eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 📕 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چم
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 📕 ༺🌹 💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈 🕊🌱 بابا گفت: خوب اگر خواست شما این است حرفی نیست ، من مانع نمیشوم . باورم نمی شد بابا به این سادگی قبول کرده باشد . حالا چطور باید به مصطفی خبر می دادم ؟ نکند مجبور شود از حرفش برگردد ! نکند تا پس فردا پدرش پشیمان شود ! مصطفی کجا است ؟ این طرف وآن طرف ، شهر و دهات را گشت تا بالاخره مصطفی را پیدا کرد گفت: فردا عقد است ، پدرم کوتاه آمد. مصطفی باورش نمی شد ، و مگرخودش باورش می شد ؟ الان که به آن روزها فکر میکند می بیند آدمی که ازدواج آنها را درست کرد او نبود ، اصلا کار آدم و آدمها نبود.کار خدا بود ودست خدا بود. جذبه ای بود که از مصطفی و او می تابید بی شناخت ، شناخت بعد آمد بی هوا خندید ، انگار چیزی دهنش را قلقلک داده باشد ، او حتی نفهمیده بود یعنی اصلاً ندیده بود که سر مصطفی مو ندارد ! دو ماه از ازدواجشان می گذشت که دوستش مسئله را پیش کشید؛ غاده ! در ازدواج تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد . تو از خواستگارانت خیلی ایراد می گرفتی ، این بلند است ، این کوتاه است؛ مثل اینکه میخواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد . حالا من تعجبم چطور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی ؟ غاده یادش بود که چطور با تعجب دوستش را نگاه کرد ، حتی دلخورشد و بحث کرد که؛ مصطفی کچل نیست ، تو اشتباه می کنی . دوستش فکر می کرد غاده دیوانه شده که تا حالا این را نفهمیده . آن روز همین که رسید خانه ، در را باز کرد و چشمش افتاد به مصطفی ، شروع کرد به خندیدن؛ مصطفی پرسید: چرا می خندی ؟ و غاده که چشم هایش از خنده به اشک نشسته بود گفت: مصطفی ، تو کچلی ؟ من نمی دانستم ! و آن وقت مصطفی هم شروع کرد به خندیدن و حتی قضیه را برای امام موسی هم تعریف کرد . از آن به بعد آقای صدر همیشه به مصطفی می گفت: شما چه کار کرده اید که شمارا ندید ؟ ممکن است این جریان خنده دار باشد ، ولی واقعاً اتفاق افتاد . آن لحظاتی که با مصطفی بودم و حتی بعد که ازدواج کردیم چیزی از عوالم ظاهری نمی دیدم ، نمی فهمیدم . به پدرم گفتم : جشن نمی خواهم فقط فامیل نزدیک ، عمو ، دایی و... پدرم گفت: به من ربطی ندارد؛ هر کار که خودتان میخواهید بکنید . صبح روزی که بعد از ظهرش عقد بود ، آماده شدم که بروم دبیرستان برای تدریس . مادرم با من صحبت نمی کرد ، عصبانی بود . خواهرم پرسید :کجا می روید ؟ گفتم: مدرسه . گفت: شما الان باید بروید برای آرایش ، بروید خودتان را درست کنید. من بروم ؟ رفتم مدرسه . آنجا همه می گفتند: شما چرا آمده اید ؟ من تعجب کردم . گفتم : چرا نیایم ؟ مصطفی مرا همینطور می خواهد . از مدرسه که برگشتم ، مهمانها آمده بودند . مصطفی آنجا کسی را نداشت و از طرف او داماد آقای صدر ، خانواده و خواهرانش و سید غروی آمده بودند . از فامیل خودم خیلی ها نیامدند ، همه شان مخالف بودند وناراحت . خواهرم پرسید: لباس چی می خواهی بپوشی ؟ گفتم: لباس زیاد دارم. گفت: باید لباس عقد باشد. و رفت همان ظهر برایم لباس عقد خرید همه می گفتند دیوانه است ، همه می گفتند نمی خواهیم آبرویمان جلوی فامیل برود . من شاید اولین عروسی بودم آنجا که دنبال آرایش و اینها نرفتم . عقد با حضور همان معدودی که آمده بودند انجام شد و گفتند داماد باید کادو بدهد به عروس . این رسم ما است ، داماد باید انگشتر بدهد . من اصلاً فکر اینجا را نکرده بودم .... 📝&ادامــــه دارد... 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌹🍃 🍃 ❣هوالمحبوب ♦️ ♦️به روایت ♦️ ♦️حلقه . نزدیک زمان نهار بود ... کلاس نداشتم و مهمتر از همه کل روز رو داشتم به این فکر می کردم که کجاست؟ ... . به صورت کاملا اتفاقی، شروع کردم به دنبالش گشتن ... زیر درخت نماز می خوند ... بعد وسایلش رو جمع کرد و ظرف غذاش رو در آورد ... . . یهو چشمش افتاد به من ... مثل فنر از جاش پرید اومد سمتم ... خواستم در برم اما خیلی مسخره می شد ... . . داشتم رد می شدم اتفاقی دیدم اینجا نشستی ... تا اینو گفتم با خوشحالی گفت: چه اتفاق خوبی. می خواستم نهار بخورم. می خوای با هم غذا بخوریم؟ ... . ناخودآگاه و بی معطلی گفتم: نه، قراره با بچه ها، نهار بریم رستوران ... دروغ بود ... . خندید و گفت: بهتون خوش بگذره ... . . اومدم فرار کنم که صدام کرد ... رفت از توی کیفش یه جبعه کوچیک درآورد ... گرفت سمتم و گفت: امیدوارم خوشت بیاد. می خواستم با هم بریم ولی ... اگر دوست داشتی دستت کن ... . . جعبه رو گرفتم و سریع ازش دور شدم ... از دور یه بار دیگه ایستادم نگاهش کردم ... تنها زیر درخت ... . . شاید از دید خانوادگی و ثروت ما، اون حلقه بی ارزش بود اما با یه نگاه می تونستم بگم ... امیرحسین کلی پول پاش داده بود ... شاید کل پس اندازش رو . 🔺ادامه دارد... 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_هشتم چادرم ر
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 سوگل دستی روی شانه ام میکشد _کجا رفتی یهو؟ +همینجام _میگم نورا یه سوال بپرسم؟ +بپرس عزیزم راحت باش _میگم تو این مدت خواهر یا برادر دار نشدی ؟ +یه بار داشتم میشدم ولی نشد . یکسال بعد از قطع رابطه با شما مامانم حامله شد . بعداز چهار ماه رفتیم برای سونو گرافی گفتن بچه دختره ، قرار بود اسمشو بزاریم نبات ولی حدودا ۱۰ روز بعد از سونو گرافی بچه افتاد . نگاه غمگینش را به صورتم میدوزد _آخی چه بد شد لبخند تلخی میزنم +حتما خواست خدا بوده _ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم +نه بابا این چه حرفیه . حالا تو بقیه ی ماجرا رو تعریف کن . سوگل سیبی از توی ظرف بر میدارد و شروع به پوست کندن میکند _آره داشتم برات میگفتم . شهروز و شهریارم اخلاقاشون مثل قبل بود +میدونی الان شهروز و شهریار چند سالشونه؟ من فقط یادم که شهروز همسن داداشت بود ولی نمیدونم چند سالشه _شهروز ۲۳ سالشه شهریارم ۲۱ سالشه . میدونی من واقعا باورم نمیشه این دوتا باهم برادرن . شهریار انقدر مهربون و خون گرمه . شهروز انقدر سرد و تلخه . دقیقا نقطه مقتبل هم هستن . شاید ..... باصدای خاله شیرین حرف سوگل نصفه کاره میماند _دخترا بیاید پایین آقا محسن و خانوادش اومدن . سوگل سیب نیمه پوست کنده را داخل ظرف میگذارد _ای بابا تازه داشتم گرم میشدم با خنده میگویم +بیا برو انقدر حرف نزن سوگل از در خارج میشود و رو به من میگوید _بیا دیگه سر تکان میدهم +باشه یه لحظه صبر کن کیفم را از روی جالباسی پایین می آورم و چادر رنگی ام را از آن بیرون میکشم . چادر کاراملی تیره رنگی که روی آن گل های ریز و درشت طلایی نقش بسته اند . چادر را به آرامی روی سرم می اندازم و به سمت سوگل میروم +خب دیگه بریم 🌿🌸🌿 《مطمئنم آسمان هم وامدار چشم اوست موج را باید که با گیسوی او تفسیر کرد》 سامان رضایی &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_هشتم فردای همان روز، با ذوق رفتم
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 نماز تمام شده بود. جلوی در بودم و میخواستم بروم ڪه حاج آقا آمد و پرسید: -ببخشید… شما مسئول بسیج مدرسه اید؟ -بله…شما از ڪجا میدونید؟ -از خانم پناهی پرسیدم. میخواستم درباره جو عقیدتی مدرسه بیشتر بدونم. -در خدمتم. -شما بیشتر بین بچه هایید. میخوام دغدغه هاشون و سوالاتشون رو بدونم ڪه بتونیم برنامه نماز جماعت رو کنیم. -حتما. بحث مان به درازا ڪشید. وقتی بلند شدم، تقریبا هیچڪس در نمازخانه نبود بجز ''صالحه'' که گوشه‌ای نشسته بود و ڪرڪر میکرد. طبق مسئولیت همیشگی‌ام جانماز حاج آقا را جمع ڪردم ﴿خانم پناهی گفته بود اجازه ندهیم حاج آقا دست به سیاه و سفید بزند چون سید اولاد پیغمر گناه دارد!﴾ حاج آقا خداحافظی کرد و رفت. کنار صالحه نشستم ڪه داشت از خنده غش میڪرد.گفتم: -چته؟ به چی میخندی؟ با شیطنت گفت: -چڪار داشتی با حاج آقا؟! -به تو چه؟ سوال داشتم حتما! -عههههه؟ ڪه سوال داشتی؟ زدم توی سرش و گفتم: -بی مزه! اما ماجرا ختم به اینها نمیشد. شوخی صالحه برایم زنگ هشدار بود. &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_هشتم🌻 #پارت_دوم☔️ دستانم را در هم قفل می‌کنم، آقایی جلیقه ب
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 بسم رب عشق🌸🍃 . 🌱 . 💕 🌻 ☔️ با صداے رعد و برق از خواب می‌پرم دستانم را دورم می‌چرخانم تا آغوشے پیدا کنم و به گرمایش پناه ببرم‌‌، اما هرچه دست چرخاندم آغوشے انتظارم را نمی‌کشید، براے هزارمین بار دلم هواے محسنم را می‌کند، از کودکے رعد و برق کابوس شب هایم بود براے همین پاتوق شبهاےبارانی من و محسن روبه روے تلوزیون بود، می‌دانست صداے رعد و برق دل کوچکم را ریش می‌کند بخاطر همین سرم را با فیلم هاے سینمایے گرم میکرد تا مبادا آب در دلم تکان بخورد. گوشه تخت کز میکنم آسمان می‌غرد، من هم بغض می‌کنم و اشک هایم می‌بارد، این شبهاے بارانے محسن را کم داشت، اگر بود الان بجاے گریه تخمه می‌شکاندم و فیلم نگاه می‌کردم. باران شدیدتر می‌بارد و خود را به شیشه می‌کوبد، دوست دارم خود را به پنجره برسانم و آسمان را نگاه کنم اما ترس از رعد و برق مرا در جایم میخ کرده. دلم مانند باران خود را به در و دیوار سینه ام می‌کوفت فریاد دلم این بود _آغوش محسن را می‌خواهم.... هر لحظه فریاد می‌زد فریاد می‌زد وتنهاییم را به رخ می‌کشید. با پاهاے لرزان از تخت جدا می‌شوم و خود را به قرآن روے میز میرسانم ، قرآن فیروزه اے رنگم را به آغوش می‌کشم آرام آرام سرعت تپش قلبم کم می‌شود. قرآن را باز می‌کنم و آرام زمزمه می‌کنم -الَّذينَ آمَنُوا وَ تَطمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِكرِ اللَّهِ أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ آنها كسانى هستند كه ايمان آورده و دلهايشان به ياد خدا آرامش می‌گيرد، آگاه باشيد كه تنها با ياد خدا دلها آرامش پيدا می‌كند. ❄❄❄ با احساس گردن درد از خواب بیدار می‌شوم، قرآن به دست روے تخت تکیه بر دیوار داده ام و به خواب رفته ام آسمان همچنان در حال باریدن است، برمی‌خیزم و پرده را کنار میزنم آب حیاط را گرفته است روے پنجه پا مےایستم تا خیابان را نیز بتوانم ببینم، خیابان نیز مانند حیاط پر از آب است از اتاق خارج می‌شوم مادر روی مبل نشسته است و با نگرانے به پنجره خیره شده -سلام بدون اینکه نگاهم کند سلامی می‌دهد پدر از دستشویی خارج می‌شود همانطور که صورتش را خشک می‌کند به سمت آشپزخانه می‌رود. -سلام آقاجون. نگاهی می‌کند و می‌گوید -سلام دخترم شب تونستے بخوابے. خواستم پنهان کنم بیخوابےام را اما محسن گفته بود دروغ نگویم، لبانم را کج می‌کنم -نه آقاجون مگه رعد و برق می‌زاشت بخوابم. کنار سفره صبحانه می‌نشیند -میگفتے میترسے هممون تو حال می‌خوابیدیم. شانه ای بالا مےاندازم و به سمت سرویس بهداشتے میروم. بعد از خوردن صبحانه و جمع کردن سفره به سمت پنجره می‌روم باران تمام شده اما سگرمه هاے آسمان هنوز درهم است. آقاجان وارد میشود -پمپ آووردن داره آب محله رو میکشه بعدشم خونه به خونه آب حیاطارو میخواد بکشه. مادر بلاخره بلند می‌شود -خداروشکر. روی مبل لم می‌دهم و تلوزیون را روشن میکنم اخبار خبر از آب گرفتگے بندر و قشم می‌دهد. صداےزنگ موبایل از اتاقم بلند می‌شود تند خود را به اتاق میرسانم، نام الناز روے صفحه گوشے نقش بسته. -الو -سلام راحیل خوبی چخبر؟! -سلام نه مگه رعد و برق شبو گذاشت بخوابم. -من که تخت خوابیدم ، اما الان محلمون پر آبه هوا هم که گرفتس دل آدم میگیره. -اوم.. -راستےمی‌دونےسیل زده چندتا روستاے اطراف قشمو خراب کرده؟ -خداکنه تلفات جانے نداده باشن. -ایشالا من برم ببینم انبارے رو آب گرفته مامانم صدام می‌کنه. -پوف ان شاالله درست می‌شه خدافظ. -خدافظ. ❄❄❄ -خانم سنایے داوطلب زیاد بود اما بنابه شرایط شما و خانم موسوے و خانم اسماعیلے انتخاب شدین قرار بر اینه تشریف ببرین روستاهاے دور افتاده مناطقے که بیشتر آسیب دیدن و به نیروے خانم نیاز دارن انتقال داده بشین. -بله باعث افتخارمه که بتونم کارے انجام بدم. - پس، فردا صبح ساعت ۷ جلوے قرارگاه باشین. -چشم حتما. پس از پایان صحبتها با الناز تماس می‌گیرم بعد از چند بوق تماس متصل می‌شود -الو سلام الناز -سلام راحیل خانوم ، دیدم اسمت رفته تو اعزامی ها خرشانس. -تو چرا ثبت نام نکردی؟! پوفے می‌کند و می‌گوید -مامان و بابا نزاشتن... -عه کاش می‌زاشتن. با کسلے گفت -اوم کی می‌رین.. -فردا صبح -باشه پس مواظب خودت باش، منم دیگه مزاحمت نشم برو بخواب فردا کسل نشے. -چشم خدافظ. کوله مشکے رنگم را برمی‌دارم و فقط درحد چند عباے گشاد سبک و چند شال بلند و مسواک و خمیر دندان و مدارکم درون کوله ام می‌گذارم با یک پتوے مسافرتے. به قلم زینب قهرمانے💕 &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 بسم رب عشق🌸🍃 . 🌱 . #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_نهم🌻 #پارت_اول☔️ با صداے رعد و برق از
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔ سوار پاترول مشکے رنگ میشویم و به راه مےافتیم به غیر از من دو نفر دیگر هم انتخاب شده بودند براے رفتن به روستاهاے دور افتاده آسیب دیده از سیل.. بسته بیسکوییتے رو به رویم قرار میگیرد -بفرما خواهر، یه وقت ضعف نکنے. نگاهے به دختر ریزه میزه کنارم مےاندازم و بیسکوییتے برمیدارم -ممنون عزیزم. لبخند دندان نمایے میزند و میگوید -من نورا هستم و شما؟! -بنده راحیل هستم ۱۹ ساله از قشم. خنده ریزےمیکند و میگوید -یعنےانقدر ضایع بود بعدش میخوام سنتو بپرسم؟! دستم را جلوےدهانم میگیرم و آرام میخندم -بعله کاملا.. ابرویےبالا مےاندازد -منم نورا موسوے هستم یه ماه دیگه ‌۱۹ کامل میکنم. دختر دیگرے که انگار بزرگتر از ما بود و تا الان مشغول گوشے بود رو به ما کرد و گفت -تنها تنها چے میگین.. نورا برمیگردد -مراسم معارفه هست شما هم معرفے کن خودتو زود تند سریع.. دختر دستش را روے سینه اش میگذارد و میگوید -منم سارا هستم ۲۱ سالمه متأهل هستم البته هنوز راهے خونه بخت نشدم.. دست چپش را بالا میگیرد و به حلقه ظریف در انگشتش اشاره میکند و میگوید -یه سالے هست نامزدم.. لبخند پرمهرے میزنم و میگویم -خوشبخت بشے سارا خانم. لبخند دندان نمایے میزند و میگوید -ممنون عزیزم. خانم طالبے که جلوے ما نشسته بود برمیگردد و میگوید -دخترا هرکدومتون میرین تو یه روستا، حالا اونجا آمار گرفته میشه اگه خانم حامله یا بچه یا کسے هست که مریضه تو اون روستا و اگه راهشون هنوز باز نشده باشه میرین اونجا نگاهے به کاغذ در دستانش مےاندازد و میگوید -سوزا، شیب دراز و سلخ اینا وضع راهشون خرابه و هنوز که هنوز باز نشده و خونه ها همه تخریب شدن و طبق آمارگیرے بچه هاے کوچیک و خانوماے حامله بیشتر هستن و شما تا موقعے که راهشون باز بشه اونجا میمونین تا اگه بیمارے داشتن درحد آموزشے که دیدین کمکشون میکنین. سرے به نشانه تایید تکان میدهیم. خانم طالبے اومے میکند و میگوید -فکر کنم راحیل میوفته سوزا ، نورا شیب دراز و سارا هم سلخ خانم طالبے برمیگردد و من هندزفرے را به گوشے وصل میکنم -باد میخورد به پرچمت غم تو را نشان دهد باد میخورد به پرچمت طریقه بندگی من عوض شود باد میخورد به پرچمت مسیر زندگے من عوض شود ❄❄ با تکان هاے ماشین از خواب بیدار میشوم هوا گرفته است و نم نم باران به شیشه ماشین میخورد از پنجره به بیرون نگاه میکنم آب بالا آمده و چرخ ماشین زیر آب در حال حرکت باعث ایجاد موج میشود نورا تکیه به سارا داده و به خواب رفته و سارا همچنان مشغول گوشے.... با دست روے شانه خانم طالبے میزنم که در حال خواندن کتاب است برمیگردد -جانم صدایم را صاف میکنم -کے میرسیم خانم طالبےجان؟!! -یه ربع دیگه میرسیم سلخ سارا با تعدادے از وسایل و چند نفر از آقایون میرن اونجا بعدش شمارو میرسونیم و بعدش خانم موسوے رو. سرےتکان میدهم و به صندلے تکیه میدهم و به آسمان ابرو در هم کشیده خیره میشوم در دل با آسمان صحبت میکنم -چرا دلت گرفته؟!! خوشبحالت وقتے دلت میگیره میتونے انقدر گریه کنے که یه عالمو آب ببره، اما من چے؟! مطمئنم زخماے دل من بیشتر از زخماے توعه اما من فقط میتونم بغض کنم. تک خنده تلخے میکنم -تازه بعدشم میگن چرا صدات گرفته؟!! باید بگم سرماخوردم. بعد از جا به جایے سارا و پخش لوازم دوباره راه مےافتیم کمےبعد به نزدیکے سوزا میرسیم آب تمام راه را گرفته و ماشین نمیتواند ادامه راه را برود کامیونے مےآید لوازم را پشت کامیون میگذاریم ، تا زانو در آب مےایستم و به زور سوار کامیون میشوم، از خانم طالبے و نورا خداحافظے میکنم و کامیون به راه مےافتد مینشینم و از میله میچسبم تا سر نخورم. آقاے صالحے مےایستد و رو به من میگوید -خانم سنایے اینجا همه خونه ها خراب شده دو تا خونه سالم مونده که اونا هم آب داخلشون رفته و اهالےاونجا هم نمیتونن بمونن بخاطر همین رفتن بالا پشت بوم این دو تا خونه الانم که میبینین ، آب خیلے بالا اومده و فقط با کامیون و قایق میشه رفت و آمد کرد که اونم اینجا نیست این کامیون هم مواد غذایے آوورده بوده جمعیت اینجا هم حدودا هشتاد نود نفره و خانم هاے باردار و بچه زیاد هست اینجا ما هم بعد از پخش مواد میریم یدونه شما میمونید و آقاے جعفرے تا اگه مشکل بهداشتے جسمانے داشتن تا جایے که میتونید کمک کنید، اینجا هم چون دیگه ته قشم هست طول میکشه بیان و راه اینجارو باز کنن چون روستاهاےنزدیک شهردر اولویت هستن بخاطر همین تا راه باز بشه شما اینجا میمونین. سرے به نشانه تایید تکان میدهم. &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_نهم🌻 #پارت_دوم☔ سوار پاترول مشکے رنگ میشویم و به راه مےا
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 ☔️ کامیون مےایستد بلند میشویم به اطراف نگاه میکنم اکثر خانه ها بخاطر کاهگلے بودن خراب شده‌اند کامیون پشتش را رو به دیوار یک خانه آجرے که سالم مانده بود میکند در را باز میکنند و به دلیل بالا بودن سطح آب از همانجا پا روے نرده هاے نرده بان میگذارم و بالا میروم و با خیز و کمک خانمهایے که از بالاے پشت بام دستم را گرفته بودند بالا میروم. دستانم را به هم میزنم و با لبخند آرامش بخشے رو به خانمها میکنم -دستتون درد نکنه. رو به خانمها و آقایونے که روےپشت بام بودن تک تک سلام میدهم و سپس با صداے بلندے میگویم - راحیل سنایے هستم از طرف هلال احمر اومدم فکر کنم تو آمارایے که گرفته بودن اینجا بچه کوچیک زیاده و چند خانم باردار هم داریم، همونطورکه میبینید اینجا رفت و آمد خیلے سخته و ان شاالله تا چند روز دیگه حل میشه منم این چند روز مهمونتون هستم تا اگه مشکلے براے کوچولو ها و خانما پیش اومد در حد توانم حل کنم. نگاهے به عبا و شلوار خیسم میکنم دختر نوجوانے به سمتم مےآید -خانم اون اتاق چون بالا پشته بومه توش آب نرفته بیا بریم اونجا لباساتو عوض کن. لبخندے میزنم و میگویم -بریم. ساک کوچک دارو هارا به دختر میدهم و خودم کوله و جعبه کمک هاے اولیه را برمیدارم. پس از تعویض لباسها دخترک را صدا میکنم -دخترخانم. در را باز میکند با آن لباس بندرے گلے بیشتر به دل مینشست -بله خانم.. لبخندے میزنم -من راحیلم، راحیل صدام کن لبخند دندان نمایے میزند -چشم -اسم تو چیه؟! - نرگس.. قلم و دفتر را از کوله ام بیرون مےآورم -خب نرگس خانم بیا بهم بگو اینجا چندتا خانم باردار با چه سنے و با چندماه باردارے هستن چند تا بچه نوزاد و بین ۱ تا ۶ سال هست سنشونو بگو و کسایے که سابقه بیمارے دارن. -اوم نسا که تو اون یکے خونه است و نشد بیاد اینور ۴ ماهشه و فکر کنم ۱۹ سالشه... بعد آبجےزهرام ۱۸ سالشه و الان دیگه ۸ ماهشو تموم کرده.. صدیقه خانمم ۶ ماهشه و ۴۰ سالشه. خانمها یکے یکے وارد میشوند و لیست را با کمک هم کامل میکنیم... به قلم زینب قهرمانے💕 &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_هشتم +ب
...: 💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 _راستی کامران چرا امشب اینقدر شلوغ شده ، بعضی ها رو نمیشناسم . +حق داری نشناسی من هم نمیشناسم ،مامانم بیشترشونو دعوت کرده ... راستی از کاوه چه خبر ؟ اصلا کجاست؟! _هوووف حرف کاوه رو نزن که بدجور از دستش کفریم . +چرا ، چیشده؟! شما که جونتون به هم بسته بود. _ای خداا... کامران حرفشم عذاب آوره... پسره رفته خودشو شبیه بچه مثبتا کرده جوری مثبت شده که وقتی میبینمش حالت تهوع بهم دست میده . یقشو تا خرخره بسته که نکنه یه موقع دخترا عاشقش بشن . ادکلنو که حرفشم نزن . تا یه دختر میبینه سرشو دو متر میندازه پایین . اینطوری( ادای کاوه رو در آوردم و چونمو چسبوندم به گلوم ) کامران هم ریز ریز به حرف ها و غر غر ها ی من می خندید . رو آب بخندی ، حرف های من کجاش خنده داشت ؟! نفسی گرفتم و ادامه دادم: _وای وای کامران ... حالا اینجاش منو میسوزونه که رفته عاشق دختر مذهبی شده . از اون چادر چاق چوقینا . حالا به قول خودش میخواد منو به راه راست هدایت کنه . اینبار کامران بلند خندید و گفت : باید باهاش حرف بزنم اینجور که تو میگی بچه از دست رفته . مغزشو بدجور شستشو دادنا ... و یه چشمک بهم زد . و انگار که یکی از دوستاش رو از دور دیده باشه ، ازم عذر خواهی کرد و به طرف دیگه ای رفت . همین جور که داشتم آبمیوه پرتقالیمو می خوردم ، آنالی رو دیدم که یه گوشه دیگه ای نشسته بود . آروم رفتم طرفش ... پشتش ایستادم و دستامو سِپر دیدش کردم و زیر گوشش زمزمه وار گفتم : _خانومی ،افتخار یه رقص دو نفره رو میدید . آنالی چند لحظه مثل برق گرفته ها موند ولی بعد به خودش اومد و خواست سرم داد بزنه که با دستم جلوشو گرفتم و صدای جیغ و دادش تو دستم خفه می شد . بعد از اینکه کاملا تخلیه شد بهم گفت : +مری جون ! _کوفت و مری جون . صد بار گفتم اسممو درست تلفظ کن . +مروا جون! _بنال ... چیه مثل بز زل زدی بهم حرفتو بزن . با لحن بچه گانه ای گفت : بیلا بلیم پیشت لقص بلقصیم (ترجمه: بیا بریم پیست رقص برقصیم) &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_هشتم
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 یک هفته در خانه نشستم و فکر کردم. حتی الامکان از رودررویی با حمید طفره می‌رفتم. پنج شنبه که شد نجلاء را به کمیل سپردم و به بهشت زهرا رفتم. نزدیکی های مزار کیان بود که نگاهم به دختری که کنار مزار نشسته بود جلب شد.دلم نمیخواست خلوتش را بهم بزنم،با فاصله کنار مزار ایستادم و شروع کردم به فاتحه خواندن. دختر همانطور که اشک می‌ریخت نگاهش را بالا آورد و چندلحظه به من نگاه کردو بعد دوباره نگاهش میخ نوشته های روی سنگ شد. _خانوم شما هم با این شهید دوستی؟ مخاطب سوالش من بودم.با لبخند به مزارنزدیکتر شدم و چشم به عکس خندان کیانم نداختم. _بله دوستیم _منم تازه باهاش دوست شدم،نگا به قیافه غلط اندازم نکنیا.منم چند وقتیه باهاش دوست شدم. _به قول این شهید ما هم ممکنه باطنمون غلط باشه و ظاهرمون مذهبی.پس از روی ظاهر آدمها نمیشه کسی رو قضاوت کرد. لبخندی به رویم پاشید _حالا بیشتر از قبل عاشق شدم با چشمانی گرد شده نگاهش کردم از تعجب من به خنده افتاد با شنیدن صدایم به عقب برگشتم _روژان جانم با لبخند به فائزه چشم دوختم . نزدیکم شد و برایش آغوش باز کردم دلم برایش حسابی تنگ شده بود. _سلام خانم خانما. _سلام عزیزدلم. خوبی _قربونت بشم تو خوبی؟خانوم اجازه میدی یه سلام هم به آقاتون کنیم. بالبخند مزار را نشان دادم _کیان جان مهمون داریم فائزه زیرلب دیوانه ای نثارم کرد .تازه چشمم به دخترجوان افتاد ،او را فراموش کرده بودم سریع چشمان متعجبش را سمت من کشید _شما همسر شهید هستید؟ فائزه نگاهش بین ما دوتا در گردش بود چشمکی نثار دخترک کردم _منم یکی از عشاق این آقام. خجالت زده سربه زیر انداخت. فائزه نگاهش را به سنگ قبر دوخت فاتحه ای خواند و سپس با لبخند گفت _آقا کیان به سید سلام ویژه برسون بهش بگو از حوریا دل بکنه یه یادی هم از ما کنه! دختر جوان پقی زد زیر خنده! میدانستم فائزه برای اینکه جو را عوض کند چنین حرفی زده ،دستش را به سمت دختر جوان دراز کرد _سلام خانم خوشگله ،من فائزه ام دختر با تردید دست در دست فائزه گذاشت _من بهارم کنارشان نشستم. _چه اسم زیبایی داری مثل خودت .منم روژانم _خوشبختم. نگاهش را به مزار دوخت _ببخشید اگه با حرفم ناراحتتون کردم _سرتو بیار بالا عزیزم این چه حرفیه.حرف بدی نزدی، اینکه با یک شهید دوست شدی خیلی عالیه.من خودمم یه دوست شهید دارم با تعجب نگاهم کرد _واقعا _بله واقعا .اسمش محمدهستش من میگم داداش محمد.پس کارت اشتباه نیست نگران نباش.خوشحال میشم اگه افتخاربدی بامنم دوست بشی باذوق به سمتم خم شد و گونه ام رو بوسید _من از خدامه.شما خیلی خوبید داداش کیان حق داشته عاشقتون بشه فائزه سرفه ای ساختگی کرد _منم هستما .با منم دوست میشی من و بهار باهم به خنده افتادیم با کمال میل. بهارکمی کنارمان نشست و قبل از رفتن شماره تماسم را به او دادم تا هرموقع خواست باهم صحبت کنیم. با من و فائزه خداحافظی کرد و رفت و از هم جدا شدیم. از خدا ممنون بودم که امروز فائزه رو جلوی راهم قرارداد تا کمکم کند .حالا کمی خیالم آسوده شده بود و میتوانستم جدی تر به پیشنهاد حمیدآقا فکر کنم. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 #قسمت_هشتم ساعت ۸:۲۰صبح امرو
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 با صوت قشنگ قرآن خواندن محمد، بیدار شد. از اتاق بیرون آمد و تماشایش کرد که زیر نور کم سوی آپاژور، آهسته و با لحن دلنشینی قرآن میخواند. محمد که متوجه حضور حلما شد، سرش را بالا آورد. بلند شد و او را آورد کنار خودش روی مبل نشاند. حلما طوری که انگار چیزی از صحبت های دیشب بخاطر ندارد، پرسید: اذانو گفتن؟ محمد لبخندی زد و جواب داد: -نه هنوز...ده دقیقه ای مونده...ام....امروز حال داری باهام یه جا سربزنیم؟ +موتورتو ک... -ماشین بابامو میگیرم حالا میای؟ +کجا؟ -بریم میبینی +با تو باشم هرجا باشه -قربانت +نگو اینجور، زنده باشی (ساعت ۱۱:۲۷- بیمارستان تخصصی کودکان) +چرا منو آوردی اینجا حالم بد میشه -میخوام یکی رو ببینی +کی؟ -بیا فضای داخلی بیمارستان با بقیه بیمارستانهایی که حلما تا آن موقع دیده بود، فرق داشت. دیوارهایش نقاشی شده و رنگارنگ بودند. کنار تخت های کوچک عروسک های قد ونیم قد به چشم میخورد. بوی مواد ضدعفونی کننده و الکل هم کمتر به مشام میرسید ولی...صدای سرفه های مداوم از گلو های نازک بچه ها گوش را چون خاطر انسان می آزرد. کمی که جلو رفتند محمد با پرستار بخش صحبتی کرد و بعد رو به حلما گفت: اون درِ سمت راست راهرو رو میبینی؟ حلما بهت زده و غمگین پاسخ داد: +آره -هلش بده و برو داخل با کمک پرستار لباس مخصوص بپوش و برو پشت شیشه کسی اونجاست که میخوام ببینیش. حلما بعد از مکث کوتاهی با قدم هایی مردد به طرف در رفت. بعد از تعویض لباس ها و پوشیدن پاپوش های مخصوص، رفت ایستاد پشت شیشه مراقبت های ویژه، پرستار داخل اتاق شد و پرده سبز رنگ را از جلوی شیشه کنار زد. یک نوزاد شش،هفت ماهه در دستگاه زیر ماسک اکسیژن بود. به سرش سِتِ سِرُم وصل کرده بودند و سینه کوچکش آرام بالا و پایین میرفت. یکدفعه یک دختربچه سه، چهار ساله دست حلما را کشید و گفت: اون داداشمه اسمش آرشه، میای اتاق منم ببینی خاله؟ حلما مات چشم های گود افتاده و بی مژه دخترک بود. بی اختیار به سر بی مویش هم نگاهی انداخت و با بغض گفت: اتاقت کجاست؟ دخترک با خوشحالی دست حلما را دنبال خودش کشید و شروع به دویدن کرد. آنها از راهرو مقابل چشمان سرپرستار و محمد عبور کردند و به اتاق صورتی رنگی رسیدند که چهار تخت کوچک درونش قرارداده شده بود. دخترک دست حلما را سمت اولین تخت کشید و خرس کوچک پارچه ای را از زیر تخت بلند کرد و گفت: ×اینو مامانم برام خریده من خیلی دوستش دارم ولی خانم پرستار میگه برای نفسم ضرر داره و باید بندازمش دور، ولی من قایمش میکنم و هر شب به جای صورت مامانم بوسش میکنم ببین... و خرس را بغل کرد و نفس عمیقی کشید انگار آغوش مادرش را گم کرده باشد، شروع به بوسیدن عروسکش کرد بعد عروسک را سمت حلما گرفت و گفت: ×بوی مامانمو میده +داره از بینیت خون میاد...خیلی...زیاد....خانم پرستار... پرستار &ادامه دارد..... -----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~----- 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 #قسمت_هشتم دروباز ک
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 اره گلم ساناز : بهت تبریک میگم ،ای کاش میتونستی میومدی اینجا درست و ادامه میدادی ؟ - میدونم ولی بابا رضا هیچ وقت اجازه نمیده ساناز : چرا اجازه نده ،حاج رضا هم تا چند وقت دیگه ازدواج میکنه ،دیگه چه کار به تو داره - نمیدونم باید باهاش صحبت کنم ساناز: اره باهاش صحبت کن ببین چی میگه ،عزیزم من باید برم سرکارم کاری نداری؟ - قربونت برم یه همه سلام برسون خدا نگهدار راست میگفت بابا که قراره دیر یا زود ازدواج کنه ،چرا نباید بزاره برم از اینجا یه دفعه صدای خنده چند تا دخترو پسر بلند شد برگشتم نگاه کردم دیدم یاسریه با چند تا دخترو پسر دورش خوشم نمیومد ازشون بلند شدم و از کافه رفتم بیرون کلاسم که تمام شد رفتم خونه ،تا برسم خونه دیگه غروب شده بود ،تن تن رفتم لباسامو عوض کردم و رفتم اشپزخونه غذا درست کنم ،امشب حتمن با بابا صحبت میکنم ببینم چی میگه ساعت ۱۰شب بود که بابا اومد خونه - سلام بابا جون بابارضا: سلام سارا جان بیداری هنوز؟ - منتظر بودم شما بیاین باهم شام بخوریم بابا رضا: باشه الان میرم لباسمو عوض میکنم و میام شامو که خوردیم میزو جمع کردم و ظرفا رو شستم رفتم سمت پذیرایی دیدم بابا داره اخبار نگاه میکنه نشستم روی مبل،،صدای تپش قلبمپ میشنیدم یه نفس عمیق کشیدمو گفتم - بابا رضا) همون طور که چشمش به تلوزیون بود (1 9 بابا رضا: جانم - میشه منو بفرستین کانادا اونجا درسمو ادامه بدم ) بابا تلوزیون و خاموش کرد و برگشت سمت من(: برای چی میخوای بری؟ - خوب مثل همه آدما میخوام برم اون ور زندگی کنم، درس بخون، پیشرفت کنم بابا رضا: خوب همه این کارا رو میتونی همینجا هم انجام بدی - ولی من دوست ندارم اینجا باشم بابا رضا: یعنی میخوای منو تنها بزاری؟ - بابا جون شما دیر یا زود ازدواج میکنین ،این منم که تنها میشم بابا رضا: به یه شرط اجازه میدم که بری - چه شرطی؟ بابا رضا : اینکه ازدواج کنی ،بعد هر جا که دوست داشتی میتونی بری بابا این حرف و گفت و بلند شد و رفت الان اینو چیکارش کنم تا صبح فکرم درگیر بود چیکار کنم بابا راضی بشه که خوابم برد صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم عاطفه بود - هااا عاطی: سلامت کو،رفتی دانشگاه بی ادب شدی؟ - ول کن عاطی اصلا حوصله ندارم عاطی: بیخود ،من به خاطر جناب عالی اومدماااا پاشو بیا دنبالم بریم بیرون - عاطی بیخیال خواب دارم عاطی: پس دیشب تا صبح کارت چی بود حاج خانم - داشتم فکر میکردم &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 حوصله توضیح نداشتم و بدون حرفی رفتم تو اتاق. چنددقیقه بعد هر دو شون در اتاقو زدن و اومدن تو. میدونستم تا نگم چی شده بیخیال نمیشن پس همه چیو تعریف کردم ... بابا عصبانی شد و ... - دیدی می گفتم این پسره لیاقت نداره ... کدومتون به حرفم گوش دادین ... گفتم این سرش به تنش نمیرزه 😡 بابا میگفت و من گریه میکردم ... همه رؤیاهایی که با سعید ساخته بودم، همه خاطره هامون از جلو چشام رد میشدن و حس میکردم قلبم الان از کار میفته 💔😭 مامان سعی داشت آرومم کنه و به سعید بد و بیراه میگفت... چنددقیقه بعد هردو رفتن و ازم خواستن بخوابم و از فردا زندگی جدیدی رو برای خودم شروع کنم و نذارم فکر سعید مانع پیشرفتم بشه ... اما من تا صبح گریه کردم و چت هامون رو خوندم و خاطراتو مرور کردم ... هیچی نمیتونست آرومم کنه. هر فکری تو سرم میومد ... تا یادم افتاد مرجان یه بسته سیگار تو کیفم گذاشته ... تا بحال سمت این چیزا نرفته بودم اما چندباری دست سعید دیده بودم و میدونستم چجوری باید بکشم ... پک اول رو که زدم به سرفه افتادم 😣 رفتم تو تراس و کشیدم و کشیدم و اشک ریختم ... دیگه زندگی برام معنایی نداشت. من بی سعید هیچی نبودم ... 😭 تحمل نامردی سعید برام خیلی سنگین بود ... داغ بودم ... داغِ داغ ... تب شکست و تنهایی به تب بیماریم اضافه شده بود و تنم رو میسوزوند ... رفتم حموم و آب سرد رو باز کردم ... 🚿 داغی اشکام با سردی آب مخلوط میشد و روی صورتم میریخت 😭 از حموم در اومدم سردم بود ولی داغ بودم ... دیگه زندگی برای من تموم شده بود ... چند روزی نه دانشگاه رفتم نه سر بقیه کلاسا ... بعد اونم مثل یه ربات ، فقط میرفتم و میومدم ... دیگه خندیدن یادم رفته بود 💔 من مرده بودم ...❗️ ترنم مرده بود ...❗️ حتی جواب مرجان رو کمتر میدادم ... مامان و بابا هم یا نبودن یا اینقدر کم بودن که یادشون میرفت چه بلایی سر تک دخترشون اومده ... مامان دکتر روانشناس بود اما اینقدر سرش گرم مطب و بیمارهاش و این سمینار و اون سمینار بود که به افسردگی دخترش نمیرسید‼️ 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay