📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 #قسمت_نود_و_ششم دقایقی به اذان مغرب مانده بود که مجید با لبهایی خشک
عزیزان جان بریم ادامه رمان 😊
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_نود_و_هفتم
از در که خارج شدم، سایه مجید را دیدم که زیر نور زرد چراغهای کوچه میرفت و هر لحظه از من دورتر میشد، ولی نه آنقدر که صدایم را نشنود. همچنانکه به سمتش میدویدم، چند بار صدایش کردم تا به سمتم چرخید و با دیدن من میان کوچه خشکش زد. نزدیکش که رسیدم به نفس نفس افتاده بودم که حیرت زده پرسید: «چی شده الهه؟» نمیدانستم در جوابش چه بگویم و چگونه بگویم که میخواهم با تو بیایم و چون تو دعا بخوانم و مثل تو حاجت بگیرم. در تاریکی شب به چراغ چشمان زیبایش پناه بردم و با لحنی معصومانه پرسیدم: «میشه منم باهات بیام؟» نگاه متعجبش به چشمان منتظر و مشتاقم خیره ماند تا ادامه دهم: «منم می خوام بیام برای مامان دعا کنم...»
از احساسی که در دلم میجوشید، چشمانم به وجد آمد، اشک شوق روی مژگانم نشست و با صدایی که تارهایش از اشتیاق به لرزه افتاده بود، زمزمه کردم: «مجید! میخوام امشب شفای مامانم رو از حضرت علی (علیهالسلام) بگیرم!» در چشمانش دریای حیرت به تلاطم افتاده بود و بیآنکه کلامی بگوید، محو حال شیداییام شده و من با صدایی که میان گریه دست و پا میزد، همچنان ناله میزدم: «مگه نگفتی از تهِ دل صداشون کنم؟ مگه نگفتی دست رد به سینه کسی نمیزنن؟ مگه نگفتی اونقدر پیش خدا آبرو دارن که خدا به احترام اونا هم که شده دعامون رو مستجاب می کنه؟» و چون چشمانش رنگ تصدیق کلامم را گرفت، میان اشکهای صادقانهام اعتراف کردم: «خُب منم میخوام امشب بیام از تهِ دلم صداشون کنم!» ناباورانه به رویم خندید و با لحنی لبریز ایمان جواب داد: «مطمئنم حضرت علی (علیهالسلام) امشب بهت جواب میده! الهه! مطمئنم امشب خدا شفای مامانو میده!» و با امیدی که در قلبهایمان جوانه زده بود، دوشادوش هم به راه افتادیم.
احساس میکردم قدمهایم از هم پیشی میگیرند تا زودتر به شفاخانهای که او پیش چشمانم تصویر کرده بود، برسم. به نیمرخ صورتش که از شادی میدرخشید، نگاه کردم و پرسیدم: «مجید جان! برای احیاء کجا میری؟» لبخندی زد و همچنانکه نگاهش به روبرو بود، پاسخ داد: «امام زاده سیدمظفر (علیهالسلام).» با شنیدن نام امامزاده سیدمظفر (علیهالسلام) که مشهورترین امامزاده بندر بود، تصویر مرقد زیبایش پیش چشمانم مجسم شد که بارها از مقابلش عبور کرده، ولی هیچگاه قدم به صحنش نگذاشته بودم. مجید نفس بلندی کشید و گفت: «من تو این یه سالی که تو این شهر بودم، چند بار رفتم اونجا. به خصوص اون روزهای اولی که اومده بودم بندر، هر وقت دلم میگرفت، میرفتم اونجا!»
سپس نگاهم کرد و مثل اینکه هنوز در تحیر تصمیمی که گرفته بودم، مانده باشد، پرسید: «الهه! چی شد که یه دفعه اومدی؟» و این بار اشکم را از روی گونههایم پاک نکردم تا سند دل سوخته و قلب شکستهام باشد و جواب دادم: «مجید! حال مامانم خیلی بده! امروز عبدالله هم داشت منو آماده میکرد تا دیگه ازش دل بِبُرم!» سپس با نگاه منتظر معجزهام به چشمان خیسش خیره شدم و با گریه گفتم: «ولی تو گفتی که خیلیها تو این هیئتها حاجت گرفتن! من امشب دارم به امید میام مجید! من امشب دارم میام که شفای مامانو بگیرم!» که شیشه بغضم در گلو شکست و هق هق گریههایم که امشب رنگ امید و آرزو گرفته بود، پرده سکوت شب را پاره کرد. نگاه مجید در برابر طوفان امیدی که در وجودم به راه افتاده و در و دیوار جانم را به هم میکوبید، به لرزه افتاده و از چشمانش خوب میخواندم که پریشان اجابت دعایم شده است!
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع🚫
#لطفا_دوستان_خود_را_به_کانال_دعوت_کنید
#برای_دستیابی_به_اول_رمانها_به_کانال_ریپلای_مراجعه_کنید👇👇👇
@repelay
@ROMANKADEMAZHABI
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_نود_و_هفتم /بخش دوم
#بخش_اول
روزبہ ویلچر را با سرعت بہ سمت در ڪافہ مے راند و مے گوید:مثل اینڪہ میاد!
با لبخند دنبالشان مے روم،روزبہ "عذر میخوامی" مے گوید و همراہ سامان اول وارد ڪافہ میشود.
نفس عمیقے میڪشم و مردد پشت سرشان وارد میشوم.
دیوارهاے آبے روشن و صورتے ڪم رنگ ڪافہ آدم را بہ ذوق مے آورد!
میز و صندلے هاے فلزے صورتے و آبے منظرہ را ڪامل ڪردہ اند!
پشت میزے چهار نفرہ،چهار دختر جوان نشستہ اند و بلند مے خندند.
روزبہ همانطور ڪہ ویلچر سامان را بہ سمت چپ هل مے دهد،بہ سمت من سر بر مے گرداند و مے گوید:اون گوشہ بشینیم؟!
بدون اینڪہ جوابش را بدهم،معذب پشت سرش راہ مے افتم.
مقابل میز دو نفرہ اے توقف مے ڪند،جاے ویلچر سامان را تنظیم مے ڪند و رو بہ من مے گوید:بفرمایید!
نگاهے بہ اطراف مے اندازم و با استرس مے نشینم،روزبہ هم رو بہ رویم!
سامان با لبخند نگاهے بہ من مے اندازد و سپس نگاهش را در اطراف مے چرخاند:اے...اینجا ڪہ...دُخ...دخترونہ ست!
روزبہ آرام مے خندد و چیزے نمے گوید،سریع مے گویم:خیلے قشنگہ ڪہ!
و نگاهم را بہ دیوار صورتے مقابلم مے دوزم،روزبہ منو را مقابلم میگذارد.
سریع منو را بہ سمتش بر مے گردانم و مے گویم:چیزے نمیخورم!
ابروهایش را بالا میدهد:یہ چیزے سفارش بدہ ڪہ نمڪ نداشتہ باشہ!
سامان با خندہ مے گوید:دا...دارہ...برات...نا...ناز میڪنہ بابا!
با لبخند نگاهش میڪنم و پر انرژے مے گویم:نہ خیر ناز نمیڪنم!
سرش را تڪان میدهد:پَ...پس یہ چیزے بخور دیگہ!
دستم را روے معدہ ام میگذارم،از صبح سوزشش امانم را بریدہ!
مردد مے گویم:معدہ م یڪم ناراحتہ نمیتونم چیزے بخورم!
سپس آرام زبانم را روے لب هایم مے ڪشم،لبش را بہ دندان مے گیرد:چرا؟!
لبخندم را عمیق میڪنم:فڪر ڪنم بخاطرہ خورد و خوراڪ دانشجویے باشہ!
ابروهایش را بالا میدهد:آهان!
روزبہ همانطور ڪہ جدے نگاهم میڪند مے گوید:پس مام چیزے نمیخوریم!
سامان سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد و چیزے نمے گوید،فشار دستم را روے معدہ ام بیشتر میڪنم و مے گویم:اگہ بہ خاطرہ منہ،مشڪلے ندارم! اینطورے ناراحت میشم!
سپس منو را بہ سمت سامان هل میدهم،سامان نگاهش را بہ روزبہ مے دوزد. منتظر اجازہ ے اوست!
روزبہ نگاهش را بہ سامان مے دوزد:تو سفارش بدہ!
چند لحظہ بعد ڪافے من نزدیڪمان میشود و با رویے گشادہ مے پرسد چہ میل داریم،سامان نگاہ سرسرے اے بہ منو مے اندازد و مے گوید:یہ...یہ شے...شیر موز شڪلات!
ڪافے من سرش را تڪان میدهد و رو بہ ما مے پرسد:و شما؟!
روزبہ جدے مے گوید:یہ سیب زمینے با قارچ و پنیر و آب معدنے! همین!
ڪافے من سرش را تڪان میدهد و میرود،سامان زیر زیرڪے من را نگاہ میڪند و چیزے نمے گوید.
هر چند ثانیہ یڪ بار لبخندے تحویلم مے دهد و سرخ میشود!
دستم را از روے معدہ ام برمیدارم و نگاهم را بہ میز مے دوزم. روزبہ هم سڪوت ڪردہ!
از این سڪوت خستہ میشوم،سرم را بلند مے ڪنم و بہ سامان چشم مے دوزم:مدرسہ میرے؟!
سرش را محڪم تڪان میدهد:آ...آدہ! ڪِ...ڪلاس سومم!
روزبہ سریع مے گوید:درسشم خیلے خوبہ! شاگرد اول مدرسہ شونہ!
سامان لبخند دندان نمایے میزند،گونہ هایش گل مے اندازند.
دلم براے خندہ هایش غنج مے رود! براے معصومیتش!
چند ثانیہ بعد ڪافے من سفارش ها را مے آورد و مے رود،روزبہ بشقاب سیب زمینے با قارچ و پنیر را مقابل سامان مے گذارد و رو بہ من مے گوید:عذر میخوام!
سرم را تڪان میدهم:راحت باشید!
قاشق را داخل محتویات بشقاب مے برد و ڪمے برمیدارد،همانطور ڪہ قاشق را بہ سمت دهان سامان مے گیرد با خندہ مے گوید:بہ مامانت نگے امروز از این ناپرهیزیا ڪردیما!
سامان بلند مے خندد و با ذوق مے گوید:قول نمیدم!
روزبہ مے خندد:خیلے ممنون از همڪاریت!
قاشق را آرام و با حوصلہ داخل دهان سامان میگذارد و با دستمال دور دهانش را پاڪ مے ڪند!
متعجب بہ حرڪاتش نگاہ میڪنم،سیب زمینے و قارچ و پنیر ڪہ تمام میشود در آب معدنے را باز مے ڪند و جلوے دهان سامان مے برد،همہ ے این ڪارها را با حوصلہ و رویے گشادہ انجام میدهد!
سامان ڪہ چند جرعہ آب مے نوشد،روزبہ لیوان بلند حاوے شیر موز شڪلات را مقابل سامان مے گذارد و مے پرسد:میتونے خودت با نے بخورے؟!
سامان سرش را تڪان مے دهد و نگاهے بہ من مے اندازد،روزبہ از روے صندلے بلند میشود و صاف مے ایستد.
سیاهے چشم هایش را بہ صورتم مے دوزد:تا سامان مشغول رسیدگے بہ خودشہ مام بریم یڪم صحبت ڪنیم؟!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @AYEH_HAYEH_JONON ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسندہ مورد رضایت است👉🏻
#برای_رفتن_به_اول_رمان_به_کانال_ریپلای_مراجعه_کنید
@repelay
@ROMANKADEMAZHABI
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_نود_و_هفتم /بخش دوم
#بخش_دوم
نگاهے بہ سامان مے اندازم و مے پرسم:ڪجا بریم؟!
بہ دو میز آن طرف تر اشارہ مے ڪند:اونجا!
از روے صندلے بلند میشوم و رو بہ سامان مے گویم:تنها اذیت نمیشے؟!
مے خندد و چشم هاے معصومش را باز و بستہ مے ڪند:نہ! مُ...مبارڪہ!
خون در صورتم مے دود،روزبہ همانطور ڪہ بہ سمت میزے ڪہ اشارہ ڪردہ مے رود مے گوید:آروم بخور! حواسم بهت هست!
ڪنارم مے ایستد،صورتم گر مے گیرد سریع بہ قدم هاے بلند بہ سمت میز راہ مے افتم.
بدون معطلے صندلے اے عقب میڪشم و مے نشینم،روزبہ جدے مقابلم
مے نشیند،انگشت هایش را در هم قفل مے ڪند و روے میز میگذارد.
سرفہ اے میڪنم و نگاهم را بہ میز مے دوزم:چند وقتہ سرپرستے سامانو بہ عهدہ گرفتید؟!
ڪمے فڪر مے ڪند و مے گوید:چهار سال! مادرش میخواست بذارتش آسایشگاہ،توانایے نگہ داریشو نداشت. پدرش ترڪشون ڪردہ!
هزینہ هاے مالے سامانو بہ عهدہ گرفتم،هر هفتہ ام میرم بهش سر میزنم و بعضے وقتا میبرمش گردش.
اولین بار دو سال پیش خودش بهم گفت بابا!
لبخند پر جانے میزنم:خیلے معصوم و دوست داشتنیہ!
نگاہ پر محبتش را بہ سامان مے دوزد:خیلے!
_خب! مے شنوم!
سنگینے نگاهش را احساس میڪنم!
_از ڪجا شروع ڪنم؟!
سرم را ڪمے بلند میڪنم:از هرجا ڪہ باید بدونم!
صداے مردانہ اش آرام و در عین حال محڪم مے گوید:اسم و فامیلیمو ڪہ میدونے،سنمو ڪہ میدونے،شغلمم میدونے!
تحصیلاتم تو رشتہ ے مهندسے عمران بودہ،فوق لیسانس!
دوران دبیرستان بچہ ے درس خونے نبودم! دو سال پشت ڪنڪور موندم تا بتونم تو یہ دانشگاہ خوب دولتے درس بخونم! سربازے ام رفتم!
تو یہ خانوادہ ے تحصیل ڪردہ و منضبط بزرگ شدم! از نظر اعتقادے هم پدرم هم مادرم اعتقادات معمولے اے دارن!
هر دوشون نماز مے خونن،روزہ مے گیرن،هیئت و نذرے راہ مے ندازن اما نمیتونم بگم تو یہ خانوادہ ے ڪاملا مذهبے بزرگ شدم!
برادر ڪوچیڪترم هم مثل پدر و مادرم ولے ڪمے معتقدتر و مذهبے ترہ!
آدم معتقدے بہ دین و مذهب نیستم! یعنے طبق تفڪرات و اعتقادات خودم از نوزدہ بیست سالگے بہ این نتیجہ رسیدم!
سرفہ اے مے ڪند و با تاڪید ادامہ میدهد:نماز نمیخونم! روزہ نمیگیرم! قرآن نمیخونم! هیئت نمیرم! سفر زیارتے هم نمیرم!
اما آدم بے قید و بند و بار و بے اخلاقے نیستم،بہ اعتقادات بقیہ احترام میذارم و متقابلا همین توقع رو دارم!
براے خودم یہ سرے قانونا و مرزایے دارم،مرد زن بازے نیستم و تا بہ این سن هفتہ بہ هفتہ دوست دختر عوض نڪردم! یعنے جز آوا ڪہ نامزد بودیم با دختر دیگہ اے در ارتباط نبودم!
مشروبات الڪے مصرف نمیڪنم و اهل یہ سرے چیزاے نامتعارف نیستم،فقط سیگار میڪشم ڪہ خودت در جریانے!
بے اختیار مے پرسم:چند وقتہ سیگار میڪشید؟!
مڪثے میڪند و چند ثانیہ بعد جواب میدهد:هفت سال!
مستقیم بہ چشم هایش نگاہ میڪنم:یعنے از وقتے نامزدے تون بہ هم خورد!
سرش را تڪان میدهد:درستہ!
دستم را زیر چادرم مشت میڪنم و چیزے نمے گویم،لبخند ڪم رنگے ڪج لبش مے نشیند.
بے رو در بایستے مے گویم:رفتارتون خیلے با وقتے ڪہ شرڪت بودم فرق میڪنہ!
چشم از چشم هایم نمے گیرد!
_چون تو برام فرق ڪردے! نہ الان تو منشے منے نہ من رئیس تو!
محیط ڪارے برام جدا از زندگے شخصیمہ،ترجیحم اینہ تو محیط ڪارے در عین این ڪہ هواے ڪارمندامو دارم آدم جدے و سخت گیرے باشم!
پیشانے ام را بالا میدهم:درستہ!
لبخند پر جانے میزند:وضعیت مالیم هم بد نیست! از اون بچہ پولدارایے نیستم ڪہ بگم بابام خرج عروسے و خونہ و ماشینمو میدہ!
یہ ماشین دارم ڪہ دیدے،خونہ هم فعلا ندارم! ولے میتونم یہ جاے خوب خودم خونہ رهن ڪنم!
میان حرفش مے پرم:هنوز بحثمون بہ مادیات نرسیدہ! هیچ جوابے از من نگرفتید!
پریشان دستے بہ موهایش مے ڪشد:صحیح!
مردمڪ چشم هایم را مے چرخانم:چے باعث شد ڪہ فڪر ڪنید من...
من فردے ام ڪہ میخواید زندگے تونو ڪنارش بسازید؟!
چشم هایش برق مے زنند،بدون معطلے جواب میدهد:نجابتت،آروم بودنت،غرورے ڪہ تو برخورد با بقیہ دارے و استقلال طلبیت،همینطور پایبند بودنت بہ اخلاق مدارے! هر چند علاقہ دلیل نمیخواد!
ولے تو رو هم با عقلم انتخاب ڪردم هم قلبم!
چیزے نمے گویم،سرش را تڪان میدهد:میخوام راجع بہ رابطہ هاے عاطفے ڪہ تو گذشتہ داشتیم صحبت ڪنیم!
اول تو میگے یا من بگم؟!
گلویم را صاف میڪنم:شما بگید!
میخواهد دهان باز ڪند ڪہ صداے زنگ موبایلش بلند میشود،عذرخواهے میڪند و موبایل را از جیب شلوارش بیرون میڪشد.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @AYEH_HAYEH_JONON ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسندہ مورد رضایت است👉🏻
#برای_رفتن_به_اول_رمان_به_کانال_ریپلای_مراجعه_کنید
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_نود_و_ششم
بهـزاد بـه هـیچ وجـه کوتـاه نمـی اومـد . کینـه اش رو بـدجور ي بـه دل گـرفتم . نـامردي کـرده بـود و با یـد جـوابش رو مـیگرفـت . شـب و روزم شـد نقشـه کشـیدن بـراي بهزاد!
بــالاخره فکــري مثــل جرقــه بــه ذهــنم زد. پیــدا کــردن معشــوقه ي قبلــی بهــزاد کــه دختــر ي بــه نــام نیلـوفر بـود، نیلـوفر اولـین عشـق بهـزاد بـود. هجـده سـالش نشـده بـود کـه عاشـق دختـر همسایشـون
شــد، امــا نیلــوفر رفــت آمریکــا و ازدواج نــاموفقی کــرد بعــد از هفــت ســال برگشــته بــود ا یــران. بــا نیلوفر حرف زدم. خیلی راحت قبول کرد اون بهزاد رو میخواست منم تو رو!
اون موقـع بهـزاد و تـو شـش مـاهی بـا هـم نـامزد بـودین و بهـزاد عاشـقانه دوست داشـت. بـا وجـود نیلوفر مـی تونسـتم بهـزاد رو ازت دور کـنم هـر چنـد کـار خیلی سـختی بـود امـا بـالاخره موفـق شـدم .
چنـد بـاري بهـزاد و نیلـوفر را بـا هـم رو بـه رو کـردم. نیلـوفر بـه بهـزاد التمـاس مـیکـرد امـا بهـزاد دیگه به اون علاقـه ا ي نداشـت و تمـام فکـر و ذکـرش سـهیلا شـده بـود بایـد اعتـراف کـنم خیلی بهـت وفـادار بـود، عشـق تـو در تمـام وجـودش ذره ذره ر یشـه دوانـده بـود و بـه سـادگی حاضـر نبـود دسـت از سرت بـرداره، اخـلاق هـاش عـوض شـده بـود. هـیچ مهمـونی بـدون تـو شـرکت نمـیکـرد و لـب بـه زهرماري نمی زد، می گفت سهیلا بدش میاد، ورد زبونش سهیلا بود.
نیلوفر کم کـم خسـته شـد آخـه از ا ینکـه چنـد سـال پـیش بـه سـینه ي بهـزاد دسـت رد زده بـود خیلی پشــیمون بــود. آخــرین نقشــه مــون رو عملــی کــردیم. نیلــوفر دختــر کثیفــی بــود و بــرا ي ازدواج بــا بهزاد دست بـه هـر کـار ي مـی زد. یـه مهمـونی سـه نفـره ترتیـب دادیـم و بهـزاد بـا اصـرار مـن راضـی شد کمی بخوره کـم کـم حـالش خـراب شـد و بـا نیلـوفر ... بـار اول بهـزاد از فـرط نـاراحتی گریه می کرد و از اینکـه بهـت خیانـت کـرده بـود بـدجور ي عـذاب وجـدان داشـت . امـا مـا بـی تـوجهی
تو بـه بهـزاد را بـه رخـش مـی کشـیدیم. آخـه اون موقـع درگیر ورشکسـتگی مـالی عمـو بـود ي و تمـام وقتـت رو مشـکلات بابـات پـر کـرده بـود و مثـل قبـل بـه بهـزاد توجـه نمـی کـردي.
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_نود_و_هفتم
بهزاد هم از بی توجهیات پـیش مـن گلـه مـیکـرد. و سـختگیرت بهـزاد رو بـدجوريکلافه کرده بود.
نیلـوفر از ایـن موقعیـت خـوب اسـتفاده کـرد و همـه جـوره بـا بهـزاد بـود. هـر بـار کـه بهـزاد نـادم و پشـیمون مـی شـد نیلـوفر دلـداریش مـی داد و مـی گفـت: سـهیلا بـه تـو علاقـه نـداره.» و... از ایـن جـور چیـزا! بـالاخره نیلــوفر حاملــه شــد و بهــزاد رو تهدیــد کــرد اگــه نگیــردش همــه جــا آبــروش رو مـی بــره و ازش
شکایت می کنـه، چنـد هفتـه قبـل از ا ینکـه پـدرت سـکته کنـه بـا نیلـوفر عقـد کـردن و از ایران رفـتن !
تنهــا کســی کــه تــو فرودگــاه بدرقــه شــون کــرد مــن بــودم، بیچــاره بهــزاد بــا رنــگ و رو ي پریــده و چشمان بارانی به من گفت:
- من لیاقت سهیلا را نداشتم امیدوارم خوشبخت بشه.
بـا رفـتن بهـزاد میـدون بـراي مـن خـالی شــد نـه بـرادري، نـه پـدري... تـو هـیچ کـس رو نداشـتی! از اینکه سـر بـه سـرت مـی ذاشـتم خوشـم مـی اومـد امـا تـو اصـلاً محلـم نمـی ذاشـتی. فرصـت چهارسـاله
من با اومدن دوباره بهزاد تموم شد.
بچـه يِ بهـزاد و نیلـوفر عقـب مانـده ذهنـی شـده بـود بـا ایـن حـال بهـزاد نیلـوفر و بچـه اش رو تـرك نکـرد. تـا اینکـه یـه روز بهـزاد سـر زده وارد خونـه مـی شـه و بـدترین صـحنه تمـام زنـدگیش رو مـیبینـه. خیانت نیلوفر' کتکاري می کنه و نیلوفر را تـا حـد مـرگ مـی زنـه بـه خـاطر همـین یـه سـال مـی افتـه زنـدان، بـه خـاطر فشـار عصـبی کـه بهـش وارد مـی شـه رو بـه الکـل میـاره و هـر از گـاهی هـم هـروئین مـی زده!
نیلــوفر و پســرش رو ول مــی کنــه و در اولــین فرصــت بــه ایــران برمــی گــرده. تــوي بــاغ بــا دیــدنت دوباره فیلش یاد هندستون مـی کنـه و تصـمیم مـی گیـره دوبـاره بـا تـو شـروع کنـه، و تـو يِ احمـق
با تمام بـد ي هـا یی کـه در حقـت کـرد بـازم ا یـن فرصـت رو بهـش مـی دي. مـن جلـو ي چشـمات بـودم اما تو بازم بهزاد رو انتخاب کردي، حماقت تا چقدر سهیلا؟ا
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_نود_و_هفتم
رو به بچه ها گفتم .
_ دخترااااا ، همه حواسا اینجا ...
سَرها همه به طرف من چرخید .
_ مدتی بود میخواستم یه چیزی رو بهتون بگم ولی دودل بودم .
یعنی نمی دونستم چه جوری بگم !
بهار همونطور که داشت انواع و اقسام سلفی ها رو با مژده میگرفت، گفت.
= بگو ای دختر ! بگو و ........
تو همین حین مژده پس سری بهش زد و رو بهش گفت.
+گوش کن ببین چی میگه...
=چشـــم قربان .
گوشی رو خاموش کرد و گذاشت کنارش.
خنده ای کردم و گفتم .
_ خب بزارید بگم ...
بچه ها اومدن من به راهیان نور خیلی اتفاقی شد ، قبل از سفرم یه خوابی از شهدا دیدم که باعث شد یکم متحول بشم و به خودم یه تکونی بدم و بیام ، البته روز های اول فقط برای خوشگذرونی اومده بودم.
به خوابی که قبلا دیده بودم اصلا توجهی نداشتم تا اینکه دیروز که خون دماغ شدم و بیهوش شدم...
دخترا میدونم شاید خنده دار به نظر برسه ، من خودم اعتقاد ندارم به این جور چیزا ولی ...
ولی اگر نگم ممکنه برام عذاب وجدان بشه !
اون روز توی خواب و بیداری بودم که .........
کل ماجرا و تمام حرفایی که اون مَرده بهم زده بود رو با بچه ها درمیون گذاشتم .
همه توی شُک بودن !
بهار یکم سرشو خاروند و رو به آیه و مژده گفت .
= خواهرا نظرتون چیه به آقای حجتی و بنیامین بگیم ببینیم نظر اونها چیه ؟!
احتمال اینکه یه خواب ساده باشه خیلی کمه ها !
آیه گنگ نگاهشو بین جمع رد و بدل کرد و گفت.
× والا نمیدونم !
من نمیگم که باور نکردم ، نه !
ببینید مروا اون روز حالش بد بوده ، شاید به خیالش اومده !
مژده که سکوت کرده بود ، لب زد .
+ حالا ما به آقا آراد و آقا بنیامین بگیم ببینیم چی میشه !
به قول بهار ، بعید میدونم یه خواب ساده باشه !
بزارید به مرتضی هم بگم .
همه بلند شدن و به طرف چادر برادران لشکر کشی کردن.
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay