!
بالبخندغمگینی به سمت اینه رفتم شالم ومرتب کردم، چادرم روی سرم انداختم.تواینه نگاه کردم پوششم مرتب بود گوشی و کیفم برداشتم ازاتاق رفتم بیرون.
داشتم باسرعت ازپله هاپایین می رفتم که سرم گیج رفت.نرده ی پله روگرفتم نفهمیدم کی پام سُرخورد.کمرم بدجوری خورد به لبه پله اخر،اخی گفتم :
+باید پاشی هالین، اخرین باره باید بری
سریع بلندشدم و خودمو رو به راه کردم.
جلوی در ورودی مهین جون ومهتاب ودیدم که داشت کفش می پوشید مهین جون بادیدنم با تعجب گفت:
مهین:خوبی هالین جان؟چونم ازبغض لرزید،
سریع بغضم وقورت دادم وباصدایی که ازته چاه
درمیومدگفتم:
+خوبم چیزه روی پله ها سرخوردم کمرم درد گرفت ولی خوبم. بریم؟
معلوم بودقانع نشده ولی گفت:
مهین:بریم عزیزم.
کفشام وپوشیدم و به مهتاب که باناراحتی زل زده بودبه زمین گفتم:
+چیزی شده؟
شونه ای بالاانداخت و گفت:
مهتاب:ناراحتم دیگه داداشم تایک ماه پیشم نیست.
لبخندمحزونی زدم و چیزی نگفتم.
مهتاب دسته ی ویلچر مهین جون وگرفت و به سمت ماشین رفتیم.
امیربادیدنمون گوشی وقطع کردوبالبخندی گفت:
امیر:خب بریم؟
باخودم گفتم:
+بایدم خوشحال باشه، اون که عاشقم نیست،
من عاشقم، حقم داره کدوم پسرمذهبی
عاشق دختری مثل من میشه؟
سوارماشین شدیم و سمت فرودگاه راه افتادیم.
امیر فقط حرف میزد تاجو اروم بشه :اونجاراحت انتن ندارم.خودممیام منطقه مسکونی زنگمیزنم یا تماس تصویری میگیرم.خوبه؟ هیچکس جواب نداد
فقط مداحی ارومی بودکه تا مقصدپخش می شد.
****
باصدای مهتاب به خودم اومدم:
مهتاب:هالین کجایی؟
فقط نگاهش کردم که باخنده گفت:
مهتاب:رسیدیم.
به امیرعلی که ازآیینه چشمم به من بود نگاه
کردم و سرمو پایین انداختم اونم متوجه
نگاهم شدروش وبرگردوند.
امیر:پیاده شین.رسیدیم
ازماشین پیاده شدیم وبه سمت فرودگاه رفتیم. امیرکیفشو ازصندوق دراوردوبعد سویچ روبه مهتاب داد.
گوشیش وازجیبش درآوردوبایکی تماس گرفت.
بعدازچنددقیقه چندتا پسرکه ظاهرشون مثل
امیر علی مذهبی بوداومدن،اوناهم مثل امیرعلی لباس شخصی بودن.امیر یک قدم از ما فاصله گرفت.
بعدازسلام علیک،یکی ازپسراگفت:
_داداش چند دقیقه دیگه پروازماست.
بازبغض لعنتی بیخ گلوم وگرفت،گوشه چادررو توی دستم مشت کردم وگفتم توقوی هستی هالین نبایدچیزی بروزبدی..
باصدای مهتاب به خودم اومدم:
مهتاب:هالین خوبی تو؟رنگت پریده
لبم وجویدم و نگاهش کردم وگفتم:
+خوبم.
چشماش گردشدوگفت:
مهتاب:هالین،چی شده؟گریه می کنی؟
سریع یه بهونه جورکردم:
+آره خوبم گفتم که کمرم دردمیکنه.
مهتاب:میخوای بریم خونه عزیزم؟
سرم وتکون دادم وگفتم:
+نه نه،خوبم،امیراقا روبدرقه کنیم میریم.
بانگرانی نگاهم کردوزیرلب باشه ای گفت.
امیرسمت مامانش رفت جلوی ویلچر زانوزد وبه گوشه ی چادرش بوسه ای زد با لبخند وچشمای پر ازمحبتش ازش خداحافظی کرد.
