eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕 #مح
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕 🥀 ✍ به قلم : 🍃 ماشین را از پارکینگ بیرون می آورم . همراهم زنگ می خورد و نام حسنا روی تلفنم نقش می بندد لبخندی میزنم و تماس را وصل میکنم . حسنا : هی تو کجایی پونصد ساله دارم بهت زنگ میزنم ؟ ـ سلام ـ گیریم علیک ، هانا پس کی کتابو میاری منم بخونم ؟ ـ میارم عزیزم تقریبا به آخرای فصل اول رسیدم ـ به اون مسافرت عاشقانه هم رسیدی ؟ ـ نه نزدیکم بهش ـ خب بخون دیگه هفتصد ساله ، اصلا خودم میرم کتاب فروشی محله میخرم کتاب مجانی به من نیومده ـ باشه بابا چرا اینقدر نق میزنی ! ۴۰ سالت شده هنوز لوسی جیغ می کشد و میگوید : خودت ۴۰ سالته بی تربیت من ۳۲ سالمه نادون ـ ول کن اینارو ، میگم حسنا ـ بگو ـ بچه فاطمه کی به دنیا میاد ؟ ـ فک کنم دو ماه دیگه ، آره فاطی ؟ صدای فاطمه از پشت خط آمد که گفت : فاطیو ... چند بار بگم سید من دوست نداره بهم بگین فاطی ! آره دو ماه دیگه ست . ـ فاطمه هم پیشته ؟ ـ آره اینجاست ... هانا یه چیزی هست که باید بدونی ! ـ سلام برسون ، چی ؟ ـ راجبِ .... راجبِ ... کارن با شنیدن اسمش خون در رگ هایم یخ میزند روزی با شنیدن اسمش قلبم به شور و شوق می آمد اما حال ... ـ نمیخوام بشنوم حسنا ـ داری تند میری اون... ـ نه حسنا هیچ وقت ـ باشه عزیزم من اذیتت نمیکنم ، محمدحسین گفت بهت بگم دیگه باقیش با خودته ـ ممنون ـ خواهش میکنم ، راستی ؟ میخوام فاطمه رو ببرم گلزار شهدا میخوای دنبالت بیام ؟ ـ نه الان حالشو ندارم ـ دلت باز میشه ها ـ داشتم خودم میرفتم بیرون مهدا رو ببینم ولی منصرف شدم میرم پیش محدثه خیلی وقته ندیدمش ـ به خواهر شوهرم سلام برسون ـ ایش ـ باشه بازم ببخشید اگه اذیتت کردم ـ دیگه حالا نمیخواد اینقدر متواضعانه رفتار کنی منم عین خودت سنگ پام ـ قشنگ میدونم وقتی داشتن رو تقسیم میک... + مااااااااامانییییییی ! ـ هانا من برم که صدای مهدیار دراومد فک کنم دوباره با مشکات دعوا کردن ـ از دست این دو تا ، باشه برو بسلامت . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 بسمت منزل آقای فاتح میرانم از وقتی آن حادثه ی غریب الوقوع برای محدثه پیش آمد زوج جوان خانه پدر مرصاد ماندند تا انیس خانم مراقب محدثه باشد . وقتی حاج مصطفی بازنشسته شد خانه ای نزدیک به خانه ی مرصاد گرفتند . گذشته محدثه شباهت بسیاری به گذشته من دارد ، هر دو راه را گم کرده بودیم و با کمک بنده ی خوب خدا به زندگی بازگشتیم . ماشین را در سایه درخت چنار پیاده رو پارک میکنم و از ماشین پیاده می شوم همان لحظه مرصاد با پارس سفید رنگش از پارکینگ خانه پدرش خارج میشود مرا که می بیند پیاده می شود و می گوید . مرصاد : سلام خانم جاوید ، خوب هستین ؟ برای دیدن محدثه اومدین ؟ ـ سلام آقا مرصاد احوال شما ؟ بله هستن ؟ ـ بله ـ با اجازه تون من برم یه سر بزنم بهش ـ خیلی لطف می کنید واقعا شما خواهری رو در حق محدثه تمام کردین ـ این چه حرفیه پسر خوب برو سرکارت نگرانم نباش ـ بله چشم ، فقط هانا خانم مامانم خونه نیست ، محدثه تنهاست این کلید خودتون درو باز کنین تا از جاش بلند نشه ، ببخشیدا ـ نه خواهش میکنم باشه حواسم هست ، فعلا ـ خدانگهدارتون کلید را میچرخانم و در را باز میکنم . صدای نازکش در خانه می پیچد . محدثه : مرصاد جونم ، دوباره چیو جا گذاشتی ؟ با چشمان بی فروغش به من زل میزند و ادامه میدهد : مامان انیس شمایید ؟ بغضم را فرو میدهم و می گویم : سلام محدثه بانو ، احوالت چطوره خانم ؟ ـ هانا خانم شمایید ؟ ببخشید من نمی..... ـ نه بابا قربونت برم جلو میروم و محکم در آغوشش میگیرم ، گونه اش را می بوسم ( قبل از کرونا ☺️ ) و میگویم : چه خبر محدثه جان خوش میگذره خوشکلم ؟ دستش را میگیرم بسمت مبل میروم کنارش می نشینم که می گوید : الحمدالله میگذره ، دلم براتون تنگ شده بود ـ منم همین طور عزیزم . کمی از کتاب سخن می گوییم که زمان قرصش می رسد انگار حالش زیاد خوب نیست کمی نگران می شوم اما به روی خودم نمی آورم و به سمت آشپزخانه میروم و دنبال قرص ها میگردم . انیس خانه نیست اما معذب شدن را کنار می گذارم و فقط به محدثه اهمیت میدهم . ـ نباید این مدت نشسته نگهش می داشتم نباید اینقدر ازش حرف می کشیدم عذاب وجدان داشتم و با خودم حرف میزدم که قرص را پیدا کردم ، بسمتش رفتم که با دیدن جسم بی حالش روی مبل قالب تهی کردم ... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌏(تقویم همسران)🌍 (اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی،اسلامی) ✴️ 👈چهارشنبه 👈21 خرداد 1399👈18 شوال 1441👈 10 ژوئن 2020 🕋مناسبت های دینی اسلامی. 🎆امور اسلامی و دینی. 📛 صدقه صبحگاهی رفع نحوست کند. 👶برای زایمان مناسب و نوزاد زندگی خوبی خواهد داشت. 🚘مسافرت مکروه و اگر ضروری باشد با صدقه همراه باشد. 🔭احکام و اختیارات نجومی. ✳️خرید و معامله خانه و اپارتمان. ✳️شروع به بنایی و تعمیر خانه. ✳️و ختنه و نام گذاری نوزاد نیک است. 💑احکام مباشرت و انعقاد نطفه. مباشرت خوب و فرزند یا عالم گردد یا حاکم.وبرای سلامتی نیز نیک است. 💉💉حجامت خون دادن فصد موجب قوت بدن است. 💇‍♂💇اصلاح سر و صورت باعث غم و اندوه است. 😴🙄 تعبیر خواب. خوابی که شب پنجشنبه دیده شود تعبیرش از قران ایه 19 سوره مبارک مریم علیها السلام است. قال انما انا رسول ربک لاهب لک غلاما زکیا.... و مفهوم ان این است که فرستاده ای از جانب فرد بزرگی نزد خواب بیننده بیاید و خبرهای خوب و دلپسند برایش بیاورد ان شاءالله. و شما مطلب خود را در هر باب قیاس کنید. ✂️ناخن گرفتن 🔵 چهارشنبه برای ، روز مناسبی نیست و باعث خارش میشود. 👕👚 دوخت ودوز چهارشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود.ان شاالله ✴️️ وقت در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) ❇️️ روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه که موجب عزّت در دین میگردد 💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_رضا_علیه السلام_ و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 📚 منابع مطالب ما: 📔تقویم همسران نوشته ی حبیب الله تقیان قم:انتشارات حسنین علیهما السلام ادرس: پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن: 09032516300 0912 353 2816 025 377 47 297 📛📛📛📛📛📛 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.نقل مطلب بدون لینک ممنوع و شرعا حرام و مدیون هستید. @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 ┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
💐✨🌸✨🦋✨🌺✨🍀✨💐 ✨🍀✨🌺✨💐 🌼✨🦋✨🌹 ✨💐 💐 شیخ رجبعلی خیاط : 🌺اگر از دست نفس اماره راحت نشدي: 🌼🍃از خدا كمك بخواه و به ريسمان او چنگ بزن و توسل به اماما كن و اين آيه را بخوان: ⚜«إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّيَ إِنَّ رَبِّي»⚜ کریم-سوره ي يوسف -آيه ي 53 🌼🍃وبدان اگر خدا نخواهد از دست نفس اماره راحت نمي شوي🍃🌺 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_هفتاد_هشتم باصدای
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 زیرلب زمزمه کردم: ♡من خود به چشم‌خویشتن دیدم که جانم می رود.♡ امیر به سمت دوستاش رفت مهین ومهتابم رفتن .من موندم با دونه ی تسبیحی که از رشته تسبیح کربلای امیر روی زمین مونده بود. برش داشتم و به عنوان تنهایادگارش توی مشتم گرفتم. با تصویر امیرکه هرلحظه دورتر میشدخداحافظی کردم... ازفرودگاه بیرون اومدیم. مهتاب روکردبه من وگفت: مهتاب:هالین جان من ومامان میخوایم بریم خریداگه حالت خوبه بیابریم. حالم افتضاح بود، امیرم رفت من خوب باشم؟! سرم وتکون دادم وگفتم: +نه،من میرم خونه. مهین:عزیزم رفتی خونه نبات داغ بخور وکمرتو گرم نگه دار.. هه!کمر؟لبخندزورکی ای زدم وگفتم: +باشه ممنون. مهتاب:بریم برسونیمت. +نه اگه اجازه بدید تنهامیرم. مهتاب:باشه عزیزم. پس دربست بگیر لز همین تاکسیهای فرودگاه.. مهین: اره عزیزم. مراقب خودت باش دخترم. باشه ای گفتم وآروم آروم به سمت سرخیابون رفتم ودربست گرفتم.آدرس وگفتم وسرم و به پنجره چسبوندم و به این فکرکردم که چطوری برم‌توی اون خونه. یهو به راننده گفتم، اقا اول برو گلزار شهدا.. نمیدونم چقدر زمان بردکه توگلزارشهدا وکنار شهیدگمنام بودم وباهاش دردل کردم.از همه چیم گفتم و گفتم و گریه کردم.تااروم گرفتم... تاکسی گرفتم واومدم خونه، چقدر درو دیوار خونه بوی غریبی می داد،تنها راه پناه بردن به اتاقم بود، از پله هابالااومدم ،چشمم به در بسته اتاق امیرعلی افتاد داغ دلم تازه شد.وارداتاق شدم وبه سمت کمدرفتم،سریع لباسام وعوض کردم روتخت نشستم،آهی کشیدم وزل زدم به روبه رو،خیلی کلافه بودم.ازالان دلتنگی قلبم و به دردآورده بود،زیرلب بابغض نالیدم: +هنوزیک روز نگذشته من حالم بده،خدایا خودت کمک کن.خودمو به خودت سپردم. باصدای زنگ گوشیم به خودم اومدم، نمیدونم چراعین دیوونه ها فکرکردم امیرعلیه،به سمت گوشی پریدم وبدون اینکه شماره رونگاه کنم باهیجان جواب دادم: +سلام شایان:سلام گل دختر، خوبی؟ بادم خوابید،لبخندم جمع شد،باصدای آرومی گفتم: +سلام. میگذره، شایان:من که خوبمولی توخوب به نظر نمیای. +خب، مهم نیست،کارت و بگو. شایان:والاسه تاخبردارم. +خب؟ روتخت لم دادم ومنتظر موندم حرفش وبزنه،تمام حواسم بود که شایان هم نامحرمه باید رعایت کنم. شایان:اول اینکه خانواده سامی،بابات وانداختن زندان. مکثی کردومنتظرعکس العملم موند؛بابیخیالی گفتم: +خب ،خبر بعدیت چیه؟ شایان:دومی اینکه امشب من وخانوادم همراه خانم جون میریم خواستگاری دنیا. لبخندی زدم،خوشحال بودم که اونا هم به یک ارتباط صحیح و حلال میرسن گفتم: +خوشحالم که به هم می رسید. خندیدوگفت: شایان:منم همینطور. +خبربعدیت ؟ شایان:خبرسومم اینکه فرداظهرباباومامانم خانم جون ومیبرن شمال که ازاین تشنج ها دور باشه. سریع گفتم: +پس من کی ببینمش؟ دلم براش تنگ شده. شایان:نگران نباش تا آخرهفته برمیگردن. آهانی گفتم،گفت: شایان:خب عزیزم خواستم همین خبرهاروبهت بدم، خیلی مراقب خودت باش، کاری نداری؟ +نه،ممنون.خداحافظ شایان:بای انگارفهمیدحوصله ندارم،ادامه نداد،قطع کرد. رفتم سراغ پوشه موسیقای گوشی، یک مداحی فاطمیه گذاشتم و باهاش زمزمه کردم.. مادر ای مادر.. واای کمی نگذشت که احساس سبکی رو حس کردم ازجام بلندشدم وازاتاق رفتم بیرون،بایدیک چیزی برای شام حاضرمی کردم. باید این روزا روبه خوبی بگذرونم. باید طبیعی باشم... یا زهرایی گفتم وبعداز وضوگرفتن رفتم اشپزخونه. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 منتظرزل زده بودیم به‌ مهین جون ومنتظر بودیم حرف بزنه. مهتاب:وای مامان جان بگیددیگه. باکلافگی گفتم: +مهین جون بگودیگه. لبش وبازبون ترکردو بامِن مِن شروع کردبه حرف زدن: مهین:خالت زنگ زد. مهتاب پلکش پرید، سریع گفت: مهتاب:پسرخاله چیزیش شده؟ مهین جون باتعجب نگاهش کرد،مهتاب تمام سعیش وکردسوتیش وجمع کنه: مهتاب:یاخدایی نکرده شوهرخاله وخودخاله اصلاچیزیش شده؟ خندم گرفت؛آخه مجبوری حرف میزنی؟ مهین جون چشم غره ای به مهتاب رفت وگفت: مهین:والازنگ زده بود برای... بازساکت شد،وای چرا نمیگه؟خب بگو دیگه! باحرص گفتم: +وای مهین جون میشه بگین؟! خندیدوگفت: مهین:حرص میخوری خوشگل ترمیشیا. پوف کلافه ای کشیدموچیزی نگفتم. مهین جون که دیدمن ومهتاب بدجورقاطی کردیم،خندیدوحرفش وکامل کرد: مهین:زنگ زده بودبرای خواستگاری،خالت می گفت حسین پیله کرده من مهتاب ومیخوام. باخوشحالی خندیدم، چه عجب!بالاخره این بشر پاپیش گذاشت. باخوشحالی به مهتاب نگاه کردم،مهتاب فقط هنگ زل زده بودبه مهین جون. مهین:خب دخترم،نظرت؟ مهتاب باصدایی که ازته چاه درمیومدگفت: مهتاب:نه! چشمام گردشد،چی میگه؟ نه یعنی چی؟وا! ازجاش بلندشدوبا سرعت به سمت اتاقش رفت. مهین:ای وای چرااینجوری کرد؟حالاجواب ماهرخ و چی بدم؟ مهین جون کم مونده بوداشکش دربیاد،دلم نیومدبهش نگم،به زور دهن بازکردم وگفتم: +مهین جون؟ بااسترس نگاهم کردو گفت: مهین:بله؟ آب دهنم وقورت دادم وباصدای آرومی گفتم: +اوممم،مهتاب حسین ودوست داره! باتعجب نگاهم کردو گفت: مهین:مطمئنی؟ +بله. مهین:پس چرانه میاره؟ لبم وجویدم وگفتم: +نمیدونم؛شایدبخاطر بیماری ای که داره. مهین جون آهی کشیدوویلچرش وبه سمتم آورد. دستم وگرفت،باتمناگفت: خاله:میری باهاش حرف بزنی یا من برم؟ لبخندی زدم وگفتم: +بله،حتما،الان میرم. لبخندمحزونی زدوگفت: مهین:ممنونم. ازجام بلندشدم وبه سمت اتاق مهتاب رفتم. درزدم،صدای آرومش اومد: مهتاب:بله؟ دروبازکردم ورفتم تو. صورتش ازاشک خیس بود. کنارش روتخت نشستم وبامهربونی گفتم: +چرانه میاری؟من وتو که خوب میدونیم چقدر دوستش داری. مهتاب:می ترسم! باتعجب گفتم: +ازچی؟ بینیش وبالاکشیدو گفت: مهتاب:وسط راه ولم کنه،وقتی کچل شدنم و دید ازم بدش بیاد. خندم گرفت،گفتم: +این تفکرات بچگانه ازتوبعیده مهتاب. بابغض گفت: مهتاب:من میدونم زیاد عمرنمی کنم دلم نمیخواد اسیرمن بشه‌. باکلافگی گفتم: +وای وای مهتاب چرا چرندمیگی؟اولاکه عمر دست خداس توکه این وبایدبهتربدونی دوما اون قرارنیست اسیر بشه اون عقل داره باعقل وقلب خودش توروانتخاب کرده حسبن تحصیلکرده ست.حتما فکر همه جاشو کرده پس حرفی نمیمونه. دستش وروصورتش کشیدوگفت: مهتاب:نمیدونم،نمیدونم هالین،ببخشیداگه میشه بروبیرون بایدفکرکنم.لبخندی زدم و بوسیدمش. +باشه عزیزم. ازاتاقش رفتم بیرون و به سمت اتاقم رفتم. دروبازکردم وبه سمت میزم رفتم وپشت میز نشستم. باناراحتی به روزشماری که برای اومدن امیرعلی درست کرده بودم نگاه کردم،بابغض زیرلب گفتم: +یک هفتس که نیستی! رفتم‌سراغ گوشی، نت و روشن کردم. سرچ زدم: عشق.. تصویر قشنگی بالا اومد: ♡"عشق سوزان است بسم الله رحمن رحیم"♡ سیوش کردم و گذاشتم صفحه اول گوشیم &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 کیک سیبی که درست کرده بودم وبرداشتم وهمراه چای به سمت حال رفتم.این بارمهین جون بودکه منتظرزل زده بود به مهتاب. کنارشون نشستم و سینی روگذاشتم رومیز. روکردم به مهتاب و گفتم: +قصدنداری حرف بزنی؟ آب دهنش وقورت دادوگفت: مهتاب:فکرام وکردم. مهین:خب؟نتیجه؟ مهتاب:اوممم،بیان! مهین جون باخوشحالی گفت: مهین:یعنی قبول کردی؟ مهتاب گفت: مهتاب:نه فعلافقط میخوام بیان. مهین:هرچی خدابخواد. تیکه های کیک و برداشتم وتوظرف گذاشتم وجلوشون گذاشتم. باخنده عین بزرگای فامیل گفتم: +بفرماییددهنتون وشیرین کنید. مهتاب خنده ی آرومی کردوکیک وتودهنش گذاشت. * وارداتاق شدم وگوشیم وبرداشتم. بایدزنگ میزدم شایانببینم خانم جون کی میاد،دلتنگی فشارآوردهبود. شماره ی شایان وگرفتم،بعدازچندتابوق بالاخره جواب داد: شایان:سلام عزیزم. +سلام.چخبر؟چه می کنید؟ شایان باخنده گفت: شایان:درگیریم دیگه برای خریدواینا. لبخندی زدم وآهانی گفتم. شایان:خب کارت چیه گل دختر؟ +میگم خانم جون کجاست؟ شایان:فرداظهرمیان. باخوشحالی گفتم: +ایول. خندیدوگفت: شایان:فرداکه نه ولی پس فرداحتماقرار میزارم ببینیدهمدیگرو. لبخندی ازسرخوشحالی زدم وگفتم: +باشه ان شاالله. ممنون شایان:هالین؛دنیاصدا میزنه اگه کارنداری من برم. +باشه.نه بسلامت شایان:مراقب خودت باش،بای. خوشحال بودم خانم جون وبعداز مدتهامی دیدم. لبخندی زدم وخداروشکر کردم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay