📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_صد_یکم یاد خانواده ام باعث شد دوباره اشکم سر
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_صد_دوم
_خب چرا این جا نمی مونی عزیزم؟
_میخوای بری ایران چیکار تک و تنها.همین جا پیش ما بمون.
_ممنونم عمو ولی دیگه نمیتونم تو این کشور بمونم .باید برم.
_هرجور راحتی دخترم .پس قول بده بیای به ما سر بزنی .ماهم میایم ایران و بهت سرمیزنیم.
_ممنون عمو جون نمیدونم اگه شما نبودید من باید تنهایی چیکار میکردم.عمو اگه اجازه بدید من دیگه برم.میترسم رامین بیاد خونه و دوباره روزگارمو جهنم کنه.
بعد تمام شدن حرفم سرم را پایین انداختم که با دست های مشت شده مانی مواجه شدم.معلوم بود عصبانی شده.
با لبخند بهش گفتم:
_میشه لطفا منو برسونی
مانی که چشمانش نگران بود سوئیچش را برداشت و بدون حرف بیرون رفت
بعد برداشتن وسایلم با خاله و عمو خداحافظی کردم و قول دادم قبل رفتنم بیام باهاشون خداحافظی کنم.
با کلی گریه و اشک و آه ازشون جداشدم.
مانی توی ماشین منتظرم بود,سوارشدمو مانی به راه افتاد.
در طول مسیر یک آهنگ ایتالیایی غمگین گذاشته بود.
مشخص بود حواسش نیست چون سرعتش خیلی زیاد شده بود .
دستم را گذاشتم روی دستش و گفتم:
_مانی میشه همین کنار نگه داری؟
ماشین را کنار خیابان نگه داشت و از ماشین پیاده شد.
منم پیاده شدم.روبه رویش ایستادم
برادری که تازه یک روز بود پیدایش کرده بودم بخاطر من و زندگی تاسف بار من اشک میریخت.
از توی کیفم دستمال کاغذی برداشتم و اشکهایش را پاک کردم و گفتم:
_داداش
_جانم
_میدونی همیشه عقده داداش بزرگتر داشتم
_میدونی همیشه عقده یه خواهر داشتم .تا وقتی که فهمیدم یه خواهردارم که تو ایرانه.
_میدونی دلم میخواست وقتی ناراحتم ,خودمو واسه داداشم لوس کنم ,بعلم کنه ,اذیتم کنه تا غصه هام یادم بره
_میدونی دلم میخواست یه آبجی داشته باشم که کنارم بایسته و اذیتش کنم و بگم اونی که اذیتش کنه رو نابود میکنم.الان خواهرم کنارمه .تو چشماش پر از غمه یه نامرد بدنش رو کبود کرده ولی من نمیتونم دنده های اون نامرد رو خورد کنم.نابودش کنم که اشک خداهرمو در آورده.دلم داره میترکه از غمت خواهری.
_خدانکنه داداش.
_ثمین میشه به ایران برنگردی؟
_به خدا دیگه نمیتونم این کشور رو تحمل کنم من نمیتونم بمونم ولی میشه شما همتون بیاید ایران.بیاید اونجا باهم زندگی کنیم .من دیگه به جز شما کسی رو ندارم
_چشم عزیزم .من کارامو میکنم تا اخرسال واسه همیشه برمیگردم ایران.میلم پیش یدونه خواهرم.
خندیدم و گفت:
_واقعا میای؟
_فدای خنده ات .به جون خودت خواهری میام .میدونی چند ساله دلم میخواست خواهرمو ببینم.مگه میزارم به همین راحتی از دستم خلاص بشی.باید بیام باهم دیگه آتیش بسوزونیم.تو واسم یه دختر خوشگل پیداکنی و منو سرو سامان بدی.
با این حرف مانی کلی خندیدم .صدای گوشیم بلند شد با تعجب به گوشی نگاه کردم .با دیدن شماره رامین دست و پام سست شد .میخواستم بیفتم روی زمین که مانی نگهم داشت.با نگرانی پرسید:
_چیه ثمین؟چرا رنگت پریده؟این کیه که زنگ میزنه؟
بی جان گفتم:
_رامین
اخمی کرد و گفت:
_جوابشو بده .نترس .من پیشتم نمیزارم دستش بهت بخوره باشه؟
_قول
_اره آبجی قول
تماس را وصل کردم و گفتم:
_الو
_معلوم هست کدوم گوری هستی که تلفن خونه رو جواب نمیدی؟
_بیرون بودم .کاری داری؟
_تو غلط کردی رفتی بیرون؟جانماز آب زدنت واسه منه .اون وقت عشوه و طنازیت واسه یکی دیگه؟نکنه از من خوشگل تر بوده که رفتی پیشش.
اشکم فرو ریخت.رامین بهم توهین کرد .ان هم جلو برادری که تازه یک روز بود پیدایش کرده بودم.مانی از عصبانیت قرمز شده بود .میخواست گوشی تلفن را از من بگیرد که با تکان دادن سرم به طرفین مانعش شدم.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️