نوبت به مهتاب رسید،بعدازکمی شوخی با محبت ازش خداحافظی کرد.اما من بایدخودمومشغول می کردم تااین لحظه تلخ رو نبینم.بطری اب معدنی رو ازکیفم دراوردم وبه بهانه پرکردنش به سمت ابسرد کن گوشه ی سالن انتظار راه افتادم.
خیلی دور نبود،بطری از اب پرشد،داشتم درشو می بستم که صدای امیرعلی رو نزدیک خودم شنیدم.
امیر:هالین خانم!!
دلم ریخت، به سمتش برگشتم و سرم و پایین انداختم نمیخواستم تو چشمش نگاه کنم.
امیرعلیم اومد جلوتربه من که رسیدسرش وانداخت پایین چشمم به دستاش و تسبیح کربلاش افتاد ودرحالیکه با تسبیح خاکیش خودشو مشغول میکرد وباصدای آرومی گفت:
امیر:هالین خانم، خوبی بدی دیدین حلال کنید.
نمیدونستم چی بگم، تنهاحرفی که به زبونم
اومدوگفتم:
+اقا امیرعلی ،من بی حیانیستم.
بالاخره سرش وآوردبالا،چشماش گردشده بودو باهنگ نگاهی به من انداخت.صدای دوستش می اومد: امیرجان پروازمارو خوندن.نمیای؟
امیرسرشوانداخت پایین گفت:
امیر:هالین خانم، من..معذرت میخوام.. شماپاکید،به"پاکی گل نرگس"
بنددلم پاره شدانگار کوهی تو وجودم فرو ریخت. همون لحظه نخ تسبیح خاکیش پاره شد بی توجه ،باقی مونده ی تسبیح رو تو جیبش گذاشت و گفت
امیر: خدانگهدار. و رفت.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🔔 قـــــضاوت ممـــــنوع❌
هر پرهیزڪاری گذشتهای دارد و هر
گناه ڪاری آینده ای پس قـضاوت
نڪن میدانـــــــــــم اگـــــر↶↶↶
قـــــضاوت نادرستی در مورد ڪسی
بڪنم دنیا تمام تلاشش را میڪند تا
مرا در شــرایط او قرار دهد تا به من
ثابت ڪند در تاریڪی هـــمه ی ما
شـــبیه یڪدیگریـــم...
✍ محتاط باشیم در ســــرزنش و
قـضاوت ڪردن دیگــران وقتی نه از
دیـروز او خــــبر داریم نه از فـــردای
خـــــودمان!!
💐سلامتی #امام_زمان عجل الله فرجه صلوات💐
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕 #مح
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕 #محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_هفدهم
ماشین را از پارکینگ بیرون می آورم . همراهم زنگ می خورد و نام حسنا روی تلفنم نقش می بندد لبخندی میزنم و تماس را وصل میکنم .
حسنا : هی تو کجایی پونصد ساله دارم بهت زنگ میزنم ؟
ـ سلام
ـ گیریم علیک ، هانا پس کی کتابو میاری منم بخونم ؟
ـ میارم عزیزم تقریبا به آخرای فصل اول رسیدم
ـ به اون مسافرت عاشقانه هم رسیدی ؟
ـ نه نزدیکم بهش
ـ خب بخون دیگه هفتصد ساله ، اصلا خودم میرم کتاب فروشی محله میخرم کتاب مجانی به من نیومده
ـ باشه بابا چرا اینقدر نق میزنی ! ۴۰ سالت شده هنوز لوسی
جیغ می کشد و میگوید :
خودت ۴۰ سالته بی تربیت من ۳۲ سالمه نادون
ـ ول کن اینارو ، میگم حسنا
ـ بگو
ـ بچه فاطمه کی به دنیا میاد ؟
ـ فک کنم دو ماه دیگه ، آره فاطی ؟
صدای فاطمه از پشت خط آمد که گفت :
فاطیو ... چند بار بگم سید من دوست نداره بهم بگین فاطی ! آره دو ماه دیگه ست .
ـ فاطمه هم پیشته ؟
ـ آره اینجاست ... هانا یه چیزی هست که باید بدونی !
ـ سلام برسون ، چی ؟
ـ راجبِ .... راجبِ ... کارن
با شنیدن اسمش خون در رگ هایم یخ میزند روزی با شنیدن اسمش قلبم به شور و شوق می آمد اما حال ...
ـ نمیخوام بشنوم حسنا
ـ داری تند میری اون...
ـ نه حسنا هیچ وقت
ـ باشه عزیزم من اذیتت نمیکنم ، محمدحسین گفت بهت بگم دیگه باقیش با خودته
ـ ممنون
ـ خواهش میکنم ، راستی ؟ میخوام فاطمه رو ببرم گلزار شهدا میخوای دنبالت بیام ؟
ـ نه الان حالشو ندارم
ـ دلت باز میشه ها
ـ داشتم خودم میرفتم بیرون مهدا رو ببینم ولی منصرف شدم میرم پیش محدثه خیلی وقته ندیدمش
ـ به خواهر شوهرم سلام برسون
ـ ایش
ـ باشه بازم ببخشید اگه اذیتت کردم
ـ دیگه حالا نمیخواد اینقدر متواضعانه رفتار کنی منم عین خودت سنگ پام
ـ قشنگ میدونم وقتی داشتن رو تقسیم میک...
+ مااااااااامانییییییی !
ـ هانا من برم که صدای مهدیار دراومد فک کنم دوباره با مشکات دعوا کردن
ـ از دست این دو تا ، باشه برو بسلامت .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_هجدهم
بسمت منزل آقای فاتح میرانم از وقتی آن حادثه ی غریب الوقوع برای محدثه پیش آمد زوج جوان خانه پدر مرصاد ماندند تا انیس خانم مراقب محدثه باشد .
وقتی حاج مصطفی بازنشسته شد خانه ای نزدیک به خانه ی مرصاد گرفتند .
گذشته محدثه شباهت بسیاری به گذشته من دارد ، هر دو راه را گم کرده بودیم و با کمک بنده ی خوب خدا به زندگی بازگشتیم .
ماشین را در سایه درخت چنار پیاده رو پارک میکنم و از ماشین پیاده می شوم همان لحظه مرصاد با پارس سفید رنگش از پارکینگ خانه پدرش خارج میشود مرا که می بیند پیاده می شود و می گوید .
مرصاد : سلام خانم جاوید ، خوب هستین ؟ برای دیدن محدثه اومدین ؟
ـ سلام آقا مرصاد احوال شما ؟ بله هستن ؟
ـ بله
ـ با اجازه تون من برم یه سر بزنم بهش
ـ خیلی لطف می کنید واقعا شما خواهری رو در حق محدثه تمام کردین
ـ این چه حرفیه پسر خوب برو سرکارت نگرانم نباش
ـ بله چشم ، فقط هانا خانم مامانم خونه نیست ، محدثه تنهاست این کلید خودتون درو باز کنین تا از جاش بلند نشه ، ببخشیدا
ـ نه خواهش میکنم باشه حواسم هست ، فعلا
ـ خدانگهدارتون
کلید را میچرخانم و در را باز میکنم . صدای نازکش در خانه می پیچد .
محدثه : مرصاد جونم ، دوباره چیو جا گذاشتی ؟
با چشمان بی فروغش به من زل میزند و ادامه میدهد : مامان انیس شمایید ؟
بغضم را فرو میدهم و می گویم :
سلام محدثه بانو ، احوالت چطوره خانم ؟
ـ هانا خانم شمایید ؟ ببخشید من نمی.....
ـ نه بابا قربونت برم
جلو میروم و محکم در آغوشش میگیرم ، گونه اش را می بوسم ( قبل از کرونا ☺️ ) و میگویم :
چه خبر محدثه جان خوش میگذره خوشکلم ؟
دستش را میگیرم بسمت مبل میروم کنارش می نشینم که می گوید :
الحمدالله میگذره ، دلم براتون تنگ شده بود
ـ منم همین طور عزیزم .
کمی از کتاب سخن می گوییم که زمان قرصش می رسد انگار حالش زیاد خوب نیست کمی نگران می شوم اما به روی خودم نمی آورم و به سمت آشپزخانه میروم و دنبال قرص ها میگردم .
انیس خانه نیست اما معذب شدن را کنار می گذارم و فقط به محدثه اهمیت میدهم .
ـ نباید این مدت نشسته نگهش می داشتم نباید اینقدر ازش حرف می کشیدم
عذاب وجدان داشتم و با خودم حرف میزدم که قرص را پیدا کردم ، بسمتش رفتم که با دیدن جسم بی حالش روی مبل قالب تهی کردم ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay