فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️
امیدوارم
طلوع امروزآغاز☀️
خوشبختی،موفقیت😌
وشادى های بی پایانتون🥰
باشه🌹
دلتون شاد❤️
لبتون خندون و روزتون❄️
پرازاتفاقات قشنگ⛅️
شروع هفته تون پر برکت🌹
🍃🌺اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌺🍃
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_نود_هشتم تمام اتفاقات را برای خاله تعریف کر
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_نود_نهم
خاله از اتاق خارج شد .من روی تخت نشستم و به عکس زل زدم.در چشمانش آرامشی وجود داشت که باعث میشد محوش شوی.
کمی که نشستم یادم آمد که نمازخوندم.
به نماز ایستادم بعد نماز خدا را بخاطر وجود عموناصر و خاله نسرین هزاران بار شکرکردم .
روی تخت دراز کشیدم ,نگران بودم که نکند رامین تا الان به خانه رفته باشد و بفهمد که من نیستم.نمیخواستم قبل اینکه کارهای برگشتم درست شود, او بویی ببرد و بلایی به سرم بیاورد.
برای اینکه بیشتر به او فکرنکنم چادرم را سرم کردم و از اتاق خارج شدم.
از پله ها پایین می آمدم که متوجه شدم صدای گریه یک مرد در سالن پیچیده.نگران به اون سمت سالن نزدیک شدم.مردی را دیدم که دستش را روی سرش گذاشته و گریه میکندو خاله نسرین کنارش نشسته بود و میگفت:
_بس کن لطفا
نزدیکتر شدم و گفتم:
_سلام
مرد با شنیدن صدای من سرش را بالا آورد چهره اش شبیه همان عمو ناصری بود که همیشه طرف مرا میگرفت تا مانی.
عموناصر با دوقدم بلند خودشو به من رساند و مرا به آغوش کشید .
با اینکه میدانستم نامحرم است ولی حس آرامش داشت آغوش عمویی که مثل پدرم مهربان بود.
عمو در حالی که مرا بغل کرده بود اشک میریخت و می گفت:
_باورم نمیشه ثمین کوچولو الان اینجا پیش منه . بمیرم برات چقدر سختی کشیدی عزیزم.بوی رفیقم,برادرم عماد رو میدی .نسرین گفت چه بلایی تا امروز به سرت اومده .از امروز دیگه تنها نیستی .من و نسرین میشیم پدر و مادرت .نبینم دخترم غصه بخوره
از آغوشش بیرون آمدم و گفتم:
_ممنون عمو جون خیلی خوش حالم که پیداتون کردم
خاله نسرین که تا الان اشک میریخت گفت:
_بسه شما دوتا هم دیگه ,فیلم هندی درست کردید .دلم گرفت با این کاراتون.
یک دفعه یک صدایی از پشت سرم گفت:
_نبینم دلت بگیره خانوم خوشگله
با تعجب به پشت سرم برگشتم که با چهره خندان مانی رو به رو شدم .
او هم مثل من از حضورم تعجب کرده بود و با چشمانی گرد شده نگاهم میکرد .خاله با خنده گفت:
_سلام .پسرم خوش اومدی اگه گفتی این خانوم خوشگله کیه؟
مانی به خاله نگاهی کرد و گفت:
_سلام مامان جون.راستش قیافشون خیلی آشناست ولی نمیشناسمشون.میشه زحمت بکشید و معرفی کنید
خاله خندید و گفت:
_چرا که نه عزیزم.این دختر خانم نجیب و زیبا کسی نیست جز ثمین جان دوست دوران کودکیت
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_صدم
مانی حالت متفکر به خودش گرفت و بعد چند لحظه با هیجان فریاد زد:
_نهههههههه.دروووووغ
خاله خندید و گفت :
_ارههههههههه
_نهههههههههه.شوخی میکنید
خاله نمایشی اخمی کرد و گفت:
_مرض نه گرفتی پسرم؟دروغم چیه؟از خودش بپرس
لبخندی خجالت زده ,زدم و گفتم:
_-بله م....
هنوز حرفم را تمام نکرده بودم که تو آغوش گرمی فرو رفتم.چشمانم از تعجب گرد شده بود .میخواستم بگم با چه جراتی به من دست زدی که منو رها کرد و با هیجان گفت:
_وااای خدا عاشقتم.بالاخره ایجیمو پیدا کردم.
با تعجب داد زدم:
_چییییییی
خندید دوباره بغلم کرد و گفت :
_الهی مانی فدای چشمای گردت آبجیییی
عمو که تا حالا فقط میخندید گفت:
_ولش کن دخترمو ,له شد.
مانی منو به پشت سرش فرستاد و گفت:
_ولش نمیکنم .خواهر خودمه .دوس دارم پیشش باشم اونم بعد این همه سال
خاله نسرین که دید من مات و مبهوت مانده ام و از حرفهای آنها سر در نمی آورم گفت:
_عزیزم میدونم الان گیج شدی بیا اینجا بشین تا قضیه رو واست بگم.
به سمت خاله رفتم و کنارش نشستم.خاله دستم را گرفت و گفت:
_وقتی مانی ده ماهه بود تو به دنیا اومدی.مادرت اون موقع ها خیلی از لحاظ بدنی ضعیف بود .خان بابات اون موقع ها اونا رو از فامیل طرد کرده بود.
مادر خدابیامرزت موقع زایمان تو بخاطر سختی زایمان رفت تو کما.حالش خیلی بد بود,تو هم که نیاز به شیر داشتی .یه شب بابات تو رو آورد خونمون گفت به شیرخشک حساسیت داری کسی هم نیست که شیرت بده,از ناصر خواست که اگه ایرادی نداره به من بگه تا قبول کنم و به تو شیر بدم..منم قبول کردم .وقتی تو رو به بغلم داد ,انقدر خواستنی و ناز بودی که دلم واست ضعف رفت به بابای خدابیامرزت گفتم شما برو بیمارستان من فکرمیکنم بچه هام دوقلوهستن .خودم هوای ثمین رو دارم تا سلاله به هوش بیاد.
خلاصه تونزدیک دوماه خونه مابودی تا اینکه خدا مادرت رو دوباره به زندگی برگردوند چندوقت بعد که مادرت از بیمارستان مرخص شد.پدرت اومد و تو رو با خودش برد.اینجوری شد که تو شدی خواهر مانی من.
_پس چرا کسی تا حالا چیزی به من نگفته بود.من حتی نمیدونستم مامانم رفته تو کما
_آدما اصولا دوست دارن خاطرات تلخ رو فراموش کنند واسه همین هم پدر و مادرت چیزی نگفتن.وقتی پنج ساله بودی ما بخاطر کار ناصر اومدیم اینجا.بعد اون هم که تا وقتی سنی نداشتی که میومدی خونمون.بزرگترکه شدی مامانت میگفت ترجیح میدی پیش عزیز جونت بمونی.
من وقتی مانی سوم دبیرستان بود بهش قضیه رو گفتم بچم کلی ذوق کرد که دوست دوران بچگیش آبجیش بوده.
در حالی که لبخند میزدم گفتم:
_خیلی خوشحالم که حالا که پدر و مادر وبرادرکوچکترم رو از دست دادم خدا دوباره بهم پدر و مادر و یک برادر بزرگترداده.الان میفهمم که خدا هیچ وقت بنده هاشو رها نمیکنه و از جایی که فکرش هم نمیرسه به دادش میزسه.همینطور که تو این کشور غریب شما رو به من داد.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_صد_یکم
یاد خانواده ام باعث شد دوباره اشکم سرازیر بشه.
مانی کنارم نشست در حالی که اشکم رو پاک میکرد گفت:
_ببینم خواهریم اشک بریزه ها .خودم از این به بعد پشتتم.
خندیدم گفت:
_برو بابا تو هنوز مثل بچگی هامون بی ادبی .خودم باید ادبت کنم.
با این حرفم همه خندیدن و جو بد خانه عوض شد.
عمونگاهی به من کرد و گفت:
_ثمین جان .نسرین میگه رامین اذیتت میکنه .درسته؟
_بله عمو درسته
_آستینتو بزن بالا ببینم
_عمو لازم نیست
مانی که اخماش رفته بود تو هم گفت:
_رامین کدوم خریه که جرات کرده آبجی منو اذیت کنه
خندیدم و گفتم:
_همسرمه
مانی با شنیدن حرفم سرشو انداخت پایین و گفت:
_ببخشید نمیدونستم وگرنه بهش فحش نمیدادم
_ایراد نداره داداشی,حقشه
_الهی من فدای داداشی گفتنت
عمو به مانی اخم کرد و گفت:
_بچه دو دیقه زبون به دهن بگیر ببینم اون نامرد چه بلایی سر دخترم آورده,ثمین بابا جان آستینتو بزن بالا
در حالی که ذوق مرگ شده بودم از حمایت عمو و مانی با شرمندگی به عمو گفتم:
_اخه
_اخه بی اخه زودباش
_چشم
با خجالت آستینم را بالا زدم .لبم را از خجالت به دندان گرفتم و سرم را از خجالت پایین انداختم.
مانی عصبانی دستم را گرفت تو دستش و با دقت نگاه کرد و بعد گفت:
_اینا رد کمربنده؟ ثمین بگو که اون نامرد با کمربند تو رو نزده.
در حالی که اشک میریختم سرم را به نشانه مثبت تکان دادم.مانی با عصبانیت بلند شد و گفت:
_پاشو بریم سراغش .من میدونم اون نامرد.
_نه ,تو رو خدا فراموشش کن.
_اگه یه قطره دیگه اشک بریزی .میرم اون نامردو پیدامیکنم و خونه اش رو روی سرش خراب میکنم.
سریع اشکامو پاک کردم و گفتم:
_چشم
عمو که دید آرام شدم گفت:
_ثمین جان باید چندتا چیز رو واست مشخص کنم.خوب به حرفام گوش بده عزیزم.
_چشم عموجون بفرمایید
-ببین عزیزم اولاً من پدرتو از بچگی میشناسم باهم بزرگ شدیم .یادت بمونه که اون تهمت هایی که به پدرت زدن دروغه.پدرت اونقدر پاک بود که همه رو سرش قسم میخوردن.دوماً حالا حتی اگه تو هم بخوای من نمیزارم با اون وحشی زندگی کنی.حالا بگو تصمیمت چیه؟
_من امروز اومدم اگه میشه کمکم کنید برگردم ایران .میخواستم اگه بشه اجازه بدید وسایلمو به دور از چشم رامین جمع کنم بیارم اینجا.شماهم بی زحمت واسم بلیط بگیرید تا من روز پرواز از خونه فرارکنم.مطمئنم خان بابا بخاطر راحت شدن از شر عذاب وجدانش رامین رو به طلاق مجبور میکنه.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#هر_دو_بخوانیم
🔴 یک فرمول زیبا
👈 گاهی
برای اینکه
مشکلات زندگی
را تحمل کنید و یا در
برابر برخــی از نقصهـا و
عیوب همسـرتان مشاجـره و
دعوا نکنید، سعی نمایید شرایـط
بدتر و سخـتتر از شرایـــط
مـوجـــــود را کــــه در
بسیاری از زندگیـها
وجـــود دارد،
تصـــــور
کنید.
👈 این
کار،عامـل
شکرگـــزاری و
صبوری شما نسبت
به شرایط موجود اسـت.
👈 و البته سعی و تلاشتان را
برای بهبود وضعیت و
حل مشکلات ادامه
دهید. مهم این
است که
وجـــود
مشکلات و یا
نقصهای همسرتان،
عاملِ ســـردی روابـط
و مشـاجــــــره نگــــــردد.
┄┄┅┅┅❅❤️❁❤️❅┅┅┅┄┄
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سو_من_سه #قسمت_پانزدهم ببین رهبر ارکست دیوونه شده. چه تکون میده. نانانای نانانانای نای نای. دری
#سو_من_سه
#قسمت_شانزدهم
آمدم خانه. مادر و پدر نبودند. ماندم تنها. ملیحه هرچه خواست حرف و گفتی بزند نشد. راه ندادم. برایم یک شربت درست کرد و میوه پوست گرفت. محبت آدم را آباد می کند، من را اما خراب. اگر ملیحه عضو این گروه ها بشود و بخواهد ادا و اطوار آنها را در بیاورد. میپرسم:
- ملیح دوستات چه تیپین؟
متعجب چشم درشت می کند. بعد لبخندش را قورت می دهد چون اخالقم را می داند. بعد میگوید:
- شبیه دوستای توان، فقط من تو رو دیدم حواسم هست شبیه تو نشم پس شبیه دوستام نمی شم. البته دوست فاب نیستن، دیگه مدرسه اس همه جور آدمی داره منم بینشونم! اما مثلشون نیستم!
کیش و ماتم می کند!!!
جواد با مهدوی می رفت سر قبر فرید. می رفت گشت و گذار. می رفت خانه شان. جواد چسبیده بود به مهدوی. من می گفتم از ترس مرگ است. آرشام می گفت جادویش کرده است. خیلی ساکت شده بود. آنقدری که جمع مان داشت از هم می پکید. آرشام گفته بود حال مهدوی را می گیرد. جواد را می خواستیم. یعنی راستش ما هم از مرگ ترسیده بودیم همه اش دورهم جمع می شدیم تا شاید ترسی که در تنهایی پدرمان را داشت درمی آورد از بین برود. یک شکاف بزرگ در خوشی و لذتی که غرقش بودیم افتاده بود، فکر می کردیم دورهم باشیم صاف می شود.جواد اما آدمی نبود که با شیشۀ ترک خورده حال کند. مطمئن شده بود که یک ترک می تواند بشود صدها ترک. دنبال یک راه حل بود برای بودن همیشگی.
مهدوی را گیر انداخته بود... اوایل فریاد هایش را سرش می زد و اما بعد التماس می کرد تا راه دیگری نشانش بدهد. همه عصبی بودیم. چندباری دورهم جمع شدیم و بچه ها نوش زدند، حتی یکی دوبار با همان حال خراب وسط میدان بالا آوردند و اگر جواد نرسیده بود معلوم نبود با موتور زیر کدام ماشین له می شدند. مواد هم زدند. تیغ هم به بدن کشیدند. اما مرگ سایه اش در تنهایی های شب بود.من که هندزفری می گذاشتم توی گوشم و می خوابیدم. هر چند که موسیقی ترانه های مضحکش مشغولیت های ذهنم را پاک میکرد.
یکی دونفر رفتند روانشناسی. دخترها هم که کلا روانی شده بودند. اما بعد از چند وقت جواد از همه حالش متوازن تر شد. عقلی کرد و افتاده بود دنبال راه حل. می خواست بفهمد که در پس این آمدن و رفتن چه خبر است... از کدام سو اگر برود سمت و سوی زندگیش به لجن کشیده نمیشود...
آرشام اما گفت می خواهد انتقام بگیرد.
من بعدها فهمیدم که مهدوی را پیامک باران کرده است. جواد شک کرده بود. از من خواست بفهمم. من هم گوشی آرشام را کش رفتم و خواندم. پیام ها حال و هوای من نبود اما هوایش حسابی ابری بود و حالش خراب!
قیافۀ ژیگولش دروغ محض بود. پیام هایش هم انتقامی نبود، التماسی بود. یک نفر را می خواست که به دادش برسد. آرشام علی رغم تمام قیافه اش، یک چارچوب درهم شکسته بود. مثل من، مثل همه!! مثل "الگای" رمان دختری در قطار. گند زد به زندگیش با اعتیاد به شراب. شوهرش انداختش بیرون، از محل کار انداختنش بیرون.
حالا هر روز "الگا" فقط سوار قطار میشد از خانه تا محل کار و می رفت و برمی گشت. قطار زندگیش رفت و برگشت خالی داشت و پوچ. یا مثل کتاب عقاید یک دلقک. چه بود اسم مزخرف شخصیتش. گند بگیرند به این زندگی. همه اش چرند و پرند مالیخولیایی بود کتابش. مالیخولیایی شده است این روزهای شکسته من و جواد و آرشام و علیرضا. وای علیرضا...!
من نمی خواهم بدبخت خطابم کنند. دختر و پسر، زن و مرد، پیرها. همه
در داستان تنها هستند. زیباهای تنها. جدیدا هم که مد شده فقط کنار هم زندگی می کنند، بدون آن که ازدواج کنند. بعد هم که خسته می شوند، همدیگر را ول می کنند. بچه ها هم که بزرگ می شوند، پدر و مادر را ول می کنند. رمان های رتبۀ اول دنیا برای این فروش دارند؛ که خوانندگان، دارند سرگذشت بیچارگی خودشان را می خوانند. می ترسم علیرضا بشود رمان. وای خدایا.
#نرجس_شكوريان_فرد
#سو_من_سه
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#سو_من_سه
#قسمت_هفدهم
کنار در می ایستم تا شاید کمی دور مهدوی خلوت بشود. شاید هم خودش از چشمانم بخواند که حرف دارد و بیاید سراغم و بیشتر از این نخواهم خودم را خورد کنم. یکی از بچه ها دارد چانه زنی می کند سر بحثی که مهدوی در کلاس
داشته است. گاهی که معلمی نمی آید مهدوی به جایش پایۀ تدریس می شود. تقریبا کل مدرسه دوست دارند که معلم ها یکجا نیست بشوند تا مهدوی ظهور کند. پسر میگوید:
- یه جوری می گید که آدم به پوچی می رسه، دیگه هر کاری می خواد انجام بده میگه انجام بدم که چی بشه؟
مهدوی نگاهش می کند.
- جدی میگم آقا! خودتون می گید دیگه، درس و لذت و اینا به یه فوتی بنده!
مهدوی با لبخند می گوید:
- دیگه چی گفتم که تو تحریفش کنی؟
- اِ آقا تحریف نکردیم که!
برو اول اصل حرف من یادت بیاد بعد بیا چانه زنی راه بنداز!
مهدوی گفته بود اینقدر دنبال لذت ساختگی نروید! مدام بیرون از خودتان از اشیا و آدم و خوراکی و پوشاکی درخواست لذت می کنید، همین است کــــه تمام می شود و شما هنوز سیر که نشدید تشنه تر هم شده اید! لذت در وجود خودتان است فقط راه بدهید تا خودش را نشان بدهد. سر کوه قاف نیست که برای به دست آوردنش بخواهید شال و کلاه کنید و در به در بشوید. بعد هم که به آن می رسید می بینید که این قدر هم لذیذ نبود، معمولی بود. مثل این که یک اتفاق معمولی را با آب و تاب تعریف کنید.
یکبار، همان اول ها، بچه ها جمع بودند خانۀ جواد، به صرف فیلم و بساط. من دیر رفتم. یعنی خب گاهی دو دل می شدم و پر از عذاب وجدان از اعتماد خانواده ام و غلط های اضافه ای که پشت هم مقابلم صف می کشید و من دائم داشتم با خودم می جنگیدم که بکنم نکنم، بروم، نروم. اما کلا برای اینکه جلوی همۀ بچه ها کم نیاورم و مسخره
ام نکنند می رفتم.
دیر رسیدم و برق رفته بود و وقتی که آمد کانالا قاطی کرد.
تلویزیونشان روشن شد و سینه زنی نشان می داد. آرشام گفت:
- مگه طرفای محرمی، عاشورایی، نیمه رمضانی...
یک جمعیت زیاد، همه یکدست و مشکی، سینه می زدند و بساطی بود. لذتی دارد این حس و حال که دروغ است اگر بگویم ندارد. لذتش با هیچ چیز هم نباید مقایسه شود. من ظاهرا قید ریشه ام را زده بودم اما ته دلم که نمی توانستم انکارش کنم. یک حرارت نابی از ته سینه ام شروع کرد به بالا آمدن، اما حرفی نزدم. جواد هم نشسته بود روی مبل و دوتا دستانش بیکار دو طرفش افتاده بود. من زیر چشمی تلویزیون را نگاه می کردم اما جواد زل زده بود به صحنه هایی که با او سنخیتی نداشت و خیره خیره نگاه می کرد. علیرضا گفت:
- فیلمی دارند اینها هم. دور هم جمع میشن که چی؟ بزنن تو سر و سینه؟
حس کردم تمام بدنم یکجا داغ کرد. جواد نگاهش که نکرد، حرفی هم نزد. تا درست بشود بساط فیلم، جواد خیره بود. دوباره گفت:
- اِ اِ. مهدویتون اون وسطه.
باز هم جواد هیچ حرکتی نکرد. اما آرشام تیز پرسید:
- کو؟
علیرضا خندید و شانه بالا انداخت. واقعا جواد هیچ عکس العملی نشان که نداد هیچ، بلند شد و رفت و فیلم را هم نماند. آخرش آرشام کلید کرد که چه مرگت شده بود و وجدانا جواد، اینا با چه هدفی اینطوری می کنند. جواد گفت:
- یادته دوسال پیش دسته جمعی با هم قرار گذاشتیم روی بازومون جای شش تا تیغ باشه؟ یادته بعضی ها دوتا بازو و دو تا ساعد رو با هم زدن؟ این یه جور خودزنیه، اونا هم یه جور. ما هم جمع می شیم موسیقی می ذاریم و می رقصیم. می خوریم و مست می شیم
و می رقصیم. ما یه جور، اینام یه جور. ما هم برای یکی می میریم .
من حرفی نزدم اما ته دلم گفتم که من با شما پارتی و... آمده ام با این ها هم بوده ام. بودن داریم تا بودن. عکسم را از پروفایل بر می دارم. تمام عکس هایم را پاک می کنم. میروم توی پیج های پسرها و دخترهایی که عکس وحشتناک گذاشته اند. برای همه شان پیام می گذارم:
- شما رو می شناسم اما دوست دارم بیشتر بدونم.
تا شب می سوزد آمپر خودم، می ترکد پیجم. خوب فعال ظاهر می شوند.
دو دسته اند. یکی که حساب شده برایم پیام گذاشته و می خواهد جذبم کند. یک عده هم که از زور بدبختی عضو شده اند و جمالت کلیشه ای گذاشته اند برایم...
#نرجس_شكوريان_فرد
#سو_من_سه
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#سو_من_سه
#قسمت_هجدهم
یک عده هم که از زور بدبختی عضو شده اند و جمالت کلیشه ای گذاشته اند برایم:
- عمر اجبار دیگر سر اومده. افکار متحجرین که برای این دنیا یک خدا قرار میدن تا جلوی آزادی ما را بگیرند به درد عصری می خوره که خود عرب ها هم نفهمیدند چه باید بکنن.
- امروز من و تو آزادیم. دست در دستان هم این بند و زنجیر اسارت را پاره می کنیم. دین اسارت است.
- علم امروز می گوید که جوان اگر هیجانات خودش را نتواند به ثمر برساند، قطعا دچار مشکالت روانی می شود، شیطانپرستی یک گام رو به جلو است برای...
- وای عزیزم، من که هرچی پیجتو گشتم عکسی ازت ندیدم. ولی باور کن من لذت زندگی رو می برم از وقتی که عضو گروه شدم.
- خوش اومدی به جمعمون. من از همین حالا تو رو عضو خودمون می دونم.
- راستی عکسای کوروش و تخت جمشیدی که گذاشتی تو پیجت، خیلی زیباست.
- من با مرام شیطون پرستا حال می کنم. آخه می دونی کلا سیاهی رنگ عشقه، حالمو خوب می کنه.
- از کوچیکی رمانای ترسناک می خوندم، الان حسم با این گروه فقط حال میآد. تو هم بیا حال میده.
- اگه دل و جرات گوسفندی داری نیا، اما اگه مثل حاضری برای خواسته هات کاری بکنی، به جمع ما شیاطین خوش اومدی.
- پرستش زیباست، مخصوصا اگر مقابل شیطان باشد.
- بیا. بیا اگه پسری مثل من لذت خشونت بی نظیره.
- هِرممون تو رو کم داشت.
- خدا ساختۀ ذهنه. وجود نداره. بیخود لذتاتو محدود نکن. وقتی که بمیری روحت تو وجود سگ یا خوک یا یه آدم دیگه حلول میکنه.
- خواستی بگو بگم کجا بیایی تا پرزنتت کنم.
- دو تا فیلم برات فرستادم ببین تا بفهمی خدا یعنی کشک...
- این لینک ماست... فردا شب ساعت 9 آن شو روشن میشی...
- آتئیست یعنی رها شده از هرچه به زور تو را مجبور می کنند...
- می گن کافریم اما ما کفر را به بردگی ترجیح می دیم...
به هم ریخته تر از همه شده ام. به جواد پناه می برم. اما خودش خاموش تر از این است که بخواهد من را راه اندازی کند. آرشام هم که درگیر دوست دخترش است و قاط قاط.
جواد تمام دخترها را پیچید لای یکبار مصرف و گذاشت کنار. وجدانا کار سختی بود. البته مدتی تلخ شده بود. علیرضا به بچه ها گفت به خاطر خیانت لیدی نکبتش بود، آرشام گفت به خاطر مهدوی است. اما من مطمئن بودم جواد یک چیزی را فهمید که گذاشت و گذشت. بقیه تاسف خوردند که لذت دنیایش را ناقص کرده است.
جواد این روزها ساکت و فکور شده است. نه اینکه توی خودش باشد.
کلا خودش را قطعه قطعه کرده، مثل یک پازل. هر قطعه را برمی دارد، حسابی نگاهش می کند، بعد هم پرت می کند آن طرف.
کف پازلش خالی مانده! هیچ تصویری نیست! پاتوق ها را یا نمی آید، یا دیر می آید، یا می نشیند ساکت و زل می زند به کارهای ما. چند وقت قبل که آریا و سعید زیاد خوردند و بعد هم بد... و بعد هم
هرچه خورده بودند روی علیرضا که گرفته بودشان بالا آوردند، جواد چنان سیلی خواباند توی گوش هردو که...
آرشام هم قاط زده است. دخترۀ نفهم با سیروس احمق، بساط عشق و حال او را به هم زده اند.
اینها صحنه هاییست که این روزهایم را پر کرده است. روزهای قبل از
کنکور باید چه طور بگذرد؟
اصلا کنکور می دهیم که چه طور بگذرد؟ که چه بشود؟ که قبول بشویم
بعد چه بشود؟ مدرک بگیریم که بعدش...؟
گیرم که دنیا گذشت و گذشت و گذشت. من دکتر شدم، جواد پاکبان، آرشام چوپان، علیرضا... وای علیرضا. تصاویر دوباره مقابلم جان می گیرند. عکس های برهنه و نیمه برهنه. کنسرت های پر سروصدا و خونین، بدن هایی که پر از رد تیغ است. تاریکی ها و موسیقی های پرحجم، خواننده ای متال و چشم های وحشی شان، جام های خون دختران باکره، ترانه هایی که از کشتن، کشته شدن، شیطانی که تصویر...
خدایی که دیگر نیست تا آرامش بدهد، تا پناه باشد و محبت کند. خدایی که نفی شده است. هستی یا نیستی خدایا؟ تو کی هستی؟ من کیم؟ وقتی بودی نمی خواستمت. فکر می کردم مزاحم راحتی های منی. حالا که قرار است نباشی من چرا بیقرار شده ام. چرا همۀ کسانی که تو را ندارند آرامش هم ندارند. حتی اگر از سر تا پایشان نشانۀ آسایش باشد. قرار ندارم و فرار دلم می خواهد. ویرانه شده برایم شهر! آبادی روستا دلم می خواهد.
#نرجس_شكوريان_فرد
#سو_من_سه
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
animation.gif
410.9K
الهی.
ای نفست هم نفس ِ"بیڪَسان"
جز تو کسی نیست کَس ِ"بیڪَسان"
بیڪَسَم و هم نفس من"تویی"
رو به که آرم که ڪَس ِ من "تویی"
با توڪل به اسم اعظمت
روزمان را آغاز میڪنیم
الهی به امید تو 🌸
🌸اللّٰهُـمَّ صَلِّ عَلی ٰمُحَمَّدٍ
وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸
@ROMANKADEMAZHABI ❤️