eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باصدای دربه خودم اومدم،بابغض گفتم: +بله؟ مهتاب:منم،بیام تو؟ گفتم:اوممم نه،نه دارم لباس عوض می کنم. مهتاب:پس داری حاضر میشی زودباش عزیزم. اشکام وپاک کردم وازجام بلندشدم.به سمت پنجره رفتم وحیاط ونگاه کردم. امیرعلی همچنان که داشت باگوشی حرف می زدومیخندید کیف لپتابشوگزاشت صندوق عقب ۲۰۶،بابغض گفتم: کجا میری مگه منو امانت دستت نسپردن؟! بالبخندغمگینی به سمت اینه رفتم شالم ومرتب کردم، چادرم روی سرم انداختم.تواینه نگاه کردم پوششم مرتب بود گوشی و کیفم برداشتم ازاتاق رفتم بیرون. داشتم باسرعت ازپله هاپایین می رفتم که سرم گیج رفت.نرده ی پله روگرفتم نفهمیدم کی پام سُرخورد.کمرم بدجوری خورد به لبه پله اخر،اخی گفتم : +باید پاشی هالین، اخرین باره باید بری سریع بلندشدم و خودمو رو به راه کردم. جلوی در ورودی مهین جون ومهتاب ودیدم که داشت کفش می پوشید مهین جون بادیدنم با تعجب گفت: مهین:خوبی هالین جان؟چونم ازبغض لرزید، سریع بغضم وقورت دادم وباصدایی که ازته چاه درمیومدگفتم: +خوبم چیزه روی پله ها سرخوردم کمرم درد گرفت ولی خوبم. بریم؟ معلوم بودقانع نشده ولی گفت: مهین:بریم عزیزم. کفشام وپوشیدم و به مهتاب که باناراحتی زل زده بودبه زمین گفتم: +چیزی شده؟ شونه ای بالاانداخت و گفت: مهتاب:ناراحتم دیگه داداشم تایک ماه پیشم نیست. لبخندمحزونی زدم و چیزی نگفتم. مهتاب دسته ی ویلچر مهین جون وگرفت و به سمت ماشین رفتیم. امیربادیدنمون گوشی وقطع کردوبالبخندی گفت: امیر:خب بریم؟ باخودم گفتم: +بایدم خوشحال باشه، اون که عاشقم نیست، من عاشقم، حقم داره کدوم پسرمذهبی عاشق دختری مثل من میشه؟ سوارماشین شدیم و سمت فرودگاه راه افتادیم. امیر فقط حرف میزد تاجو اروم بشه :اونجاراحت انتن ندارم.خودم‌میام منطقه مسکونی زنگ‌میزنم یا تماس تصویری میگیرم.خوبه؟ هیچکس جواب نداد فقط مداحی ارومی بودکه تا مقصدپخش می شد. **** باصدای مهتاب به خودم اومدم: مهتاب:هالین کجایی؟ فقط نگاهش کردم که باخنده گفت: مهتاب:رسیدیم. به امیرعلی که ازآیینه چشمم به من بود نگاه کردم و سرمو پایین انداختم اونم متوجه نگاهم شدروش وبرگردوند. امیر:پیاده شین.رسیدیم ازماشین پیاده شدیم وبه سمت فرودگاه رفتیم. امیرکیفشو ازصندوق دراوردوبعد سویچ روبه مهتاب داد. گوشیش وازجیبش درآوردوبایکی تماس گرفت. بعدازچنددقیقه چندتا پسرکه ظاهرشون مثل امیر علی مذهبی بوداومدن،اوناهم مثل امیرعلی لباس شخصی بودن.امیر یک قدم از ما فاصله گرفت. بعدازسلام علیک،یکی ازپسراگفت: _داداش چند دقیقه دیگه پروازماست. بازبغض لعنتی بیخ گلوم وگرفت،گوشه چادررو توی دستم مشت کردم وگفتم توقوی هستی هالین نبایدچیزی بروزبدی.. باصدای مهتاب به خودم اومدم: مهتاب:هالین خوبی تو؟رنگت پریده لبم وجویدم و نگاهش کردم وگفتم: +خوبم. چشماش گردشدوگفت: مهتاب:هالین،چی شده؟گریه می کنی؟ سریع یه بهونه جورکردم: +آره خوبم گفتم که کمرم دردمیکنه. مهتاب:میخوای بریم خونه عزیزم؟ سرم وتکون دادم وگفتم: +نه نه،خوبم،امیراقا روبدرقه کنیم میریم. بانگرانی نگاهم کردوزیرلب باشه ای گفت. امیرسمت مامانش رفت جلوی ویلچر زانوزد وبه گوشه ی چادرش بوسه ای زد با لبخند وچشمای پر ازمحبتش ازش خداحافظی کرد. نوبت به مهتاب رسید،بعدازکمی شوخی با محبت ازش خداحافظی کرد.اما من بایدخودمومشغول می کردم تااین لحظه تلخ رو نبینم.بطری اب معدنی رو ازکیفم دراوردم وبه بهانه پرکردنش به سمت ابسرد کن گوشه ی سالن انتظار راه افتادم. خیلی دور نبود،بطری از اب پرشد،داشتم درشو می بستم که صدای امیرعلی رو نزدیک خودم شنیدم. امیر:هالین خانم!! دلم ریخت، به سمتش برگشتم و سرم و پایین انداختم نمیخواستم تو چشمش نگاه کنم. امیرعلیم اومد جلوتربه من که رسیدسرش وانداخت پایین چشمم به دستاش و تسبیح کربلاش افتاد ودرحالیکه با تسبیح خاکیش خودشو مشغول میکرد وباصدای آرومی گفت: امیر:هالین خانم، خوبی بدی دیدین حلال کنید. نمیدونستم چی بگم، تنهاحرفی که به زبونم اومدوگفتم: +اقا امیرعلی ،من بی حیانیستم. بالاخره سرش وآوردبالا،چشماش گردشده بودو باهنگ نگاهی به من انداخت.صدای دوستش می اومد: امیرجان پروازمارو خوندن.نمیای؟ امیرسرشوانداخت پایین گفت: امیر:هالین خانم، من..معذرت میخوام.. شماپاکید،به"پاکی گل نرگس" بنددلم پاره شدانگار کوهی تو وجودم فرو ریخت. همون لحظه نخ تسبیح خاکیش پاره شد بی توجه ،باقی مونده ی تسبیح رو تو جیبش گذاشت و گفت امیر: خدانگهدار. و رفت. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔔 قـــــضاوت ممـــــنوع❌ هر پرهیزڪاری گذشته‌ای دارد و هر گناه ڪاری آینده ای پس قـضاوت نڪن میدانـــــــــــم اگـــــر↶↶↶ قـــــضاوت نادرستی در مورد ڪسی بڪنم دنیا تمام تلاشش را میڪند تا مرا در شــرایط او قرار دهد تا به من ثابت ڪند در تاریڪی هـــمه ی ما شـــبیه یڪدیگریـــم... ✍ محتاط باشیم در ســــرزنش و قـضاوت ڪردن دیگــران وقتی نه از دیـروز او خــــبر داریم نه از فـــردای خـــــودمان!! 💐سلامتی عجل الله فرجه صلوات💐 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕 #مح
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕 🥀 ✍ به قلم : 🍃 ماشین را از پارکینگ بیرون می آورم . همراهم زنگ می خورد و نام حسنا روی تلفنم نقش می بندد لبخندی میزنم و تماس را وصل میکنم . حسنا : هی تو کجایی پونصد ساله دارم بهت زنگ میزنم ؟ ـ سلام ـ گیریم علیک ، هانا پس کی کتابو میاری منم بخونم ؟ ـ میارم عزیزم تقریبا به آخرای فصل اول رسیدم ـ به اون مسافرت عاشقانه هم رسیدی ؟ ـ نه نزدیکم بهش ـ خب بخون دیگه هفتصد ساله ، اصلا خودم میرم کتاب فروشی محله میخرم کتاب مجانی به من نیومده ـ باشه بابا چرا اینقدر نق میزنی ! ۴۰ سالت شده هنوز لوسی جیغ می کشد و میگوید : خودت ۴۰ سالته بی تربیت من ۳۲ سالمه نادون ـ ول کن اینارو ، میگم حسنا ـ بگو ـ بچه فاطمه کی به دنیا میاد ؟ ـ فک کنم دو ماه دیگه ، آره فاطی ؟ صدای فاطمه از پشت خط آمد که گفت : فاطیو ... چند بار بگم سید من دوست نداره بهم بگین فاطی ! آره دو ماه دیگه ست . ـ فاطمه هم پیشته ؟ ـ آره اینجاست ... هانا یه چیزی هست که باید بدونی ! ـ سلام برسون ، چی ؟ ـ راجبِ .... راجبِ ... کارن با شنیدن اسمش خون در رگ هایم یخ میزند روزی با شنیدن اسمش قلبم به شور و شوق می آمد اما حال ... ـ نمیخوام بشنوم حسنا ـ داری تند میری اون... ـ نه حسنا هیچ وقت ـ باشه عزیزم من اذیتت نمیکنم ، محمدحسین گفت بهت بگم دیگه باقیش با خودته ـ ممنون ـ خواهش میکنم ، راستی ؟ میخوام فاطمه رو ببرم گلزار شهدا میخوای دنبالت بیام ؟ ـ نه الان حالشو ندارم ـ دلت باز میشه ها ـ داشتم خودم میرفتم بیرون مهدا رو ببینم ولی منصرف شدم میرم پیش محدثه خیلی وقته ندیدمش ـ به خواهر شوهرم سلام برسون ـ ایش ـ باشه بازم ببخشید اگه اذیتت کردم ـ دیگه حالا نمیخواد اینقدر متواضعانه رفتار کنی منم عین خودت سنگ پام ـ قشنگ میدونم وقتی داشتن رو تقسیم میک... + مااااااااامانییییییی ! ـ هانا من برم که صدای مهدیار دراومد فک کنم دوباره با مشکات دعوا کردن ـ از دست این دو تا ، باشه برو بسلامت . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 بسمت منزل آقای فاتح میرانم از وقتی آن حادثه ی غریب الوقوع برای محدثه پیش آمد زوج جوان خانه پدر مرصاد ماندند تا انیس خانم مراقب محدثه باشد . وقتی حاج مصطفی بازنشسته شد خانه ای نزدیک به خانه ی مرصاد گرفتند . گذشته محدثه شباهت بسیاری به گذشته من دارد ، هر دو راه را گم کرده بودیم و با کمک بنده ی خوب خدا به زندگی بازگشتیم . ماشین را در سایه درخت چنار پیاده رو پارک میکنم و از ماشین پیاده می شوم همان لحظه مرصاد با پارس سفید رنگش از پارکینگ خانه پدرش خارج میشود مرا که می بیند پیاده می شود و می گوید . مرصاد : سلام خانم جاوید ، خوب هستین ؟ برای دیدن محدثه اومدین ؟ ـ سلام آقا مرصاد احوال شما ؟ بله هستن ؟ ـ بله ـ با اجازه تون من برم یه سر بزنم بهش ـ خیلی لطف می کنید واقعا شما خواهری رو در حق محدثه تمام کردین ـ این چه حرفیه پسر خوب برو سرکارت نگرانم نباش ـ بله چشم ، فقط هانا خانم مامانم خونه نیست ، محدثه تنهاست این کلید خودتون درو باز کنین تا از جاش بلند نشه ، ببخشیدا ـ نه خواهش میکنم باشه حواسم هست ، فعلا ـ خدانگهدارتون کلید را میچرخانم و در را باز میکنم . صدای نازکش در خانه می پیچد . محدثه : مرصاد جونم ، دوباره چیو جا گذاشتی ؟ با چشمان بی فروغش به من زل میزند و ادامه میدهد : مامان انیس شمایید ؟ بغضم را فرو میدهم و می گویم : سلام محدثه بانو ، احوالت چطوره خانم ؟ ـ هانا خانم شمایید ؟ ببخشید من نمی..... ـ نه بابا قربونت برم جلو میروم و محکم در آغوشش میگیرم ، گونه اش را می بوسم ( قبل از کرونا ☺️ ) و میگویم : چه خبر محدثه جان خوش میگذره خوشکلم ؟ دستش را میگیرم بسمت مبل میروم کنارش می نشینم که می گوید : الحمدالله میگذره ، دلم براتون تنگ شده بود ـ منم همین طور عزیزم . کمی از کتاب سخن می گوییم که زمان قرصش می رسد انگار حالش زیاد خوب نیست کمی نگران می شوم اما به روی خودم نمی آورم و به سمت آشپزخانه میروم و دنبال قرص ها میگردم . انیس خانه نیست اما معذب شدن را کنار می گذارم و فقط به محدثه اهمیت میدهم . ـ نباید این مدت نشسته نگهش می داشتم نباید اینقدر ازش حرف می کشیدم عذاب وجدان داشتم و با خودم حرف میزدم که قرص را پیدا کردم ، بسمتش رفتم که با دیدن جسم بی حالش روی مبل قالب تهی کردم ... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌏(تقویم همسران)🌍 (اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی،اسلامی) ✴️ 👈چهارشنبه 👈21 خرداد 1399👈18 شوال 1441👈 10 ژوئن 2020 🕋مناسبت های دینی اسلامی. 🎆امور اسلامی و دینی. 📛 صدقه صبحگاهی رفع نحوست کند. 👶برای زایمان مناسب و نوزاد زندگی خوبی خواهد داشت. 🚘مسافرت مکروه و اگر ضروری باشد با صدقه همراه باشد. 🔭احکام و اختیارات نجومی. ✳️خرید و معامله خانه و اپارتمان. ✳️شروع به بنایی و تعمیر خانه. ✳️و ختنه و نام گذاری نوزاد نیک است. 💑احکام مباشرت و انعقاد نطفه. مباشرت خوب و فرزند یا عالم گردد یا حاکم.وبرای سلامتی نیز نیک است. 💉💉حجامت خون دادن فصد موجب قوت بدن است. 💇‍♂💇اصلاح سر و صورت باعث غم و اندوه است. 😴🙄 تعبیر خواب. خوابی که شب پنجشنبه دیده شود تعبیرش از قران ایه 19 سوره مبارک مریم علیها السلام است. قال انما انا رسول ربک لاهب لک غلاما زکیا.... و مفهوم ان این است که فرستاده ای از جانب فرد بزرگی نزد خواب بیننده بیاید و خبرهای خوب و دلپسند برایش بیاورد ان شاءالله. و شما مطلب خود را در هر باب قیاس کنید. ✂️ناخن گرفتن 🔵 چهارشنبه برای ، روز مناسبی نیست و باعث خارش میشود. 👕👚 دوخت ودوز چهارشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود.ان شاالله ✴️️ وقت در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) ❇️️ روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه که موجب عزّت در دین میگردد 💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_رضا_علیه السلام_ و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 📚 منابع مطالب ما: 📔تقویم همسران نوشته ی حبیب الله تقیان قم:انتشارات حسنین علیهما السلام ادرس: پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن: 09032516300 0912 353 2816 025 377 47 297 📛📛📛📛📛📛 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.نقل مطلب بدون لینک ممنوع و شرعا حرام و مدیون هستید. @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 ┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
💐✨🌸✨🦋✨🌺✨🍀✨💐 ✨🍀✨🌺✨💐 🌼✨🦋✨🌹 ✨💐 💐 شیخ رجبعلی خیاط : 🌺اگر از دست نفس اماره راحت نشدي: 🌼🍃از خدا كمك بخواه و به ريسمان او چنگ بزن و توسل به اماما كن و اين آيه را بخوان: ⚜«إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّيَ إِنَّ رَبِّي»⚜ کریم-سوره ي يوسف -آيه ي 53 🌼🍃وبدان اگر خدا نخواهد از دست نفس اماره راحت نمي شوي🍃🌺 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا