📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_چهل_دوم زیرلب ذکر
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_چهل_سوم
+تونگران این موردنباش.
سریع سرش وبلندکردوپرسید.
حسین:یعنی؟... مهتابم؟
دلم نمیخواست به زبون بیارم،به لبخندیاکتفاکردم.باهیجان گفت:
حسین:هالین خانم بگید لطفا.
نیم نگاهی به اطرافانداختم وازجام بلندشدم،روکردم بهش و گفتم:
+بریم بالا.
لبش وکج کردوبلندشدوباهم به سمت بیمارستان رفتیم.سوالی که ذهنم ومشغول کرده بودپرسیدم:
+میگم حسین توهم سپاهی ای؟
نیم نگاهی بهم انداختوگفت:
حسین:بله. البته بخش اداری.
باتعجب گفتم:
+اووو،شماهمه تواین فازایید؟
سری تکون دادوگفت:
حسین:نمیشه گفتهممون چون فقط خانواده من وخانوادهمهتاب اینطوری ایم.
البته امیر علیم اداری بود تازه وارد اجرایی شده ساعت کارش با من عوض شده..
بقیه خانواده هامون تفکرشون متفاوته، فکرکنم ازرفتارو حرکات نازگل واینوفهمیدهباشین.
ازپله هارفتیم بالاو از درواردشدیم.نتونستم جلوی دهنمونگه دارم وگفتم:
+اونکه به همه چشم داره.
چشماش گردشد و لبشو گاز گرفت استغفراللهی گفت، من خندیدم و گفتم:
+والا.
باخنده روم وبرگردوندم که امیرعلی ودیدمبا تعجب به سمتمون میومد،لبخندم وجمع
کردم وزیرلب گفتم:
+پوف،الان بازچی میخوادبگه خدامیدونه.
حسین متعجب گفت:
حسین:چی؟
سری تکون دادم وگفتم:
+هیچی.
امیرعلی بهمون رسید،حسین لبخندمهربونی زد وگفت:
حسین:سلام داداش.
منم خیلی سردگفتم:
+سلام.
امیر:سلام.
نگاهش وبین من وحسین چرخوندوبعد به حسین گفت:
امیر:حسین جان میای بریم یه چیزبرای صبحانه
گیربیاریم؟
سریع عین قاشق نشسته پریدم وسط وگفتم:
+میخوای من برم خونه سریع یه چیزآماده کنم؟
حسین:این ساعت؟تنها؟
پوکرفیس نگاهش کردموگفتم:
+نه خب یکی ازشماهامن وبرسونیددیگه!
متفکرآهانی گفت وسرش وانداخت پایین،روکردم به امیروگفتم:
+خوبه؟
امیر:فکرخوبیه.
صدای جیغ مانندنازگل باعث شدبه عقب برگردیم.
نازگل:جوجو!
قیافم وباچندشی جمعکردم وزیرلب گفتم:
+زهرمار.
امیربااخم سرش وتکوندادوگفت:
امیر:بله؟
نازگل:جوجومامانت بهوش اومده.
حسین سریع گفت:
حسین:اِ؟من برم سریع بهش سربزنم دلم براش تنگ شده، اصلاپیششنرفتم.
نازگل باکلی عشوه گفت:
نازگل:بریم گوگولیه من.
حسین باحرص گفت:
حسین:خجالت بکش نازگل این چه مدل حرف زدنه؟
نازگل:وانگواینجوری بهم ناراحت میشما.
همچنان که بحثمی کردن به سمت آسانسوررفتن.
سری ازتاسف تکون دادم وباخودم گفتم که این بشرآبروی هرچی دختره برده.سنگینیه نگاه امیر
وحس می کردم، سرم وآوردم بالا،حدسم درست بود. منتظر من بود،متفکرانه یک گوشه رو نگاه میکرد خدامیدونه الان توذهنش داره بهم چی نسبت میده؟ هَوَل؟سیب زمینی؟ بی حیا؟چی؟
پوف کلافه ای کشیدم وگفتم:
+خب؟؟!
هیچجوابی نداد، لبم وبا زبونم ترکردم و ادامه دادم:
+من میرم بالا.
اروم ازکنارش ردشدم به سمت پله هارفتم ازپشت سرم صداش اومد
امیر:هالین خانم؟
برگشتم و گفتم: بله؟
+چقدر خونه، کارتون طول میکشه؟
تازه متوجه شدم منطورش اینه که منو برسونه خونه، باخونسردی گفتم:
_یکساعت شایدمکمتر.
بلافاصله ساعتشو نگاه کردودرحالیکه سویچش رودرمی اورد گفت:
+خب پس تشریف بیارین...
داخل ماشین نشسته بودم وسکوت فضا اذیتممیکرد، همینطوری بی هیچ فکری پرسیدم:
_میگم این ماشینت چند میارزه؟
سرشو متفکر تکون داد و گفت:
امیر:چی؟ براچی؟
گفتم :هیچی. همینجوری پرسیدم که جواب داد
امیر: بخاطر کار امانته دستم، مال من نیست.
با تعجب نگاش کردم: یعنی چی امانته؟
امیر: ینی همین تا اخر هفته بخاطر کار دست منه. بعدش تحویل میدم. ماشین ما همون ۲۰۶ هست که مامان باحقوق خودش خریده ووامشو میده..
سکوت کردم چون جاخوردم. من سانتافه دوس داشتم سوارشم. اینم که میخواد ردش کنه بره..
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_چهل_چهارم
روبه روی خونه رسیدیم.بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شدم ومنتظرموندم امیرم بیاد.
بعدازچندثانیه پیاده شدوبه سمتم اومد.
امیر:چرانرفتید داخل؟
باتعجب نگاهش کردم وگفتم:
+باانگشت دروبازمی کردم؟
سرش وتندتندتکون دادوگفت:
امیر:آره آره کلیددست منه.
بعدباصدای آرومیگفت:
امیر:ببخشید.
پوکرفیس نگاهش کردم که اصلااهمیت ندادو به سمت دررفت. کنجکاوشده بودم که بفهمم چش شده،سردرگم بودانگار!
شونه ای بالاانداختم وبه سمتش رفتم. درو باز کردوبهم تعارف کردکه برم تو. رفتم داخل واونم دنبالم اومد.
ازسنگفرشاکه ردمی شدیم نتونستم جلوی خودم
ونگه دارم وپرسیدم:
+امیرعلی
زیرلب بله ای گفت، مرددبودم بپرسم یانه،دوباره گفت:
امیر:بفرمایید،می شنوم.
دل وزدم به دریاو گفتم:
+چته؟
باتعجب گفت:
امیر:بله؟
جلوی دررسیدیم، سریع گفتم:
+هیچی، گفتم از وقتی واسه ماشین پرسیدم رفتی تو لاکت..
سری تکون دادوچیزی نگفت. دروبازکرد،کتونیم ودرآوردم و وارد شدم.
پشت سرم واردشدوسریع ازبه سمت پله هارفت.
سریع گفتم:
+امیر
به سمتم برگشت وگفت:
امیر:بله؟
+زودمیریم بیمارستان؟منظورم اینه وقت میشه
من برم دوش بگیرم؟
سری تکون دادوگفت:
امیر:بله فقط،سریع تربیاید.
+اوکی.
رفت بالا،منم به سمت آشپزخونه رفتم.
سریع صبحانه روآماده کردم وچای روتوفلاکس
ریختم.
امیر با عجله از پله ها پایین میومد بدون اینکه حواسش باشه از پذیرایی خارج شد و به سمت حیاط رفت وهمچنان سرش به گوشیش گرم بود. من که سر از کارش در نیاوردم پووف بیخیالی کشیدم.حالا دیگه منم کارم تموم شد،نفس آسوده ای کشیدم وگفتم:
+بالاخره تموم شد.
بدو بدو ازآشپزخونه بیرون رفتم وازپله هابالارفتم وبه سمت اتاقم رفتم.
به آیینه نگاه کردم، پوکیده بودم، ازخستگی و رنگ زرد و بی خوابی وهم بخاطرگریه هام چهره م حسابی بهم ریخته بودشونه ای بالاانداختم وبه سمت کمدرفتم ولباسام وبرداشتم وواردحموم شدم.
**
ازحموم اومدم بیرون وپشت میزتوالت ایستادم
وموهام وسشوارکشیدم.صدای زنگگوشی اومد امیر بود:
_بله؟
امیر:هالین خانم!
سشوار رو خاموش کردم گفتم:
+بله؟
گفت:
امیر:خیلی زمان میبره حاضربشید؟
+تقریبا.
کمی فکرکردوگفت:
امیر:باشه بیرون منتظر میشم تاشماحاضربشید.
+باشه.
بدون حرف دیگه ای گوشی و قطع کرد...
ایشش چه حساسه کوتاه بامن بیشترحرف میزنه.
توخونه واینمیسته...
وارداتاق شدم وازکمد مانتوجلوبازقرمزوشلوار وشومیز سفیدم وبرداشتم ولی نظرم عوض شد یک مانتو ساده وصورمه ای که جدیدخریده بودم روبا شال همرنگش پوشیدم.
جلوی اینه ایستادم موهانو جمع کردم داخل شالم نگاهی به سرتاپای خودم انداختم وگفتم توهمینجوری هم خشگلی.. بیخیال ارایش شدم وکیف وگوشیم وبرداشتم ازاتاق رفتم بیرون.
ازپله هارفتم پایین وجلوی درب پذیرایی ایستادم امیر کنار ماشین توی حیاط متفکر به زمین چشم دوخته بود سنگینیه نگاه منو حس کردکه روبه روش ایستادم سرش وآروم آوردبالا ونگاهم کردو دوباره نگاهش رفت پایین ومنم ازفرصت استفاده کردم بادقت نگاهش کردم، چشماش به طرز عجیبی زیبا بودو آدم وجذب می کرد، انگار متوجه نگاهم شده بود،سرفه ای کردکه باعث شدهولکنم،حرف کم آورده بودم هرچی سرزبونم
اومدگفتم:
+اوممم،چیزه من قهوهمیخوام.
متعجب گفت:
امیر:خب بخورید!
راست میگه دیگه هالینخنگ چراآمار میدی؟خب گمشوبخور.
برای اینکه کم نیارم گفتم:
+خب منظورم اینهدیرنمیشه؟
همچنان که سرش پایین بود گفت:
امیر:اگه سریع بخورید نه.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_چهل_پنجم
باشه ای گفتم وسریع واردآشپزخونه شدم و برای خودم قهوه درست کردم.
رومبل نشستم و قهوم ومزه کردم.
به ساعت مچیم نگاه کردم،هشت ونیم بود.
سرمو بالا اوردم. امیر بیرون جلوی جاکفشی پذیرایی ایستاده بود. چه عجب چشم از گوشی برداشته.
سنگینیه نگاهش وحس می کردم،همه ی سعیم وکردم نگاهش نکنم ولی نشد،سرم وآوردم بالاو نگاهش کردم. حس کردم داره با تاسف نگاهم میکنه همینکه متوجه شدکه متوجه نگاهش شدم چشمام وریزکردم و طلبکارگفتم: چیه؟!
سری ازتاسف تکون چیزی نگفت.
لبم وکج کردم وگفتم:
+کلافازت معلوم نیست، چته؟اول صبح ازدنده چپ بلندشدی!
پوزخندی زدوگفت:
امیر:اول صبح یه چیزی دیدم که ازاین دنده بلند
شدم.
حرفش بوداربود،الان تیکه انداخت؟قهوم وروی
میزگذاشتم،بااخم گفتم:
+حرفت یجوریه.
شونه ای بالاانداخت و گفت:
امیر:نه هیچ جوری نیست.
باحرص گفتم:
+بازچته؟بازچی میخوای نسبت بدی؟
بایه حالتی مثل...
اوممم مثل لجبازی بچگونه یاحسودی یا...نمیدونم!
گفت:
امیر:گفتم که هیچی، بلندشیدبریم دیرمیشه.
روشو به سمت حیاط برگردوند،
هنوز یک قدم برنداشته بود که باصدای نسبتابلندی گفتم:
+وایسا ببینم،تاکی باید این اخلاقت وتحمل کنم،
تاکی بایدببینم هردفعه یک چیزبهم نسبت بدی؟
الانم رک وپوست کنده حرفت وبزن.
امیر با حالت کلافه و از روی حرص گفت:
امیر:برای چی انقدر دوروبرحسین میپلکید؟
پوزخندی زدم وگفتم:
+آهااااان،پس بگو،میگم یکی دوبارمارو دیدی
بعدش بدبرخوردکردی،پس بگوووومثل دفعه
قبل فکرناجورکردی.
انگشت اشارش وآورد بالاوتکون دادوگفت:
امیر:این جواب من نیست.
پوف کلافه ای کشیدم وگفتم:
+دارم بهش کمک میکنم.
طلبکارگفت:
امیر:درچه مورد؟
ازجام بلندشدم وبا عصبانیت گفتم:
+به توربطی نداره،اگه قراربودبدونی میومد
به خودت می گفت.
خیلی پرروچشم غره ای رفت وگفت:
امیر:من که چشمم آب نمیخوره.
چشمام گردشد،قاطی کردم وباصدای بلند
گفتم:
+برو بابا،فکر کردی کی هستی؟ تو که کلاسرت پایینه و ازدنیاعقبی،گل پسر ذهنیتت ودرست کن فکرکردی همه مثل فک وفامیلاتن؟ به جای اینکه من وارشادکنی بلندشوبرواون نازگل بی خاصیت وآدم کن.
چشماش ازتعجب گرد شده بودوهیچ حرفی برای گفتن نداشت.
پوزخندی زدم وکیفم وبرداشتم وازخونه زدم بیرون. همچنان که کتونیم وباعصبانیت می پوشیدم زیرلب غرمی زدم:
+من بمیرم دیگه پام و تولگن این پسره ی نفهم
نمیزارم.
تندتندازسنگفرشا رد شدم وبا کمال تعجب دیدم در حیاط رو باز گذاشته .معلوم نیس چشه؟!
ازخونه زدم بیرون ودروبستم. سرخیابون رفتم و منتظریک تاکسی موندم..
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜️هوالعشق ⚜️ 📕#م
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜️هوالعشق ⚜️
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍️ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_نود_چهارم
مضطرب بسمت اتاق مطهره رفت و در زد که محمدحسین در را باز کرد و گفت : خاله دون میخوای بیای بازی تُنیم ؟
ـ باشه خاله فردا صبح بازی میکنیم ، مامانتو صدا کن !
ـ مامانی
.
مامانی
.
بیا خاله انیس
مطهره خانم در را کامل باز کرد و همان طور که انیس را به داخل می کشاند گفت : جانم انیس ، چیه دختر ؟ چرا رنگت پریده ؟
ـ مطهره خانم محسن نیومده دلم شور میزنه
ـ نگران نب...
هنوز جمله اش تمام نشده بود که تلفن به صدا در آمد ، تلفن را جواب داد و صدای خسته و نالان رسول در گوشش پیچید .
ـ الو خانم حسینی سلام ، اگه خانم من یا انیس هستن یه طوری رفتار کنید که من پرستار بیمارستانم ...
ـ بفرمایید
ـ دیشب به گردان ما پاتک زدن ، خیلیا شهید و مجروح شدن باید بیاین بیمارستان به کمکتون نیاز داریم ...
هق هقش مطهره را دل نگران کرد که خودش ادامه داد .
ـ خانم حسینی .... داداشمـ....
مطهره با قلبی که داغ دار شده بود رو به رسول گفت : خب ماشین بفرستین .... من ...من میام
ـ فرمانده با یه ماشین دارن میان دنبالتون ... لطفا انیس رو هم بیارینش با خودتون
مطهره خانم نگاهی به چهره پر از سوال انیس انداخت و گفت : باشه منتظرم .
آنقدر قلبش از آن خبر گرفته بود که فراموش کرد از رسول احوال سیدحیدر را بپرسد .
انیس : چیشد مطهره خانم ؟
ـ هیچی عزیزم تو خودتو ناراحت نکن برای بچت خوب نیست
ـ میشه بگین کی بود ؟
ـ دیشب پاتک زدن ..
ـ یا حسین شهید ... محسن چیشده ... محسنم کجاست ؟
ـ آروم باش عزیزم باید بریم بیمارستان ... بیا بریم خانم آقا رسول هم خبر بدیم آقا رسول هم مجروح شدن ...
انیس مدام گریه می کرد و می پرسید چه بلایی به سر محسن آمده .....
از وقتی چهره ی درهم سیدحیدر را دیده بود اشک هایش از هم سبقت گرفته بودند .
با سرعت بسمت بیمارستان دوید و به سمت ایستگاه پرستاری رفت و گفت :
خانم ببخشید شوهر من کجاست ؟ فاتح ... محسن فاتح..
ـ انیس
با صدای رسول بسمتش برگشت و به دست گچ گرفته و لباس خون آلودش زل زد و گفت :
آقا رسول محسن کدوم اتاقه ؟ چقدر آسیب دیده ؟
رسول برادر بزرگ محسن و فرزند اول پدرش بود . کسی که بخاطر مشکل ناباروری همسرش ۷ سال از داشتن فرزند محروم بود و بعد از نذر و نیاز های فراوان سجاد هنگامی که بیست و هشت ساله میشد بدنیا آمد و بعد از دو سال فاطمه ...
انیس از بدو تولد بیماری قلبی داشت و بسیار بی قراری میکرد در آن زمان رسول کلاس سوم راهنمایی بود که همراه برادران انیس بعد از مدرسه به خانه آنها می آمد و انیس را در باغ می گرداند تا با گریه های کودکانه قلب کوچکش را بیش از این آزار ندهد .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜️هوالعشق ⚜️
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍️ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_نود_پنجم
حمایت های برادرانه رسول به اندازه ای بود که همه ی فامیل انیس را خواهر رسول می دانستند . همیشه او را مثل برادر بزرگترش می دید و او را داداش صدا میکرد .
با قلب ضعیفی که نفسش را گرفته بود گفت : داداش رسول ؟ دستتون چی شده ؟ حالتون خوبه ؟
ـ حالم خوب نیست ولی حال محسن خیلی خوبه
اشکی گونه اش را خیس کرد که انیس با نگرانی پرسید :
اینقدر درد دارین ؟
ببخشید میشه بگید محسن کجاست ؟
با خجالت سرش را پایین انداخت و ادامه داد ؛ میخواستم جشن بگیرم بهش بگم داره بابا میشه ولی اشکالی نداره همین جا بهش میگم
با این حرفش انگار خنجری به قلب رسول فرو کرده باشد ، شانه های مردانه اش از گریه لرزید .
با نگاهی باحیا رو به رسول گفت : داداش اشکال داره الان بگم ؟ بی ملاحظگیه ؟ خوشحال نشدین ؟
ـ چرا انیس جان خیلی خوشحال شدم
ـ پس چرا گریه میکنین ؟ میشه بگید محسن کجاست ؟
به نیمکت اشاره کرد و گفت : بیا اینجا بشین انیس جان
ـ داداش تو رو خدا بگین چیشده ؟!
ـ ببین انیس جان ، ما دیشب فکرش رو هم نمی کردیم که عراقی ها بعد از عملیات قبل بتونن پاتک بزنن ... نیمه های شب بود که آتیش از هر طرف احاطمون کرد ما تا چند ساعت پیش توی محاصرشون فقط شهید میدادیم ... خیلیا رو اسیر کردن ... تا اینکه گردان المهدی استان فارس اومدن و حلقه محاصره رو شکستن ... ولی ....
ـ محسن اسیر شده ؟ خب زود بر میگرده مگه نه ؟ داداش زخمی هم شده بود ؟
رسول با دلی که از غم آتش گرفته بود رو به نگاه بی تاب انیس گفت :
انیس جان .... محسن ... محسن دیگه بر نمیگرده .... محسنِ تو شهید شد ... من نا برادر توی اون آتیش تنهاش گذاشتم .... نتونستم برش گردنم ... من دست شکسته ... من بیهوش بودم ... من بی لیاقت برادرمو میون آتیش ول کردم
انیس نمی شنید که رسول چه می گوید فقط این جمله در سرش می پیچید " محسن دیگه بر نمیگرده ... محسن تو شهید شده "
قلبش بی قرار تر از همیشه در سینه اش می کوبید ... نفسش گرفته بود ... هر چه تلاش میکرد بخاطر کودکش اکسیژن را به ریه اش فرو ببرد بیشتر احساس خفگی میکرد ...
زجه زهرا ( همسر رسول ) که فاطمه را به خود فشرده بود و با سوز گریه میکرد حالش را بدتر میکرد ....
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🖌🍃🖌🍃
#همسرانه 💕
👌حتمابخونید خیلی قشنگه💐
⁉️فردى ازدواج کرد و به خانه جديد رفت
ولی هرگز نمیتوانست با همسر خود کنار بیاید
💥آنها هرروز باهم جروبحث میکردند
🖇روزی نزد داروسازی قدیمی رفت واز او تقاضا کرد سمی بدهد تا بتواند با آن همسر خود را بکشد
داروساز گفت اگر سمی قوی به تو بدهم که همسرت فورأ کشته شود همه به تو شک میکنند پس سم ضعیفی میدهم که هر روز در خوراک او بریزی و کم کم اورا از پای درآورى و...
✨توصیه کرد دراین مدت تامیتوانی به همسرت مهربانی کن
تاپس از مردن او کسی به تو شک نکند
فرد معجون را گرفت
و به توصیه های داروساز عمل کرد
✔️هفته ها گذشت
مهربانی او کار خود را کرد و اخلاق همسر را تغییر داد
💥تا آنجا که او نزد داروساز رفت و گفت
من او را به قدر مادرم دوست دارم
و دیگر دلم نمیخواهد او بمیرد
دارویی بده تا سم را از بدن او خارج کند
✅داروساز لبخندی زد و گفت
آنجه به تو دادم سم نبود
سم در ذهن خود تو بود
و حالا
با مهر و محبت آن سم از ذهنت بیرون رفته است
✅مهربانی
موثرترین معجونیست که
به صورت تضمینی
نفرت و خشم را نابود میکند...
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
🌏(تقویم همسران)🌍
(اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی اسلامی)
@taghvimehmsaran
✴️ شنبه👈10 خرداد 1399
👈7 شوال 1441 👈 30 می 2020
🕌 مناسبت های اسلامی و دینی.
❇️روزی پر برکت و تلاش در ان و امور زیر خوب است.
✅دیدارها و ملاقات های سیاسی و ملاقات با قاضی و پیگیری پرونده قضایی.
✅اغاز نگارش کتاب مقاله پایان نامه .
✅و اغاز بنایی خوب است.
👶مناسب زایمان و نوزاد خوش قدم است.ان شاءالله.
🤕بیمار امروز زود شفا یابد ان شاءالله.
🚖 مسافرت بسیار خوب است.
🔭 🌗احکام و اختیارات نجومی.
✳️معامله املاک و اپارتمان باغ ویلا و زمین زراعی.
✳️و مبادله سند و قباله نوشتن نیک است.
📛ولی برای امور ازدواجی مناسب نیست.
🔲این اختیارات تنها یک سوم مطالب سررسید همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید.
💑 مباشرت و انعقاد نطفه
امشب دلیلی وارد نشده .
💇💇♂ اصلاح سر و صورت
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری سبب دولت و ثروت است.
💉💉 حجامت خون دادن فصد زالو انداختن خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری، موجب مرگ ناگهانی است.
😴😴 تعبیر خواب امشب.
خوابی که شب یکشنبه دیده شود تعبیرش از ایه 8 سوره مبارکه انفال است.
لیحق الحق و یبطل الباطل ...
و از معنی ان چنین استفاده می شود که میان خواب بیننده و فردی دعوا و کدورتی است و دعوا را نزد شخصی ببرند و معلوم شود که حق با اوست.ان شاءالله. و شما مطلب خود را بر ان قیاس کنید .
💅 ناخن گرفتن
شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بیماری در انگشتان دست گردد.
👚👕دوخت و دوز.
شنبه برای بریدن و دوختن،#لباس_نو روز مناسبی نیست آن لباس تا زمانی که بر تن آن شخص باشد موجب مریضی و بیماری اوست.
🙏🏻 وقت #استخاره در روز شنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۰ و بعداز اذان ظهر تا ساعت ۱۶ عصر.
📿ذکر روز شنبه : یارب العالمین ۱۰۰ مرتبه
📿 ذکر بعد از نماز صبح ۱۰۶۰ مرتبه #یاغنی که موجب غنی و بی نیاز شدن میگردد .
💠 ️روز شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_رسول_اکرم_(ص). سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
📚 منبع مطالب:
تقويم همسران
نوشته ی حبيب الله تقيان
انتشارات حسنین قم
تلفن
09032516300
0253 77 47 297
0912353 2816
📛📛📛📛📛📛📛📛
ارسال و انتقال این پست بدون ادرس و لینک گروه شرعا حرام است
@taghvimehamsaran
🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸
┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❤️✨
#امام_زمان(عجلالله)
💛تامگــر یڪ نفسم
💜بوي تو آرَد دم صبح
💙همه شـــب منتـــظرِ
💖مرغِ سحرخوان بودم
سعدی
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️